my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

مرداد ۸۷

بازی

سلام !خوبید؟

اول از همه من می خوام یه بازی راه بندازم !

هر کسی که به وبلاگ من می یاد ( اعم از کسانی که نظر می دن و وبلاگ دارند یا کسانی که بی سرو صدا می یاند و بدون نظر می رند و حتی وبلاگ ندارند لطفا تو این بازی شرکت کنند . خواهش می کنم این یه بار اگه این پستو خوندین نظر بدین .ممنون !)

هر کسی بالاخره از این نظرات و پستهای من یه خاطره ایی داره . یه چی بیش از هر چی از من تو ذهنش مونده ! (شایدم چندتا چی !) تو این بازی هر کی اون خاطره یا کامنت یا هر چی که از من یادش مونده را کامنت می ذاره ! خیلی جالبه اینکه بدونی هر کی از تو چی یادشه !

هر چی این خاطره ها بیشتر باشه روح این مرحوم بیشتر شاد می شه !!!

از همه هم اول دعوت می کنم تو بازی من شرکت کنند و بعد اگه دوست داشتن خودشون این بازی را راه بندازند !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:43 بعد از ظهر | 87/05/17یک نظر

حرفهای ناتمام....

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!!

شیرینی مرگم را با تلخی نگاه و جهره ی ماتم زده ات نابود نکن !

کسانی که مشتاق دیدار پرودرگار خود باشند ما آنها را به آرزویشان می رسانیم !(آیه ایی از قرآن )

من مشتاقم .کاری نکن تردید کنم .

همین !

----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : دلم هوای بارون کرده ! از اون بارونهای یخ زده که وقتی به تن داغت می رسه لرزت می گیره !

پ.ن : نیت کر ده بودم بیخیال همه چی بشم . از همه چی و همه کس بگذرم .اما این آخریه زدم زیره نیتم .

دوست ندارم حقیر برم .واسه همین زدم زیره نیتم .

دوست دارم فقط تو یاده کسانی بمونم که ارزش دارند . تا یاده منم از قبال اونها ارزشمند بشه .

پ.ن :توضیح نداره چون حرفهایم هنوز نا تمامه .

-------------------------------------------------------------------------------------------------

بعد نوشت : این نوشته مخاطب خاص ندارد . عاشقانه نیست ! احساسی نیست !یه گلایه از خودمه . بعدا امروز تمام روز به این جمله ام فکر می کردم :

دوست ندارم حقیر برم ! واسه همین زدم زیره نیتم !!!

این خودش حقارته ! نباید زد زیره نیت ! هر چند سخت اما مقامت می کنم . دوست ندارم حقیر باشم !

واسه همین توبه می کنم از شکستن عهدم . و همچنان پای نیتم می مونم !

حرفهای من هنوز ناتمامه !

هم دلم می خواد زود برم هم وقتی فکر می کنم دلم می خواد بمونم .هم دوست دارم باهاش مبارزه کنم و هم دوست دارم تسلیم بشم .

من این دنیای فانی را هزاران بار بیشتر دوست می دارم . با که باید گفت !

و همین من مشتاقه دیداره !

چی می شه ؟

مارجانیکا می دونه !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:58 قبل از ظهر | 87/05/1614 نظر

ملاقات مرموز4 !

آهنگ دیگه آخراشه ! یه نگاه به بدری خانوم می اندازم که

سرگرم خوردنه و سرش پایین ! یه نگاه به بشقاب غذای خودم ! افکارم اشتهامو کور می کنه و دیگه نمی تونم خوردنو ادامه بدم .بشقابو حل می دم یکم جلو و لیوان را از کنارم بر می دارم و به سمت پارچ دوغ خم می شم . بدری خانوم سرش را از تو بشقابش بالا می کنه و حرکاتمو زیر نظر می گیره . لقمشو حل می ده یه گوشه ی لوپش و دستش را جلوی دهنش می گیره

بدری – چرا نمی خوری دیگه؟ دوست نداشتی یا خوشمزه نبود ؟

فرزانه – دستتون درد نکنه .خیلی دوست داشتم و خیلی هم خوشمزه بود .فقط من سیر شدم .

بدری-چیزی نخوردی که . یکم دیگه بخور .

فرزانه- مرسی .صرف شد . دستتون درد نکنه .حسابی زحمت کشیده بودین . یکم دیگه بخورم می ترکم .

بدری فقط لبخند می زنه و دوباره به خوردنش ادامه می ده و منم لیوان را نزدیک دهنم می برم و سر می کشم .

زیر چشمی نگاش می کنم . همچنان تو فکرشم . یعنی داره به چی فکر می کنه؟ چی می خواد برام بگه ! وای چقدر این زن عجیبه .

ماتش بودم که تا به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه . خیلی سریع نگاهمو منحرف می کنم و دستمو می برم سمت گوشی تا از روی آهنگ خارج بشه . دوباره زیر چشمی نگاش می کنم ! هنوز نگاش سمته منه . اینبار آشکارا بهش لبخند می زنم و زل می زنم به چشماش . یکم نگاه می کنه و بعد در حالی که یه قاشق غذا تو نیمه راهه سمته دهنشه با چشم و ابروش صورتمو نشونه می گیره و

بدری -ما که کسی را نداریم .چرا روسری سرته؟

و قاشقه غذا را می ذاره تو دهنش و سرش را به صورت سوالی تکون می ده !

یه نگاه به دسته ی روسریم می کنم و یه نگاه به بدری

فرزانه – نمی دونم ! همین جوری !راست می گین ! یادم نبود ! الان برش می دارم

تندی شال را از سرم بر می دارم و با دست کشیدن به موهام برای مرتب کردن و سفت کردنشون متوجه می شم هنوز موهام نم داره و بهونم جور می شه

فرزانه – آخه موهام خیس بود واسه همین روسری سرم کردم

بدری فقط لبخند می زنه .

شروع به تا زدن روسری می کنم .

روسری را برای این سرم کرده بودم که احساس غربت می کردم . روسری یه جور حالت تسلی قلب بهم می داد . یه جور امنیت !

با برداشتن روسری احساس خودمانیم شدید تر می شه !محو من شده ! با کنجکاوی نگاش می کنم .

بدری-چقدر ناز شدی ! موهات چقدر خوش حالته

احساس خجالت می کنم و بهش لبخند می زنم و

فرزانه – ا؟ مرسی .چشماتون قشنگ می بینه .

دوباره بدری سرگرم خوردن می شه . دستم را تکیه گاه صورتم می کنم و محو تماشاش می شم .چه با اشتها می خوره !چقدر آهسته و با طمعنینه می خوره ! حوصله ام سر می ره و شروع می کنم بشقاب های جلوی خودم را جمع و جور کردن و یکی کردن . صندلی را هل می دم عقب و از جام بلند می شم و بشقابها را با خودم به سمت ظرف شویی می برم . باقی مانده های ماست و سبزی و ترشی را سر جاش می ریزم و پیشبند را می بندم و می ایستم سر ظرف شویی ! بدری هم از جاش بلند می شه و ظرف ترشی وماست و سبزیشو خالی می کنه و می یاد کنارم بشقابشو می ذاره تو کاسه ی ظرف شور و یه نگاه به من می کنه و

بدری-نمی خواد ظرفها را بشوری . بعدا خودم می شورم

فرزانه – شما خیلی زحمت کشیدین . این جوری من راحت ترم . اجازه بدین ! تازه چیزی هم که نیس ! دو تا تیکه که کاری نداره !و شروع می کنم مایع را روی اسکاچ ریختن و با آرنجم موهام که اومده تو صورتم را کنار می زنم و شروع می کنم به شستن ! بدری هم تو آشپزخانه از این طرف به اون طرف ! تند و تند همه چی را سر جاش مرتب می کنه و ظرفهای کثیف را کنار دستم می ذاره !

یکربع بعد من رو یکی از کاناپه های تو سالن نشسته بودم و داشتم آسینهای ور زدم را باز می کردم که بدری از پله ها با یه البوم عکس می یاد پایین . یکم لبه مبل می یام و دستم را برای گرفتم آلبوم دراز می کنم

فرزانه-آلبوم قدیمی ؟ وای چه عالی

بدری -هر چی گشتم چیزی جالب تر از این واست پیدا نکردم

فرزانه- وای ! عالیه ! از این جالب تر چی؟

آلبوم را ازش می گیرم و با احتیاط لاشو باز می کنم .خیلی صفحاتش قدیمی و با کمی بی دقتی ممکنه پاره بشه . همین جور که سرش تو آلبومه چرخ می زنه و کنارم می شینه . با ذوق بهش نگاه می کنم . چشماش دوباره برق می زنه . چقدر هیجان داره !

انگار قراره گذشته دوباره و دوباره تکرار بشه ! یه طرف آلبوم را سمت خودش می گیره و با چشماش عکسها را یکی یکی دنبال می کنه .منم دستم را می ذارم زیره چونم و خم می شم روی آلبوم ! اولین عکس چند تا پسر بچه و یه آقا است !

فرزانه – اینها کیند؟

بدری انگشت اشارشو می بره سمت آدمهای خاک خورده ی خاطراتش و یکی یکی معرفی می کنه

بدری -این پدرم خدا بیامرز و اینها برادرام . سال 1329 !

همین طور عکس به عکس به معرفی افراد فامیل می پردازه چند تا در میون خاطره ایی وابسته به اون افراد واسم می گه . و من تازه حس خودمانیم جون می گیره . احساس نزدیکی شدید بهش می کنم . در مورد هر کی توضیح می ده با اشتیاق سر می گردونم به طرفش و محو لباش می شم و چقدر لحن صحبتش آرامش بخشه ! وسط آلبوم پا می شه می ره به سمت آشپزخانه و با یه سینی میوه بر می گرده . می یاد کنارم می شینه و بشقابو می ذاره جلوم و خودش تکیه می ده به مبلش ! و منتظر می شه تا من البومو به سمتش ببرم .

آلبومو می برم نزدیک سینش و باز یکی یکی آدمهای خاک خورده برای لحظه ایی جون می گیرند و به حال می یاند و گزارش کوچکی از کارهایی که کردند می دند و دوباره به مامن امن و قدیمی آلبوم می رند و جاودانه می شند . تا این که به یه عکس عروسی می رسم .

فرزانه – بدر خانوم این خودتونین ؟

بدری یکم نگاه می کنه . یکم خودشو تو صندلی صاف می کنه و بر عکس بقیه عکسها خیلی بی تفاوت و گذرا جوابمو می ده

بدری -آره ! این منم و این هم مسعود !

یه پرتقال بر می داره و خودشو تو مبل جا می کنه و شروع می کنه به پوست کندن و من هم محو تماشای عکس عروسی می شم

فرزانه – چقدر نازه این عکس .

بدری بدون اعتنا به حرفم .به پوست کندن ادامه می ده ! انگار تو این فضا نیس . انگار این بار به جای احضار خاک خورده ها اون پرت شده به گذشته و داره تکرار تکرار می شه .از حالات صورتش غمو می شه خوند اما جرات هیچ حرفی نیست و ترجیح می دم ازش گذر کنم تا یه فرصت بهتر تا وقتی که خوده بدری بخواد .

پرتقالو با بشقاب سمتم می گیره و

بدری – بخور

فرزانه – ممنون .من میل ندارم . خودتون بخورین

بدری – بخور

فرزانه- پس نصفش می کنیم

و پرتقالو از تو بشقاب بر می دارم و نصفش می کنم و نصفشو دستم می گیرم و نصفه دیگشو می ذارم تو بشقابو و می دم دستش

باز خودشو تو مبل جا می کنه و همین جور که با پوسته های پرتقال بازی می کنه شروع می کنه به تعریف

بدری -ازدواجمون دوام چندانی نداشت .

چشمام گرد می شه و با دقت زیاد به تک تک کلماتی که از دهنش خارج می شد گوش دادم . به تک تک و کلمه به کلمه اش

بدری- با عشق شروع شد ! چند سال برای وصال تلاش کردیم . هم خانواده ی من مخالف بودند و هم خانواده ی مسعود . خانواده ی من بر خلاف شرایط اون موقع و جوی که حاکم بود به من اجازه داده بودن درس بخونم و مثل بقیه دخترهای فامیل و همسایه زود ازدواج نکنم ولی وقتی فهمیدن تو دانشگاه از یکی خوشم اومده و قراره بیاد خاستگاری ندیده و نشناخته مخالفت کردند و سرسختانه پای حرفشون بودند . خانواده ی مسعود هم شدیدا سنت گرا بودند و اونها هم مثل خانواده ی خوده من ندیده و نشناخته سرسختانه مخالفت کردند .

بدری همین جور تند و تند و پشت سر هم تعریف می کرد و منو با خودش و زندگیش همراه می کرد ! کلی سوال پیش پیش تو ذهنم شکل می گرفت که شاید جوابه همش تو تعریفهای بدری بود اما ذهن من کم طاقت بود و می خواست هر چه زود تر ته داستانو بشنوه .

بدری – ما تو یه گروهکهای دانشگاه فعال بودیم . گروهک سیاسی . سرمون درد می کرد برای خطر کردن . برای جوونی کردن . همین باعث شد من و مسعود خیلی زیاد بهم نزدیک بشیم و علاقمو ن ریشه ایی بشه ! چند سال تمام با خانواده ها جنگ و بحث و جنجال داشتیم و بعد از هر ماجرایی که با خانواده ها داشتیم به هم دلداری می دادیم که نترس . من پشتتم و موفق می شیم و این می شد که هر بار محکم تر از قبل رو در روی خانواده می ایستادیم تا اینکه بالاخره .وقتی این همه شور و علاقه ی ما را دیدن قبول کردند و بعد از 5 سال تلاش بالاخره عشقمون به وصال رسید . تو دانشگاه و فامیله دو طرف و در و همسایه عشقه ما زبان زد خاص و عام شده بود

این جای داستانش با یه خنده ی جالبی همراه بود که تلخی داستان و ادامشو بیشتر نشون می داد . خیلی عمیق و خیلی گذرا !بدری- خیلی خوشحال بودیم و از اینکه دو نفری موفق شده بودیم به خواستمون برسیم و خسته نشده بودیم و جا نزده بودیم .خوشحال بودیم و تو پوست خودمون نمی گنجیدیم .

همون هفته عقد کردیم و چند ماه بعد هم عروسی . همون موقع هم از گروهک اومدیم بیرون .شروع زندگی عالی بود . یه اتاق خونه ی پدری مسعود بهمون دادند و ما زندگیمونو با یه اتاق شروع کردیم . هم من هم مسعود دنباله کار بودیم چون دلمون نمی خواست سربار خانواده ی مسعود باشیم . تا اینکه من به استخدام آموزش و پرورش در اومدم و مسعود تو یه شرکت دولتی وابسته به شرکت نفت استخدام شد . اوایل ازدواجمون خانواده ی مسعود خیلی سرد باهامون رفتار می کردند و خیلی طول کشید تا من را هم جزیی از خانوادشون بدونند . اگه مسعود پشتم نبود و دلداریم نمی داد و هوامو نداشت اصلا شرایط اون موقع را نمی تونستم تحمل کنم . چند ماه گذشت و کم کم روابط حسنه شد .چون با اینکه سر کار می رفتم .کارهای خونمو بدون کمک ،خودم انجام می دادم و گه گاه هم به کارهای خونه ی مادرشوهرم می رسیدم و این از نظر اونها پسندیده بود و کم کم منو به عنوان یه عضو خانوادشون پذیرفتن . دو سال بعد تونستیم با پس انداز و وام یه خونه حوالی خونه ی پدری مسعود بخریم و از اونجا اسباب کشی کنیم .

خونه ی جدید و مستقل خیلی برامون تازگی داشت و از اینکه مستقل شده بودیم و خودمون خونه دار شده بودیم خیلی راضی بودیم ! صبح تا شب کار می کردیم که بتونیم قستهای وامو بدیم . کم کم زمزمه ها تو خانواده ی دو طرف راه افتاد که چرا بچه دار نمی شین و دیر می شه و ...

یه آهه عمیق کشید و یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن ۱ : واسه اینکه دیالوگ از متن داستان جدا بشه دوباره این تیکه ها را بازنویسی کردم . واقعا باز نویسی کردن سخت تر از نوشتنه و بیشتر وقت می بره ! حوصله ی آدمو هم سر می بره و کلافه می کنه . بعضی جمله ها را اصلا نمی دونم چجوری عوضش کنم مجبور جایگزین واسش بنویسم و کلا جمله ی فبلی را حذف کنم !

پ.ن ۲ : از اون ۴۰ صفحه تا به حال شما ۱۲ صفحه شو خوندین ! بقیه صفحات را هم باید مثل سه صفحه ی این دفعه ، بازنویسی کنم . اگه بعضی جاها اشکال داره وجمله ها و فعلها بهم نمی خوره بگین تا درستش کنم .احتمالا از دستم در رفته !

پ.ن۳: دیشب خواب سید محمد خاتمی را دیدم !!!!!!!!!!!عجب خوابی بود !!!!!!!

(نمی دونم چرا این قدر خوابهام عجیب غریبه ! )

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:23 بعد از ظهر | 87/05/1126 نظر

برای هیچکس !

تا به حال شده یه چی که خیلی واست عزیزه و سالهای سال ازش مواظبت کردی و خیلی هواشو داشتی و خیلی واست مهم بوده را به کسی بدی که فکر می کنی چون دوسش داری یا بهش احساس داری می تونه لایقه اون چیز باشه .

بعد یه روز که خیلی سر خوش و سرمست می ری پیش طرف می بینی اون چیز ارزشمندت پاره پوره شده و کثیف و له شده و پر از رد پا یه گوشه خاک می خوره !

اولش باورت نمی شه !

چند بار نگاش می کنی !

امکان نداره !

بعد می بینی خودشه !

چه حسی داری ؟

تا به حال این احساسو داشتی ؟

ناخود آگاه اشکت در می یاد با تردید تمام به سمتش خم می شی یکی یکی تکه هاشو بر می داری و با هر تکه هی اشک می ریزی ! هی اشک می ریزی !هی یه نگاه به تکه ها می کنی یاد اون روزهای خوبی که پیشه خودت بوده می یوفتی یاده اون روزها که چقدر خواهان داشت و تو با غرور از همشون مخفیش می کردی ! و عصبی می شی و اشک می ریزی در همین حال طرفت با یه لبخند و خیلی بیتفاوت وارد می شه تو نگاش می کنی و ازش رو بر می گردونی ! الان دیگه مطمئنی طرفت لایق نبوده ! یقین داری ! تکه ها را روی هم می ذاری و می شینی لب تخت همچنان اشک ریزان تکه ها را بهم وصل می کنی ! تکه ایی برای من ! تکه ایی برای من ! همه تکه ها برای ! طرفت هیچگاه تو را درک نمی کنه ! نمی تونه بفهمه که چقدر اون چیز برای تو عزیز بوده هیچگاه نمی فهمه چقدر دلت می خواسته اون لایق باشه و نبوده !هیچگاه قدر چیزی که به امانت بهش سپردی را نمی فهمه . از اتاق می یای بیرون تکه ها را هم با خودت می یاری و می چسبونیشو و اون پاره پوره های چسب خورده را تو صندوقه ارزشمندترینهات مخفیشون می کنی و سوگند می خوری که دیگه هر گز هر گز به کسی حتی نشونش ندی .طرفت تازه از تو شاکی می شه که چرا اونو به این پاره پوره ها فروخته و چقدر کارت بچگونه است و تازه شاکی می شه و دوست داشتن و احساست نسبت به خودشم زیر سوال می بره !نه تنها چیزه عزیزتو ازبین برده تازه تو را متهم هم کرده ! اون نفهمه !درک نداره !نمی تونه بفهمه !تو فقط خوب می دونی که لایق نیس !با خودت زمزمه کنان و برای تسکینه دل خودت تکرار می کنی
خلایق هر چه لایق ! خلایق هر چه لایق ! خلایق هر چه لایق !به خودت دلداری می دی که :حیف تو و احساست ! حیف ! واقعا حیف !آخرش یه حس ابدی درونت نقش می بنده ازز اون طرف برای همیشه بدت می یاد !می دونی و می بینی هنوز اون پاره پوره ها خواهان داره ! تو نمی تونی تا ابد پیش خودت نگهشون داری برای همین دقیق تر لایقترین را انتخاب می کنی !هر چقدر اون چیز عزیز تر و با ارزشتر باشه این حسو حالات بیشتر می شه ! وقتی تکه ایی از خودت باشه بیشتر آتیشت می زنه !حالا تصورشو بکن دلت باشه که افتاده زیر پایه یه آدمه .... (فقط می دونی ازش بدت می یاد ) !اینم یه حسه ناب که لگدمال شد !رفت !!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:16 بعد از ظهر | 87/05/0734 نظر

ملاقات مرموز 3 !

بدری خانوم با یه سینی چایی درو باز می کنه و با لبخند معروف و همیشگی اش می گه مزاحم نیستم؟ می گم خواهش می کنم بفرمایید ،کتاب عاشقانه ها را از کنارم بر می دارم و دستم می گیرم و بهش می گم داشتم عاشقانه های فروغ را می خوندم و به فروغ فکر می کردم می یاد کنارم رو تخت می شینه و چایی را از تو سینی بر می داره و می ده دستم و نگاهش را به چشمام می دوزه ،ازچشماش می فهمم منتظره ادامه ی حرفمه چایی را ازش می گیرم و خودمو با دست کشیدن به دیواره ی فنجون سرگرم می کنم حالت چشماش تمام افکارمو نابود کرد سعی می کنم به چیزی پیدا کنم که براش جالب باشه و شروع به صحبت کنه . تو خونه اش با این حالت رفتارش و با این سکوتش بدجوری احساس غریبی و معذب بودن دارم .زیر چشمی نگاش می کنم داره چایی اش را با متانت خاصی سر می کشه ! بهش می گم خونتون خیلی قشنگه و خیلی با سلیقه چیده شده یه پا کدبانو یید شما ها ،

باز لبخند می زنه ، با خودم فکر می کنم این طوری فایده نداره و یکم دورو برو نگاه می کنم و با ذوق و تردید می گم :راستی بدری خانوم چرا از من خواستین امشب بیام یش شما و شب بمونم ؟ در جوابم می گه:اینجا راحت نیستی ؟ می گم چرا راحتم .خیلی هم راحتم چرا ناراحت باشم ،فقط واسم جالب بود که چرا از من خواستین امشب بیام اینجا ؟فنجون چایی اش را می ذاره تو سینی و می گه باید فردا با هم یه جایی بریم .کنجاویم دو چندان می شه اما می ترسم از سوالاتم خسته بشه و زود سرو ته حرفو هم بیاره واسه همین قندی بر می دارم و می ذارم گوشه ی لوپم و یکم چایی می خورم همین جور که قند تو دهنمه و مزه ی شیرینش همراه آب شدنش تلخی چایی را ازبین می بره بهش می گم خب می گفتین من فردا می یومدم و امشب را بهتون زحمت نمی دادم ،با زحمت خوش دارین ؟ حالا کجا می خوایند برین ؟ و فنجونم را می ذارم تو سینی . دسته ی سینی را به طرف خودش می چرخونه و از روی تخت بلند می شه و می گه خواستم امشب با هم باشیم و صحبت کنیم و می ره به سمت در و دم در بر می گرده به سمتم که بیا پایین شام حاضره ، بعده شام مفصل با هم حرف می زنیم .با قیافیه یی متعجب و ماتم زده از حرفایی که ازش شنیدم می گم چشم .الان می یام و بد رفتنش ابروهامو بالا می ندازم وبا خودم می گم وا ؟ این خودش بود؟ کسی که به زور حرف عادیشو می زنه و از وقتی من اومدم خونه اش همش لبخند تحویلم داده و هی حرفای منم نصفه نیمه گذاشته منو دعوت کرده که باهاش حرف بزنم ؟ عجیبه ها .لبامو آویزون می کنم و شونه هامو به نشانه ی نفهمی می ندازم بالا و ازجام بلند میشم و پشت بلوزم را می کشم پایین و روسریمو درست می کنم و کتاب عاشقانه ها را می ذارم رو میز کنار تخت و از اتاق می رم بیرون .از در که می ری بیرون بوی برنج و شوید و ماهی همه ی خونه را گرفته تازه یادم می یاد چقدر گرسنمه و از ظهر تا الان هیچی نخوردم از پله ها می رم پایین دوباره تو ایستگاه آینه یه نگاهی این بار از روی رضایت به خودم می ندازم و می رم پایین ،می رم سمت در آشپزخونه ! آشپزخونه بر خلاف خونه خیلی در هم و بر هم و نقلیه ؛یه میز غذاخوری 4 نفره ی کوچیک با کمی فاصله از در ورودی گذاشته شده و کنار میز یخچال و روبه روی یخچال گاز و ظرف شویی قرار گرفته و بقیه ی دور تا دور آشپزخانه سرویس گذاری شده و روی سرویسها پر ظرف و فنجون و سماور و قوطی های ادویه و ....

روی یکی از کابینتهای نزدیک یخچال ظرف ترشی و ماست و سبزی همراه بشقاب و کاسه چیده شده . بعد از بررسی کلی می گم وای بدری خانوم چرا این همه زحمت کشیدین حسابی افتادین تو زحمت .باید ببخشین کمک می خواین ؟همین جور که سرش تو قابله است و داره رو برنج روغن می ده کفگیرشو می گیره سمت ظرف ماست و ترشی و .. می گه اونها را بکش،پارچ دوغ را هم از تو یخچال بر دار و از تو فیریزر یه یخ بردار و بنداز توش ! دو تا لیوان از تو این کابینت و کابینت بالای سر ظرف شویی را نشونم می ده هم بردار ! . می گم چشم و می رم سمت ظرف ترشی و ماست و شروع می کنم کشیدن و می گم بدری خانوم شما فروغ می خونین ؟ می گه قبلا خیلی می خوندم اما الان کم، چون وقت نمی کنم می گم نظرتون راجبه ش چیه ؟ می گه یه زن آرمانی و دوست داشتنی که حتی اشتباهاتش به خاطر صداقت و متظا هر نبودنش قابل ستایشه ! برای چند لحظه خشکم می زنه ،تا به حال طنین صداشو پشت هم نشنیده بودم و اولین بار بود به جای چند کلمه ،چند جمله ازش می شنیدم .ذوق زده می شم و تازه مفهوم آرمانی که به کار برد تو ذهنم علامت سوال می شه ! آرمانی ؟ واقعا آرمان چیه ؟ بهش می گم بدری خانوم اما به نظر من فروغ یه زن آرمانی نبود بلکه یه زن انقلابی بود ! روشو به سمتم می کنه با حالت سوالی و کنجکاوانه ازم می پرسه آرمانی با انقلابی چه فرقی داره ؟هر دوش یکی هستن ! از اینکه بالاخره یه چی گفتم که باعث بشه نگاهشو بهم بندازه و با دقت بیشتر بهم توجه کنه در پوست خودم نمی گنجم و با اعتماد به نفس بیشتر ادامه می دم که : فرق داره ! از نظر من آرمانی یعنی همه چیز فوق العاده ! همه چیز برتر ! در صورتی یه چی یا یه فرد یا یه موقعیت آرمانی می شه که از همه نظر شرایطه ایده آل داشته باشه ! اما فروغ از نظر من انقلابیه چون تو شرایطی زندگی کرد و جاودانه شد که همه چیز تاسف آور بود .زندگیه خانواده گیش ، پدرش ، شوهرش ،طلاقش ، دوری از فرزندش و جامعه ی خفقان زده اون موقع و البته بدگویی هایی که پشت سرش و تو مجلات و نقدها ازش می شد اون تو این شرایط زندگی کرد . به چیزی که اعتقاد داشت پایبند موند و همه ی تلاشش را برای حفظ ارزشها و باورهاش کرد . اگه پدرش عشق به فرزندش را بدون هراس ابراز می کرد اگه همسر مهربانی داشت که همراه و یاورش بود و اونو درک می کرد و اگه زندگی خانوادگیش در کنار فرزندش بود اگه همه شرایط فرهنگی و اجتماعی برای یه زن مهیا بود اون موقع فروغ می شد یه زن آرمانی زنی که در کنار خانواده ،فعالیت اجتماعی داره شعر می گه و سعی می کنه مرحم باشه اما فروغ یه انقلابیه ! اون سعی می کنه جایگاه خودشو تو اون فضا پیدا کنه از یه سری چیزها می گذره تا به برتری هایی برسه.اون از عشقش می گذره .از عشقی که با کلی تلاش و اصرار و سختی و مخالفت به وصال می رسه دلیل اصلیش را نمی دونم اما هر چی که بوده ،خیلی مهم بوده .فروغ سعی می کرد درد و دردمندی را شناسایی کنه و باهاش مبارزه کنه اون مرحم نبود مبارز بود ! منم دوسش دارم اما کلی سوال ازش دارم .اینکه چرا با این همه اصرار و تلاش و مخالفت خانواده اش بعد از ازدواج با پرویز خیلی زود ازش جدا شد ؟این که از حرف مردم و سرزنشهای خانواده نترسید و تصمیم گرفته واسم خیلی محترمه . تند تند و پشت سر هم همه این سوالات و ابهاماتی که برام پیش اومده بود بدون توجه به حوصله ی بدری به زبون اوردم وقتی به خودم اومدم دیدم بدری خانوم داره می خنده ؟ یه نگاه متعجب بهش می ندازم و می گم :به چی می خندین ؟حرفام خنده دار بود ؟ یه نگاه معصوم بهم می ندازه و می گه چقدر رفتی تو بحث و جدی شدی ! یه آن فکر کردم تو یه سیمنار یا جلسه ادبی ام و تو داری کنفرانس می دی ! از خجالت قرمز شدم و یه لبخند خجالت آمیز روی لبم نشست و خجالت زده گفتم :آره ! گاهی اینجوری می شم وقتایی که یه چی واسم مبهم یا مهم یا سوال باشه ! یادم می ره کجام و از خود بی خود می شم ! ببخشین ! باز لبخند می زنه و می گه :خواهش می کنم .نه تازه من کیف کردم این حالتت را دیدم ! واسم جالب بود ! دوباره می خندم و می گم واقعا؟ مرسی ! شما لطف داری؟یه نگاه به کاسه هایی که جلوم چیده بودم کردم و گفتم :میزو بچینم ؟ همین طور که زعفران را با یه کاسه برنج قاطی می کرد گفت: حتما و یه ردیف کشو نشونم داد و گفت :قاشقها هم تو اون کشو دومیه است . بشقابم از تو کابینت بقلیه بردار .آهان یه سفره هم از تو کشو آخریه بردار و روی میز پهنش کن چون رومیزی را تازه شستم . از شنیدن این حرفش خندم می گیره و می گم چشم ! تمام کارهایی که گفته بود را یک به یک انجام می دم و با خودم یه ترانه از مریم جلالی زمزمه می کنم

((یک زن از این دنیا عشقه نیازش
خدا اونو ساخته از جنس سازش))

دو تا بشقاب را می ذارم رو میز

((عشق همسر . عشق مادر
مرامشه نوازش))

و کنارش قاشق و چنگال و دو تا کاسه ترشی

((یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه ))

و دو تا کاسه ماست و یه پارچ دوغ وسط سفره !یه نگاه نظراتی از بالا به میز می ندازم و یکم کاسه ها را جا به جا می کنم و جا را واسه بشقاب سبزی و دیس غذا باز می کنم !

(( یک زن لطف آشیونه
حرفش حرف دل و جونه تو خونه
نازکدل . یک زن سنگ صبوره
درمون هر دردش . اشکای شوره ))

و میرم کنار دستش و صبر می کنم تا برنجو تزیین کنه .خیلی با سلیقه وسط دیس را برنج ساده می ریزه و با زرشک و برنج زعفرونی و مغز پسته و خلال بادام تزیین می کنه و کناره های برنج سفید را با برنج و شوید سبز رنگ پر می کنه و دیسو می ده دستم ..دوباره زمزمو ادامه می دم

((اگه یک کوه غم و درده
ولی پر از غروره
یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه
یک زن لطف آشیونه ))

و می رم سمت میز و دیس را می ذارم وسط ! یه نگاه هنری به دیس ! چه رنگ بندی قشنگی !با ذوق می گم :بدری خانوم چقدر خوش سلیقه اید ! بی توجه به تعریفم میره سر فر و ظرف ماهی را در می یاره و شروع می کنه به کشیدن ! با خودم می گم انگار بلد نیس جواب تعریفو بده ! شایدم دوست نداره ! اما چقدر بد ! ذوقه آدمو کور می کنه ! تو همین فکرها بودم که یه چی می گه ! حواسمو جمع می کنم و می گم ببخشید ؟چی گفتین ؟نشنیدم ! دوباره می گه :گفتم چی زمزمه می کردی ؟

گفتم : آهنگ نازک دل از مریم جلالی ! یکم مکث می کنم و می گم شنیدین ؟می گه فکر نکنم . یه آن یادم می یاد که این آهنگو تو گوشیم دارم ! می گم دارمش می خوایند براتون بذارم ؟ می گه :خوشحال می شم ! تندی از پله ها می رم بالا ، تو اتاق و موبایلمو از تو جیب کناره کیفم بر می دارم .قفلشو که باز می کنم .10 تا میس از خونه ! تازه یادم می یاد قرار بود وقتی رسیدم خبر بدم که با اون آبرو ریزی پاک حواسم پرت شد و یاد م رفت .تندی شماره خونه را می گیرم و تا موقعی که گوشی را بردارند با ناخنم پوستهای لبمو می کنم .مامان گوشی را بر می داره .مامان سلام .خوبید ؟ مامان :چرا گوشیتو بر نمی داری .چند بار زنگ زدم !همین طور که دارم با مامان حرف می زنم از پله ها می رم پایین ! فرزانه : گوشی تو کیفم بود متوجه نشدم و وقتی هم رسیدم فراموش کردم زنگ بزنم . چه خبر ؟ مامان – راحت رسیدی ؟ فرزانه- بله ! خیلی راحت ! تا سر کوچه آوردم ! مامان – خوش می گذره ؟ فرزانه –بله .خیلی زیاد . می رم تو آشپزخانه و بدری خانوم بر می گرده به سمتم و لبخند می زنه بهش نگاه می کنم و می گم مامانم اند ،سلام می رسونن .بدری خانوم –سلامت باشن ،سلام منم برسون ! فرزانه- مامان بدری خانوم سلام می رسونن ! مامان – سلامت باشن .سلام منم برسون بگو با زحمت خوش دارین و ببخشید که تو مزاحمشون شدی ! دیگه کاری نداری ؟ فرزانه – چشم حتما ! نه قربانتون مامان – مواظب خودت باش .خوب بخوابی .خداحافظ .فرزانه –ممنون .شما هم .به بابا هم سلام برسون .شب بخیر و خداحافظ .

گوشی را قطع می کنم و همین جور که سر گرم پیدا کردن آهنگم و سرم پایینه .بهش می گم : مامان بودن !سلام رسوندن و معذرت خواهی کردن واسه زحمت دادن و مزاحم شدن من .از جلوم رد می شه و می گه : این چه حرفیه !من خودم خواستم تو بیایی اینجا !رحمتی نه زحمت و بیا بشین سر میز !آهنگو پیدا می کنم و دکمه ی پلی گوشی را می زنم و سرمو بالا می کنم .میز کامل کامله !دیس ماهی هم با چیبس و خیار شور و جعفری تزیین شده اون وسط چشمک می زنه . می رم سمت میز و صندلی را می کشم عقب و می شینم روش و موبایلمو می ذارم رو میز و با دو دست کناره ی صندلی را می گیرم و می کشم جلو و خودمو به میز نزدیک می کنم و آهنگ شروع می کنه به خوندن !و من و بدری خانوم هم مشغول کشیدن و خوردن ! موقع خوردن همش فکرم مشغول بود !هزاران هزار فکر تو سرم چرخ می زدند و چرخ می زدند ! فروغ ! بدری ! خودم ! و هر دفعه فاصله قاشقهام بیشتر می شد چون عمق افکارم بیشتر می شد و منو از حال و زمان دور می کرد یه آن به خودم اومدم !

با کمک اندیشه هام نامه نوشتم به خدا
پرسیده بودم که چرا نازکدل آفرید مرا
خدا با ناله نسیم یه شب جوابمو رسوند
وجود زن اگه نبود کارش نیمه تموم میموند
یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه
یک زن لطف آشیونه
حرفش حرف دل و جونه تو خونه

آهنگ دیگه آخراشه ! یه نگاه به بدری خانوم می اندازم که

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:33 قبل از ظهر | 87/05/0318 نظر

هدیه خدا !

خوشبختی بر سه ستون استوار است !

فراموش کردن گذشته

استفاده از زمان حال

امیدوار بودن به آینده !

-----------------------------------------

هدیه خدا ،یکسال گذشت !( تو هم یدک کشه سالها شدی !)خوش باشی جوونک !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:13 بعد از ظهر | 87/05/0112 نظر

تیر ۸۷

روزی روزگاری !

سلام !

خوبید؟

امروز مرکز بودم ! دو تا گلخانه مرکز را هم سپردن به ما و امروز تحویل گرفتیم . اینقدر رفتیم و اومدیم تا بالاخره قبول کردن . اما چشمتون روز بد نبینه تا رفتیم داخل گلخانه از کرده ی خودمون پشیمون شدیم .

اصلا بهش رسیدگی نشده بود و فن و پتها همش خراب بود و اصلاچیدمان نداشت و حسابی تا می یاد گلخانه بشه کار داره !

امروز تا ظهر دستمون به تمیز کردن بند بود.

مارجانیکا شکرت

هر روز یه قدم به هدفم نزدیک تر می شم و این برای من اوج خوشبختیه ! با اینکه خیلی خسته میشم و وقت واسه تفریح و خوش گذرونی ندارم حتی تو سفر هم داشتم جزوه می نوشتم و می خوندم .

با اینکه دیگه هیچی پول ته کیف و تو پس اندازم نمونده و همه را دادم برا کلاسها و وسایل و تجهیزات و کوکوپیت و پرلیت و ....

و وقتی رفتم کتاب فروشی کتابهایی که می خواستم بخرم را فقط با حسرت نگاه کردم و به خودم امیدواری دادم پولدار که شدم می خرمشون !(چند ماه واسشون پول جمع کرده بودم .همه را مجبور شدم بدم برا اولویتها ! تازه علاوه بر اون کتابها یه سری کتاب دیگه هم اضافه شده که فرقی نمی کنه ! چون واسه یکیشم دیگه پول ندارم ! کتابخانه هم هیچکدوم از این کتابها را نداره !)

(حتی می خواستم برم کفش بخرم دیدم می شه هنوز با همون کفشها سر کرد . پول کفشمو دادم واسه همین اولویتها .)

برا روز پدر هم هیچی پول نداشتم (ته مونده ها ی حسابم را واسه روز مادر خرج کرده بودم !) خیلی دلم می خواست کادویی که در نظر داشتم را بخرم اما فلوس لا موجود !

با این که می دونم تمام این پولهایی که دادم و باید بدم حالا حالا ها برگشت نداره و باید از همه خواسته هام چشم بپوشم تا شاید این هدف به نتیجه برسه .اما بازم سرمستم و از کاری که می کنم خوشحال و خوشبخت !

جالب اینه که

هم تو مرکز و هم تو گلخانه ایی که برای کار آموزی میرم سن من از همشون کمتره و کوچولوترم !اینا هم بچه گیر اوردن !یه روز بهم گفتن نوبت تو که گلها را ابیاری کنی و همشون ایستادند تماشا ! نه توضیحی که چه جوری آب بدم نه حرفی نه قبلا دیده بودم ! منم قوطی کنسرو اعتماد به نفس ! رفتم شلنگو برداشتم و کشیدم ! اندازه ی خودم وزن داشت ! مگه حرکت می کرد ! آقا اینها هم هی به تلاش و زور زدن من می خندیدن . شده بودم یه پا فیلم کمدی ! تازه خودمو بیشتر از گلها آب دادم !!!! خیسه خیس بودم !!!هی هم راه به راه به من می گن بچه جون ! یه بار هم مهندس گفت جوجه مهندس! یه جوری نگاش کردم دیگه جرات نکرد تکرار کنه !

با این حال همین کم بودن سنم باعث شده همشون هوامو داشته باشن و کلی تجربیاتشونو در اختیارم بذارند .حتی استاد تو مرکز خیلی هوای ماها را داره .

وای

بعضی شبها دفتر برنامه ام که می ذارم جلوم ! ماتم می گیرم .کلی کلاس که باید حتما برم !کلی کلاس که دلم می خواد برم !کلی کتاب که حتما باید بخونم !کلی کتاب که دوست دارم بخونم !کلی کار که باید انجام بدم ! کلی پول که باید خرج کنم ! تازه از اول مهر هم باید اولین استارت کار در آمدیم را بزنم که اونم کلی وقت و هزینه می خواد و من باید حتما حتما همه این کارها را انجام بدم !تازه احتمال ضرر هم داره اما باید انجام بگیره !

هیچی وقت واسه خودم ندارم !تازه یه چی عذاب آور هیشکی هم اونطور که باید درک کنه درک نمی کنه !این همه تلاش و خستگی .بعد تا می پرسن داری چیکار می کنی و براشون توضیح می دم دهن کجی می کنن و یه جوری می گن :اینا پس فردا به چه کارت می یاد ؟ آشپزی یاد بگیر یکم کاره خونه کن .واسه آینده ات بدرد بخوره !

من نمی دونم اگه به درد آینده من فقط آشپزی و خونه داری می خوره چرا دارم هزینه می کنم و وقت صرف می کنم درس می خونم ؟ اگه قراره تو آینده ام نقش نداشته باشه ؟فقط واسه اینکه بگم منم رفتم دانشگاه و مدرک دارم ؟مثل زنبور بی عسل !!!! چه ارزشی داره ؟

واه واه واه !

تازه هی می گن شما واسه آینده ات خیلی پر توقعی ! نشستین یکی بیاد کارهای خونتونو بکنه ،همسر محترم از شما متوقع اند !!! شما به تنهایی و بدون حساب رو ی کمک ایشان باید کارهای خانه را انجام دهی !

وای .وقتی این حرفا را می زنن و یکم تصورشو می کنم که مثلا اگه الان مزدوج بودم و شرایطم همینی بود که توصیف می کردن .وحشتم می گیره ! یعنی اون آدمه اینقدر درک نداره و خود خواهه ؟

تصور اینکه علایقتو به خاطر خود خواهی یه نفر و به خاطر کارهایی که می شه مشترکی انجام داد بذاری کنار خیلی وحشتناکه !

واقعا اگه با هم کارهای خونه را انجام بدن چی می شه ؟

اوه اوه اوه یادم نبود کفر گفتم !

خیلی لجم در می یاد وقتی می گن همه کارهای خونه با خانومه خونه است وقتی خانوم هم شاغله و پا به پای اقا هه کار می کنه و هر دو خسته می رسن خونه !!!!

به نظرم باید زن و مرد با هم همراه همکار هم فکر هم خونه دوست و یار هم باشن ! بدون جدایی از هم باید یه نفر باشن ! یه نفر که نذاره از هم جدا بشن نذاره خسته بشن .نذاره فاصله بگیرن !

واقعا زندگی سخته و باید حتما ما باشی تا موفق بشی !

و واقعا اینهایی که ازدواج می کنن و تشکیل خانواده می دند خیلی شجاع دلند ! کاره خیلی سختیه ! ریسکشم بالاست !خیلی شجاعت می خواد !

واقعا واقعا باید لقب شجاع دل بگیرند !(چه دختر چه پسر !)

--------------------------------------------------------------------------------

عمر آدم کوتاهه و نباید وقت تلف کنه و باید دنبال همه کارهایی که دوست داره بره و انجامشون بده !

(یه ضرب مثل هست که می گه سعی کن درباره هر چیز چیزی بدونی و درباره ی یه چیز همه چیز را ! (توماس هاکسلی )!!!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------

سفر سه روزه خیلی خوش گذشت ! با اینکه من کلی کار داشتم و حتی اونجا مشغول بودم اما خیلی لذت بخش بود .مخصوصا اینکه کمبود خواب این چند وقته را هم جبران کردم ! (ساعت ۱۰ لالا بودم !)

با خان عموی مهربان و دایی جون رفتیم نطنز و روستای ابیانه و کاشان و نیاسر و...

خیلی خوش گذشت ! . تو ابیانه لباس محلی پوشیدم و عکس گرفتم ! (خیلی با مزه بود !)

ناهار و شام یه روزشم با من و دستیار محترمم دختر عموم بود ! همه را حسابی متعجب و به وجد آوردیم !(بابا هنرمندم ،رو نمی کنم !!!!! )

کلی همه را مخصوصا دایی جون را غافلگیر کردیم !!!! (اصلا توقع نداشت من بتونم آشپزی کنم !)

دایی جون هم از اون جا هی یادآوری می کرد این کار تاریخی را حتما تو وبلاگت بنویس(منم حرف گوش کن ! اصاعت امر کردم !) وقتی هم رسیدی خونه به همه فامیل زنگ بزن !منم گفتم شما ها هم نقل کنید تا گوش به گوش و سینه به سینه به همگان برسد و زحمات ما هدر نرود !!!!! (یه پایه خنده شده بود ! کلی این آشپزی ما شادمون کرد ! بس که مسخره بازی سرش در آوردیم ! )(دایی می گفت لباس محلی که پوشیدی روت تا ثیر گذاشته و ژنهای آشپزیتو فعال کرده )

هر جا می رفتیم عموی مهربان خطرناک ترین و بلندترین نقطه را برای اسکان و ناهار خوردن انتخاب می کردن و واسه همین این سفر کلی هیجان انگیز بود !
جای همگی خیلی خالی بود !

----------------------------------------------

پ.ن : تنها یه حساب بانکی دیگه دارم ! آخرین امید ! دعا کنین یه جایزه ملیونی تو بانک برنده شم ! (اصلا واسه همین این حسابمو خالی نمی کنم ! )

یکی از آرزوهام همینه ! (ده ! آرزو بر جوانان عیب نیس !!! خوب دلم می خواد دیگه !)

خیلی خوش باورم !!

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:37 بعد از ظهر | 87/04/2918 نظر

منه معترف !!!

سلام !
خوبید؟

در ادامه ی بازی پز و برای حفظ تعادل اینبار به دعوت مستانه ی عزیز معترف می شویم !

به دفعات قبلا تو همین وبلاگ و دو تا وبلاگ دیگه و دست نوشته ها و دفتر خاطراتم این کارو کردم !(این کار بر خلاف اونچه که مستانه می گه واسه من راحت تره !)

در این ساعت در این لحظه من . میم و نون خالی می خوام بگم که :

من خیلی دختر لجباز و چشم سفیدی هستم . خیلی کم پیش می یاد حرف کسی را گوش بدم و همیشه .. خودم را می رونم !

برای کارهای خانومی و کارهای خانه خیلی تنبل و زیر کار در رو تشریف دارم و همیشه مامان خانوم را از خودم ناامید می کنم .

به قول مامان خانومی شیر خفتم تا کسی کاری بهم نداره ،کاری به کسی ندارم ! اما خدا نکنه یکی پرش بهم بگیره ! اینقدر غر غر می کنم و نق می زنم تا طرف از کرده ی خودش پشیمون شه !

ظرفیتم کمه (البته الان بهتر شدم .خیلی روش کار کردم الان به ۴۰ روز رسیده و بعد منفجر می شم ! قبلا یه دقیقه ایی به حد انفجار می رسیدم !)

زود از کوره در می رم (زودم آروم می شم ! )

خدا نکنه از رو اون دندم پا شم ! از صبح به همه چی گیر می دم !و نق می زنم !

گاهی خیلی حماقت می کنم !

خیلی زیاد سر نترسی دارم (به قوله بابام کله ام بو قرمه سبزی می ده اساسی !)

خیلی بچه ام و تا بزرگ شدن راهی بس طولانی دارم و امیدی هم به بزرگ شدنم نیس!(یعنی خودم نمی خوام بزرگ بشم ! )

گاهی خیلی شیطونم و به هیچ فکر نمی کنم جز شیطنت و ورجه و ورجه کردن و به عاقبت کار فکر نمی کنم و بعد پشیمون می شم !

خیلی زود رنجم ! اگه یکی یه چی بهم بگه که یکم حالت توهین یا تمسخر داشته باشه بهم بر می خوره و گریه ام می گیره ! (البته زود هم ناراحتیم بر طرف می شه و سعی می کنم به مخاطبم بگم که لطف کنه با من اینطوری نحرفه یا اگه دیدم کلا اخلاقشه ازش دوری می کنم ! چون واقعا برام تحمل این شرایط سخته و اگه تحمل کنم هی عصبی تر و رفتارم پرخاشگرانه می شه !)

به جای فرا فکنی .همیشه خودم را مقصر می دونم و بیشتر موقع ها خودمو عذاب می دم تا تنبیه بشه و دیگه کار اشتباه نکنه !

گاهی تو کارهایی که بهم مربوط نیس دخالت کردم !و بعد پشیمون شدم !

گاهی وقتها از کمک هایی که کردم و قدر ندونستن و کم لطفی کردن پشیمون شدم و بعد از یه کم فکر کردن از پشیمونی هم پشیمون شدم باز !

خیلی پر توقعم !!!!!!

شاید در ظاهر نشون ندم اما دوست دارم مخاطبم چه تو کار چه تو روابط دوستانه و خانوادگی قدر کاری که انجام می دم را بدونه و براش ارزش قائل باشه . (واسه همین می گم پر توقعم !!!! )

گاهی یه حرف کوچیک کلی دگرگونم می کنه و متشنجم می کنه طوری که حتی خوابم را هم بهم می زنه و روحیه مو تغییر می ده !

گاهی دچار تضاد می شم . تضادی که ناشی از جنگ عقلو ودلمه ! دلم یه چی می گه و می خواد . عقلم یه چی دیگه و من هر دوشو ! هی یکم به سمت عقل و منطق می رم .یه کم به سمت دل و فلسفه ! این می شه که متضاد می شم !اما در عمل متضاد نیستم !!!

وقتایی که ناراحتم و از دست دیگران دلگیر . کارم را متوقف نمی کنم فقط هی تو لاک خودم بیشتر فرو می رم و از درون متلاشی می شم !و کیفیت کارم می یاد پایین . چون می خوام محکم باشم و استوار و نمی خوام چیزی منو متوقف کنه اما اصطکاکهای محیطی درونم را سوهان می ده و رو اخلاقم اثر می ذاره ! بد اخلاق می شم بد جور !!!!

گاهی خیلی تند می رم .

بیشتر وقتم پای سیستم می ذارم (داستان نوشتن و اینترت و پست و آهنگ و عکس و .. )

گاهی به خودم اجازه می دم دیگران را پیش بینی کنم !!!!

گاهی خیلی خودخواهم

گاهی شدیدا خودمو به نفهمی می زنم و طوری رفتار می کنم که طرفم فکر کنه با یه احمق به تمام معنا طرفه و بعد که رفتارشو کاملا بررسی کردم ازش دوری می کنم اون همیشه فکر می کنه که چی شد که من اینجوری شدم و خیلی مواقع فکر می کنه من بهش ظلم کردم !!!(در اصل خودش به خودش ظلم کرده !)

همیشه علت اصلی ناراحتیهامو پنهان می کنم .مثلا اگه واسه یه برنامه هام ناراحت باشم و مامان خانومی از تو چشمای فضول من بخونن که ناراحتم و ازم بپرسن چی شده ! می گم نمره ام کم شده واسش ناراحتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(البته مامان خانومی می فهمه همه ی این حرفا بهونه است ! اما خوب اینقدر می پرسن که من به حد آستانه ام برسم و براشون بگم ! بازم اون موقع کامل نمی گم و فاکتور می گیرم !)

هیچوقت از کسی کمک نمی خوام !

وقتی رو یکی حساس می شم ! (با دلیل و بی دلیل )کوچکترین بر خوردش برام مهم می شه ! این خیلی بده ! اگه هر کی هر چی بگه طوری نیست و اهمیت نداره اما اگه اون بگه تو ! بهم بر می خوره !

(اینا هم از همون پر توقعی ناشی می شه !)

باید حتما همراه داشته باشم ! دوست ندارم به تنهایی کاری را انجام بدم !

یه جور خاصیم که همه کس نمی تونه باهام کنار بیاد . خیلی سخت می تونن درکم کنند و حرفمو بفهمن !

خیلی زیاد پر حرف و شلوغ و پلوغم ! (گاهی خیلی زیادهو خارج از کنترل !)

گاهی به ناچار دروغ گفتم ! گاهی هم الکی دروغ بی خودی گفتم ! و تو هر دو مورد بعدش عذاب وجدان گرفتم !!! تازشم زود هم لو می رم ! (من نمی دونم مجبورم دروغ بگم ؟وقتی می دونم چشمام فضول اند !!!!!! )(قبلا راجبه اینکه نظرم راجبه دروغ دیگران چیه و چه رفتاری دارم توضیح دادم ! رجوع شود به پستهای پیشین !)

معمولا رو حرف آدمها حساب می کنم ! واسه همین آدمهایی که یه بار زیر حرفشون می زنن از چشمم می یوفتن و دیگه بهشون اعتماد نمی کنم !( اگه هم همراهیشون کنم همیشه ترسم اینکه که دوباره زیر حرفش بزنه و خیلی محتاط می شم و عجیب به طرف می رسونم که یه بار خطا کردی ! خیلی سعی می کنم اینکارو نکنم اما گاهی از دستم در می ره ! )(خیلی بده ! )

وقتی عصبی می شم انصافمو می ذارم کنار و در نهایت بی انصافی هر چی می خوام و یه زمانی از تو ذهنم گذشته را به زبون می یارم !( اینم به خاطر پایین بودن آستانه است ! )

آدم خنگ حوصلمو سر می بره و عصبیم می کنه از اینکه یه چی را دو بار توضیح بدم بیزارم !

صبر و حوصله ام خیلی کمه (تو بعضی موارد !)

گاهی حوصله هیچ کس ندارم

بعضی و قتها خیلی بدبین می شم

بعضی روزها احساس بی خودی شدید و متنفر بودن از خود دارم ! شدید !

خیلی چیزها را بیش از حد لازم توضیح می دم !( تو پست نوشتنهام هم معلومه !!!)

و .....

(باز یادم اومد می نویسم !)

---------------------------------------------------------------------------------------------------

ماجرای دایی و چیستا : (در عرض ۴۰ روز !!!)

دایی: اینقدر نشین پای سیستم !پاشو یه کتاب بخون ! همه دنیا حالا منتظر نظرات تواند ؟

چیستا :کتابم می خونم ! حالا دارم پست می نویسم ! وقتی تموم شد می رم کتاب می خونم !

دایی :چیکار می کنی ؟

چیستا: کتاب می خونم !

دایی : چه کتابیه ؟

چیستا : ........حافظا !

دایی : پاشو برو یه کلاس .این همه وقت تلف نکن! عمرت می گذره الکیها !

چیستا : صبح ها می رم کلاس !!!!

دایی : کجا شال و کلاه کردی ؟

چیستا : کلاس کوهنوردی !!!

دایی :میری خودتو می ندازی پایینا برو یه کلاس آموزشی !

چیستا :اتفاقا دو تا کتاب هرس کاری و اصول باغبانی را باید بخرم !

دایی : این کتابها چیه دیگه ! یه کتاب بخون به درد بخوره !زبانتو بخون

چیستا : اینا مربوط به رشته و کلاسهایی که می رم

دایی : چرا خونه نشستی ! وقت تلف می کنی

چیستا: یه ساعت دیگه میرم گلخانه

دایی : یاغی شدی ! یه ثانیه خونه نیستی !!!!

چیستا :

دایی :

چیستا : وای چقدر خستم

دایی : خوب این همه کلاس می ری واسه چی ؟

چیستا :

چیستا:

دایی : بسه دیگه ! چقدر می خوابی ! همش خوابه ! همه عمرشو خوابیده !!!!پاشو ستار تمرین کن !

چیستا :پشتیشو می ذاره رو زمین و روشو می کنه به دیوار و می گه : وای دایی چقدر غر می زنی ! چهل روزه با همیم ! هر روز داری گیر می دی به همه کار های من ! پا سیستمم می گی پاشو کتاب بخون .کتاب می خونم می گی برو کلاس ،کلاس می رم می گی و... ا ؟خستم کردی ! بیخیال من شو !

دایی : پاشو می ذاره رو پهلوی چیستا و فشار می ده و می گه چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟

چیستا : دایی جون بیخیال من شو ! هیچ کاره منو قبول نداری ! هر کاری می کنم بهونه می گیری !

دایی :بی ظرفیت ! خوب چون دوستت دارم نمی خوام وقت تلف کنی و عمرت تباه شه !

چیستا :

اس ام اس دایی : بی ظرفیت بی جنبه !

اس ام اس چیستا : تو که خیلی با جنبه ایی ! هر کس آستانه داره .بابا ۴۰ روزه داری به همه چی گیر می دی !خودت فکر کن ؟طوریم نیس ! بیخیال ! دوستت دارم

اس ام اس دایی : من بیشتر !

دایی : سیستمو خاموش کن می خوام بخوابم !

چیستا :کار دارم تو بخواب !

دایی :نورش اذیتم می کنه ! خاموشش کن !

چیستا : لامپو خامو ش میکنم .تو بخواب!

دایی : صدا فنش اذیتم می کنه خاومشش کن !!!!!

چیستا: سکوت

دایی: خاومشش کن دیگه

چیستا:

دایی :

چیستا : و لالا

دایی : و لالا

دایی :

چیستا:

باز روز از نو روزی از نو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(شکلک عصبانیت و بعضی دیگه اش باز نشد که بذارم !!!!بعضی جاها عصبانیت را خواهان است !)

-------------------------------------------------------

پ.ن : خاطراتی که واسه خودم کامنت گذاشتم خیلی خنده داره .واسه اینکه کلی بخندین حتما بخونیدشون !

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:53 بعد از ظهر | 87/04/2219 نظر

ریشه یابی چشمه !!!

سلام

خوبید ؟

دوشنبه سه شنبه و امروز کلاسهای کار آموزی کوهنوردی بود !

خیلی خیلی عالی و مفید و هیجان انگیز و آموزنده و لذت بخش بود !

کلی گِره و نحوه ی حمایت و حرکت از مسیرهای شن اسکی و بالا رفتن با طناب و ... یاد گرفتم !

کلی چیز باحال دیگه یاد گرفتم ! یه جزوه ۱۳۰ صفحه ایی را با بدبختی خوندم !(آخه صبح ساعت ۵ صبح که می زدم بیرون ۱۰ شب به زور می رسیدم خونه ( کوه و کلاس زبان و گلخانه و بقیه کلاسها )وقتی هم که می رسیدم با این همه خستگی کلی کار دیگه هم باید انجام می دادم و تازه جزوه را هم می خوندم !

تا جزوه را باز می کردم سه چهار صفحه که می خوندم ، لا لا بودم !(با این حال امتحان تئوری امروز را خوب دادم ! )

تازه ۳ تا از کلاسهای صبحمو نتونستم این سه روز برم باید خودمو به کلاسها برسونم !

وا مصیبتا !

دوستم می گه تو الان دقیقا شبیه این تبلیغ بانک (تجارته ؟صادراته ؟) که آدمه هی از این ور می ره اونور ازاون ور می ره این ور و همش در حال دویدن و اینور اونور رفتنه ! عین اون شدی !!!!!

اما این سه روزه خیلی روزهای جالبی بود!

یه چی جالب یه دختری تو گروه کوهنوردی بود ،خیلی شیطون . از دیوار بالا می رفت (اون صخره نوردی سالونی هم کار کرده بود و حرفه ایی بود !) کلی من باهاش کیف کردم . یکم یه جوری بود اما تا جایی که می تونستم و مربوط به گروه نمی شد شیطنتهاشو همراهی می کردم ! (خوب چون حرفه اش بود مسلما خیلی بهتر از من گیره ها را تشخیص می داد و انگشتانش از من قوی تر بود ! باید تموم وزن بدن را روی یه بند انگشتات و یه پنجه پات نگه می داشتی . اما خیلی هیجان انگیز بود ! پرت می شدی ته دره بودی !!!! )

کوهنوردی خیلی ورزش خوبیه !

صبرو زیاد می کنه ! روحیه جمعی را افزایش می ده ! من تو ما محو می شه !خودخواهی ها و تکروی هات می ره کنار ! حتی اگه یه نفر برسه قله ،تیم صعود کرده ! حس عطوفت و مهربانی وهمکاری وهمیاری را زیاد می کنه !نظم داره ! سکوت داره ! استقامت و قدرت و توان روحی و جسمی را هم افزایش می ده !( تیمی که برای بار اول سخت ترین و خطرناک ترین مسیر را فتح می کنه و به قله می رسه مطمئن باشین بهترین آدمها با بهترین اخلاقها را داره !تکیه گاههای خوبی هم هستند ! یه لحظه شک نکنین ! )

این چند روزه که با خانم غازی بودیم و بچه ها کلی خوش گذشت ! (خداییش از چه مسیرهای خطرناکی از ما آزمون گرفت و ما ها را کجاها که نبرد !)

واو !

برنامه علم کوه (گردنه آلمانها) تو مردادماه انجام می شه و گروه باید خودشو آماده کنه .من هنوز مطمئن نیستم بتونم برم(واسه برنامه ی کلاسها و یکم زیادترش خانواده !) اما خیلی خیلی مشتاقم که برم .

تازه چه ورزش گرونیه ! اگه بخوای حرفه ایی باشی !

یه کوله استاندارد کوهنوردی ( گورتکس )برای یه برنامه ۳ روزه حدود ۱۵۰ -۲۰۰ هزار تومن !

کفش کوهنوردی استاندارد برای صعودهای تابستان ( نیمه سنگین ) ۱۸۰ -۲۰۰ هزار تومن !

تازه برای زمستان اصلا این کفش مناسب نیست و باید کفش سنگین بخری که اونم حدودا همین قیمته !

عینک ضد آفتاب پلاریزه با uv400 از ۱۸۰- ۴۰۰ هزار تومن !

کیسه ی خواب ۲۰۰ هزار تومن !

وسایل استاندارد چایی و آب و.... حدودا یک میلیون تومن !

۷ متر طناب استاندارد ۲۰ هزارتومن !

خوب رسما تا همین جا ورشکست شدیم رفت !!!!!(بقیه اش حالا بماند اونم تو همین حدود قیمته ! ارزونترینش یه کلاه نخی بود ۳۰۰۰ تومن !!!!)

(واسه این استاندارد چون وزنشون فوق العاده کمه و همه دنیا از همین نوع استفاده می کنن و به ستون فقرات آسیب نمی رسونه و صعود لذت بخش می شه !!!! )

بخوای هم استاندارد نباشه حداقل یه ملیون لازم داری که اونم زیاده !چه خبره ؟(اصفهانی بازیم گل کرده ها !اما روزی که پولدار شدم حتما می خرم !(بچم امید به زندگیش خیلی زیاده !!!! )

(این کوهنوردی من هم هدفمنده !واسه خاطر یه رویا ی دوست داشتنی که دوست دارم واقعی بشه !واسه آرزوهامه !)

کاش !!!!!

گلخانه هم خیلی باحاله ! گفته: امروز یکم دیر بیای طوری نیس واسه همین سرخوش نشستم پست می نویسم و الا لای کاکتوسها بودم !)

---------------------------------------------------------------------------------------------------

جالبه واسم یه چند روزه عجیب ساکت شدم و تو خودمم ! هر کی هم منو می بینه می گه چرا ناراحتی ! که صد البته نیستم !!! (چرا ناراحت باشم ؟با این همه نعمت مارجانیکا شکرت .)

باید ریشه یابی کنم ببینم چشمش کجاست ! ۵ دقیقه که وقت می یارم مات یه جا می شم و می رم تو خودمم !

یکی از ریشه هاشو می دونم !!!کاش تا مهر بتونم راه اندازیش کنم .اما بودجه هم ندارم !

به قول مهندس:بچه جون با این فکرهای بزرگ چقدر پول تو جیبته ؟(خوب همین دیگه بچمو مات یه جا می کنن ! تازه یادم افتاد پول ن .د.ا.ر.م. و برای هر کاری اول سرمایه بعد فکر بزرگ !!!)

وای !!!!

مارجانیکا کمک !

نتیجه ریشه یابی :

واقعا نان را از هر طرفی که بخوانی نان است !!!!!

الان که یه دور از روی پست خوندم ریشه یابی کردم !خیلی مسخره است !!!!

از اول تا پایان متن درونمایه اش نا آگاهانه یکیه !!!!

اما می شه ! من می دونم که می تونم !!!

واسه همین من معتاده نوشتنم ! خودمو بهتر می شناسم نا آگاهانه !

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:44 بعد از ظهر | 87/04/1911 نظر

تابستانه !!!!

سلام !

خوبید؟

ما نیز بالاخره تعطیلات تابستان را آغاز کردیم !!!!

هورااااااااا!

امروز آخرین امتحان را دادیم !

هورااااااااااااااااااااا !

می خواستم ادامه داستان را دو صفحه اش را بذارم که سیستم دایی فلش مموریم را باز نکرد ! حالا باید بصبرم تا سیستم خودم برسه به دستم یا دستم بهش برسه اونوقت ادامه داستانو می ذارم و فصل دومش را هم شروع می کنم !!!

از فردا هم برنامه تابستانه و کار آموزی شروع می شه (مارجانیکا به دادم برسه !)

دلمون خوشه تعطیل می شیم .

راستی

پنجشبه برنامه صعود شبانه بود !

قرار شد من برم کلاس زبان و بعد خودمو برسونم به گروه ! از بس وسط کلاس زنگ و اس ام اس دادن که ما سر کوچه ایم و دیر شد و بدو وسط کلاس رفتم اجازه خروج بگیرم که واسم غایبی گذاشت !!!! رفتیم سر قرار نیم ساعت معطل شدیم تا بقیه گروه ها هم بیاند (ماه و خورشید و فلک دست در دست هم داده بودند تا من الکی غایبی بخورم !!!)

خیلی خوش گذشت .

اولین بار بود شب و تاریکی یه قله را حس می کردم . چقدر همه جا ساکت و مبهم بود !

با اینکه هد لامپ داشتیم اما به توصیه مسئول گروه روشنش نکردیم .

خیلی خیلی واسم لذت بخش بود ! تو راه برگشت بچه ها ی گروه آواز می خونند و همخونی می کردند !! خیلی تو اون فضا دلنشین بود !

یه جا من جلو عقب دار بودم و تو فکر خودم و روزگارم که یهو سه فازم با گفتن ماشا الله گروه عقب دار پرید ! دو کیلومتر پریدم بالا !!!

(همه دیگه خسته شده بودند و عقب دار می خواست مثلا روحیه بده ! من یکی را که قبض روح کرد !!!! )

از ساعت ۱۱ گوشی من زنگ خورش به راه افتاد نیم ساعت به نیم ساعت مامان و دایی و مادربزرگ و داداشی زنگ می زدند که چرا دیر کردی ؟کجایی؟ کی می یای (خوبه گفته بودم صعود شبانه است !!!!!) گروه می خواست تا ۶ صبح رو قله بمونه اما به خاطر همین تماسها و اینکه چند تا بچه ها فرداش امتحان داشتن بیخیال موندن شدن ! ساعت ۱ رسیدم خونه همه چپ چپ نگام می کردن منم که بچه پرو اصلا به رو خودم نیوردم و شروع کردم از اونجا و اتفاقات و چیزهایی که یاد گرفتم و ..گفتن ! بعد که خوب حرفامو زدم و شلوغ بازیهامو در آوردم و همه را خندوندم و سر حال کردم و خیالم راحت شد که کسی از دستم ناراحت نیست و برنامه بعدی کنسل نمی شه رفتم بخوابم که بابام گفت : این آخرین برنامه ایی بود که رفتیا !!!منم گفتم وقتی بابام شما باشی نباید توقع داشته باشین که بیخیال بشم و دیگه نرم ! شب بخیر !!! جدی یه بار دیگه گفتن :دیگه نمی ری !(زیر چشمی دیدم دارند می خندند و برا مادربزرگم سر تکون می دند !برا همین دیگه نمی ری را نباید جدی گرفت !!! بچه می ترسونن ! )

وای ! راستی دیشب مشق شب خیلی قشنگ بود!(ناسلامتی امتحانم داشتم و خیلی هم واسش استرس داشتم ! دیشب تنها شبی بود که تمام فیلمها و سریالها را دون به دون دیدم !!)

بیچاره مجید کوچولو یعنی هنوز هم محتاج مولایی ؟

امروز خوشمه !!!

هورااااا

شما هم خوش باشین

موفق باشید .

------------------------------------------------------

پ.ن : هاهاها (باز متعجب نگاه کردی ؟ ده ! ( اینا پس لزه های خوش بودنمه !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:6 بعد از ظهر | 87/04/157 نظر

بالهای بالیدنم !

سلام !

خوبید؟

هر کسی تو زندگیش یه سری چیزهایی داره که ازشون راضیه و خوشحال .دلخوشی های کوچولویی که باعث امید و در مواردی میل به زنده بودن و زندگی و ادامه اش می شه .

چیزهایی که برای من باعث افتخار ه و من ازشون راضی هستم شاید به نظر بقیه اونقدرها مهم نباشه اما همین چیزهای کوچیک منو ترقیب می کنه به اینکه هر روزمو بهتر از دیروزم کنم .و همیشه هم مارجانیکا را به خاطر تک تکشون شکر کردم .مارجانیکا صدهزار مرتبه شکرت !

با توجه به اینکه وقتی بنده ی حقیر به حرف زدن بیوفتم دیگه نمی تونم جلو خودم را بگیرم هی به طور مفصل همه چی را می نویسم و توجیه می کنم .پیشاپیش به خاطر اینکه وقتتون را می گیرم و سرتون را درد می یارم معذرت می خوام.(شرمنده دیگه !)

بالهای بالیدنم :

من مارجانیکایی دارم که خیلی دوست داشتنی و مهربونه .همیشه همراهمه . مارجانیکایی که از اینکه رابطه ایی مخصوص و انفرادی باهاش تعریف کردم بهش می بالم

من بابایی دارم که پشتمه و تکیه گاهم و همیشه همراهم بوده و بهم خیلی چیزها یاد داده و خیلی باعث پیشرفتم بوده .از اینکه برای دیگران از من تعریف می کنه و به جز مواردی ( که مقصر خودم بودم و بس و واقعا باعث افتخار نبودم )،همیشه این احساس را بهم داده که باعث افتخارشم !خوشحالم و می بالم .

بابام یکی از معروفترین مربی های جودو اصفهانه و بازرس بانکه و من به شغل و ورزشی هم که می کنه می بالم

من به ابهت و خوش قلبی و مهربانی و تلاش و زحمتهایی که برام می کشه می بالم .همیشه از حضورش احساس غرور داشتم و دارم . (من به هدیه هایی هم که تا امروز ازش گرفتم هم می بالم . بهترین هدیه ها را اون بهم داده .نه فقط مالی ومادی .خیلی از حرفها و نصیحتها از صدتا هدیه مادی واسه آدم با ارزشتره!)

به اینکه کافیه یه چی را بخوام . در کوتاه ترین زمان ممکن(اگه امکانش باشه حتمیه !) واسم آماده است .

من رفیقی دارم به اسم مامان خانومی ! مامان خانومی من یه هنرمند واقعیه و یه پا پشتکار خانومه .خیاطی .روبان دوزی و عروسک با خمیر .گلدوزی .مکرومه بافی. گونی بافی. همه جز مهارتهاشه .

کلی جدول حل می کنن و عشقه جدول و معما است . وقتی ۷ سالم بود با داشتن دو تا فسقلی (من و داداشی ) رفتن ادامه تحصیل دادن و با معدل ۱۸ دیپلم گرفتن(خداییش خیلی ایول دارند .هر هفته مهمون داری داشتن .ما ها و کارهای خونه هم که قوز بالا قوز .) اما با تمام علاقه و پشتکاری که داشتن به خاطر شرایط و خونوادشون آرزوهاشونو دفن کردن و استعداد و علاقشون همونجا متوقف شد .

به خاطر تفاوت سنی کمی که با هم داریم ،خیلی باهم رفیقیم ( لازم به ذکر هست که این رفاقته مانع بحث و گفتگوهای جنجالی بینمون نمی شه و در مواقعی تشدید کننده است !) به رسم رفاقت تمام داشته ها و احساستمو براشون می گم . الیبته خیلی سعی می کنم یه سری راز واسه خودم داشته باشم اما با توجه به اینکه چشمهام زیادی فضول تشریف دارند و مامان خانومی با یه نگاه به چشمام تا ته خط می رندو من ترجیح می دم قبل از هر چی خودم اعتراف کنم .از حق نگذریم رفیق خوبیند .اما من گاهی می ترسم به خاطر این صمیمته رفیقمو زیادی برنجونم ( وقتی می خوام راجبه یه چی درونی و مثلا یه احساس باهاشون بحرفم می گم مامان خانومی بیخیال وظیفه مامانیت بشو و خودتو بذار جای من . نظرشون با اون موقع که مامانمند زمین تا آسمون فرق می کنه و نشون می ده همزاد پنداری خوبی با من دارند و من بهشون می بالم )

( یکی از بدجنسیهام همینه .وقتی می خوام به طور غیر مستقیم پز بدم .یا مامان خانومی یا آقای پدر را همراهم می کنم . حضورشون کلی واسم غروره !)

من داداشی دارم که ۵ سال از من کوچکتره و دارو ندارمه .

پسری مغرور و در عین حال مهربان و دلسوز و خیلی هوادارمه . تو تیم بسکتبال شهرداری و بزنم به تخته تیپ و هیکلش رو سنش خیلی خوبه .جودو و شنا و درسشم خوبه و یکی از افتخاراتام اینه که داداش کوچولوی منه . من سنگ صبورشم و گاهی شبها تا صبح واسه من می حرفه و از دغدقه ها و خواسته هاش می گه .به این سنگ صبور بودن برای اون هم می بالم .

بچم فوق العاده به خودش می رسه و محاله یه روز تو هفته لباسش با روز قبلش عین هم باشه . (یه عالمه تیشرت و پیرهن و شلوار داره .اما همیشه هم می گه من لباس ندارم و ازش بپرسی چی واست بخرم می گه تیشرت !!!!)فوق العاده به النگ دولنگ ( ترجیحا گران قیمت ) علاقه منده و واسم خیلی خیلی جالبه (آخه درست برعکس منه !)

هوش و درکش فوق العاده بالاست اما در عین حال بچه پرو هم تشریف داره .یکم زیادی تحویلش گرفتی دیگه سوارته !!!!!(البته در مورد خانوم ها و رابطه اش با اونها و نظرش را جبه اونها یکم قرون وسطایی و دایی ام همیشه می گه این بچه ۱ قرن دیر به دنیا اومده .من نمی دونم این نظرات و عقیده های تاریخ گذشته از کجا تو ذهن این آقا راه پیدا کرده .هیچ کدوم از ماها این عقیده ها را نداریم !)

من به اعتماد نفس بالاش هم افتخار می کنم .

من به دایی و همراه و هم دهه ایی خودم افتخار می کنم.مهندس جوانی که یه روز هم حاضر نیس بی کار باشه و دو ماه نیست از سربازی اومده ها تو یه شرکت مشغول کار شده .صبح ساعت ۶ می ره طفلی ۸ شب خسته و داغون بر می گرده و بعد هم که می یاد می شینه درس و زبان و کتاب می خونه .خیلی مشاور .همراه و کلا پسر خوبیه . خیلی قانع و ساده زیسته و شاید تعداد محدودی لباس و شلوار داشته باشه . ( نقطه ی مقابل داداشی .داداشی کلی جلو آینه وقت صرف می کنه واسه موها و تیپش اما دایی نه ! )

من با هر دوشون کیف دنیا را می کنم . با هر دوشون تک تک و با هم بیرون می رم و وقتی باهاشونم خیلی بهم خوش می گذره .

من به دایی بزرگم افتخار می کنم . خان دایی جونی که با داشتن زن و بچه و کار و جانباز بودن ادامه تحصیل داد و دکتراش را گرفت و همیشه در تلاشه .

من به خانواده ی عمو ها و عمه و خاله ام که هر کدوم تو شغل خودشون و تو اخلاق و مهربانی نمونه اند افتخار می کنم .(بخوام تک تک بنویسم خیلی می شه )

من به تک تک دوستان واقعی و مجازی ام .به موفقیتها و کارهایی که کردن .به اخلاق و مهربانی هاشون.به استعداد ها و تواناییهاشون افتخار می کنم

من به لباسهای مامان دوزم مفتخرم و می بالم

من به افکار و استعداد و خواسته ها و تلاش ها و خرده هوشی که دارم مفتخرم

از اینکه تا سال دیگه انشا الله کمربند مشکی تکواندو را می گیرم . از این که شنا را خودم و بدون آموزش یاد گرفتم و تا حالا چندین بار مسابقه دادم و زندایی ام لقب پَر کاه را بهم دادن می بالم .از اینکه عضو افتخاریه باشگاه کوه نوردیه تربیت بدنی شدم و به کلاسهای کار آموزی مربی گری دعوت شدم می بالم . از این که یه زمانی بسکتبالم خوب بود و همین باعث شد داداشی بره به سمت بسکتبال و موفق بشه می بالم .از اینکه اصلوب(اسلوب ؟) بدنم ورزشیه می بالم . (قدم ۱۰ سانت از مستانه کوتاه تره اما من به همون هم می بالم و شاکرم )

از اینکه با عمو و بابام کشتی می گیرم و مبارزه می کنم می بالم . از اینکه وقتی کلید نداشتم از دیوار و در می رفتم بالا ( یه بار مجبور شدم با شلوار لی تنگ تنگ و چکمه برم بالا و نزدیک بود سقوط کنم )و شاید تنها دختری هستم که اینقدر راحت از دیوار راست می ره بالا می بالم .

از اینکه شیطون و بازیگوش و شلوغ کنم و همیشه در حال دویدن و بالا پایین پریدن و .. می بالم (گاهی هم به خودم فحش می دم .چون بعضی وقتها غیرقابل کنترلم !)

من به حس ششم و احساسات قوی و تلپاتی هام هم مفتخرم

از اینکه دوستام معتقدند هر کی با من باشه اعتماد به نفسش زیاد می شه و پیشرفت می کنه می بالم ( من خودم که اعتماد به نفسم بالاست .سعی می کنم دیگران را متوجه داشتهاشون کنم و اعتماد به نفسشون را به طور واقعی زیاد کنم . )

از اینکه مامان خانومی معتقده من دلم دریاست و روحم خیلی بزرگه خوشحالم .

از اینکه سعی می کنم مفید باشم و به همه کمک کنم (حتی اگه نخواسته باشن ) و سعی می کنم همه را خوشحال کنم حتی اگه با هم هیچ نسبت و تناسبی نداشته باشیم و حتی اگه خودم ناراحت باشم .بی انتظار و چشم داشت داشته هایی که می تونم با بقیه قسمت کنم را تقسیم می کنم .(حتی بعضی موقعها کارت اینترنت وکارت سایت را هم قسمت می کنم !)و همه اینها به خاطر لطف مارجانیکا و قلبیه که حتی اگه بخوام نمی تونه کینه و دشمنی و نفرت را تو خودش جا بده و من به این قلبه می بالم هر چی هم که می خواند بگن که از خریت و سادگیته که به دل نمی گیری اما به نظرم این دو روزه دنیا فقط می تونه چندتا یادگاری را جاودانه کنه پس چه بهتر که از خوبی ها و کارهای خوبمون یادگار بمونه حالا با هر لفظی (خریت و سادگی و .... )(امیدوارم هیچ گاه این قلبه تیره نشه و این خریته ماندگار باشه )

از اینکه چند تا تابلوی معرق ساختم و با اینکه دست چپم و خیلی از کارها برام سخته (مثل ستار زدن و قیچی کردن و درب قوطی باز کردن ) اما انجامشون می دم

از اینکه بدون کلاس و آموزش هر چی را اراده کنم یاد می گیرم و می تونم روی پاهای خودم بایستم می بالم

از اینکه تابستانه امسال میرم تو بزرگترین گلخانه و بازار بزرگ کل و گیاه کار آموزی می بالم .

از اینکه می نویسم و بلاگ دارم و کلی دفتر خاطرات و دفتر دلنوشته و آروز دارم می بالم .

از اینکه پدربزرگها و مادربزرگم به نظرشون دختر استثنایی هستم و با بقیه دخترها متفاوتم می بالم .

از اینکه مادربزرگم هر چی قدیمی داره و می خواد حفظ بشه میسپره به من و قابل اعتماد و محافظ خوبیم

از اینکه تا جایی که بتونم به قولهام پایبندم و بهشون عمل می کنم (تا جایی که بتونم !!!)

از اینکه هر وقت کاری را خواستم انجام بدم با شهامت ازش دفاع کردم و تونستم همه را متقاعد کنم که کارم درسته می بالم (حتی گاهی کارهای اشتباهی را این چنین انجام دادم و بعد پشیمون شدم و دیگران سرزنشم کردن اما اون لحظه اینقدر مقتدر و با شهامت بودم که هیچ کس با اینکه می دونسته اشتباهه نگفت نه و گاهی همرایم کردن )می بالم

از اینکه هر وقت کار اشتباهی کردم با شجاعت اعتراف کردم و قبل از اینکه کسی منو مجازات یا بازخواست کنه خودم پیش دستی کردم و خودم را مجازات کردم و فکر می کنم بهترین قاضی واسه خودم بودم و تا پشیمونه پشیمون نشدم از بخشش و گذشت خبری نبوده می بالم .

از اینکه با اینکه به کار خونه علاقه ندارمو معمولا از زیرش در می رم اما اگه بخوام انجام بدم به بهترین شکل انجام می دم و اولین غذایی که پختم فسنجون بود اونم بدون کمک . به خودم می بالم .

از اینکه تازگی ها تب کتاب خونی گرفتم می بالم

به ذهن زیبا و فکر های عجیب و غریبم می بالم

به اینکه با همه خیلی راحت رابطه برقرار می کنم و از بچه یه روزه کوچولو تا آدم ۱۰۰ ساله بزرگ

از اینکه با بچه ها رابطه ام خیلی خوبه و اون کوچولوها دوسم دارند افتخار می کنم .

از اینکه پسر عموهای فسقلی ام خیلی به من لطف دارند و بهم می گند آجی و خیلی هوامو دارند افتخار می کنم . ( یکیشون ۱۱ سالشه روزی چند تا اس ام اس می ده و حال منو می پرسه و برام آرزوی موفقیت می کنه و اس ام اس امیدوار کننده و عشقولانه و ... می ده .۱۳ بدر همه نشسته بودن حرف می زدند یهو اومد کنار من و گفت: آجی بیا بریم قدم بزنیم !!! همه زدن زیر خنده و طفلی سرخ سرخ شد )

از اینکه با خانوادم راحتم و خانواده ام بهم اعتماد دارند و بهم اجازه میدن آزادی داشته باشم و تصمیم بگیرم .می بالم .

از اینکه دو تا امتحان سخت را تو یه روز و پشت سر هم با موفقیت و نمره ی خوب طی کردم افتخار می کنم . (از اینکه با این همه فعالیت غیر درسی و وقت کم و مریضی و .. این ترم را این طور که بوش می یاد باموفقیت طی کردم می بالم . )

من به اینکه برای کسانی که دوسشون دارم مشاور قابل اعتماد و خوبی هستم و بهم اعتماد دارند می بالم

من به چشمهام که فضول تشریف دارند و برق می زند و دایی بهم می گه چشم روشنا(به خاطر همین برق زدن و الا سیاه پر کلاغیه !) و به نظر دوستان چشم و ابروم قشنگه می بالم . (کلا از ظاهرم راضیم.خیلی معمولی (نه زشت .نه زیبا !) و از اینکه سلامت و سُر و مُر و گندم شاکرم !)

مال و ثروتم هیچی ندارم .هرچی از ماله دنیا دارم ماله بابامه و فقط استفاده اش با منه (اگه روزی با پوله دست رنج خودم ماشین و... خریدم اونوقت حتما پزشو می دم . )

دست فرمونم هم بدک نیس اما بیشتر از اون اعتماد به نفس و اینکه وقتی پشت ماشینم به هیچ کس جز خودم و چشمام اعتماد ندارم و اصلا حول شدن و ترس .. خبری نیس و به قوله بابا م از رو نمی ری می بالم .(با دوستم رفته بودم دانشگاه طفلی هی می گفت آروم . اینو بپا .اونو بپا .نمی خواد از این سبقت بگیری و ... رو دست مامانم را آورده بود !تنها کسی که کنارم می شینه و خیلی کم حرف می زنه بابامه اونم هر دفعه می گن گاز نده ! یکم آروم برو عجله نداریم !)

من به یادگاریهای کوچیک و بزرگی که از دبستان تا الان حفظشون کردم می بالم .

من به اینکه خودمو خوب خوب می شناسم و از بدی ها و خوبی هام خبر دارم و سعی می کنم بدیهامو رفع کنم و خوبی هامو حفظ کنم می بالم . (من به این تلاشه می بالم )

به اینکه سعی می کنم آدم خوبی باشم حتی اگه تا الان نبودم می بالم .به این که سعی می کنم کسی را ناراحت نکنم می بالم (به این سعیه می بالم ! )

از اینکه از داشته هام راضیم و شاکر می بالم

از اینکه تو شرایط سخت و هر شرایطی انعطاف پذیرم و می تونم کنار بیام و بهترین زندگی را داشته باشم و راضی باشم و تلاش کنم و از همون شرایط دلخوشیهایی واسه خودم جور کنم می بالم .

از اینکه گاهی وقتها خیلی سفت و سخت و محکمم می بالم

من به خلوتگاه و جای دنجی که داشتم می بالیدم !( دیگه ندارمش !)

من به درکم از کلمات و معناو مفهومی که برام دارند و به درس گرفتنم از کوچکترین و عادی ترین اتفاقاتم می بالم .

من به معنای ستاره ها وپاییز و زمستون و انجیر و شب و پتو و ... می بالم

من به آرزوهای کوچیک و بزرگم می بالم

من به فعال بودن و پر انرژی بودنم می بالم

من به آینده و روزهای خوبی می بالم که منتظره منه و منم منتظرش و به فرداهایی می بالم که یه عالمه پیشرفت و موفقیت انتظارمو می کشه و منم منتظرشونم و براشون نهایت تلاشم را می کنم

کلا من آدم خیلی راضی و مفتخریم . الان معلومه کاملا !نه؟

اوه ! ببخشین دیگه . سرتون را درد آوردم . بازم هست اما خوب خیلی دیگه حرف زدم . بازم شرمنده

لازم به ذکر است بنده عیوب و بدیهایی دارم که در نوع خودش یکه و یکتا است .ان شا الله تو بازی بعدی راجبه این موضوع می نویسیم !(آخه اینبار زیادی نوشابه واسه خودمون باز کردیم .تعادل بهم خورد !)

------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن ۱: نمایشگاه صنایع دستی فوق العاده قشنگ و دیدنی بود .خیلی زیاد .من که کیفور بودم

پ.ن ۲: از ۱۵ تیر خان دایی هم برای مدت ۱۵ روز مییاد خونه مادربزرگ تا اول ماه دیگه که اونها هم خونشون را تحویل بگیرن ! ما هم که هنوز آواره ایم تا ماه آینده !!! ۱۵ روز ، ۱۱ نفر تو یه خونه !! چه شود !!! حسابی خوش می گذره !مطمئنا از آسایش و ... خبری نیس و لی خوش می گذره

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:1 بعد از ظهر | 87/04/0830 نظر

شام مهتاب !

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی

پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادقترینی

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت
به خود گفتم: ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشقو به سر داری یا نه

تو دونسته بودی، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی، از عشق پرپرم من

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری
من اون ماهو دادم به تو یادگاری

------------------------------------------------------------------------

پ.ن : قشنگه !این شعرم دوسش می دارم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:21 بعد از ظهر | 87/04/0517 نظر

خرداد ۸۷

معادله !

اگه روزی ...
سلام!
هنوز تو دوران هویجوری نوشت هام!
تازگی ها فهمیدم به نوشتن اعتیاد شدید دارم !
وقتی جزوه هامو ورق می زنم وقتی دارم درس می خونم محاله یه دلنوشته وسطشون پیدا نکنم و یا همون آن ننویسم . ناخود آگاه قلمم به رقص می یاد و می نویسه گم شده های ذهنمو

بعضی هاش خیلی قشنگند و یادم نمی یاد تو چه حسو حالی نوشتمش اما وقتی می خونم انگار تکیه ایی از خودمو پیدا کردم . بعضی هاشم هم از نظر ادبی و هم نگارشی افتضاحه اما خوب اونام تکیه ایی از من بوده و تو اون حس و حال بیش از این نتونستم با کلمات برقصم !

من خیلی کم کتاب رمان و داستان خوندم (شاید به اندازه ی انگشتان دستم!) مطمئنا اگه رمان و یا داستان بیشتری خونده بودم بهتر می تونستم بنویسم اما می خوام خودمو محک بزنم . می خوام این رمان را آماتوری بنویسم و بعدها تغییرات را بررسی کنم .

یه نوشته نوشته بودم راجبه دولت و گرونی و .. خیلی خنده دار بود اما مامان خانومی قاطی برگه های باطله دادن بازیافت و ما موندیم و رنگ پوست گردو ! می خوندین کلی می خندیدین

-----------

دراز می کشی زیر پنجره و ستاره ها را قسمت می کنی :

یکی برای من !
یکی برای تو ؟ نه تو حالا زوده ستاره داشته باشی . اونم ماله من !

اون دورتره کم نوره می تونی با اون شروع کنی نه نه نه ! اونم ماله من !

اینجوری که خوب نیس !

اصلا بذار یه جور عادلانه قسمت کنیم

همه ی ستاره ها ماله من !
من ماله تو !

خوبه ؟

معادله ببندی به یه تناسب عاقلانه و منطقی می رسی !

ستاره ها دورند اما ماله منند !

اگه روزی ....

راستی یکی از آرزوهام زودتر از موعدش حقیقی شد .مارجانیکا صد میلیون کرور فاصله ی نوری شکرت

از ۱۰ تیر شروع می کنم !!!

واو !

----------------------------------------------------------------------

پ.ن :

اندرباب قسمت کنون ستاره ها:

۱.جناب من خودخواه تشریف دارند چون همه ی ستاره ها را برای خودشون می خواند و نمی تونن با دیگری قسمت کنن !
۲. جناب من خودشو از دورترین و کم نور ترین ستاره هم کمتر می دونه و ستاره ها با اینکه هیچوقت دستش بهشون نمی رسه براش با ارزشتر از خودشه چون حاضر نیس برای شروع ستاره دوره را به دیگری بده اما خودشو می سپره دست دیگری !(البته وقتی خودش ماله توه هر چی هم که ماله منه است هم ماله توه می شه پس غیر مستقیم ستاره ها را هم داده به توه )

۳.جناب من ، بین رابطه ها تناسب می بند ند!!!!و می دونن بین اون همه ستاره و یه (من +اون همه ستاره تناسبی) نیس ! مگه اینکه یه منه دیگه اونور معادله پیدا بشه و با این منه خط بخوره !!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:0 بعد از ظهر | 87/03/2714 نظر

همینجوری نوشت !

سلام

خوبید؟

الان از دو تا امتحان می یام و نمی دونم چرا یهویی اینقدر هوس نوشتن به سرم زد

چند وقتیه می خوام بنویسم

از خونه ی قدیمی

از ستاره

از کلبه ی خان

ادامه ی رمان

از دانشگاه

از خیلی چیزها

اما وقتش نشد

الان هم هوس نوشتنم گل کرد و یه پست همین جوری نوشتم

دیشب تا صبح بیدار بودم

دیروز یه روز افتضاح بود

کلی زحمتام به هدر رفت

دوباره بد شدم و غر غر کردم و بی خودی پشیمون شدم و بعد از پشیمونیم پشیمون تر

دوباره من ! من شدم و یادم رفت باید صبور باشم

اما اگه دوستم ودوستش نبودن اونوقت ....شکرت مارجانیکا

راستی از تو هم ممنون که دلداریم دادی

مجبورشدم بازنویسیش کنم مجبور شدم تو اون وقته کم دوباره از نو بنویسم و وقت خوندنم را صرف دوباره کاری کنم و تا صبح نفهمیدم چطور دو تا امتحان را خوندم

اما مارجنیکا را شکر نتیجه خوب شد انگار!

دلم واسه اتاقم تنگیده !

دردی موزیانه تمام بدنم را تخسیر می کند تیر می کشد تمام اندامم و در من فرو می رود و من آه می کشم .آه

من با این درد از هر آشنایی آشنا ترم و می دانم حضورش برکت است و من را به خوب بودن و خوب خواستن و جاودانگی ترغیب می کند.

دردی که امیدی به من می دهد کوتاه و کارساز .

با این که گاهی روزهامو خراب می کنه .با اینکه برنامه هامو می ریزه بهم اما من دوسش دارم

پریشب رفتم دم پنجره اتاق دایی . تازه یادم افتاد چی شد

ستاره و پنجره را از دست دادم

من بی ستاره همه عمرم تباهه

ستارمو با قابش از دست دادم

حالا من موندم و حسرت با ستاره بودن

وای که چه شبهایی باهاش طی کردم

دلم برا خودش و قاب و حریر هایل و تخته سلطنت و امارت دو نفرم لک زده

دلم واسه خلوتگاه و دنجترین تنهایی هام تنگیده

وای که چقدر دلتنگم

آی !

درده !

بسه دیگه !

بقیه حرفام باشه واسه پستهای موضوع دارم

برم دیگه

فعلا تو امتحانها فقط از همین پستهایی هوس گونه می نویسم تا بعد امتحانها که پستهایی که می خوام را کامل بنویسم و اون ۴۴ صفحه word هم که تایپ کردم را باز خونی کنم و اگه دلنشینم شد بذارم تو وبلاگ

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:51 قبل از ظهر | 87/03/2110 نظر

میخ های دیوار وجودیم !!!

سلام

به دعوت آقای کاوه منم تو بازی شرکت می کنم

تا ثیر گذارترین دوران :

وقتی آدم هنوز سنی نداره و می خواد زندگیش را دوره ایی کنه یکم سخته ! خود سن من برای یکی یه دورانه و برای من باید چندین دوره بشه !

تصمیم گیری بینشون خیلی سخته اما فکر کنم تا ثیر گذارترین دوران زندگی ام ۹ سالگی و ۱۸ سالگی و ۲۰ سالگیم باشه !

تاثیر گذارترین آدمها:

تاثیر گذارترین آدمها اول از همه خانواده و پدر و مادر و دایی ام بودند .۹ سالگی ایم دوستی به نام مرضیه فتحی که تو اون دوران و تو اون سن تاثیر خیلی خیلی خوبی روی من داشت .

کسی که به خاطر حضورش یه جزء قرآنو حفظ کردم .(الان یه کلمه هم حفظ نیستم ). به خاطر تاثیر پذیری از اون تمام نمازهام سر وقت بود و چادر همیشه به سر داشتم .

نفر بعدی : معلم ریاضی دوم راهنمایی به نام بدری خضرایی (اسم و فامیلش را به تفکیک شخصیت تو داستان به کار بردم به خاطر تاثیر گذاریش !)مارجانیکا می دونه چقدر حضور این معلم روی من تاثیر گذار بوده .هیچگاه به چشم یه معلم نگاش نکردم .همیشه وقتی می دیدمش پاهام می لرزید .قلبم تند می زد و چقدر نگاش گیرا بود .بر عکس من خیلی آروم و کم حرف بود .بیشتر ب چشم یه دوست و خواهر می دیدمش تا یه معلم . تاثیرگذاریش به خاطر حس دونفرش بود .اینقدر این حس قوی بود که بچه های کلاس حسادت می کردن و سعی می کردن با حرفها و کنایه هم من و هم بدری را ناراحت کنن و بالاخره موفق شدن !
نفر بعدی: تو سن ۱۷ سالگی استاد ستارم به نام بهنام زمانیان . من اوج غرور و لجبازی و بی تفاوتیم را با اون طی کردم . واسم احترامی که به اعتقاداتم می ذاشت و بر خلاف عرف و عادت کلاسش باهام رفتار می کرد دوست داشتنی بود .( برای درست کردن جایگاه دست ، دست شاگرداشو می گرفت و درست می کرد اما هیچگاه دست منو نگرفت و اگه هم مجبور می شد با خودکارش حالت دستمو درست می کرد .ازم نمی خواست تو چشماش نگاه کنم در حالی که نگاه کردن به چشماش موقع توضیح نت ها یه قاون بود ) اون واسم شد الگوویی برای تربیت اگر فرزندی داشتم و اگر فرزند م پسر بود . شخصیت فعال و محترمش و متانت و سر به زیری و تلاش و پشت کار و و ارزش والای انسانیش همش قابل تحسینه.واقعا پسر با جنبه ایی بود . تو حرفه ی خودش خیلی سرشناسه (تو اسفند ماه دوبار دیدمش . وقتی برگشتم پشتم دیدم چقدر این آدم به نظرم آشنا است تا گفت سلام از صداش شناختمش دست و پام لرزید سلام گفتم و دوباره ازش فرار کردم . شاید اون همیشه فکر کنه من ازش نفرت داشتم و دارم و چقدر ازش بدم می یاد اما همیشه واسه من جز تاثیر گذارترین افراده .

قشنگترین احساس نوجوونیم با حضورش معنی گرفت و با حضورش یاد گرفتم رو دلم پا بذارم ! این خیلی با ارزش بود از نظر خودم

نفر بعدی: یه معلم به نام محمد گنجی !این آدم به من آرامش و بیخیالی و ساده نگری و مهربانی بی توقع و شناخت روح بزرگ را یاد داد

نفر بعدی :فردی که تاثیر خوبی رو من داشت اما بعدها فهمیدم همه ی حرفاش دروغ بوده با این حال از تاثیر خوبش روی من کم نشد فقط اعتمادمو بهش از دست دادم و یاد گرفتم می تونن دروغ گوها و آدمهای بد هم روی آدم تاثیر خوب بذارند

بیشتر وبلاگ نویسا با مطالبشون روی من تاثیرگذار بودند .

و آخرین : شخصی که من همیشه در خواب و رویا و خلسه های شبانه ام می بینم و شبیه هیچکس نیس اسمش حسینه .(دفعه اول که اسمشو بهم گفت بعد از بیداری داشتم دنبال یه همچین اسمی با این شخصیت و قیافه توی آدمهایی که می شناختم می گشتم اما نبود ! از کجا اومده و چرا اسمش حسینه نمی دونم اما خیلی حرف هایی که می زنه تاثیر گذاره و منو با خودش همراه می کنه اون ساعتها با من حرف می زنه و از یه چی که بعد از بیداری یادم نمی یاد چیه بر حذر می کنه . گاهی ازش می ترسم گاهی که می خواد هشدار بده . من می ترسم و تو خواب خیس عرق می شم .

: تمام افراد خیالی ساخته ی ذهنم که تو داستان نقش دارند روی شخصیت من تاثیر گذار بودند

تاثیر گذارترین رابطه :

رابطه ی دختر عموم با همسرش (هر دوشون همسن هستن و ۲۰ سالگی ازدواج کردن وبعد از ازدواج به تهران رفتن الان هر دو باهم درس می خونن و سرکار میرن و کار خونه انجام میدن و باهم شیطنت می کنن و از دیوار راست بالامیرند و خیلی با هم دوستندو من و تو ندارند و همیشه ما هستن . عیدها با حضورشون به من خیلی خوش می گذره .زنموم می گفت شما ها واسه بهم ریختن یه شهر کافیند ! سال کنکور نیمه شب من زنگ می زدم بهشون که پاشیم باهم درس بخونیم و چقدر خوب بود ! شوهرش خیلی آدم خوب و فهمیده و مهربان و همراهیه .انشا الله همیشه خوشبخت باشن (رابطه ی محترم و در عین حال صمیمیشون و زندگی شاد وهمراهیشون خیلی دوست داشتنی و تاثیر گذاره

رابطه ام با دایی و خانوم خضرایی

رابطه ی پسر کوچولوی کر و لال بهزیستی با من

تاثیر گذارترین شخصیت :

شخصیت بیشتر فیلمها و سریالهایی که منو جذب کرده

شخصیتهای کارتونی مثل جودی

شخصیت آدم های بزرگ مثل شریعتی و رجایی و شخصیت استاد گیاه شناسیمون !

اصلاحیه:

داشتم فکر می کردم همه آدمهایی که چه مجازی، چه حقیقی من باهاشون در ارتباط بودم چه طولانی مدت و چه کوتاه روی من تاثیر گذار بودند و نمی شه تاثیراتشون را نادیده گرفت

من اینجا از دوستا ی مجازی به صورت کلی یاد کردمچون اگه می خواستم جز جز بنویسم حیلی زیاد می شد

آدمهایی که تو دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم تاثیر بیشتری روی من داشتن چون من تمام دلنوشته هاشون را با دقت میخوندم و گلچین می کردم و این تاثیر گذاریش خیلی زیاده

از همتون ممنونم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:6 بعد از ظهر | 87/03/1123 نظر

ملاقات مرموز 2 !!!

نفسی عمیق کشیدم و دستم را روی زنگ محکم فشار دادم . صدایی آشنا با لحنی مهربان گفت:بیا تو عزیزم . دیر کردی ! با لبخند و تِه ته په ته کردن گفتم بله شرمنده تا اومدم آدرس و خونه را ... که آیفون به صدا در آمد و در باز شد و جملاتم نصفه نیمه موند

وای ! مارجانیکا ! عجب خونه ایی !!!!!!!!!یه ردیف سنگ ،راهو برای رسیدن به درب اصلی نشون میداد تمام حیاط پر از گل و درخت و چمن و زیبایی بود .چقدر رویایی ! یه آن همه جا روشن شد و زیبایی های حیاط ،حیاط که نه، باغ بود ! بیشتر خودی نشون داد و همراه روشنایی سایه ایی بر در اصلی نمایان شد !
از روی سنگها به سمت در اصلی رفتم و با صدای بلند سلامی گفتم و بلافاصله قبل از پاسخ سلام شروع کردم به تقدیر و تشکر و تعریف از باغ و ... اینقدر ذوق داشتم که هر لحظه تن صدام بلندتر می شد . بعد از تمام شدن نطقم به آرامی پاسخ سلامم را داد و گفت خوش آمدی .بیا تو

زن میانسال و مهربان و فهمیده ایی .سالها ست که می شناسمش اما اولین بار به خونه ش می یام .تا امروز هم برام نا آشنابوده و هست چون معمولا ساکته و فقط در مواقعی که لازمه و نگاهش گویا نیست لب به سخن باز می کنه اونم در حد چند کلمه کوتاه و مفید !

یکم کج میشم تا بتونم از کنارش و از در بگذرم و وارد خونه بشم ؛ همه جا ساکته و آروم ،سری می چرخونم و با چشم همه خونه را بررسی می کنم خونه ایی سواره پیاده که راه پله هاش درست روبه روی دره اصلی ست .یه دست مبلمان راحتی زیر دستگاه پله ،این ها تنها چیزایی ست که از دمه در می شه دیدشون . کمی جلوتر می یام و اون درو می بنده ازش می پرسم تنهایی اید؟ شما تنها زندگی می کنین ؟ با لبخند پاسخ میده که من سالهاست تنها زندگی می کنم و با دستش منو به سمت یکی از مبلمانها راهنمایی می کنه و مثل همیشه با نگاهش ازم می خواد که بشینم ،دوتا کف دستم را در حالی که دارم به هم مالشش می دم نزدیک دهنم می برم و می گم اگه اجازه بدین قبل نشستن یه دوش آب گرم بگیرم و لباسهامو عوض کنم .چون بیرون خیلی سرد بود و ..

لبخندی می زنه و بدونه کوچکترین جوابی، منو به سمت طبقه بالا راهنمایی و همراهی می کنه .همین طور که از پله ها بالا می رفتم با کنجکاوی همه جا را زیر نظر می گذروندم .واقعا خونه ی قشنگی بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود ؛با دیدن خودم تو آینه ایی که تو ایستگاه وسطیه راه پله ها به دیوار وصل شده بود خندم می گیره ،قیافه ی رنگ و رو رفته و پریشانم خیلی مضحک شده بود .تندی حالت روسری بهم ریخته ام را سرو سامانی دادم و از جلوی آینه گذشتم ،طبقه ی دوم چاهار تا اتاق داشت که به وسیله ی راهروی نسبتا پهنی به هم وصل می شد؛ آخر راهرو هم به درب حمام می خورد . درب حمام را برام باز می کنه و خودش می ره تو یکی از اتاقها ،دمپایی ها را با یکی از پاهام به طرف خودم می چرخونم و با تردید تو پام می کنم می رم توی حمام ودر را می بندم و قفل می کنم ومشغول باز کردن دکمه های مانتو م میشم که در می زنه .قفل درو می چرخونم و از لای در سرم را بیرون می یارم و نگاش می کنم ،باز دوباره لبخند می زنه و حوله ایی که تو دستشه را به طرف صورتم بالا می یاره وبعد این همه سکوت می گه تمیزه ،لباس هم می خوای برات بیارم ؟می گم نه مرسی لباس اضافی دارم و با یه دستم طوری مانتوم را می گیرم که لاش باز نشه و با یه دست دیگه درو کاملا باز می کنمو حوله را می گیرمو تشکر می کنم ،ولی باز مثله همیشه فقط یه لبخند پاسخمه و می ره !

دوباره در را می بندم و به در اوردن لباسام مشغول می شم .همیشه عادت دارم وقتی یه جایی می رم حتی برای چند ساعت کلی وسایل اضافی دنبالم داشته باشم همیشه به خاطر این عادتم سرزنش شدم و همیشه ی خدا هم کیفم سنگینه اما این عادت در مواقع ضروری و اضطراری خیلی مفیده و خیلی به دادم رسیده درست مثل الان و اتفاق امشب !

بعد از دوش گرفتن ، لباسام را می پوشم و قفل درو باز می کنم و لباسهایی که با وسواس تمام شستم وتوی سبد ریختم را می ذارم پشت در و از تو کیفم یه برس در می یارم و موهامو شونه و دسته اش می کنم و محکم بالای سرم می بندمش و بعد روسری شالی توسی رنگی را سرم می کنم و دستشو می اندازم پشتم یه نگاه تو آینه ، یکم مکث می کنم و دستی به صورت خشکم می کشم از تو کیفم جعبه ی لوازم آرایشی ام را در می یارم و دوباره دسته ی روسری را باز می کنم و کمی کرم می زنم ؛اون کرم ضده آفتاب که معمولا به جای کرم مرطوب کننده ازش استفاده می کنم به همراه یه رژ لب و خط لب یه درجه روشن تر از رنگ واقعی لبم و یه مداد و خط چشم سنگی کل لوازم آرایشی منه که همیشه همراه دارم و همیشه هم فراموش می کنم ازش استفاده کنم ،یه نگاه به چهره م میندازم و یه نگاه به داخل جعبه ،همین کرم کافیشه و جعبه را می ندازم تو کیفم و کیفم را میندازم رو دوشم و سبد لباسهای شسته را از دم در برمی دارم و می رم به طرف نرده های محافظ طبقه ی دوم و دولا می شم به سمت پایین و بدری خانوم را صدا می زنم :بدری خانوم ، بدری خانوم ....از اون بالا نمای خونش بهتر پیداست و چیدمانش بیشتر تو چشم می ره از یه دری که کناره دره اصلیه با یه کفگیر می یاد بیرون و سرش را با همون لبخند ملیح همیشگی بالا می کنه .سبد را نشونش می دم و می گم کجا می تونم پهنشون کنم ؟ می گه اتاق دومی را برای تو آماده اش کردم تو تراس همون اتاق می تونی پهنشون کنی .سرم را بر می گردونم سمت اتاق ها تا اتاق دومی را پیداش کنم تنها اتاقی که درش بازه همون اتاق دومی است .نگاهم را دوباره به سمت پایین میندازم که تشکر کنم ،باز غیبش زده و رفته سر کارش ! با خودم می گم این دیگه کیه؟؟؟؟

می رم تو اتاق و با پام در اتاق را می بندم !

قبل از بررسی اتاق به سمت تراس می رم واز لای پرده ش درو باز می کنم و میرم تو تراس و لباسها را پهن می کنم ! وقتی میام تو اتاق ،تازه جلوی اتاق جذبم می کنه

اتاقی سه در چاهار ،با چیدمان هنرمندانه !همه ی وسایل سری رنگ قهوه ایی تا کرمی روشن دارند و خیلی شیک چیده شدند

فرش و کمد و تخت و میز کنار تخت ، قهوایی روشنه روشن ؛ دیوار و کف پوش، کرمی و پرده ها کمی روشن تر از کف پوش

کیفم را روی تخت می ذارم و می رم کنار پنجره و پرده ها شو کنار می زنم

محو منظره ی دیدنی باغ و آسمون پنجره می شم: با خودم شعر پنجره فروغ را زمزمه می کنم

((یه پنجره برای دیدن))

((یه پنجره برای شنیدن))

می رم روی تراس و از روی نرده ها به سمت پایین خم می شم

((یه پنجره که مثل حلقه ی چاهی ))

((در انتهای خود به قلب زمین می رسد ))

سرم را می یارم بالا و دوباره محو آسمون پر ستاره می شم

((و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ))

((یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را ))

((از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند))

می یام تو اتاق و خودم را رو تخت ولو می کنم و مات پنجره می شم و زمزمو ادامه می دم:

((و می شود از آنجا خورشید را به غربت شمعدانی مهمان کرد ))

((یه پنجره برای من کافیست !!!!))

از اینجا به بعد شعر فروغ رو حفظ نیستم وبرا اینکه زمزمم نصفه و نیمه نمونه کتاب عاشقانه ی فروغ را از تو کیفم در میارم و از روش روخونی می کنم

((من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ایی که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف ((سنگ))را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پرزدند

من از میان ریشه های گیاهان گوشت خوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایی است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ ها مرا تکه تکه می کردند .

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشد

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود ،هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم ،باید.باید.باید

دیوانه وار دوست بدارم

یه پنجره برای من کافیست

یه پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش

معنی کند

از آیینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران،رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند؟

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست ،ای برادر،ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب،که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست

حس می کنم که ((لحظه))سهم من از برگها ی تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبیست در میان گیسوان من

و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم ))

شعر که تمام می شه به پهلو به طرف پنجره می خوابم و هر دو کفه ی دستم را برای یه طرف صورتم متکا می کنم و غرق فروغ و اشعارش و تاریکی و ستاره می شم که صدای در زدنش می یاد .به سرعت نور از جام می پرم و لباسام را مرتب می کنم و می گم بفرمایید ،

------------------

ادامه دارد و همچنان در مقدمه سیر می کند

پ.ن۱: نمی دونم چرا نمی تونم از حجم جزییات کم کنم به نظرم این جزییات به فضاسازی کمک می کنه و در روند داستان خیلی تاثیر گذار می تونه باشه اما الان حوصله ی خواننده را سر می بره !نه ؟؟؟

پ ن ۲: به علت مشغله و امتحان و اسباب کشی و ... یکم این قسمت داستان زیادی طولانی است (چون وقت نمی کنم تا یه مدت ادامه اش بدم )

توقعی برای خوندن نیست و اگه لطف کنین و بخونین ، منت گذاشتین و ممنونم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:53 بعد از ظهر | 87/03/0722 نظر

اندر بحث ضرب المثل:

ضرب المثل پست قبل بر می گرده به:

دوران دبیرستان

اون روزها به خاطر شیطنت و شلوغ بازی و بازیگوشی سر کلاس آخر کلاس می نشستم !چون صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر و حالی به حولی!!!!

معلم شیمی به دو ردیف آخر می گفت الکترونهای ظرفیت !

می گفت شما همیشه از مدار خارجین و درحال جنب و جوش و شلوغ بازی و بقیه کلاس را هم از مدار خارج می کنین !!!

اون سال سالی بود که معلمها به خاطر کمی حقوق اعتصاب کرده بودند و مدرسه رو هوا بود

ما هم از خدا خواسته . کلی آتیش سوزوندیم ( نه که قبلش خیلی آروم بودیم !!!! )

کلاس ما تو کل مدرسه معروف بود به خاطر شیطنتهای ممتازمون :

ترقه زدن سر کلاس! مسابقه از دیوار بالا رفتن ! سناریو عروسی زنگ تفریح ها ! بهم ریختن جشن ها

(سال سوم کلاس ما را بردن کلاس بقلی دفتر که زیر نظرمون داشته باشن و کنترلمون کنن اما زهی خیال باطل

تازه سوم بیشتر خوش گذشت چون سال آخری بودیم و ارشد مدرسه و حق آب و گل داشتیم معلمها هم باهامون همراهی می کردن .)

سال دوم موقع امتحانها اعتصابات بود .ما هر روز دعا می کردیم امتحان کنسل بشه و بیفته عقب و وقتی می یوفتاد عقب و مطمئن می شدیم از امتحان خبری نیس دمه دفتر تجمع می کردیم و می گفتیم : ما خونده بودیم باید امتحان بگیرین و هی شلوغ بازی و مسخره بازی وقتی هم می گفتن امتحان بر گذار میشه می رفتیم می گفتیم ما فکر کردیم اعتصابه و نخوندیم و عمرا اگه امتحان بدیم ...

در هر دو صورت شلوغ می کردیم و از درو دیوار بالا می رفتیم و کتاب به دست دمه دفتر کمپ می زدیم !!!

یه روز که سرخوش دم دفتر رو زمین ولو شده بودیم و گروه کر راه انداخته بودیم و می خوندیم : برای حفظ شیشه مدرسه تعطیل می شه

معلم شیمی اومد الکترونهای ظرفیتو صدا زد و برد تو کلاس و گفت یه چی می گم خوب گوش کنین

می دونین حکایت شما مثله چیه ؟

مثل این مثل که:

آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !!!!!!

می دونین یعنی چی؟

گفتیم نه یعنی چی:

یعنی همیشه ی خدا ناراضی هستین و دادتون بالاست و خودتون هم نمی دونین چرا دارین داد می زنین و با این داد باید به چی برسین !!!! فقط داد می زنین و کار مفیدی انجام نمی دین فقط می خواین زندگیتون بگذره و به حرفها و دادهایی که میزنین توجه نمی کنین و فرقی بین رو منبر بودن و سروری کردن و زیر ظلم بودن و فشارتون نیس تو هر دوش حرف حساب و کار مفید و سازنده ایی ندارین !!!!زبه گذر زمان و وقت و عمری که از دست می دین بی توجهین !

امسال می گذره و یادش می مونه اما چندسال دیگه خودتون می فهمین چه ظلمی بهتون کردن و خودتون به خودتون چه ظلمی کردین

نه امسال و تو این مدرسه ،تو کل زندگی و تو جامعه !!!!

اون روز بعد این حرفها هممون کلی خندیدیم و برا بقیه تعریف کردیم که چی بهمون گفت و هی این مثل را بجا و بیجا برا هم تکرار کردیم و شده بود مایه خند و مسخره بازیمون !!!

اون موقع درک این مثل برا ماهایی که به قول معلم شیمی به فکر گذران زندگی بودیم خیلی دور از ذهن بود

اما الان می فهمم چی می گفت و چی بهمون گذشت و چقدر ظلم و ظالم !!!

اون روز امتحانو به اصرار معلم شیمی دادیم .۱۰ دقیقه پایان امتحان اومد گفت :بی تو هرگز با تو شاید را در بیارین (منظورش کتاب شیمی بود !!!) و این ۱۰ دقیقه پایانی اپن بوک هرچند می دونم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد اما مفاهیمی که تو این ۱۰ دقیقه می بینین و دنبال می کنین تا پایان عمرتون از یادتتون نمی ره !!

واقعا راست می گفت تمام مطالبی که تو اون ۱۰ دقیقه از جلوی چشمم گذشت یادمه !

حکایت همه ماها شاید حکایت آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !

از موقعیتهای منبر گونه مون درست استفاده نمی کنیم و فقط داد می زنیم و مسائلی را فریاد می کنیم که دونستن یا ندونستنش به ما کمکی نمی کنه ! مثل وقتی که منبر افتاده روت و داد می زنی ! می تونی به جای فریاد نیروتو جمع کنی و منبرو از روت بلند کنی!!!!

مرسی از ژاندارک عزیز به خاطر اینکه راجبه این مثل نظرشو گفت .نظراتش هم کاملا درست و نزدیک به منظور این مثل بود

تو این پست من نتونستم منظور دقیق این مثل را اون طور که باید و درک کردم بیان کنم و فقط اشاره ایی بود به آنچه که منظور این مثله !

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:45 بعد از ظهر | 87/03/074 نظر

ملاقات مرموز !!!

سوار تاکسی می شم.تو تمام مسیر سرم را به شیشه تکیه می دم و محو آسمان آبی غم آلود می شم . یه شب زمستونی هول و هوش ساعت 9 شب؛ آسمون با اون زنگوله های خوش رنگش بدجور دل ربایی می کنه با خودم اندیشه کنان غرق این پندارم که چطورشب با اون پرونده ی سیاه لایق این همه ستاره شده ؟حسادت به آسمون بی کران برای تصاحب این همه ستاره؛ دلبریاییش رادر نظرم فخر فروشی ی احمقانی جلوه می ده که من هم بهش بها می دم . نگاهم را از آسمون می دزدم تا بفهمه با همه زیبایی و شکوهش ؛من خریدار فخرش نیستم . از راننده تاکسی با جدیت تمام می پرسم :از شما خواستم منو کجا ببرین؟ راننده از توی آینه با قیافه ی متعجب و حالتی مطمئن از راهی که می ره می پرسه :چی فرمودین خانوم؟ دوباره با لحن محکم تر و حق به جانب و بلند تر از قبل بهش می گم :از شما خواستم منو کجا ببرین ؟قیافه ی متعجب و هاج و واجش باعث خندم می شه یه نگاه به دور و برش می اندازه و می گه مگه نمی خواستین برین خیابان ششم ؟ خب دو تا خیابون هنوز مونده !آروم می گم آهان آره ، سرم را می اندازم پایین و می گم راهتو ادامه بده .

فراموشی واختلال حافظه ی کوتاه مدتم همیشه برام درد سر ساز بوده و عامل به سخره گرفتنم برای همین معمولا دفترچه ی یادداشت کارهای روزانه همراه دارم یا طوری سوال می پرسم که متوجه فراموشی ام نشند !

اولین بار بود که به خانه اش می رفتم و دلهره ی عجیبی داشتم .اصلا به خودم نبودم . نمی دونستم به چی باید فکر کنم .هیچ ذهنیتی از این ملاقات مرموز نداشتم . گیج بودم و هر چی فکر می کردم که الان باید به چی فکر کنم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد ! با صدای راننده به خودم اومد :م ..وم...نوم....انوم...خانوم ..خانوم رسیدیم ! سراسیمه کیفم را از کنارم بر می دارم و با دست راستم کرایه را به راننده می دم و با دست چپ درب ماشینو باز می کنم و پیاده می شم و یه نگاه به محله می اندازم ! راننده از شیشه ی ماشینش باقی مانده پول را می ده و پاشو می ذاره رو گاز و تا چشمی به هم می زنم دیگه از ماشین خبری نیس و منم و سکوت و یه محله تاریک و ترس ناک !

فضای خیابون خون را تو رگهام منجمد می کنه و تمام بدنم لمس میشه !هوا هم بگی نگی سرده آب دهنم را به زحمت قورت می دم و آروم شروع می کنم به قدم برداشتن .

هوای سرد و فضای محسور کننده ی خیابون و تاریکی محیط ،وهم بر انگیزه .با هر قدم سری می چرخانم و نگاهی دوره ایی به اطراف می اندازم .شاید جنبنده ایی در کمین باشد .

همه چراغها خاموشند و فقط کورسوی نوری از دور نمایانه.احتمالا خودشه ! از پشت سرم صدای پا می یاد . ترس تمام وجودم را می گیره ، او ل فکر می کنم توهماتمه که تو این فضا، جان گرفته و واقعی نیس .شایدم انعکاس صدای قدمهای خودمه که با تاخیر می شنوم .لحظه ایی می ایستم اما صدای پاها همچنان ادامه داره .بی معطلی و بدون اینکه سرم را بچرخونم و نگاهی به پشت سر بندازم .شروع به دویدن می کنم و از مهلکه می گریزم . وای نه ! این یعنی اند خوش شانی . کوچه بن بسته ! به دیوار تکیه می دم و چشمام را می بندم . قدمها نزدیک و نزدیک تر می شه . احساس می کنم تو سینه فضای کافی برای قلبم نیس و داره می پره بیرون . قدمها در یک قدمی ام ساکت می شه . سایه ایی حس نمی کنم اما یکی اینجاس . جرات باز کردن چشمام را ندارم و منتظر می شم . خبری نیس . احساس می کنم اواسط مرداده و آب دهنم خشک می شه و حسابی گرممه

این قدمهای هراس انگیز باعث تحریک غدد درون ریز فوق کلیه ام می شه و میزان اپی نفرین و نور اپی نفرین خونم را افزایش می ده ؛ دوهورمونی که در مواقع تنش زا باعث آمادگی بدن می شه و با کمک اعصاب سمپاتیک ضربان قلب و خون رسانی به ششها را افزایش می ده و مانع فعالیت کلیه و مثانه و خروج ادراره ! وای عجب خالقی !چه نظمی و چه دقت و هوشی ! می دونسته تو ترس و جنگ و حالت دفاعی وقتی برای رفتن به دستشویی و داشتن چنین احساسی نیس طوری بدن را تنظیم کرده که در این مواقع همچین احساسی نداشته باشی .

صدای صاحب قدمها قلبمو سر جاش می شونه و تمام هورمنها ی دفاعی را روانه ی خونشون می کنه ! آخه پسر کوچولو هم ترس داره ؟؟ وای نه ! نظم و دقت خالق کار دستم داد . یادم نبود بعد از بر طرف شدن موقعیت تنش ز؛ا اعصاب پاراسمپاتیک دست به کار میشن و بدن را به حالت تعادل در می آورند و همه اثرات هورمونهای قبلی را غیر فعال می کنند و بدتر از اون باعث تحریک خروج ادرار میشن ! وای نه اینقدر این نظم دقیقه که عملکرد اعصاب پاراسمپاتیک غیر ارادی و نمی شه مانعش شد !

یه نگاهی به سر بچه ایی که داره آشغالو را جا به جا می کنه می اندازم.همونی که باعث این رسوایی شده و یه نگاه به زیر پاهام که تا چند دقیقه ی پیش خشک خشک بود و الان ...

وای ! چه کار کنم ؟ با خودم می گم خوبه برگردم خونه اما نه ؛ همین الانشم دیر شده و منتظرمه اما با این وضع هم که نمی شه برم خونش ! خجالت آوره .حسابی از دست خودم کفری می شم و نمی دونم باید چه کنم . کاسه ی چه کنم دستم بود که نگاهم به کیفم افتاد و یاد لباسهای اضافی که همراه داشتم افتادم و فکر احمقانه ایی به سرم زد و با تردید به طرف در خانه اش رفتم . پشت در لحظه ایی تامل کردم و تمام زوایای پیدای خانه اش را بررسی کردم .خانه ایی نسبتا بزرگ و درب به حیاط !!!!!!!!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : اولین پست با نحوی نوشتاری جدید ! این جزوی از همان مقدمه است و همچنان ادامه دارد !

پ.ن ۲: این پست تخیلی است ! واقعی نیس ! هیچ کجای این پست حقیقت نداره و همه اش زاییده ی ذهن زیبا است ! من تا امروز تنهایی ۹ شب بیرون از خونه نبودم چه برسه برای اولین بار برم خونه کسی و تا امروز هم اتفاقات علمی این پست برام اتفاق نیوفته ! این توضیحو دادم که تو این ضمینه اطلاعاتی کسب کنین و صرفا داستانم وقت تلف کردن نباشه .تجربه نشون داده این روش یاد گیری بیشتر تو ذهن می مونه مخصوصا با صحنه هایی که تصورش برای آدمی راحت و گاها خنده دار باشه !!!!

شاید تو پستهای بعدی تلفیقی از واقعیت و خیال باشه اما پستهای مقدمه همش خیالیه !!!

به نظر خودم این پست کاملا مصنوعی شده .نظر شما چیه ؟

پ.ن۳: به توصیه ی آقای امید جای گربه را با یه پسر بچه ی کوچولو عوض کردم !

موضوع جالب و هیجان انگیز این پست :

به نظر شما چرا آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست ؟؟؟و این مثل در کجا کاربرد داره ؟

جوابش را بعد از نظرات کارشناسی شما خواهم داد

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:59 قبل از ظهر | 87/03/0114 نظر

بررسیه نظریه بانک زنی !!!!

قبل از هر چی راجبه پست قبل و موضوع جالبش باید یه اعترافی کنم :

راستش فکر اصلی اش از دوست همکار بود و من فقط همراهی اش می کردم . یعنی طرح اولیشو اون داده بود و من همراه اون بهش شاخ و برگ دادم !

آخیش ! راحت شدم عذاب وجدان گرفته بودم

پیشنهاد خیلی خوبه خودم اینه که :بی خیال دزدی و خطرات احتمالیش بشیم و بشینیم دعا کنیم تو یکی از بانکها برنده شیم ! البته قبلش یه چند تا حساب پس انداز تو چند تا بانک باز کنین تا بیخودی وقت مارجانیکا را نگیرین ! پس یادتون نره اول افتتاح حساب و تکیل موجودی بعد دعا .وعده ی ما دم یکی از بانکها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر آقای سلمان هم بدک نبود و عملی بود اما دستمو ن به خون آغشته می شد و خوبیت نداره و بد آموزی داره ! نوچ نوچ نوچ !
آقای نعیم هم سناریوشون خیلی بامزه و جالب بود .از ایشون هم خیلی ممنون

شعر آقای امید فوق العاده بود و واقعا آفرین می خوادبه این همه ذوق و قریحه ! آفرین ! (سه تا هورا طلبتون !)

ژاندارک هم از زیر مسئولیت ژاندارکیش شانه خالی کرد و خودشو زد به کوچه چپ ! طوریم نیس !!!!

آقای محمد پیشنهاد بانک مسکن شما به تصویب نرسید .مرسی از پیشنهاد سخاوتمندانتون !

آقا /خانوم فریاد پیشنهاد هات داگ شما تحت بررسیه ! آخه راجبه چیش هیجان به خرج بدیم ! خوردنش یا دیدنش ؟؟؟

مرسی از همگی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:55 قبل از ظهر | 87/03/013 نظر

اردیبهشت ۸۷

مقدمه ی ناپایداری !!!

سلام !

خوبید؟

تو شیمی آلی می خونیم برای گذشتن از یه حالت پایدار و رسیدن به حالت پایدار دیگر باید از یه مرحله ی ناپایدار و گذار گذر کرد و غیر ممکن است که بدون گذر از این ناپایداری ، به پایداری رسید !

من هم الان که می خوام از یه حالت پایدار به حالت پایدار دیگه برم باید از یه ناپایداری گذر کنم و چند وقتی به مقدمه چینی و هی تغییر ساختار بپردازم تا به پایداری مد نظرم برسم ! از این رو امروز مقدمه ایی می نویسم در خور ناپایداری !

-----------------

دوباره دیدمش .بین خودمان باشه اما ازش می ترسم از اینکه با حرفاش و نگاهش منو زیرو رو می کنه از اینکه می دونم واقعی نیست و من جدیش می گیرم و می بینمش !

نه نه نه

نمی بینمش

حسش می کنم .

خیلی خیلی به خودم نزدیک حسش می کنم . صداشو می شنوم .

ازم می پرسه می ترسی

آروم می گم از چی؟

می گه از خودت

می گم آره ! از تو هم می ترسم !

می گه :اما از مردم هم می ترسی از اینکه فکر کنند دیوانه ایی و اسکیزوفرنی داری !

بلند بلند می خندم و یه آن سکوت همه فضا را می گیره !

از سکوتم استفاده می کنه و ادامه می ده :

نترس بذار توهمات و خیالاتت جا ن بگیره و رشد کنه . مخفیشون نکن و بذار خودی نشون بدند

با ترس بهش می گم : ببین یه درخت واسه اینکه خوب رشد کنه هرسش می کنند شاخ و برگ اضافی اش را می چینند .منم باید با شاخ و برگ اضافی ذهنم مقابله کنم و مانع رشدشون بشم و الا منو به بیراهه می برند . الان مرز بین خیال و واقعیتم مشخصه می ترسم با بها دادن بیشتر، این مرز ناپدید شه و بشم یه دیوانه ی واقعی

! می خنده و می گه: آدمها وقتی کسی به نظرشون عجیب بیاد و درکش نکند خیال خودشون را راحت می کنند و می گند دیوانه است ! اما تو باید معجزه ی ذهن زیبا را باور کنی و بهش اجازه بدی تو را با خودش همراه کنه .

ترسم واقعی بود اینقدر لحن حرف زدنش تاثیر گذاره که به درستی حرفاش بدون تامل ایمان می یارم

احساس می کنم محرمه و می شه از اسرار باهاش گفت

از خوابها و اوهامات وخلسه های شبانه ام برایش می گویم .از فردی که دائما در خواب و خیال می بینمش و شبیه هیچ کس نیس .

از صداهایی که می شنوم و افکاری که به سرعت باد در ذهنم شکل می گیرندو نابود می شوند و خاکستر !

سکوت می کنه ،پشتش را بهم می کنه و راهش را می گیره و می ره ! انگار نه انگار که من داشتم حرف می زدم.

می خوره تو ذوقم !

الان خیلی دور شده دیگه حسش نمی کنم یه صدایی از دور فقط می گه یادت نره چی گفتم !

ذهن زیبا .معجزه اش .بهش بها بدم؟معجزه !

باید دید چه می کنه !بدم نمی یاد محکش بزنم .اما اگه نشد مهارش کنم چی ؟

بالاخره تصمیم خودم را می گیرم !

ذهن زیبا دست به کار شو !

دیگه از این به بعد تویی و دیوونگی هات !

اجازه داری تامرز بی نهایت ادامه بدی !

منتظر معجزه ات هستم .امیدوارم کلمات هم یاری ات کنند !

این جا تو این وب اولین جایی است که مرز بین واقعیت و خیال را نابود می کنم و می شکنم !

این منم

میم و نون خالی با ذهن زیبا !

--------------------------------------------------------------------

یه چی جالب :

پای هر پست می خوام یه موضوع جالب و عجیب غریب بنویسم که خلاقیت و نو آوری و ذهن زیبای شما هم فعال بشه


واسه همین اولین موضوع مربوط به پیشنهادهای جالب و خنده دار و موزیانه ی شما

برای زدن (دزدی از بانکه !):

---------------------------------------------------------------

پیشنهاد خودم (البته قبلا با هم فکری یه دوستان سناریوشم نوشتیم و فرار کردیم رفتیم هاوایی !!!!!البته به مقصد نرسیدیم چون قبل از رسیدن هر یکی اون یکی را کشت !!!!!!!)(با تشکر فراوان از دوست همکار و قاتل)

مواد لازم : یه پدر کارمند بانک+ یه دایی سرباز + دو تا آدم طماع !

مراحل عملیات: کلیدهاو رمزهای بانک را یواشکی از اسناد پدر برداشته به همراه تفنگهایی که دایی از محل خدمت مخفیانه آورده بود به بانک رفته و تخلیه ی موجودی می کنیم و همان شب دایی را قال گذاشته به قصد جزایر هاوایی فرار کرده و در طول مسیر به علت طماعیت یکی به علت ضربات چاقو ی دیگری در خواب و دیگری به خاطر سمی که در غذایش بود (یکی ریخته بوده )جان باختیم و پولها هم هنوز پیدا نشده !

نتیجه :این فکر آخر و عاقبت خوبی نداره !شما یه فکر جالب کنین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:15 بعد از ظهر | 87/02/3013 نظر

دوتایی تنها !


نیمکت خیسُ

لباس خیس ُ

چشمای خیسُ

گیتار خیس

آوازی از عشق

براتو خوندم

زیر بارون

پیش تو موندم


سرت رو شونم

در گوشم

گفتی دیونم

با تو می مونم

دستت تو دستم

چشمم تو چشمات

به من می گفتی شیرینه حرفات،

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات


پیش تو موندم،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم....
پیش تو موندم ،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم،هنوز میخوندم،هنوز میخوندم


آفتاب در اومد

نیمکت داغ

لباس داغ

یه عشق داغ

چشمای داغ ُ

گیتار داغ


آوازی از عشق

برا تو خوندم


زیر آفتاب

پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه میکردی مثل بارون


با تو نشستم

گریه کردم

خیلی آروم

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

پیش تو موندم

خورشیدُ روندم

دم غروب شد

هنوز می خوندم


پیش تو موندم

خورشیدُ روندم

یه باد وحشی

هنوز می خوندم،هنوز می خوندم،هنوز می خوندم


یه باد وحشی

نیمکت خاکی

لباس خاکی

یه عشق خاکیُ

گیتار خاکی


آوازی از عشق براتو خوندم


آوازی از عشق براتو خوندم


زیر طوفان

پیش تو موندم

سرت رو شونم

در گوشم


گفتی دیونم

با تومی می مونم

دستت تو دستم

چشمم تو چشمات
به من می گفتی

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات

پیش تو موندم

طوفانُ

روندم

بازم که شب شد

هنوز میخوندم


پیش تو موندم

طوفان ُروندم

یه عمر گذشت

هنوز میخوندم، هنوز میخوندم، هنوز میخوندم


یه عمر گذشت


نیمکت پیر

لباس پیر

یه عشق پیرُ

گیتار پیر


آوازی از عشق

براتو خوندم


یه عمر گذشتُ

پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه می کردی

مثل بارون


با تو نشستم

گریه کردم

مثل همیشه

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

بازم که شب شد

منوتو اینجا

هنوز نشستیم

دوتایی تنها


بازم که شب شد

منوتو اینجا

هنوز نشستیم

دوتایی تنها،دو تایی تنها،دو تایی تنهاااا

------------------------------------------------------------------------------------------------

به نظرم این معنی عشق و وفاداریه !
همیشه و تو هر شرایط و تا ابد دوتایی با هم .

درکش قشنگه .

خیلی وقته گوشش می دم شاید دوسال .

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:27 بعد از ظهر | 87/02/2712 نظر

ملاقات !!!

قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم


به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری

من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم

من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم

من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

--------------------------------------------

هر وقت این آهنگو گوش می دم اشکم در می یاد . جالبه !

دیوانه ام .

شفای عاجل مرحمت فرما ! آمین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:56 بعد از ظهر | 87/02/275 نظر

معجزه حضور

سلام

خوبید؟

نمی دونم این چندوقته چم شده و چی داره بهم می گذره اما اصلا حس خوبی ندارم و خیلی بی انرژی شدم و این خیلی واسم سخته

دیشب بعد کلاس ،دایی ازم خواست اگه جایی کاری ندارم و خسته نیستم باهم بریم کتاب بخریم ،دو ساعتی با دایی خیابون گردی کردیم (کتاب نایاب بود و مجبور شدیم تمام کتابفروشی ها ی شهر را سر بزنیم آخر هم نیافتیم !)

منی که همیشه پیش تاز بودم و هم قدم دایی هی عقب می افتادم و نفس نفس می زدم اونم تو راه رفتن عادی!!! اینقدر سنگین قدم بر می داشتم که احساس می کردم یه وزنه چند تنی بهم آویزونه . بدنم روی پاهام سنگینی می کرد .طفلی دایی بیچاره با این که خودش از صبح روی دو پاش ایستاده بود و حسابی خسته بود ،کیفمو گرفت که راحت تر همقدمش باشم (تمام مسیر دو ساعته کیفمو واسم آورد !)

(معلوم نیست این مریضی چی بود و با من چه کرده که این طوری شدم . هی خستمه. وای خستم کرد .حالمو داره بد می کنه کاش زودی این علایمش هم بر طرف می شد. دیروز یه آرزوی عمیق کردم از مارجانیکا خواستم تا وقتی قراره زنده باشم انرژی کافی واسه فعالیتهامو بهم بده و اون روزی هم که انرژی ام کفاف نداد ، انا الله و انا علیه راجعون ! )

تو یکی از پا ساژها از این پاستیل فروشی ها بود (دستفروش مدرن ! )چند ماه پیش بهش گفته بودم که دوست دارم یه بار برم پاستیل بخرم اما هر بار یا عجله داشتم یا تنها بودم و نشده که برم بخرم تا چشمش به دستفروش مدرن محترم افتاد !!! راهشو کج کرد به سمتش و واسم پاستیل خرید .بهش می گم چرا خریدی ؟می گه یادمه یه روزی دلت می خواست !!!

(اصلا اونطوری که فکر می کردم نبود .یادمه نی نی که بودم یه نوع پاستیلهای خوشمزه بود که من عاشقشون بودم به هوای یاد اونها هم دلم پاستیل می خواست اما اینها لاستیک فشرده شده بود و می شد برای بکسل کردن ماشین ازشون استفاده کرد .)

کلی اتفاق عجیب دیدیم و کلی با دایی خندیدیم

-آقا پسره محترم (مو های سیخ و تیپ جوجه ای)دنبال خانوم دختر محترم راه افتاده بودن و ازشون آدرس خانه می خواستن ! دختر با یه عشوه و یه حالت بامزه ایی برگشت سمت پسره و گفت معمولا شماره تلفن می خواند نه آدرس خونه ه ه ه ه ه ه ه !!!!!!!!!!

-یه فوج دختر دبیرستانی در حال عبور از پیاده رو بودن و کلی شلوغ می کردن و به طرف ما می یومدند یه آقای کت و شلواری و به نظر متشخص هم کنار ما بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد و معلوم بود از دست سرو صدای این فوج عظیم کلافه شده بود . یکی از دختر خانومها با صدای جیغ جیغی فریاد زد بچه ها بیان بریم از اون ور این طرف که نیست ! آقاهه هم جلوی گوشی موبایلش را گرفت و داد زد راست می گه برین از اون ور !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه پیاده رو غش کردن از خنده !(آقا از شما بعید بود !!)

تو ماشین داشتم به تمام این اتفاقات و مهربانی و دوست داشتن دایی فکر می کردم و تازه فهمیدم چقدر این دوست داشتن دایی را دوست دارم و این باعث می شه هر روز بیشتر از دیروز دوسش داشته باشم .اینکه یکی به فکر آدمه و اینقدر هوای آدمو داشته باشه ،خیلی دوست داشتنی و غرور آمیزه .و چقدر همراهی کردن باهاش انرژی آوره و دنیا چقدر باهاش قشنگه حتی خستگی و مریضی هم در وقت حضورش کمرنگ میشه و از رو می ره (وقتی اومدم خونه دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم .مامان می گفت اگه با دایی ۳ ساعت دیگه راه می رفتی هیچیت نبود ! راست می گفتن این همون معجزه ی حضورشه !)

مارجانیکا شکرت !

دوستت دارم دایی با معرفت و از ته دل برایت آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم همسری لایق نصیبت بشه و تو هم لایق همسرت باشی

-----------------------------------------------------------------------

از ماه دیگه تصمیم دارم یه جور دیگه بنویسم . دلیلش واسه خودم منطقی و دوست داشتنیه و امکان داره به نظر شما مسخره بیاد .

یه جور ابتکاره و می خوام نهایت تلاشم را بکنم که گیرایی لازم را داشته باشه. امیدوارم موفق بشم .

یه رویای قشنگ با اون طرز نوشتن شاید جان بگیره و جاودانه بشه ! شاید . همه تلاشم همینه !
صبر کنید مطمئنا غافلگیر می شین

دلیل و توضیحی قانع کننده برای شما ندارم و نمی دونم در مقابل چرای شما چطور اون چیزی که تو ذهنم می گذره و باعث این تصمیم شده را بگم .اما یه حس درونی قوی منو به این کار ترقیب می کنه .یه حسی که شاید واقعی باشه و شاید تخیلی اما من بهش لبیک گفتم چون زیبا بود و خواسته دلم و دلنشین روحم حتی اگه به نظر دیگران مسخره بیاد

صبر کنید .شروعش نیاز به اندیشه کافی داره و باید روش تمرکز کافی داشته باشم !

موفق باشید !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:57 بعد از ظهر | 87/02/2611 نظر

حکایت اندر حکایت !

به صد مرگِ سخت ،

به صد مرگ سخت تر

در زندگی لحظاتی هست

که به صد مرگ سخت تر می ارزد..

چهار شنبه :

از صبح و بعد از تصمیم به دفاعیه حالم بد شد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و نا خودآگاه اشکم در می یومد اصلا حوصله هیچ کسو نداشتم و همه فکر و ذهنم شده بود شب و دادگاه ! تمام مسیر دانشگاه را تو فضای احتمالی شب طی کردم و هی نگران شب بودم ! مارجانیکا به فریادم برس ! تازه احساس محکومانی که منتظر حکم و اعدامند را درک می کردم و چقدر این حس انتظار همراه با ترس، وحشتناک تا شب هر لحظه به چشم من صد سال گذشت .

تا شب و شروع دادگاه

اصلا فضا به دادگاه نمی خورد !خیلی دوستانه بود و من اجازه داشتم اول صحبتو آغاز کنم و این خیلی سخت تر بود حتی با اون فضای دوستانه وقتی تو سخنران باشی هم سخته !اونم وقتی به درستی حرفهایی که می زنی مطمئن نباشی و ندونی عکس العمل، در مقابل حرفات چیه ؟

با هر فلاکتی بود شروع به گفتن کردم و زیر چشمی عکس العمل قاضی را دنبال می کردم .

حس وحشتناکی بود

تلخ بود ،زجر بود ،زهر بود !

گفتنی ها را نصفه و نیمه گفتم و نگفته هایم را همراه بغضم قورت دادم و از اون لحظه به بعد من شنونده بودم و قاضی امر قضاوت را به خودم سپرد

برایم از ناگفته هایم می گفت و ازم می خواست منطقی قضاوت و مقایسه کنم .و احساساتم را برای ساعتی خفه کنم

تمام ناگفته های احساسی من را با منتطق خاص و دوست داشتنی به صحنه آوردن حالا من بودم که باید قضاوت می کردم

همیشه حق با حقیقت است !
همیشه حق با منطق است !
همیشه آدمی در مقابل حق و حقیقت تسلیم است

و من نیز خود به خواست خود تسلیم شدم !

محکوم نشدم اما مردود شدم !از دید خودم و تو تمام مرورهایم مردود بودم !

جرمم منو حسابی به فکر وا داشت از نظر قاضی،جوونی وبی تجربگی و مهربانی و ساده دلی و اندیشه ی همه مانند من اند و سن و افکار مقتضای سن و اینکه من عاقلم و تمام تصمیماتم عاقلانه است جرم بزرگی است

جرم که نه عامل سقوط بزرگی است

بعد از اتمام دادگاه .احساس سبکی خاصی دا شتم معجزه بی بال و پر پروازو با تمام وجود حس می کردم

حکمم کلی حرف حساب بود که باید شخم بزنم و زیرو رو کنم و بهشون عمل کنم تا دیگه محکوم نشم

نمی دونم نتیجه دادگاه چی شد ،خوب بود یا بد،اما به نظرم گاهی دادگاه لازمه تا آدم بفهمه عملکردش چه جوری بوده ؟آیا به اون چیزی که عمل کرده پایبند و می تونه ازش دفاع کنه یا نه؟

من به نظر خودم کارم درست بود و اما بعد از قضاوت ، فهمیدم داشتم زیاده روی می کردم و برای چیزی که ازش مطمئن نیستم بیش از اندازه تلاش می کردم و خودمو و شخصیتمو به خاطر هیچ زیر سوال می بردم

باز مارجانیکا به فریادم رسیده بود .باز منو با الطاف و نعمتهایش شرمنده کرده بود

من مدیون خانواده و بزرگیشونم و سپاسگذار مارجانیکا ،یه میلیارد سال هم نماز شکر بخونم به خاطر حضورشون از مارجانیکا تشکر کنم باز هم کم است

مارجانیکا شکرت

----------------------------------------------------------------------------------------------

می خواستم را جبه داداشی بنویسم الان حوصله اش نیس فقط به ذکر خواسته با مزه اش اکتفا می کنم تا بعد ها سر یه فرصت یه پست راجبه اینکه چرا این خواسته را داره و اصلا چی شد که اینو گفت بنویسم

چند وقت پیش داداشی بعد از دو جلسه 2 ساعته مقدمه چینی ازم خواست تا واسش یه دوست دختر با قیافه خاص و درس خون پیدا کنم که ترجیحا نخواد حرفهای عشقولانه بزنند و (اگه هم مایل بود از قبل بدونه که هرچی ایشون(داداشی) عشقولانه می گند دروغه !که بازی نخورند ! چون قرار فقط دوست باشند )حضور ایشان صرفا برای کلاس در مقابل دوستانش است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!واسم خیلی عجیب بود اما با شناختی که ازش و محیطی که توشه دارم خواسته اش خیلی منطقی به نظرم اومد هیچی نگفتم (دعواش کنم و .. )! دو روز بعدش اومده به من می گه :تو غیرت نداری و الا می زدی تو سرم که این چه خواسته ایی ،نه اینکه راهنمایی کنی و طریقه رفتار یادم بدی !!!!!!!منم بهش گفتم تو درک کافی نداری ،حالا نه افتادم دنبال دوست دختر برات ، اون حرفهایی هم که زدم چون طرفم که شما باشی نیازش بود !درک محیطی که توشی و درش این نیاز احساس می شه زیاد سخت نیس کافیه یکم دقت کنی و اون موقع می شه به تو هم حق داد که این نیازو یدک بکشی هر چند می دونم و می شناسمت و واسه همین گیر بهت ندادم

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه یهویی ساعت ۳ بعد از ظهر عمو مهربان تماس گرفتن و گفتن تا ۲ ساعت دیگه وسایلتون را جمع کنین یهویی تصمیم گرفتم ۵ شنبه جمعه را بیرون شهر باشیم ما هم اجابت کرده و راه افتادیم !
سفر یک روز و نیمه ی فوق العاده ایی بود (شرح سفر را چند روز آینده تو اون وبلاگ خواهم نوشت ،همراه با عکس )کلی خوش گذشت ! برای چیدن کرفس کوهی ۵ ساعت کوه نوردی کردیم آخر دست هم به جای کرفس مار گرفتییم .

بعد از سفر و بازگشت به خانه و کلی برنامه ریزی واسه شنبه و دانشگاه

نیمه شب از دل درد از خواب پریدم تا صبح حالم بهم خورد و درد داشتم صبح زود به بیمارستان رفتم و بعد از معاینه و آزمایش بستری شدم

وقتی دکتر فشارمو گرفت (روی ۷ بود ) با تعجب بهم گفت: تو چه جوری زنده ایی ، قاچاقی ؟

کلی سوراخ سوراخم کردند (۳ تا سرم و ۴ تا آمپول و آزمایش خون ،تازه برا یکی از سرمها سوزن کلفت بود و رگم تحمل نداشت و خون برگشت کرد و مجبور شدن یه بار دیگه با یه سوزن نازک تر بهم وصلش کنند (پرستاره اومد تا دید برگشت کرده گفت تو درد حس نمی کنی که این اینطوری شده ؟ گفتم آره درد داره گفت چرا پس هیچی نمی گی ؟گفتم فکر کردم ماله خودشه !!!!!!!!!!!!گفت از این به بعد درد داشتی یه آه و ناله کن شاید ماله خودش نباشه !!!!!!!!!)

آزمایش ها میزان میکروب و عفونت بدن را بالا نشون می داد و دل درد و ناتوانی در راه رفتن همه به نفع آپاندیس بود (لوک خوش شانسم دیگه ! تو این امتحانها و بعد از اون مریضی ،فقط آپاندیس کم بود !)

۳ تا دکتر +یه جراح معاینه ام کردند همشون مشکوک بودن و نمی تونستن دقیق تشخیص بدن که آپاندیس یا نه !چون دل دردم مدام نبود و با وقفه هی درد می گرفت هی آروم می شد .جراح می گفت شاید از اوارض بیماریم باشه و الان بعد ۱۰ روز باز بدنم ضعیف شده وتب کرده و عکس العمل نشون میده و باید چند روز صبر کنم اگه دردش ساکت نشد آپاندیسه !!! (وای نه ! مارجانیکا نخواد !)

تا ساعت ۶ بعد از ظهر تو بیمارستان بستری بودم . پرستارها طفلی هی می یومدن بالا سرم و از سن و سال و اینکه چی شده می پرسیدن

یکیشون در عین جدیدیت خیلی مهربان و دلسوز بود وقتی واسش گفتم دیروز این همه کوهنوردی کردم و هیچیم نبود و اگه آپاندیس باشه این ترم مشروطم چون این هفته هر روز میان ترم دارم یه نگاه خوشحال بهم انداخت و بعد اخماشو تو هم کرد گفت بعد یه مریضی سخت این همه پیاده روی و کوه نوردی می خوای بدنت هم دووم بیاره و این طوری نشی؟ انشا الله از عوارض مریضیته و آپاندیس نیس

وقتی اومدم خونه داداشی می گه دیروز هر چی بهت می گم نیا ، هیچ دختری نمی تونه این همه راهو بیاد تو باز راه خودتو گرفتی و هیچی نگفتی اینم نتیجه اش اگه تا اون بالا بالاها اومده بودی که الان مرده بودی (یه قسمت راهو (حدود ۱ ساعت )را نذاشتن من برم و برگردوندم )

اما خداییش بعضی اتفاقها هست یه بار تو زندگی آدم رخ می ده و حیف از دستش بدی ،این همه کوه و دره و تپه و چشمه و اون هوای پاک و لطیف و جک جونورهای عجیب را دیگه کی فرصت می شد خودم طی کنم و ببینم و لذت ببرم ؟؟

نمی ارزید به این همه اذیت و نگرانی دیگران و خانواده و بی خوابی شبانه اشون بعد از اون خستگی سفر اما خب من که پشت دستمو بو نکرده بودم که این جوری می شه .

خیلی بد شد

حالا دفعه بعد که یه همچین جاهایی می خواند برند همین اتفاقو بهانه می کنند و نمی ذارند من برم (زهی خیال باطل .باز هم هرچی بگن نیا ،هیچی نمی گم و پشتشون راه می یوفتم و می رم ! )

پ.ن ۱: من اولش فکر می کردم مسموم شدم چون اونجا یه پیرزن دهاتی تنها بود ، هی به من شکلات می داد و من هم روم نمی شد نگیرم و می ترسیدم ناراحت شه ،می گرفتم و بعد هی اصرار اصرار که بخور من سیدم و ....احتمال دادم شکلاتها از تاریخ گذشته بود و مسموم شدم

اما دکتر گفت مسمویت نیس .خیلی ناراحت شدم از اینکه مهربانی پیرزن را زیر سوال بردم .طفلی فقط محبت داشت و از بزرگی روح و قلب پاک و مهربانش بود (عکس خودش و خونشو اگه شد می ذارم تو اون وبلاگ ) مارجانیکا منو ببخشه .

پ.ن ۲: واقعا خدا قوت می خواند این پزشکها و پرستارها . هر کاری سخته اما این کار علاوه بر سختی و بیداریهای شبانه اش مسئولیت بالایی داره و با یه تشخیص اشتباه ،ممکنه خدایی نکرده یکی از دست بره

خدا قوت ومارجانیکا پناهتون

پ.ن ۳ :الان دوباره نیمه شبه و باز از درد از خواب پریدم اما دردش قابل تحمله و ماله خودشه انگار !!!!!!!

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 4:54 قبل از ظهر | 87/02/2219 نظر

روان پریشی !

سلام

خوبید؟

نمی دونم چی شد و چی می شه

نمی دونم هم اصلا کارم درسته یا نه

اما منتظر یه طوفان بزرگم

امشب دادگاه دارم

قرار محکوم بشم و من باید از خودم دفاع کنم

چه شبی امشب

واسم دعا کنید

به مارجانیکا قسمتون می دم دعام کنین

آمدنم به رای این دادگاه بستگی داره

شاید محکوم بشم به حبس ابد

فقط کاش قاضی تحمل شنیدن حرفایم را داشته باشه

امشب گستاخم

برام مهم نیس چی می شه و رای چیه مهم اینه که حقیقتو می گم و پاش می ایستم

هر چی بشه ،بشه

وای ترس همه وجودمو گرفته اما مرگ یه بار شیون هم یه بار !

من برای هیت دادگاه بیش از رای و نتیجه نگرانم

شاید دید ها عوض بشه

برای هیچ می چنگم چون چیزی نیس که بخوام و کسی نیس که پشتم باشه و وکیلم و ازم دفاع کنه

فقط خودمم و بس !

هر چی بدی کشیدی تقصیر این دل تو و تقصیر سادگیته !

حقته !

جام زهر هم نوش جانت

گوارای وجودت !

نمی دونم بهایی که می دم می ارزه یا نه اما باید پرداخت بشه

من محکومم به چه جرمی نمی دونم اما همه حق دارند و به شاکی بودنشون حق می دم به خودم هم حق می دم کاش منطق راهی برای مشکل پیدا کنه

لعنت به من

--------------------------------------------------------------------------------------------------

این روان پریشی و آشفتگی منه

واسم دعا کنین

شاید اصلا اشتباه کردم و محکومیت حقمه

اما همیشه فکر می کردم راهم درسته و هدفم متعالی و واسه همین هم حاضرم گستاخ بشم و از خودم دفاع کنم و حرفهایی بزنم که تا امروز به زبان نیاوردم و ...

اگه بفهمم اشتباه می کردم اگه بفهمم خطا بوده اگه شأنم را بی دلیل زیر سوال برده باشم اگه نگفته هایم را بی دلیل بر سر زبان بیاورم

وای

مرگ هم کممه

خودم تمامش می کنم .

دعا کنین

مارجانیکا واسه بنده هاش بد نمی خواد

کمک

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:19 قبل از ظهر | 87/02/1816 نظر

...پر...!!!

کلاغ پَر

گنجشک پَر

چراغ ایوونم پَر

تو هم...

تو هم پَر !

تلخ می شود دهان روح

به وقت بیان حرف های بی معنی !

کتابو که برداشتم یه چی هم همراهش اعلان سقوط کرد همین جور که محو کتاب بودم خم شدم و از فرش به عرشش آوردم و .با دستام یه قاب گوشتی واسش ساختم و محوش شدم .محو خودش که نه، محو آنچه گذشت !نا خودآگاه ...اشکام تو کوچه پس کوچه های گلوم گم می شه و می شه یه بغض سنگین غم بار .

یه حس عجیب یه حالت خاص

ما آبستنیم !

در اندرون ما

کودکی پیوسته زار می زند!

گاه که خیلی جدی می شویم

در بحث ها و مجادله ها

دستان کوچکی از درون

دلُ روده ی ما را چنگ می زند

یاده یادها می افتم یاده سردرگرمی و کوچه گردی ها و دور زدنهای بی هدف یادکوچه فرشادی و فکر می کنی قیمت یک دست از این مبلمانها چقدر باشه ؟ یاده طبق ی دوم و فضای ۳ نفره و سکوی خاکی و مانتوی خاکی و منه خاکی !یاد خرید این یادواره .یاد کلا س اندیشه و دزدکی حرف زدن و صدای باد و شور صدات و گرمی نفسهات و پرتی هواست و به قول استادت مگه عاشق شدی ؟؟

یاده شب و پتو و واکمن و صدای گیتار .

واکمنم را بر می دارم نوارو از تو کاور در می یارم می ذارم توش و گوشیهاشو می ذارم تو گوشم دکمه play را فشار می دم !

مثل همون شب

اشکم راه گلو را پیدا می کنه و جاری می شه . یاده پیامی می افتم که اون شب و تو اون حال و گریه های من چقدر امید وار کننده بود و دوباره یادم می یاد که چقدر تسلیم عشق فوق العاده است !

تک تک حرفها دوبارهُ دوباره تکرار ُ تکرار می شه !و من در عجبم که چطور من واو به واو حرفهایت را از برم .

آنچه که گذشت دیگه بر نمی گرده و اتفاق نمی افته فقط تو ذهن تکرار تکرار می شه

آهنگ پس از باران مثل بعد از بحران می مونه ومن پرت می شم به اون روزها و دوباره تکرار می شم !

صدای خلا و بالاپریدن دکمه ی play

دوباره از نو، نو شدن و میرم طرف دیگر نوار !

تصمیم داشتم دیگه هیچ وقت گوشش ندم اما باز دوباره بعد از چندین هفته باز من ........

غرق می شم تو خاطرات و مرور می کنم سطر به سطر !ورق به ورق ،دفتر به دفتر

وباز از خود بودن بی خود می شم .

حال و هوای آرزو تمام وجودمو در بر می گیره اما...

یهو دلم خالی می شه و به خودم می یام

یادم می یاد هیچ کس نیس و فقط یه ستاره تو پنجره ی اتاق هست که ماله منه .جانشین همه ی غایب ها.

از دار دنیا منمُ یه ستاره !

دکمه stop را میزنم و واکمن سر جاش می ذارم و میرم تو حیاط و به آسمون خیره می شم

یه لبخند به ستاره می زنم و بهش می گم شب خوش انگار دلخوره .می دونم هم از چی دلش گرفته

یه نگاه به دور و بر می اندازم و دلم هوایی می شه ،همه جا تاریکه و ساکت، همه خوابند .(چراغ ایوونم پر!)بر ترسم غلبه می کنم به هوای دلم روی ایون دراز می کشم و با خودم می گم انشا الله سوسکها هم خوابند.

الان درست زیر ستاره ام .بهش میگم از چی می ترسی؟ تو الان محرم اسرار منی و با راز من آمیخته .هر زخمی زمان می خواد تا بهبود پیدا کنه .هر یادی زمان می خواد تا فراموش بشه زمان یه حلال قویه .برای من همون روز تمام شد این حال و هوا هم از رو دلتنگیه و بی هدفه .دور دست ترین تنهایم نترس ! تو ستاره ی منی و من هواتو دارم.خوبه که تو هستی . خوبه که تو گوشی همه چیز و همه کس الان عادیه فقط من و تو غیر عادیم و آروم زمزمه می کنم

از دار دنیا منمُ یه ستاره
اونم که میخواد بره تنهام بذاره
هرچی که میگم نرو فایده نداره
میخواد دلم رو به زانو در بیاره
برای هرچیز یه بهونه میاره
تا میگم آخه میگه آخه نداره
میگم بیا تا یکی باشیم دوباره
آهسته آروم میگه نه با اشاره
پیشش میشینم تا بتونه دوباره
گذشته ها رو باز به خاطر بیاره
یادش بیاریم دل عاشق بیچاره
تو دنیا چیزی نداره جز ستاره
پا میشه میره منو تنها میذاره
با رفتنش رو دل من پا میذاره
از ابر چشمام بارون غم میباره
طفلی دل من که شده پاره پاره
من بی ستاره همه عمرم تباهه
روزای عمرم همه رنگ سیاهه
دونه به دونه نفسام بی ستاره
حتی یه ذره بوی زندگی نداره
بی اون نمیخوام دیگه زنده بمونم
جز اون نمیخوام واسه هیچکس بخونم
میرم یه گوشه تک و تنها بمیرم
شاید بتونم کمی آروم بگیرم

آروم بلند می شم و همین جور که دسته ی در تو دستمه رو به سمت ستاره بهش می گم: روزی تو ز من گر جدا بشوی ،با غیر دلم آشنا بشوی بی وفایی ...در کنار من بمان ور نه تو را تهمت زنم محرم اسرار من با راز من بگریخته .

این یادت نره شب بخیر !

از لای در غافلگیرش می کنم ،یه چشمک می زنم و می گم داشت یادم می رفت یادت نره ...!

خودم از دیونه بازیهام خندم می گیره و پاورچین پاورچین میرم به صرف لالا !

-----------------------------------------------------------

پ.ن ۱:دلخوشم واسه خودم ! واسه خودم زندگی می کنم همین جوری ! جدی نگیرید

پ.ن۲: حالم خیلی بهتره و از فردا می تونم برم دانشگاه انشا الله ! هوراااااااااااااااااااا

پ.ن ۳:وای نه ! هوراش کجا بود ؟بدبخت شدم ۵ شنبه امتحان ریاضی دارم و هیچی بلد نیستم واسم دعا کنین

پ.ن ۴ :مارجانیکا جونم شکرت . خیلی باحالی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا(یاده حسن گلاب افتادم تو فیلم حلقه سبز .این دیالوگو خیلی دوسش دارم )

پ.ن۶: کاش برای قضاوت راه رفتنم .کفشهایم را امتحان می کردی .

پ.ن۷: واسه من ستاره واقعی خیالی فرقی نداره مهم اینه که مالکیتش دست منه !ما نسبت به اونکه اهلیش می کنیم مسئولیم .

پ.ن۸: جدی نگیرین ! اینا اثرات خانه نشینی و صرفا بهونه گیری الکی هستش و ارزش قانونی دیگری ندارد

پ.ن۹:خدا رو شکر می کنم برای دلتنگی این روزها ، چون این یعنی من دلی دارم

پ.ن۱۰: دلم می خواد کوله بارَ مو ، یادگارَمو ، روی مادیون بذارُم
توی یه شب سیاه ، پشت به خیمه ها ، سر به بیابون بذارُم
تا کی اسب هِی کنم ؟ راهی طی کنم ؟ توی دره ها بخوابُم
پیِ گله ای بِرُم ، شیری بخورُم ، پیش بره ها بخوابُم
--------------------------------------------------------------------------

الان دانشگاهم !امتحان ۵ شنبه به خاطر کنکور فوق کنسل شد !هوراااااااااااااااااااااااااااااااا(کور از خدا چی می خواست؟ دو تا چشم بینا !!!!!)صورت مسئله فعلا پاک شد اما چه فایده !....خانه از بیخ ویران است

کیتی و مریم جون نیستن و شهلا و زهرا هم سرگرم تلفنو صحبت و اس ام اس و دوست... !!! منم حوصله ام سر رفت اومدم سایت می خواستم پست جدید بنویسم حسش نیس هی تو همین پست مطلب اضافه می کنم وهی پاک می کنم . هی می نویسم و پاک می کنم

دوشنبه !امروزم دوشنبه است و من بی دلیل و بی بهانه از دوشنبه خوشم می یاد .

دیشب داداشی یه چی گفت و یه خواهش ازم کرد با حال بود ! پست بعدی اختصاصی راجبه داداشی و خواسته اش می نویسم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:57 قبل از ظهر | 87/02/1536 نظر

خروس بی محل !

سلام

خوبید؟

از همه زندگیم افتادم .لعنتی !

خروس بی محل !

امروز نتونستم برم دانشگاه

همه بدنم درده .نمی دونم چرا هی قیافه غم زده دکتر می یاد جلو چشمم و ته دلم یه جوری میشه

دیشب اصلا نتونستم از درد بخوابم بیچاره شدم

صبح زود هم اولین کاری که کردم سرچ کردن راجبه بیماری زونا !

وقتی فشار عصبی روی آدم زیاد باشه و یا سیستم دفاعی ضعیف باشه زونا بروز می کنه اونم در سنین بالای ۵۰ سال !(پس من باید پیری زود رس گرفته باشم ! ) تازه احتمال گرفتن زونا برای کسانی که در کودکی آبله گرفتن خیلی خیلی کم و نادر است ! (تازه اگه زیر ۱ سال باشه امکان داره بازم بگیره من که ۴ سالگی گرفتم ! )

اگه در ناحیه صورت و گردن باشه امکان داره بینایی را از دست بدی(من علاوه بر صورت و گردن تو سرم پر شده اصلا نمی تونم موهامو شانه کنم .از درده زیادش گوشهام می گیره !)

من نه تب کردم نه ..(اصلا انگار سیستم دفاعیم خواب تشریف داشتن که هیچ عکس العملی نشون نداده ! تب نشانه ی مبارزه است وقتی تب نیس یعنی مبارزه ای نبوده حتما ! )

مارجانیکا نصیب دشمن آدم نکنه . بد دردیه ، کلافه کننده و خیلی زجر آور

با این اوصاف دکتر طفلی حق داشت غم زده نگام کنه و من خیلی روحیه ام بالاست و امیدوارم که با این درد وحشتناک باز حوصله دارم و نشستم دارم اینجا بیماری را شرح و توضیح می دم واسه خودم !

دایی چند وقت پیش بهم گفت تو با این شرایط زندگی که واسه خودت ساختی تا ۲۵ سالگی نمی کشی یعنی میشه تولد ۲۵ سالگیمو ببینم ؟

می نویسم تا بمانم یادگار ! تنها دلیل نوشتنم neverway

چه فرقی می کنه آدم تا کی زنده باشه و کی بمیره مهم اینه که تا وقتی زنده ایی یه عالمه خاطره خوب با دیگران داشته باشی که بعد مرگت همه به خوبی ازت یاد کنن

(اما جدی جدی فکر مردن یکم ترس داره ها ، اینکه کلی کارها و برنامه واسه آینده ات داشتی و چقدر آرزو ا ؟حالا کی قراره بمیره ؟ من که حالا حالا ها زنده ام اینم یه بیماری الکیه که می خواد حاله منو بگیره و از کار و زندگیم بندازه ! به درک ! من هم حالشو می گیرم و اونو از پا در می یارم ! بچه پرو اصلا از آدم نپرسیده وقت داری مریض بشی یا نه .همین جوری بی دعوت پاشده اومده تو بدن من جا خوش کرده وا لا ! )

آی ی ی ی ی ی ی ی داره جز می زنه دردش غیر قابل تحمله دلم می خواد داد بزنم آی ی ی ی ی ی ی

اینم یه توضیح کامل راجبه زونا (همراه با عکس )

اما مارجانیکا را چه دیدی ؟

نباید فرصتها را از دست داد

اگه به کسی بد کردم یا از دستم ناراحته امیدوارم منو ببخشه و حلال کنه

همیشه خوش باشید و خندان و شاد

وصیت من :جوونها خوش باشین .این یادتون نره !

(حالا حالا هستم در خدمتتون اگه مارجانیکا جونم اجازه بدن . قرار نیس جایی برم اینها را هم گفتم واسه اینکه کار از محکم کاری عیب نمی کنه و تازه خب ،طلب بخشش کردم مگه آدم فقط دم مرگ طلب بخشش می کنه؟)

ای وای زندگی و درس وکارهامو بگو که رو هواست ! بدبخت شدم ! دعا کنین مشروط نشم !

مارجانیکا به دادم برس . کمک

-------------------------------------------------

پ.ن ۱: بابا من زنده ام هنوز ! اگه مردم بی خبرتون نمی ذارم سپردم به کیتی خبرتون کنه

پ.ن ۲: چقدر الکی شلوغش کردم تقصیر این آقا دکتره بود با این نگاه کردنش ،امروز باز قراره برم یه دکتر بهتر !ببین یه نگاه چه می کنه !!!!!!!!!!!!!

پ.ن۳: من عاشق جاودانگیم

پ.ن۴ : مواظب خودتون باشین .

پ.ن ۵: قدر سلامتی خودمون را باید بدونیم (هان تا یه چی را از دست می دیم قدرش می یاد دستمون که چقدر خوب بود عزیز بوده )و باید با حرص و استرسمون مقابله کنیم (من توقع داشتم قلبم ایست کنه و تمام از بس چند وقت بود درد می کرد حالا تبدیل شده به زونا ی دردناک .والا من راضی بودم به همون توقف قلب .این دیگه چه دردیه دچارش شدم .

پ.ن ۶: این ها هی درده من که می گم درده اعضای محترم خانواده فکر می کنن من دارم خودمو لوس می کنم .مامان خانوم می گن قبلنها به درد خیلی مظلوم بودی و این همه مریضی سختر گرفتی صدات در نیومد حالا چرا خودت را لوس می کنی . بابا به مارجانیکا قسم درده .یه نقطه بدن هم که نیس همه جاشه هیچ جوره هم ساکت نمی شه باز بگین من می خوام خودمو لوس کنم !(لوس ندیدین ! آدم یه عالمه درد بکشه و فقط یه چند بار بگه وای مامان داره می سوزه ببین اینجا هم زده بعد می گن لوسی ! عجبا !

پ.ن۷: خداییش خوب لوس بازیه دیگه .

پ.ن۸: عین نی نی ها شدم هی غر غر می کنم و نق می زنم و بهونه می گیرم .شما هم متوجش شدین ؟

پ.ن ۹: خروس بی محل حسابتو میرسم که منو از کار و زندگی نندازی .

پ.ن۱۰: مادربزرگ می گه چشمت زدن .از بس شیطونی و ورجه ورجه می کنی !!!!!!!( یادشون رفته که بادمجون بم آفت نداره .

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:36 قبل از ظهر | 87/02/1022 نظر

عنوان ندارد !

سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

روزگار من هم بدک نیست (مارجانیکا را شکر )

این ترم را مارجانیکا فقط باید کمکم کنه و به خیر بگذره (شما هم واسم دعا کنین و الا بدبختم )

درسته خودم بی عقلی کردم و صفری عمل کردم اما خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد جز تلاش و دعا و امیدوار بودن به لطف رب

مکان کلاس زبان من با کلاس زبان دایی ۲ تا خیابان فاصله داره و واسه اینکه با هم بریم و بیایم ساعت و روزهاشو یکی برداشتیم .

همراهی با دایی واقعا سعادته .کلی به آدم انرژی می ده و باعث امیدواریه

سعی می کنه با من انگلیسی حرف بزنه که روم باز بشه و تلفظم تقویت بشه (مشکل بزرگم تو زبان تلفظ و استرس )

دیروز بعد کلاس ازم پرسید :how is up ؟

منم نمی دونستم در جواب این سوال باید چی بگی واسه همین باز از خودم ابتکار به خرج دادم گفتم :healthy and healthy lider!!!!!!!

یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده !

حسابی آدمو شرمنده می کنه. نمی ذاره من کرایه حساب کنم . یه چند بار خواستم به زور حساب کنم نذاشت و گفت: وقتی با یه gentle man و خوش تیپ بیرون می یاند دست تو کیفشون نمی برند . (خوب دروغ که نمی گه .بزنم به تخته خوش تیپ )یه نگاه بهش انداختم گفتم إ؟ نمی دونستم ! باشه .

حالا اون حساب می کنه اما من بعد کلاس می رم تنقلات می گیرم که هم به آقا خوش تیپ بر نخوره هم خودم راحت تر باشم .

دیروز تو راه براش توضیح دادم که امروز سر کلاس اندیشه ۲ یه ترم بالایی ها یه پیشنهاد کار تولیدی ( همکاری) بهم داد که در آمدش فوق العاده است و خیلی زود نتیجه می ده و میشه گسترشش داد .خیلی خوش حال شدم و استقبالم کردم ،باز داشتم بی عقل بازی در می آوردم و می پذیرفتم که یادم افتاد دیوونه این ترم تو وقت سر خاروندن نداری بعد می خوای مسئولیت کار را هم قبول کنی .گفتم الان نمی تونم اما پایان ترم دست به کار می شم و براش گفتم چقدر خوشحالم که بالاخره اون چیزی که دنبالش بودم پیدا کردم

وقتی گفت کار خوبیه و جواب هم می ده یه اطمینان عمیق تو دلم حس کردم و مارجانیکا را شکر کردم .فعلا فقط دایی می دونه ( اگه بابا جون بفهمن فکر می کنن به خاطر در آمد و پولش و ناراحت می شن و حسابی شاکی و نمی ذارند ، چون واقعا تا امروز نه تنها هیچی واسم کم نذاشتن تازه اضافه تر از اون هم در اختیارم گذاشتن و شرمنده ام کردند . حسابی ممنونشونم .مارجانیکا شکرت .این کار هم فقط به خاطر خود کفایی می خوام و اینکه دسترنج خود آدم یه چی دیگه است !) بعد که مقدمات کار را انجام دادم تو عمل انجام شده قرار می دم و از در آمد و پولش هم حرف نمیز نم و بهونه ام اینه دیدم تابستونه و بی کارم پذیرفتم !!!!خوب آدم حوصله اش سر می ره!!!!!!!!(بماند که از الان واسه تابستان رفتم چند جا ثبت نام موقت کردم تابستان بدتر از الانه اما خوب دیگه اون حجم عظیم خوندن و استرس را نداره می شه یه کاریش کرد .)

خلاصه اینم اون چیزی که دنبالش بودم .دیشب تا الان صد هزار بار مارجانیکا ی مهربونم را شکر کردم .(آخه تو برنامه ام یه سری چیز گران قیمت بود که تا ۲ سال آینده باید حتما با پول خودم می خریدم و یه پولی باید جمع می کردم واسه گلخانه و..مونده بودم چه کار کنم که ... شکرت ! )

راستی یه ایده دیگه هم دارم (مربوط به وقتیه که گلخانه ام حسابی گرفته ،و اسه عرضه مستقیم و گل فروشی ام .انشا الله )

برای اینکه یه گلفروشی استثنایی بشه باید با همه ی گل فروشی های معمولی فرق کنه واسه این کار باید چند تا کار انجام بدم

۱. مطالعه راجبه رنگها و تاثیرشون بر آدمی و چیدمان رنگها در کنار هم (به هم میاند یا نه و کدوم رنگها با هم،هم خونی قشنگ تری دارند و زیباتر جلوه می کنند )و اینکه هر رنگی چه احساسی را منتقل می کنه

۲.مطاله راجبه گلها و اینکه اونها نیز هر کدوم چه احساسی را منتقل می کنند

۳. مطالعه و تحقیق راجبه افسانه و داستانهای مربوط به گلهای مختلف.مردم عاشق شنیدن رازها و افسانه ها هستند .وقتی آدم بدونه پشت یه گل چه افسانه ایی هستش .اون گلو با تمام وجودش حس می کنه و با آگاهی بیشتری به فرد مورد علاقه اش تقدیم می کنه و واسش از افسانه می گه و یه حس راز آمیز قشنگ ایجاد میشه

تصورشو بکنید شما وارد یه گلخانه می شین و گلی را انتخاب می کنید و به فروشنده می دین فروشنده در حالی که در حال درست کردن دسته گل شما هستش واستون توضیح می ده که این گل نشانه ی فلان چیزه و یه افسانه هست که می گه هر کی این گلو تقدیم .....................حافظا

اون لحظه چشمای گرد شده و حالت ذوق زده و متعجب شما و احساستون راجبه دونستن یه راز و افسانه واقعا دوست داشتنیه

(یه چی بگما اینها همه ایده است کسی هم از آینده خبر نداره و اینکه چی پیش می یاد و شرایط چی میشه .همه این خواسته ها و ایده ها رو هواست و ممکنه هیچ گاه تحقق پیدا نکننه اما از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیس !بلکه رواست اونم چه جور !!!!!!! )

موفق باشید .

--------------------------------

پ.ن۱: امسال نه که سال نو آوری و شکوفایی است من هم جو گیر شدم هی دارم می شکُفَم ! (واه واه واه ،چقدر بی جنبه )

پ.ن۲: همه پستها م عنوان داره هر چی فکر کردم اسم این پست را چی بذارم به جایی نرسیدم . خوب همیشه که نمی شه پست ها عنواندار باشه یه بار هم بی عنوان واسه همین این پست عنوان ندارد !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/0530 نظر

کوچولو ی من

سلام

این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه . قسمتهایی از کتاب را که دوسشون دارم انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )

یه جوری حس مالکیت بهش دارم . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )

اگر سخنانم مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است

دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !

چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند.

آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم را سرسری بخواند.

برای فهم بزرگ‌ترها همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند

آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند.

«دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.

خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند.

این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.

فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد

دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم . نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.

آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست

غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

(یعنی دلم گرفته ! )

راستی

گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شده‌بودم

خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند

حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند... -مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟

اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...

چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید

شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»

یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

بعضی مثل پادشاه هستند

پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌دهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند اوامری که صادر می‌کنند اوامری است منطقی.

باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد

پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بلکه به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد

اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. این یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن

دستور پادشاه منطق :

خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.

شهریار کوچولو به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

شهریار کوچولو حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد

-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!

آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
-پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.

راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟

حلّال همه‌ی معماهام من.

خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست می‌گردم.

اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
-قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای..
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...

گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!

گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.

به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد. به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...

همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.

خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی...

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف بعضی قضیه‌ها برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)می‌ترسم به آن‌هایی که من را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم.

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:51 بعد از ظهر | 87/02/043 نظر

آنچه خواهانم !

سلام خوبید؟

من هر روز واسه خودم تو برنامه ام یه جمله می نویسم

یه جمله که روی درون تا ثیر مثبت داره

جمله ی امروز :(آن طور که دلم می خواهد زندگی می کنم )

منو وسوسه کرد که این پست را بنویسم و جمله فردا (به من چه که دیگران در مورد من چی فکر می کنن) بهم جرات و اعتماد به نفس داد که هر آنچه که تو ذهنم هست را بنویسم

رشته ی درسی من و کلا رشته های کشاورزی با اینکه در ظاهر خیلی بی اهمیت به نظر می یاند اما فوق العاده مهم و حیاتی هستن

یکی از نیازهای مهم و حیاتی بشریت که با تمام پیشرفتها و رفتن به سوی آینده همچنان یه نیاز باقی می مونه نیاز به غذا و خوردن است .

چون علاوه بر نیاز، غریزه نیز هست( گاهی دیدین سیر هستیم اما دلمون می خواد یه غذا یا تنقلات خوشمزه بخوریم ؟ این ماله همون غریزه ی خوردن غذا هستش .مثلا قرصهایی هست که ۶ ما ه غذای مورد نیاز بدنت را تامین می کنه اما هیچ یک از ما حاضر نیستیم لذت خوردن غذاهای مختلف را از دست بدیم و یه قرص بخوریم !حاضریم ؟ من که نیستم !) و جزء ذات همه موجودات زنده محسوب می شه

واسه همین یکی از مهمترین دغدقه های جامعه ی بشریت غذا و تامین آن است و همه ی کشورها سعی دارند با بهره گیری از امکانات پیشرفته و بالا بردن کیفیت و غنی کردن مواد غذایی ،محصولات غذایی بهتر و بیشتری تولید کنند.

اگه تغذیه خوب باشه نیاز به پزشک و درمان هم کم می شه

چون غذای خوب و تغذیه مناسب و کافی یه نوع پیشگیری از درمان هستش

وقتی امکانات کشاورزی در حد مطلوب نباشه ،کشورها مجبورند برای تامین غذای مورد نیاز مردم کشورشون از کشورهای دیگه مواد غذایی( گوشت و سبزیجات و ....)وارد کنند و به این ترتیب ارز(املاش درسته ؟) از کشور خارج می شه و از نظر اقتصادی به صرفه نیست.

مثلا آفریقا منبع طلا و نقره و فلزات گران قیمت و کم یاب هستش اما یه کشور فقیر محسوب می شه چون بیشتر مردمش در تامین غذا ناتوان هستن و سو ء تغذیه دارند

هر جا خاک از بین برود ،فقر به دنبال دارد !

یک سانتی متر خاک حدود ۱۰۰۰ سال طول می کشه تشکیل بشه و خیلی راحت و سریع در اثر محافظت نکردن فرسایش می یابد و شسته شده و از بین می رود .

خاک نه تنها برای کشاورزی بلکه برای ساختمان سازی و ایجاد سد و کارهای عمرانی نیز قابل اهمیت هستش (دومین نیاز مهم بشریت ، داشتن سر پناه و مسکن )

وقتی خاک از بین برود کشور در تامین نیازهای خودش ضعیف شده و ادامه روند باعث فقر خواهد شد .

رشته ی خاکشناسی یه رشته ی تخصصی واسه بررسی خاکها و بهینه کردن آنها در استفاده های عمرانی و کشاورزی هستش

تعیین نوع خاک . اضافه کردن مواد مورد نیاز خاکها برای رشد بهتر گیاه و بالا بردن کیفیت مواد غذایی و همچنین موادی که از طریق گیاه می تونه جذب و وارد بدن ما بشه( مستقیما از خوردن گیاه و یا خوردن دامهایی که از گیاهان غنی شده استفاده می کنن) و به عنوان دارو یا واکسن عمل کرده و حتی کمبودهای ویتامینی مارا جبران می کنند از وظایف خاکشناس هستش

اینکه چه کارهایی می شه کرد که در آب و هوای نامساعد و سطح کمتر از خاک محصولات بیشتری بهره برداری بشه

من عاشق رشته ام هستم

هر روز به آینده ی شغلی و اینکه چه کارهایی می خوام انجام بدم (حتی اگه فکر بزرگی باشه نتونم انجام بدم (خودش کلی امید واری و اعتماد به نفس !)چه کارهایی مربوط به رشته ام می شه و تا کجا می تونم پیش برم و کجاها می تونم مشغول بشم و ....

عاشق رشته ام هستم چون یه رشته ایی هستش که کمتر بهش توجه می شه خیلی کارها می شه در موردش انجام داد(بماند که یه کتاب درست حسابی واسه فوق لیسانس نداره . برای فوق و منبع درسی خیلی دچار مشکل می شم ) . فقط هم مربوط به یه زمینه نیست (نخود هر آش هستش و به همه ی علوم مربوطه . کارهای پژوهشی و تحقیقی و آزمایشگاهی داره و همه ی این ها جز آرزوهام بوده

می خوام یه گلخانه بزنم . (باغچه خانه را هم از بابا خواستم بسپاره به من تا واسش گلستون کنم. البته الان صفری تشریف دارم جز تشخیص نوع خاک کاری بلد نیستم . اینا برنامه های آینده ی نزدیک .انشا الله )

یه ایده دارم مربوط به آینده ی خیلی دوره

اینکه الان بیشتر کشورها به فکر رفتن به ماه و یا یه سیاره دیگه هستن چون زمین در آینده گنجایش جمعیت انسانی را نخواهد داشت و نمی تونه همه نیازها را تامین کنه(با بالارفتن سطح بهداشت و درمان و پیشگیری بیماری ها متوسط عمر انسان بالا رفته و جمعیت روز به روز افزایش می یابد و از حد نرمال و زنگوله ای خارج شده فقط یه سیر صعودی داره)

دقدغشون ( املاش درسته ؟)هم فقط آب و هوا و غلبه بر عدم جاذبه در سیارات دیگه هستش

به نظر من خاک خیلی مهمتره به چند دلیل که سه ماه تمام روش فکر می کردم (خیلی طولانیه و نیاز به توضیح کامل داره اما مهمترین دلیل اینکه زمین اولین بار بستر گیاهان بوده یعنی اولین موجود زنده ایی که در خشکی ایجاد شدهگیاه بوده ، گیاه باعث تولید اکسیژن شد و شرایط زمین برای زندگی دیگر موجودات فراهم شد خب گیاه کجا رویید؟ مواد غذایی اش از کجا تامین شده ؟ ازخاک !!!!!!!!!!)

پس باید راهی پیدا کرد که بشه توی سیاره ی جایگزین زمین خاک داشته باشیم (چه طبیعی چه مصنوعی)

به نظر خیلی ها این فکر های من زیادی آرمانی و گاها کودکانه است

واسم مهم نیس دیگران راجبم چی فکر می کنن .

تمام این فکر ها بهم انرژی می ده تا از رشته ایی که براش وقت صرف می کنم لذت ببرم و به آینده امید وار باشم .

این اون طوری هستش که من دوست دارم زندگی کنم

موفق باشید

----------------------------

پ.ن بی ربط و : هر وقت می بینم کاری از دستم بر نمی یاد یاده حرف منالک می افتم و بی خیال همه چی می شم

آنچه که نیست نمی توانسته است باشد

پ. ن ۲ بی ربط : صبر صبر صبر صبر سحر نزدیک است چه کسی بود صدا زد مرا ؟ اومدم .إ ! کفشام کو ؟ همین جا بودا/ ببخشید سهراب عزیز مجبورم مثل تو بگم : کفشهایم کو ؟؟؟؟؟؟

پ.ن ۳ بی ربط : دویدمو دویدم سر کوهی رسیدم اینقدر خسته بودم که بی خیال کوه نوردی شدم .نشستم پای کوه دون دون سنگ ریزه هاشو انداختم جلو ی روم ... حالا که خستگیم در رفت می خوام ادامه بدم می بینم خودم کوه را با همه اون خستگی ها از جا کندم ! کوه را دور نزدم از جا کندمش !
وقتی خسته ایی بیکار نشین .هر کار کوچیک و بی ارزشی تو بلند مدت جواب می ده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:0 بعد از ظهر | 87/02/029 نظر

بشکن !!!

زورکی نخند عزیزم ، میدونم اومدی بازی
نمیخوام این آخرین ، بازی زندگیم ببازیم

خودتو راحت کنو ، فکر کن که جبران گذشته اس
از منم میگذره اما به دلت چاره نسازی
اومدی بشکنی بشکن ، از من ساده چی مونده قبل تو هر کی بوده ، تموم تار و پود سوزونده

تو هم از یکی دیگه سوختی میخوای تلافی باشه
بیا این تو و دلو & باقی احساسی که مونده

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

نمیخوام بگذره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، آخه من اینجا غریبم

بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد

نفرتت را از غریبه ، سر یک غریب خراب کن
خنده کوتاهم ارا ، بیا گریه کن عذاب کن

مهمم نیست که چه جرمی، یا گناهی این سزاشه
باقی دلم یه مشت خاک، همینم میخوام نباشه

عقده های یک شکستو ، خالی کن سر دل من
دیگه متروک مونده واست ، خاک پیر ساحل من

از نگاهات خوب می فهمم ، که تو فکرت یک فریبه
بازی بسه پاشو بشکن ، من غریبو تو غریبــــه

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

نمیخوام بگزره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، من که با خودم غریبم

بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

رضا صادقی

------------------------------------------------------

پ .ن:....

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:17 بعد از ظهر | 87/02/01آرشیو نظرات

فروردین ۸۷

حلقه ی مرگ!!!

سلام

خوبید؟

اینکه چرا اینقدر رو سیگار حساسم برمی گرده به:

پدربزرگم از جوونی سیگار می کشیدن .سالهای سال و روزی یه بسته ی کامل .

وقتی بچه بودم .هروقت می رفتیم خونه پدربزرگم بازیچه ما این دود سیگار و حلقه های معلق در هوا و گرفتن و فوت کردنشون بود .اینقدر این حلقه های سرگردان و مه گرفته واسمون جالب بود که ساعتها بی وقفه تو ی اون دود و مه و بوی سیگار دور پدربزرگم چرخ می زدیم و بالا و پایین می پریدیم.

حتی جا سیگاریشون هم وسیله بازی ما بود یه اهرم دکمه مانند داشت که هر وقت به طرف پایین فشار می دادی دهنش باز می شدو ته سیگار را می بلعید .همیشه با خواهش و تمانا از پدربزرگ و کسب اجازه از مامان و دعوا و پیروزی بین بچه ها ته سیگارو می انداختیم تو دهن جا سیگاری . گاهی برای بازیهامون اون ته سیگارها را یواشکی از تو دهن جا سیگاری بیرون می کشیدیم و ادای سیگار کشیدن را در می آوردیم

تا اینکه

تا اینکه حال مادربزرگم بد شد .اول سرما خوردگی های طولانی مدت و سرفه های دردناک و غیر قابل مهار .

برونشتت و حساسیتهای خفیف و شدید به هرچیز .واقعا نگران کننده بود

دکتر معالجشون بعد از انجام آزمایش های مختلف ۶ ماه فرجه واسه زنده بودن و زندگی کردن دادن .

مادربزرگ سرطان ریه گرفته بودند .

علت بیماری قرار گرفتن طولانی مدت و استنشاق دود سیگار

(حاشیه : وای کچلم کردن من دارم داستان می نویسم این دوستای منم نشستن داستانهای حسین کرد شبستری واسه من می گن هر چی می گم بابا من حواسم نیس بی خیال من ! انگار نه انگار .جمله بندی هام از دستم در رفت ! ای خدا ااااا سایت آخه جا داستان تعریف کردنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

مادربزرگم .زنی دوست داشتنی .فعال .مهربان و به قول پدربزرگ زن زندگی بود .به قول پدر و عموها و مامان و زنمو هام یه شیر زن بود .یه زن کامل که هیچگاه نذاشت پدربزرگم کمی و کاستی تو زندگیش حس کنه و حواسش به همه جا و همه کس بود و هوای همه را داشت .

نمی دونم وقتی دکتر به پدربزرگم گفت : می دونی این سیگارت باعث بیماری زنت شده چه حسی پیدا کرد و چی بهش گذشت

اما گریه ها ی یه مرد مغرور می تونه گواه خیلی از چیزها باشه .

وحشتناک ترین و دردناک ترین اتفاق

موقعی بود که دکتر مجبور شد برای انجام عمل دم و بازدم پهلو شون را سوراخ کنند و به وسیله لوله آب ریه را خارج کنند.

شیمی درمانی و آمپولهای دردناک و ....

پدربزرگم همراه مادربزرگ اشک می ریخت و ناله می کرد . یه روز دست مادربزرگم را گرفت در حال بغض و گریه گفتند : اگه می دونستم تو این جوری میشی هرگز سیگار نمی کشیدم و قول می دم دیگه لب به سیگار نزنم

اما دیگه دیر شده بود .

همدمش مونسش زن زندگیش فرشته ی زندگی همه ماها به خاطر یه چی که نمی دونم چه لذتی داره (هرگز هم نمی خوام بدونم اما خوب می دونم لذت واهیه . یه چی که هیچ ارزشی نداره همش ضرره ) جلوی روی همه ما پر پر شد

پشیمونی هم سودی نداشت

از اون روز تا امروز که ۱۱ سال می گذره پدربزرگم به قولش عمل کرد و دیگه سیگار نکشید .همون روز که این قولو داد واسه ی همیشه گذاشت کنار حتی تا یکماه بعد فوت مادربزرگ بسته ی سیگارشون تو دکور بود اما هرگز سراغش نرفتن و بهش نگاه هم ننداختن

این همه همت و جرات پدربزرگ قابل تحسین اینکه بعد از سالیان دراز و روزی یه بسته سیگار یهویی(نه به تدریج و آروم آروم )گذاشتن کنار .

ارزش یه زندگی خیلی بیشتر از لذتها و آرامش کاذبی است که به وسیله ی یه سیگار لعنتی بدست می یاد

همه این زجر ها همه این دردها همه ی این ناراحتی ها

به خاطر سیگار لعنتی

پدربزرگم از عواقب سیگار خبر نداشت از روی نا آگاهی این سمو آروم آروم به خودش و همسرش تزریق می کرد و بعد از آگاهی از مضراتش واسه همیشه ترک کرد

اما ماها که می دونیم ،

ما ها که می دونیم این سیگار چه بلایی سر ریه ی نه تنها خودمون بلکه اطرافیانمون می یاره .این که این دود نفرین شده باعث سیاهی ریه و از کار افتادن مژه های ریه و کم شدن قدرت دم و بازدم و تغییر شکل و سرطانی شدن سلولها می شه .فکر کنم آگاهانه مرتکب قتل می شیم یه قتل عام دسته جمعی +خودکشی تدریجی

که قابل بخشش نیست .چون آگاهانه است .

اگه سیگار فقط به خود شخص ضرر می رسوند می شد گفت به بقیه چه ، دوست داره !

اما یه ضرر همگانیه

ما در مقابل کسانی که باهامون زندگی میکنن .کنارمون هستن دوستشون داریم و دوستمون دارند مسئولیم و باید مراقب سلامتی و زندگیشون باشیم

من از سیگار نفرت تمام دارم

به خاطر همه ی بی رحمی هاش

قصد جسارت یا امر و نهی ندارم

هر کسی هم صلاح خودشو بهتر می دونه و درک می کنه و نیازهاشو بهتر می شناسه نمی شه به اجبار کسی را از کاری منع و یا وادار کرد .امیدوارم قبل از اینکه واسه پشیمونی دیر بشه ،کاری کرد

نامم را پدرم انتخاب کرد

نام خانوادگی ام را اجدادم

بگذارید تا راهم را خودم انتخاب کنم

موفق باشید .

--------------------------------

پ.ن بی ربط : این شعر زیر بارون امید شاد و قشنگ . دوسش می دارم

زیر بارون، توی ایون، شب خسته ،یه پریشون

بی پناهه ،چشم به راهه ، دوری از اون، یه گناهه

.....

پ .ن: تصمیم دارم یه عطر یا ادکلان با بوی خاص و مطابق با سلیقه ی شخصیم پیدا کنم و شخصی اش کنم خواهشمندم

عطر و ادکلان (زنانه و مردانه )مورد علاقتون را همراه با قیمت بنویسین تا هم با سلیقه ی شما آشنا بشم و هم بتوم تصمیم اخذ شده ام را عملی کنم .ممنون از لطف همگی

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:33 قبل از ظهر | 87/01/31آرشیو نظرات

شب!!!

گر تو را بخت یارا نه چندان به کام است

ور تو را گوشه ی تیرگی ها مقام است

اشک و آهت نبخشد پناهی که دنیای ما را

عشق می باید این روزگاران خدا را

هرچه خواهی تو از لطف اوآرزو کن

چاره ی خویش را از دلت جستجو کن

دامن افسردگی ها رها کن که بای

بر نگیرد زدوش تو اندوه آری

چون کبوتر بزن پر بزن پر که گوئی

از نشستن تو یارا مرادی نجویی

پر بکش سوی روشنی ها که شاید

از پس تیرگی ها آفتابی در آید

گر تو را بخت یارا نه چندان به کام است

ور تو را گوشه ی تیرگی ها مقام است

اشک و آهت نبخشد پناهی که دنیای ما را

عشق می باید این روزگاران خدا را

فرامرز اصلانی

----------------------------------------------------------

پ .ن: تصمیم دارم یه عطر یا ادکلان با بوی خاص و مطابق با سلیقه ی شخصیم پیدا کنم و شخصی اش کنم خواهشمندم

عطر و ادکلان (زنانه و مردانه )مورد علاقتون را همراه با قیمت بنویسین تا هم با سلیقه ی شما آشنا بشم و هم بتوم تصمیم اخذ شده ام را عملی کنم .ممنون از لطف همگی

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:59 قبل از ظهر | 87/01/28آرشیو نظرات

حلقه ی گمشده

آشنایی.بهمن.متن مشترک.بهار.گفتگو.فرار.تابستان.گرما.صمیمیت.دردودل.دلتنگی.سفر.بازگشت جایگزین.دوری.تردید.بیتفاوتی.پاییز.رفتن.کم محلی.خوشحال شدم.فرار.شروع.ترس.نگرانی.نخواستن.ادامه دادن .رفتن.نرسیدن.رفتم .رفتی.رفت.ماندم.آمد.خواستی.نخواستم .خواست .شروع.ادامه.ترس.نگرانی

.تردید.تو تو تو تو تو تو تو تو تو تو من ، میم و نون خالی ،تردید.ترس.نخواستن.رفتم دیدن .نخواست خواستی .خواست. گذشت.شب ترس تردید.شادی.غروب.دلگیر.نگران.تو .او.نگران.من .نگران.اهمیت .دروغ؟ بی تفاوتی . احساس ناب

.احساس پاک.پاکی.بیباک.شجاع.شجاع دل.ادامه.توکل.ادامه.مانع.جاخالی.پافشاری.من.تو . بحث.توضیح.نگاه.نگاه. خنده.باور؟ باور ! خط و نشان.قبول.قول ! قبول ! دعوا.قبول.تحریم .قبول. تردید. مقبول . تسلیم.هرگز .هرگز هرگز و هرگز .۰ اهمیت.مهم .خواستن. نخواست . قبول . ترس ترس ترس .دیدار ۰ دادن گرفتن پس دادن پس گرفتن! تمام .مهمانی.تردید.ادامه . ۰تردید تردید تردید ترس

ترس ترس ترس خواستم نخواستو خواست نخواستم .تسلیم.گذشتن.گذشتم .بی اهمیتی. تلاش.بیهوده.بی ارزش.مشترک .لا اشتراک . نقش.نقاب.تردید.حقیقت.راست.شرایط.بازی.زندگی ۰زرنگ.بردم؟بردی؟باختیم ! تمام . پایان.پایدار .رفتم گذشتم آروم آروم می ره ! کم کم ! بارون. دلخور .دلگیر. زندگی .ادامه.ادامه ادامه. تنها با خود۰ !میم و نون ملکی ۰!پایان ! پایدار ۰۰۰

--------------------------------------------

پ .ن: تصمیم دارم یه عطر یا ادکلان با بوی خاص و مطابق با سلیقه ی شخصیم پیدا کنم و شخصی اش کنم خواهشمندم

عطر و ادکلان (زنانه و مردانه )مورد علاقتون را همراه با قیمت بنویسین تا هم با سلیقه ی شما آشنا بشم و هم بتوم تصمیم اخذ شده ام را عملی کنم .ممنون از لطف همگی

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:39 بعد از ظهر | 87/01/27آرشیو نظرات

به آرامی...نمی خواهم بمیرم !!!

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی


اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی


تو به آرامی آغاز به مردن می‌‌کنی

اگر از شور و حرارت

از احساسات سرکش

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند

دوری کنی


تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی‌که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی

که دست کم یکبار در تمام زندگی‌ات

ورای مصلحت اندیشی بروی


امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری بکن!

نگذار که به آرامی بمیری

شادی را فراموش نکن!

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:56 بعد از ظهر | 87/01/24آرشیو نظرات

تقدیم به ناتانا

زندگی

نقطه

سر خط !

اگر سنگم و گر آهن حدیث درد کن با من

سخن بر دل نشیند چون بر آید از سر دردی

دلم غروب می خواد ، ((خودت که می دونی ... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب چه لذتی می برد !!!!))

راستیا

چرا دشوار ترین کار جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی که آزاد است؟؟؟؟؟

ماه من چرا تو گریت نمی یاد؟ چرا من فقط کافیه ۵ دقیقه خودم باشم اشکم مثل ابر بهار می باره ؟ چرا بی پناهی گلم ؟

دختر ناناز تو خیلی هم دوست داشتنی هستی .باور کن !(من پشیمون نمی شم ! دلم هم بخواد!هر کی تو ماهش باشی تو دلش عسل آب می کنن از بس مهربونی و خوش قلب )

عزیزم مارجانیکا پناه همه بی پناه هاست . گریه کن ! گریه قشنگه ! گریه سهم دل تنگه !

شاید تو دلت تنگ نشده ! بیا ماه من و یه بار دلت واسه شبهای سیاه قصه ها که بی تو بی فروغن که بی تو تاریکن تنگ شه

وقتی تو نباشی، و قتی غصه بخوری و رسالت خودت را فراموش کنی قصه ها کابوس می شن !

کیجا جانم .ماه رخم ،ماه من وقتی تشویش و دلنگرانی هاتو می بینم دلم می لرزه . یه جورایی می ترسم .

از این که بی هدف زندگی کنیم از اینکه زندگیمون بشه روزمرگی از اینکه دنبال کلیشه ها بریم از اینکه به یادگار نمونیم می ترسم دلم می لرزه

از اینکه بی کتیبه بمونیم و جاودانه نشیم می ترسم از اینکه حق خودمونو به زندگی عطا نکنیم و حقمونو نگیریم می ترسم

از این که همه ما یه درد مشترک شدیم و داریم فریادش می کنیم

چرا با هم درمانش نکنیم هان ؟

دختر

یالا زود به سمت هدف متعالی و بزرگت حرکت کن دست منم بگیر و بکش .چیزی که به تو اون احساس رضایتمندی و رسول بودنت را می ده
یالا یالا فرصتها کمه ،

ماه من شبها و تاریکی ها منتظر نور تواند پس نور افشانی کن ! پاشو ودست به کار شو !(این فکر ها و غصه ها واسه تو نون و آب نمی شه .حتی شاهزاده هم نمی شه !)

راستی ماه من تو سیندرلای شبهایی ! سر یه ساعت معین ناپدید می شی پس فرصتت کمتره .زود برقص زود خودی نشون بده ، یادت نره کفشتو جا بذاری !( پایان قصه سیندرلا ماله شازده است .نمی شه کس دیگه ایی جاشو بگیره ! کار خودت و بس ببین سفید برفی هم ماله یه شازده دیگه است، پس کفش فراموش نشه !)

تو آدم مهمی هستی اگه خودت به این باور برسی ! همین !

بیا تو هم به من کمک کن ! من کور شدم ! نیاز به بینش دارم تا نورو تشخیص بدم ! قدرت تشخیصمو از دست دادم . واسم دعا کن .

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:14 بعد از ظهر | 87/01/24آرشیو نظرات

ماه من !

ماهه من غصه نخور زندگی جذر و مد داره


دنیامون یه عالمه آدمه خوب و بد داره


ماهه من غصه نخور همه که دشمن نمیشن


همه که پر ترک مثل تو و من نمیشن


ماهه من غصه نخور مثل ماها فراوونه


خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه


ماهه من غصه نخور گریه پناه آدماس


ترو تازه موندن گل ماله اشک شبنماس



ماهه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه


اونی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه


ماهه من غصه نخور خیلیها تنهان مثل تو


خیلیها با زخمای زندگی آشنان مثل تو



ماهه من غصه نخور زندگی خوب داره واسش


خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت



ماهه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه


اونی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه


ماهه من غصه نخور


دنیا رو بسپار به خدا


هر دومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا


لالالالالالا
لیلا فروهر !

-----------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: تقدیم به همه کسانی که به نوعی غصه زندگی را می خورن و تقدیم مخصوص به دختر استثنایی ناتانای عزیز

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:44 قبل از ظهر | 87/01/22آرشیو نظرات

ساده بیا !

ساده بیا دست منو بگیرو

ساده نگیر این همه سادگی را

ساده نگیر اگه هنوز می تونی پای همه سادگی هات بمونی

خسته نشو

اگه تموم راهها ، پیش تو و سادگی هات بسته شند

طاقت بیار ،اگه همه آدمها

از اینکه پا به پات بیان خسته شن

آخر خط جاده های خسته

بگو چقدر راه نرفته مونده

پشت دلت وقتی به خون نشسته

چند تا ترانه است که کسی نخونده

دووم بیار ،

خسته نشو از سفر

تنهاییت هم بذار رو دوشت ببر

ترانه باش اونور آخر خط

به نقطه می رسی بیا سر خط !

ساده بیا دست منو بگیرو

ساده نگیر این همه سادگی را

ساده نگیر اگه هنوز می تونی پای همه سادگی هات بمونی !

رضا صادقی !

----------------------------------------------------------------------------

پ.ن : از این شعر خوشم می یاد یه جوری به آدم امیدواری می ده !

پ.ن۲: گاهی پیش پا افتاده ترین اتفاقها شوخی شوخی جدی می شن و یکی از سرنوشت ساز ترین حادثه ها را ایجاد می کنن

اون چیزی که انتظارشو نداری و به نظرت مسخره می یاد . شوخی شوخی جدی میشه !

مارجانیکا به همه ی ما صبر برای چیزهایی که نمی تونیم تغییر بدیم و قدرت برا چیزهایی که می تونیم تغییر بدیم عطا کن

+

دانش و بینش و تیز بینی که فرصتها را از دست ندیم


!! نوشته شده توسط چیستا | 1:24 بعد از ظهر | 87/01/17آرشیو نظرات

حرف حساب !!!

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند . ( دکتر علی شریعتی)

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:48 بعد از ظهر | 87/01/11آرشیو نظرات

ملپومن

یوسف گفت:

حوادث به ترتیبی مرا در اختیار خویش گرفته اند که من با آن ترتیب توافقی نداشتم !

و منالک گفت :

به درک !من تر جیح می دهم که به خود بگویم:

آنچه نیست نمی توانسته است باشد !!!

با منالک عزیز موافقم !

به درک !

عمر دو روزه نذار بسوزه

یه کاری نکن دلت چشاشو به در بدوزه

گریه را بس کن حالو روزتو عوض کن

اسب سیاه قصه را تازه نفس کن !

-------------------------------

مارجانیکا شکرت

پ.ن : ملپومن :دختر زئوس و الهه ی تراژدی!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:50 بعد از ظهر | 87/01/08آرشیو نظرات

جستجو !!!

من دلم را در هجوم آرزو گم کرده ام
عشق را در کوچه های جستجو گم کرده ام
در بیابانهای فکر خویش دنبال سراب
آب اگر پیدا نکردم . آبرو گم کرده ام
گریه را در پیچ و خمهای گلو گم کرده ام
مرغ خونآلوده اندیشه را پر داده ام
خویش را در تنگنای خلق و خو گم کرده ام
قهر را بر پیکر بیداد اگر کوبیده
مهر را هنگام بحث و گفتگو گم کرده ام
گریه را در پیچ و خمهای گلو گم کرده ام
کرده ام بر خود حرام . این یک دو روز عمر را
سادگی را در حریم رنگ و بو گم کرده ام
زیر دست و پای غم با اشک پیمان بسته ام
گریه را در پیچ و خمهای گلو گم کرده ام
اندکی کالای آرامش در این بازار نیست
زندگی را در بساط های و هوی گم کرده ام
می سکوت و خلوت و خشم و خموشی مینهد
من صدایم را به گلبانگ سبو گم کرده ام
گریه را در پیچ و خمهای گلو گم کرده ام
گریه را در پیچ و خمهای گلو گم کرده ام


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:46 بعد از ظهر | 87/01/07آرشیو نظرات

بهار غربت

نمیدانم چرا اینجا دلم تنگه
نمیدانم چرا دنیا همه جنگه
نمیدانم چرا عطر گل مریم در اینجا نیست
نمیدانم چرا در هر نگاهی غم فروزان است
نشان از آشنایی نیست
بهار انگار در غربت نمیروید
بهار انگار در غربت نمیروید
به که گویم که من نوروز را گم کرده ام امسال
به که گویم که من نوروز را گم میکنم هرسال
نشان از آشنایی نیست
محبت در نگاهی نیست
آغوش همه سرده . دل اینجا پر غم و درده
نمیدانم چرا؟
نشان از آشنایی نیست
محبت در نگاهی نیست
آغوش همه سرده . دل اینجا پر غم و درده
نمیدانم چرا؟
نمیدانم چرا اینجا دلم تنگه
بهار انگار در غربت نمیروید
بهار انگار در غربت نمیروید
به که گویم که من شب را و حتی روز را گم میکنم هر بار
به که گویم که من نوروز را گم کرده ام امسال
نمیدانم چرا؟
نمیدانم چرا؟...

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:44 بعد از ظهر | 87/01/07آرشیو نظرات

اسفند ۸۵ !

عیدتون مبارک !!!

سلام

عیدتون مبارک !

هر سال دریغ از پارسال ! امروز با دوستان گرامی رفته بودیم خرید عیدشون !

همه چیز گرون . ( یه کیف سی هزارتومن قیمت زده بود ! ۲۲ هزارتومن خریدیم !!!!!!!!!چقدر هم روش سود کرده بی انصاف که تا گفتیم فقط اینقدر می تونیم بدیم قبول کرد !!!!!!!!!)

خیابانهای شلوغ و مردم سرگردان !

پیرزن پیرمردهای آجیل و گز به دست و شلوغی خیابانها و گرمی هوا و ماهی قرمز و سبزی و سفره های هفتسین کنار خیابان و جلوی مغازه های گل فروشی مکررا به یادت می یاره که یه سال دیگه هم تموم شد !

هر سال دریغ از پارسال !

تمام عیدم را برنامه واسش ریختم که نباشم

که حضورم کمرنگ شه

سال نو ،عید و بهار فقط واسه بچه ها و نی نی ها قشنگه و لذت بخشه .

من هم از شور و شوق و جنب و جوش بقیه سرمست می شم

این عید هر چند مسخره است اما لازمه و واجب ! مثل زندگی و حضور فعالت در اون !

سال نو همگی مبارک

انشا ءالله سال خوبی داشته باشین و موفق باشید

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الا حوال

حول حالنا الی احسن الحال !!!!!!

و حول حالنا الی احسن الحال

و حول حالنا الی احسن الحال

دریابم ، محتاجم !

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تصورشو کن رو صندلی دونفره تو اتوبوس با دوستت نشسته باشی یه خانوم ازت بخواد کنار شما بشینه . بعد از مدتی از همراهش هم با اصرار بخواد که اونم بشینه !( اصلا ما را به حساب نیاورده بود. انگار نه انگار ما دونفریم .خودشون هم مهمان ناخوانده اند !!!!!)

برگشتنه :

عینا صحنه رفتن تکرار میشه ! یه خانوم می یاد ازتون می خواد کنار شما بشینه و شما بهم نگاه می کنین یه لبخند می زنید و اجازه می دین ! خانوم چند ایستگاه بعد پیاده می شه و تو اینقدر گرم صحبت با دوستت هستی که متوجه نبودش نمی شی یه لحظه احساس می کنی لای دستگاه پرس قرار گرفتی روتو بر می گردونی و می بینی یه خانوم کاملا چاق یه صندلیتو کامل اشغال کرده !ناخودگاه از حالت خودت و اینکه آدم به حسابت نیاورده و نادیدت گرفته خندت می گیره ! خانوم با آرنجش می زنه به پهلوت و با یه قیافه ی حق به جانب بهت متذکر می شه که : خوب نیست دختر لیسه بره ! بدون اینکه بهش نگاه کنی ( امکانش نیست که نگاش کنی چون فضا برا چرخش هم نداری !!! ) می گی ببخشی و سعی می کنی بی تفاوت بشی و با دوستت به صحبتات ادامه می دی دوباره ضربه ها را تو پهلوت احساس می کنی و اینبار به هر زحمتی شده بر می گردی خانوم با یه حالت حق به جانب یه نگاه بهت می ندازه و می گه جات اینقدر تنگه ( خیلی خودتو کنترل می کنی که باز لیسه نری ! انگار خودش نمی بینه ! ) می گی شما راحت باشین !

در پاسخ می فرمایند: می گند گل پشت و رو نداره اما من نمی خوام پشت تو به من باشه چون سیدم طوری بشین که روت به من باشه ! یه نگاه معنی داری به دوستت می کنی و خودتو به دوستت پرس می کنی !( دو نفر رو یه صندلی اوتوبوس ! )راجبه هر چی هم صحبت می کنی خانومه هم نظر می دند و کلی هم سوال پیچتون می کنند ! فکرشو بکن !!!!!

خلاصه خیلی جالب بود و حسابی کفری شدیم و خندیدیم ( کلی سوتی هم دادم می خواستم به دوستم بگم پشت ترافیکیم گفتم تو تلافیکیم ! ( اینقدر خندیدیم که دوستم را باید از رو زمین جمع می کردم ! )بعد هم می خواستم رانی بخرم به دوستم می گم لانی چی می خوری ؟؟؟( زبونم امروز حسابی واسه ر گرفته بود و هی ل تلفظ می کردم ! )

دوستم هم از بس به من خندید و مسخرم کرد خودش هم سوتی داد ! داشت شماره اون دوستم را می گرفت گفت :شمالش اشغاله !

خلاصه روزی بود امروز !

( خرید کردن و گشتن دنباله یه چیز مناسب واسه خریدن و چونه زدن با این مغازه دارهای بی انصاف یکی از منفورترین کارهایی که انجام دادم و می دم ! )

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:46 بعد از ظهر | 86/12/28آرشیو نظرات

حامی؟!؟

می نویسم و خط می زنم کانچه گم شده پیدا کنم

وان تخیل آشفته را واژه بخشم و گویا کنم

عاج نازک انگشت من پشت جمجمه می خاردم

تا کلاف گره خورده را رشته رشته زهم وا کنم !

-----------------------------------------------------------------------------------

در قصه های کودکان ، شاهدخت ها قورباغه ها را می بوسند تا به شاهزاده تبدیل شوند ، در زندگی واقعی ،شاهدخت ها شاهزاده ها را می بوسند و شاهزاده ها به قورباغه تبدیل می شوند !

گاهی دلم یه شوالیه سیاه می خواد .یه شوالیه که سرش بره قولش نره و قابل اعتماد باشه . یه شوالیه که با همه غرور و بزرگیش وفادار باشه . و مردانگیش به جوانمردیش باشه .

این خواسته های دل من هم زیادی آرمانیه . توقع من از این زندگی واقعی بیش از واقعیت

اما حاضر نیستم از خواسته هام کوتاه بیام ! (از شخصیت ابراهیم حاتمی کیا خیلی خوشم می یاد . از خواسته هاش کوتاه نمی یاد و همیشه تمام تلاشش را کرده که به اون چیزی که می خواد رنگ واقعیت بده و با این امکانات کم تا حالا حدودا موفق بوده ! این خیلی خوبه . )

وقتی سکوت می کنم دلیل این نیست که از وضع پیش آمده راضیم و همه چیز از نظرم ایده آل .

وقتی ساکتم دارم دنباله گم شده ها می گردم دنبال رد پاها و توشون ردپای خواسته هامو می خوام

اگه قرار باشه به چیزی مغرور باشم فقط فقط شخصیت و مواردیه که رو خودم کار کردم که بهتر بشم ، بهتر از قبلم نه بهتر از بقیه و قدر این خود سازی را می دونم و بهش مغرورم )هنوز آدم نشدم اما تلاشم واسم ارزشمنده ! )

وقتی در مقابله دیگران از خواسته هام حرفی نمی زنم دلیل نمی شه که خواسته ایی ندارم

ویا وقتی از چیزی تعریف می کنم منظورم این نیست که این مورد ایده آل منه .

دوست داشتن و خوبی ها و موردهای قابل تحسین همیشه از ایده آل ها نیستن .

ناپلئون بناپارت می گه :

تسخیر یه کشور بزرگ از تسخیر قلب کوچک یک زن آسانتر است !!!!

فکر کنم مهمترین چیز تو زندگی هر فرد یه حامیه

یکی که همیشه و همه وقت تو همه شرایط پشتت باشه و تکیه گاهت باشه و تو غم و شادی حضورشو کنارت حس کنی و بشه روش حساب کرد . و بدونی همیشگیه و تا آخرش با تو همراه

همه تو دلشون دنباله یه همچین فرشته ایی هستن (دختر و پسر نداره حتی پیر و جوون هم نداره )(هر کی می گه من دنبالش نیستم ما می گیم باشه اما هم ما هم خودش می دونه که داره دروغ می گه !)

این پیام کوتاهم مهسا واسم داد جالب بود :

کوچیک که بودیم دخترها عاشق عروسک بودند و پسرها عاشق مردهای قوی !بزرگ که شدیم دختر ها عاشق مردهای قوی شدن و پسرها عاشق عروسک !!!!!!!

( اینو یکی بهم گفت :در این زمانه بی های هوی و لال پرست، خوش به حال کلاغان قیلو قال پرست )

می خواستم بگم کلاغ بودن هم عالمی داره و واقعا خوش به حالی داره ! ( از این بیت خوشم اومد با اینکه بهم بر خورد اما بیت زیبایی بود ! )

گذر زمان بهترین حلاله و فقط اونه که می تونه قدر خیلی چیزها را تو ذهنه ما زنده کنه .شاید دیر بهشون برسیم اما همون رسیدن هم غنیمته .

ساعات خوشی را براتون آرزو دارم

موفق باشید !

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:29 بعد از ظهر | 86/12/26آرشیو نظرات

86 ؟؟!؟؟

سلام

خوبید؟

دفتر ۸۶ هم داره به پایان می رسه وفقط چند ورق دیگه مونده تا این سالم بره جزء یادش بخیرها !

سال ۸۶ واسه من یه بغض نفس گیر بود ! همه ی خوبی ها و بدی هاش و اتفاقاتش یه بغضی واسم داشت که شبهام منو با پتوم آشتی می داد

بهارش واسم زمستون بود ،تابستانش پاییز بودم و برگریزانی داشتم دیدنی ، پاییزش زمستون بودم اواسط زمستونش بهار و تابستان را باهم تجربه کردم !

کلی حالی به حالی شدم.

تو یه برهه ی زمانیش هدفمو از زندگیم گم کردم و کلی نیمه راه و بیراه ِ رفتم و اواسطش با کلی تجربه ی تلخ برگشتم سر نقطه ی اول !

۸۶ واسه من یه کابوس وحشتناک بود

کابوسی که تنها با یه جمله روزهامو شب و شبهامو روز می کردم و امیدوار بودم به فرداها :

می گذرد روزگار تلخ تر از زهر و پایان شب سیه همیشه سپیده و هیچی دوام نداره ،می گذره !

شبهای ۸۶ قشنگترین شبهای عمرم بود .من بودم و سیاهی وبغض و پتو ! گاهی هم یه سری کتاب درسی و غیر درسی و حافظ و قرآن و رمان هم مهمان من و چشمهای گریانم بودند .

چندماهی یکی دیگه شدم.یه فرزانه ی دیگه .یکی مثل همه

اما واقعا من شبیه هیچ کس نیستم !

من یکیم واسه خودم . عشق و شور زندگیم اینه که به روش دوست داشتنیه خودم زندگی کنم !

روش زندگیم هم نه ایده آل نه فوق العاده نه بهتر و قشنگتر از بقیه اما خاص خودمه، شاید به نظر بقیه مسخره هم بیاد اما منو کیفور و سرمست می کنه

زندگی به روش دیگران را برای تجربه هم که شده بود امتحان کردم اما من تو قالبش جا نگرفتم ، جا خودمو توش پیدا نکردم .برای همین پوست انداختم و دوباره به قالب خودم برگشتم .

بار نگاههایی که تو این سال تحمل کردم خیلی سنگین بود . خیلی خیلی سنگین !!!

سفر به شیراز و درد دل های پیام کوتاهی با دایی که فرسنگها از من دور بود و دل داریهای دوست داشتنی اش و حرفهای دلگرم کننده و سرزنشها و ایرادها و نصیحتهای دلنشینش از بهترین های سال ۸۶ بود .

شکستن هنجارها هم از شاهکارهای نابخشودنیم ِ !(خیلی بی چشم و رویم ، همین !)

۸۶ هر جور که بگی زندگی و رفتار کردم ، هم خوب بودم هم بد .

حسابی سوهان خوردم و صیقل یافتم (اما هنوز آدم نشدم (چقدر نخراشیده !نوچ !نوچ!نوچ) !!!)

آهای ! با تو ام . تو ای سالی که می خوای جاتو بدی به یه سال دیگه یه سالی که باید اونم بگذره به بستری که حافظ روزهای خوب وبدِ به من گوش کن با تو ام یه خواهش دارم یه خواهش از نوع تحکمی و دستوری:

آتش نبودم ، خاکسترم نکن

مارجانیکا امسال هم بیشتر از سالهای پیش شاکر مهربانی و گذشت و بزرگی تو ام

مارجانیکا منو به حال خودم نذار

ممنون بابت تمام خوبی های بی کرانت

ببخش و بیامرزم با اینکه بنده ی خوبی نبودم .

هر کس هم از من بدی یا آزار یا ظلمی دیده امیدوارم منو به بزرگواری و دریا دلیش ببخشه .واقعا هیچگاه قصد آزار کسی را ندارم و نداشتم واگه ناخواسته یا بسته به شرایط رفتار یا کاری ازم سر زده که باعث رنجش و آزار دیگران شده ، طلب بخشش دارم و امیدوارم حلالم کنند !

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این هفته عجب روزهایی بود واسه من !

پنجشنبه و جمعه و شنبه مشغول خانه تکانی خانه ی مادربزرگ و خودمون ، و با این که بی نهایت فشرده کار می کردیم و حسابی خسته شدیم کلی بهمون خوش گذشت .من و دایی هم وقت گیر آورده بودیم برای بحثهای داغ و جنجالی دو نفره اونم وسط اون شلوغ و پلوغی خونه و تکاپوی بقیه !!!! خلاصه از بس حواسمون تو باقالی ها بود و می خواستیم کسی از بحثهامون سر در نیاره من یه شیشه (محافظ میز ) و دایی هم یه مهتابی را شکست ،کلی سر پرده وصل کردن با دایی و داداشی کَل انداختیم(کی بهتر و زودتر قسمتی که مربوط به خودشه را وصل می کنه و ...).همه ی کنفرانسهای جنجالی و نصیحتهاو خاطرات دایی و تجربه های آموزنده اش و اصرارهای من واسه هر چه زود تر دست به کار شدن دایی جان واسه امر خیر و ... هم سر دیوار تمیز کردن و پرده وصل کردن بود !(آقا می گفتن من قصد ازدواج ندارم و آزادیمو دوست دارم و ..ولی به جا والان پرده اتاق من یه پرده دیگه را وصل کردن (اینقدر حواسش پرت بود !) بعد که بهش می خندیم می گه اگه دیدین جوانی پرده رو پرده زد(به جا والان) بدونین خواهر زادش از راه به درش کرد و قصد ازدواج دارد !)

روزهای بعدش هم خسته کننده تر اما جالب و لذت بخش !

سه شنبه روز پر کار و خسته کننده (از ساعت ۷ صبح تا ۸ شب یه سره رو ی پاهات باشی و حدود ۴ ساعت از این همه وقت را هم فقط ورجه وورجه کنی ! ) کار هرگز نکرده ۹ شب لالا بودم !

چهارشنبه هم با صدا گریه نی نی بیدار شدم تا ظهر همه ی برنامه هایی که واسه خودم داشتم را بهم ریخت !(اما من بیدی نبیدیم با این بیدا بلرزم !)حدودا نیمی از کارهایی که باید انجام می دادم ، دست و پا شکسته انجام دادم .ظهر هم رفتم دنباله بابا ، تو تمام مسیر بابام بی وقفه و با فاصله ی زمانی اندک تا دم خونه اعلام می کردن بابا یه کم آروم تر برو ! گاز نده ! می خوای من بشینم خسته ای ؟نمی خواد حالا آهنگ گوش بدی حواست پرت می شه . (حالابا سرعت ۶۰ !)کلی خنده ام گرفته بود وقتی رسیدیم خونه بابام می گفت ما شا الله از رو هم که نمی ری !اینقدر کار داشتم که تا ساعت ۱:۳۰ بامداد دستم بند بود، ضبط و ویدیو هدشون کثیف شده بود و کار نمی کرد یه سری لامپ هم داشتیم که سرپیچشون شل شده بود و کار نمی کرد منم که عشق تعمیرات تندی پیچگوشتی و انبر دست برداشته و بسم الله (به بابام می گم حق منو خوردن من باید می رفتم رشته برق . بابام هم انگار داغ دلشون تازه شده باشه ها جبهه گرفتن که ما این همه بهت گفتیم برو ریاضی و خودت نرفتی و ... ! تو دلم گفتم حالا من یه چی گفتم شما زیاد جدی نگیرین من راضیم همین جوری گورِ پشه ایی تعمیرات کنم ) و شب هم از خستگی گرسنه خوابیدم ! امروز صبح هم به علت اینکه میلی به غذا نداشتم ( راستش حال جویدن نداشتم !)بدون خوردن صبحانه رفتم بیرون بعد هم تاساعت ۳ دانشگاه بودم وقت ناهار خوردن نداشتم همین رسیدم خونه مامان خانوم خواهش کردن برم خانه دختر خاله ام برای کمک ، با اکراه و کشان کشان رفتم خونشون و تا ۶ اونجا بودم . وقتی اومد خونه به مامان خانوم گفتم مامان حسابی گرسنمه

مامان هم طفلکی یه نگاهی بهم انداخت گفت مگه ناهار نخوردی ؟ من فکر کردم ناهار خوردی واست ناهار نذاشتم !

گفتم ناهار نخوردم اما یه رانی واسه صبحانه و خیار و کیوی و بستنی هم به عنوان ناهار خوردم ! فکر کنم سیرم!!!! تا شام می صبرم !

الان هم منتظر شامم اما اینقدر خسته ام که فکر کنم دوام نیارم و باز برم لالا

راستی این جمعه عجب جمعه ایی ها ! همه گیر دادن بیا بریم کوه

الان هم دایی زنگ زد که فردا می یای بریم کوه !!!!!!!

اینم از ماجراهای یه هفته !

----------------------------------------------------------------------------------------------------

از بس هی بهم گفتن ندو ! نپر ! وقتی می پرم یا می دوم عذاب وجدان می گیرم !

امروز هم نمی خواستم بپرم اما یه بلندی را رفتم تا آخرش و چون نمی خواستم بر گردم مجبور شدم بپرم بعدش کلی حرص این کارمو خوردم !
باید یه ربان قرمز ببندم به دستم که یادم نره :

ندو ! نپر !

پ.ن: امروز خوش گذشت .مرسی .یادگاری زیبایی بود .

پ.ن ۲: این پست از بس طولانی شد، شام حاضر شد و خوردم .جاتون خالی !

پ.ن۳: من تا قبل سال ۸۶ فکر می کردم عاشق قرمه سبزیم اما بعد از رفتن به دانشگاه و خوردن علفهای کوتاه شده ی دانشگاه +آب حمام به عنوان قرمه سبزی فهمیدم من عاشق قرمه سبزی نیستم ! عاشق قرمه سبزی دست پخت مامان خانومم هستم !(مخلص دربست مامان خانومی خودم ! )

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:19 بعد از ظهر | 86/12/23آرشیو نظرات

معجزه قرن !

سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

حال و احوال ؟

من این مدت بیشتر از اونی که فکر می کردم مشغول شدم !

شرمنده ام که نمی تونم به وبلاگ شما دوستان سر بزنم و لطفهاتون را جبران کنم

این ترم درسهامون علاوه بر حجیم بودن و سختی شون ،خیلی دوست داشتنی اند !همه شون آزمایشگاه دارند و کلی آدم را کیفور می کنند

مخصوصا وقتی زیر میکروسکوپ تو یه سلول فسقلی این همه ظرافت خلقتو می بینی و به قدرت بی کران مارجانیکا و به حقارت خودت پی می بری !

مارجانیکا شکرت !

راستی یه چی بگم اطلاعات عمومیتون بره بالا !

استاد آزمایشگاه امروز فرمودند روپوش در آزمایشگاه به دو دلیل اهمیت داره

۱. به عنوان محافظ

۲.( این یکی خیلی مهمتره و کاربرد بیشتری داره )به عنوان دستمال و حوله ی لوله های آزمایشی !

جالبناک بود !

چند روزه با دوستان بحثهای داغی داریم !( داغ داغ !) راجبه اتفاقات روزمره و همیشگی

بعد از بررسی های دقیق و موشکافانه به یه معجزه رسیدیم !

معجزه ایی که در هر دوره و زمان یه بار اتفاق می یوفته و برای مردم آن زمان یه نشانه است و یه پلی برای رسیدن به اهدافشون !
اینبار معجزه به شکل متفاوتی ایجاد شده (از آنجایی که همه چیز ممکنه و غیر ممکن وجود نداره )درک این معجزه نیاز به فهم عمیقی داره !

معرفی می کنم معجزه قرن ۲۱ :

این شما و این

خر انسان نما !

شما دیدین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستش من و دوستان این معجزه را در مورد خودمون با فهم عمیقی درک کردیم !

و متاسفانه به راستین بودنش ایمان راسخ آوردیم !

و با این حال خوشحالیم و سرخوشیم واسه خودمون

چون حداقل این خر انسان نما با همه حماقتها و سادگی هاش پلی برای موفقیت بقیه .

من یکی از خیر دورغ و راست فریب و ریا و .... بقیه گذشتم و به معجزم اجازه می دم تا وظیفه خودش را انجام بده

اما دوستان تصمیم دارند کسانی که از این خر انسان نما سو ءاستفاده های شخصی می کنند مجازات کنند .

من زیاد با این قسمت بالا موافق نیستم

چون گل ها ضعیف اند ،بی شیله پیله اند.سعی می کنند یه جوری ته دل خودشون را قرص کنند این است که خیال می کنند با آن خارها چیز ترسناک و وحشت آوری می شوند

ولی کلی این بحثها روزانه مارا می خندونه و سرگرممون می کنه !


!! نوشته شده توسط چیستا | 11:49 قبل از ظهر | 86/12/14آرشیو نظرات

پوست اندازون !!

سلام

دیشب دیوونه شده بودم اما امروز حالم فوق العاده است !

بهتر از این نمیشه !(البته اگه چشمهای پف کردم نسوزه و کمی با من کنار بیاد !)

امروز تصمیم گرفتم کلی آتیش بسوزنم !

اول از همه می خوام سر به سر دوستام بذارم مثل دوران دبیرستان از سرکولشون بالا برم !(اگه دانشگاه هم دیوار داشت ازش بالا می رفتم !)

بعدش می خوام برم خونه و مامان خانوم را بخندونم حسابی، بس که دیشب غصه منو خوررد باید یه جوری جبران کنم دیگه واسه همین تا رسیدم خونه از دیوار می رم بالا و وارد خونه میشم !
چه معنی داره تا وقتی دیوار هست آدم از در بره تو !

بعدم شروع می کنم شلوغ کردن و خونه را می ذارم رو هوا ! مثل قدیما مثل ۱۶ ۱۷ سالگیم !

چه معنی داره دختر بشینه غصه بخوره ! د ِهَ !!!

متاسفانه دیگه پشت دستمو داغ کردم شکلک رو دیوار حک کنم ! و الا باز یه عالمه شکلک واسه خودم خلق می کردم !

همین طور تا شب شلوغ می کنم !

هی شلوغ می کنم هی شلوغ می کنم تا خسته شم .

می خوام بخندم و بخندونم و شاد کنم و شاد بشم به هر قیمت !( البته نه به هر قیمت ! به قیمتی که نه سیخ بسوزه نه کباب ! )

هر کی پایه است بسم الله !

هر کی هم نخواست خونه بابا ! (طلاق نامه اش را هم میدیم دم خونه عمه اش !)

جوان امروز باید شاد باشه بخنده ! چه معنی داره الکی غصه بخورم !
عزیزم غصه نخور زندگی با ماست !
اگه امروزی نداریم !
خوب فردا که باماست !

آقا من می خوام دیوانه باشم .مشکلیه !(البته از نوع کبریت بی خطر ! )

هستم ،پس باش ! البته تا موقعی که صبح دولتت بدمد !

ما که خوشیم باید دنیا خوش باشه همین و سلام (در ضمن زوره ! چه بخوای چه نخوای ! (آش کشکه خاله اس بیچاره خرج کرده باید بخوری دیگه ! هر کی نخواست خونه بابا ! )

هوراااااااااااااااااااااا

با خودم آشتی با دنیا آشتی !
( به توصیه مامان خانوم عمل می کنم و خوش اخلاق میشم ! همین !)

مامان خانوم خیلی مخلصیم ! دوستت دارم این هوا ( هرچقدر که نمیتونی بشماری ! )

پوست می اندازیم ! همین !

-----------------------------------------------------------------------------------------

پ .ن: از شانس من همون روز در خونه باز بود ! همسایمون هم تو کوچه بود ناچارا از در وارد شدم !( خوب اگه با در باز باز از دیوار میرفتم بالا تیمارستان لازم می شدم از نظر همسایمون دیگه . بابا اونقدرها حالم بد نیست !)

پ.ن۲: امروز هم گرسنگی کشیدیم هم خیلی دوندگی داشتیم هم اینکه الان باید برم باشگاه گیج خوابم اما می دونم سرمو بذارم رو پشتی تا فردا صبح خوابم واسه همین نشستم پا سیستم که خوابم نبره )

پ.ن۳: خیلی خوابم می یاد

پ.ن۴: خوا بم می یاد خب

پ.ن۵: چقدر لذت بخشه این درسهایی که آزمایشگاه داره .کلی آدم ذوق می کنه ! دیروز کلی خاک مثقال کردیم . با ترازو اندازه می گرفتیم و با الک غربال کردیم و محاسبه کردیم جمع زدیم جدول کشیدیم امروز هم با میکروسکوپ کلی بازی کردیم ( مثلا داشتیم یاد می گرفتیم !) خیلی باحاله و لذت بخش !

پ.ن ۶: بالاخره وقت رفتن رسیدو باید برم آماده شم برا باشگاه اما من هنوز چشمام سنگینه و خوابم می یاد .

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:0 قبل از ظهر | 86/12/04آرشیو نظرات

عادته بی خود شدن !

سلام

امروز با اینکه از صبح خیلی شاد بودم و کلی واسه امتحان تعیین سطح و غیر منتظره بودن سطحم تو آسمونها بودم .اما عصر یهو حالم دگرگون شد.

همون موقع که تازه رسیدم خونه و دیدم بابا باز داره واسه یه هفته می ره ماموریت . همون لحظه که با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم ، اولین لقمه ایی که گذاشتم دهنم دلمو زد .

همون موقع که رفتم تو اتاقم چشمم به یه قاب عکس کلبه وسط جنگل پاییزی زرد افتاد ،سرد و خشک و یاد یه دوست افتادم که یه روزی آجی بود ،

چقدر همه مون عوض شدیم ! یادش بخیر.چقدر قبلنها خوب بودیم .

همون موقع که چشمم به پتوم افتاد و بغضم ترکید . همون موقع که سجاده را پهن کردم روش دراز کشیدم و خیره شدم به سقف

همون موقع ها بود که دلم واسه دبیرستان و آخرای اسفند و حال و هوای عید تنگید .دلم برا تک تک لحظه هاش پر زد .

۴ ساعت تموم بی دلیل اشک ریختم .

جمعه یی بود واسه خودش .

یاده فیلم مغرور متعصب افتادم کلی حسرت خوردم که چرا حالا که یه فیلم به دل من نشسته همون موقع باید برق بره و فیلمو از دست بدم ! یه تیکه دیالوگش نمیدونم چرا اینقدر واسم جالب بود .شاید به خاطر حالت مغرور مرد جوان و تیکه ی زیرکانه ی دختر جوان و خنده ی موذیانه اش باشه !

( مردجوان : من تو زندگی ام ۶ زن کامل دیدم‌. دختر جوان : به این گفتتون اعتقاد دارین ؟ مرد جوان :شما رو زن بودنتون تعصب دارین ؟ دختر جوان :نه ، من تا حالا یکیشم ندیدم ! )

اسم فیلم هم یادم رفته بود چون انگلیسی بود .برا دایی که یه تیکشو تعریف کردم گفت فکر کنم کتابشو به زبان اصلی دارم و خوندم وقتی آورد خودش بود کلی ذوق کردم اما حیف که الان سواد خوندنش را ندارم !(خیلی سخته . کلی کلمه داره که من معنیشو نمدونم !)

چقدر تلاش کردیم واسه تغییر ساعت کلاسهامون و آخرش هم من یکی فقط مجبور شدم هر روز هفته هلک هلک بیام دانشگاه ! (همشون یه روز تعطیلی دارند جز من!)

مثل همیشه وقتی یه روز خودمم شبش از این خود بودن روزانه بی خود میشم و الکی اشکم در می یاد

امروز همه دوستام شاد بودند و من از شادیشون شادتر .

خنده ی تک تکشون می ارزید به تمام هستی دنیا

مارجانیکا شکرت

هنوز هم خوبی هست می شه خوب دید و خوب زیست

یادم بنداز که این یادم نره

مارجانیکا جونم دوستت دارم

سپاسگذار همه اوصاف بینهایتت

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:43 قبل از ظهر | 86/12/04آرشیو نظرات

بهمن ۸۵

گل واژه !!!

سلام

خوبید؟

امروز آخرین قسمت رقص پرواز بود

کلی کیف می کردم سر این فیلم .خیلی واسم دوست داشتنی بود .

کلی سرش خندیدم و گاهی هم بغض کردم .

خیلی جالب بود

مخصوصا دیالوگ های آخرین قسمتش راجبه بچه ی نفهم و فرشته ی بی عیب و نقص ، بزرگی و سکوت

خیلی دیالوگهاش را شخم زدم کلی حرف واسه شنیدن داشت و من واقعا لذت می بردم

یه حرفش بدجوری حساب بود

اینکه سکوت کار آدم های بزرگه و اگه بزرگ نیستی بی خود ادای بزرگ ها را در نیارو سکوت پیشه نکن که چیزی جز عقده و حسرت و کینه برای آدم های حقیر و کوچیک در آیندشون به دنبال نداره .چون حقیقتا و واقعا نمی تون بگذرند و سکوت کنند .

جالب بود !

از وقتی رفتم دانشگاه کلی ارتقا ء فهم فحش یافتم !
خیلی از دوستای من از 10 تا کلمه حرفشون 9 تاش فحشه از خره و احمق و بی شعور و کثافت گرفته تا فحشهایی که من اولین باره تو عمرم می شنوم و خیلی هاشو معنی اش را هم نمی فهمم اما از حالت متعجب و دهن باز بقیه دوستان و خنده ی غیر قابل محارشون کاملا واضحه که خیلی خیلی .... و اصلا انتظار شنیدنش نبوده اونم از یه دختر و تازشم دانشجو !روزهای اول فکر می کردم اشتباه به گوشم رسیده یه کم نگاشون می کردم می گفتم چی گفتی؟ یهو می زدند زیر خنده و سخن ران با تا کید بیشتر تکرار می کرد ! روزهای اول خیلی حساسیت نشون می دادم کلی نصیحت خاله خانومی می کردم که زشته و قباحت داره بعد دیدم نخیر ! میخ آهنی فرو نرود در سنگ ! یه جورایی یاسین تو گوش خر ! ( حقشه .جا اون همه فحش که از رو عادتشون به من هم نصبت دادند خر هم کمشونه ! دور از جونه خر !)هر دفعه بی خودی حرص می خوردم و فایده هم نداشت . دفعه ی آخری که تصمیم داشتم نصیحت کنم و دیگه بی خیاله آب در هاون کوبیدن بشم فقط گفتم هر کسی احترامش دسته خودشه ، وقتی تو به یکی فحش می دی اجازه ی فحش دادن به خودت را هم صادر می کنی .طرف که نمی شینه از تو بخوره که ؛تو یکی می گی اونم دو تا پست می ده .از امروز به بعدم هر چی فحش به من دادی بدون خودتی به توان بی نهایت .

جالبیش اینه که خانمهانصبت دادن اسامی حیوانات و لعنتی و کثافت را فحش نمی دوند ! تا قبل دانشگاه من فکر می کردم فحش و دشنام فقط اینا است ! حالا می فهمم نخیر جانم . اینا فحش نبوده گٌل واژه بوده ! )(تازه خودم من هم خره و دیوانه را فحش نمی دونم ! بلکه بیشتر به دید تکه کلام و صفت نصبیت انسانی روش حساب می کنم ! )

من خودم وقتی ناراحتم و عصبی معمولا بدٌ بیراه می گم و یه چند تا گل واژه هم چاشنی اش می کنم تا عصبانیتم فرو کش کنه !(نه که حقیرم نمی تونم سکوت کنم !) تنها کسی هم که تا امروز گل واژه ها یی که بهش نصبت دادم را شنیده داداشی بیچاره ام بوده .هر کاری کنه که رو اعصابم راه بره فقط همینا را می شنوه ((: خیلی احمق و بی بیشوری (یه جور با تاکید و بدون تلفظ ع ) در مواقع حاد هم دراز گوشِ مغز فندوقیِ نفهم ، هم اضافه می شه .))(البته ایشون هم اونقدرها بیچاره نیستند چون نهایت تلاششون را برای در آوردن لج من به کار میبرند و از خجالت بنده و خودشون در میاند و دیگه نیازی نداره با گل واژه خودشونو خالی کنن!!!

آخه والا !

هر چیزی حریم داره ! حتی بی ادبی !

حالا اگه دلیل داشته باشه و طرف عصبی باشه می گیم طرف عصبی بوده خواسته خودش را خالی کنه تا فروکش کنه و معمولا چون تو لحظه است فراموش می شه نه اینکه راه به راه با دلیل و بی دلیل به هر کس و نا کس فحش ریز و درشت ردیف کنیم دهان مبارک را به هر ناسزایی منور و مزین کنیم !

نمونه ی بد بی راههای من و اوج بی ادبی ام تو پست قبلی هست

به بزرگواریه خودتون ببخشین دیگه (درسته تو وبلاگ نباید هر چی را نوشت اما خب گاهی حرف دل آدم بد بی راه می شه دیگه ! شرمنده ام بازم !)

-------------------------------

پ .ن : شرمنده ولی این پست پایینی خیلی سبکم کرد در آینده باز هم از این نوع خواهم گذاشت !

شرمنده دیگه

پ.ن.۲ :این روزها خیلی احساستم قاطیه به قول دوست عزیزم ناتانا احساسات پریشان می کنم !یه لحظه شادم یه لحظه غمگین یه لحظه عصبی و بعد آروم آروم ! موضع و موقعیتم هم در حال تغییر . فعلا مقدمات تغییراته ! مارجانیکا بخیر بگذرونه !

این چند ماه هم کمتر وقت آنلاین شدن و سرک کشیدن به وبلاگ دوستان را دارم .شرمنده به خاطر مشغله است و دیر به دیر وقت می کنم لطفهای شما را جبران کنم

لطفا دعاتون را از من دریغ نکنید .

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:45 قبل از ظهر | 86/11/22آرشیو نظرات

بد بی راه های من !

سلام

این پست خیلی تند و بی ادبیه و عصبانیتامه ! کلی بد بی راهه به هر کی ناراحتم کرده

آخه وا آدم تو زندگیش مواقعی هست که واقعا ناراحت می شه و تو دلش به عالم و آدم و خودش و مقصر ناراحتی اش بدُ بی راه می گه :

لعنتی ها :کنکور و سر درد ! لعنت به هر دوتون !

دوستی که بعد از 5 سال یهو غریبه شد :خیلی نامردی فقط همین !

استاد 1 : زنیکه بی لیاقت بی مسئولیت پپه ی مغز فندقی ! حالم ازت بهم می خوره هم از تو هم از کلاس مزخرف و هوای گرفته و بوی سیگار آشغالیه شاگردهای ترم آخریه این دانشگاه کوفتی که همه فضای کلاس کسالت آورتو گرفته !

استاد 2 : دختره ی ماست .دوشنبه هامو خراب می کنی با اون درس دادن و درواقع در واقع کردن های بی جا و بی موردت . حوصلتو ندارم .امیدوارم هر چه زود تر شوهر کنی و بچه دار بشی .چون مطمئنم با این فس فس زدنات و شل و ول بودنت تنها می رسی بچه بزرگ کنی و بیخیال تدریس می شی و یه دانشگاه را از شرت خلاص می کنی ! من جا تو بودن همین الان از تدریس انصراف می دادم این همه نفرین و فرار از کلاسهای بی استفاده ات گویای ضعفت نیست ؟ قبول کن ضعیفی ! تو درس دادن و اداره ی کلاس ضعیفی . عزیزم با گریه و بغض و قیافه گرفتن که نمی شه کلاس اداره کرد .

استاد 3 : پر افاده ی پر ادعا ! حالا لازمه بحث ها را به سمتی بکشونی که به ما برسونی یکشنبه ها نظافت چی می یاد خونتون چون شما وقت سر خاروندن نداریو و مرکز مشاوره دانشگاه و دفتر مشاورت دیگه وقتی براوت نمی ذاره به قول خودت داری واسه جوونها نسخه می پیچی که از راه به در نشند و تو دهنه اژ دها نرند . آخه کودن جون از قدیم گفتن هر چی درخت پر بار تر افتاده تر و مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید !راستی حاج خانوم سر امتحانتون زیر زربین بنده بودید . اون موقع که ایستاده بودید و با جناب آقای استاد فلانی گل می گفتین و گل می شنفتین و گه گاه هم لبخند ملیحی می زدید و خنده ایی زنانه سر می دادید . تمام مدت داشتم بررسی می کردم

شما که خانومی ! اوشون هم که آقا هستن !
حرف زدن شما با هم ، هم لزومی نداشت چون بیشتر به خوش و بش می خورد تا یه بحث کاری و حرفه ایی ! بحث ازدواج و شناخت متقابل هم که مطمئنا نبوده .به استناد گفته های خودتون ارتباط بین دو جنس مخالف بدون اینکه لازم باشه و یا به ازدواج ختم بشه گناه .شما زبونم لال روم به دیوار داشتی گناه می کردی یا نه فقط واسه ما گناهه و عیبه و شما و امثال شما نظر کرده اید و ما ها فقط عقلمون به کارمون نمی رسه و شما باید نسخه بپیچین واسمون .

جانماز آب می کشی حاج خانوم ؟ یه عالمه گوش مفت گیرت اومده هی اراجیف تحویله این گوشها میدی ! اراجیفی که خودت به یکیشون هم عمل نکردی ! و قبولشون نداری! خانومی بذا یه چی بهت بگما نقابی که زدی زیادی از صورتت بزرگه یکم این پا اون پا می شی معلوم میشه پشت نقاب چه خبره. اما خداییش جدا از شخصیت دو رو و کذایی خودت ، خب درس میدی . اندیشه 2 را هم با هات می گیرم اما بدون هیچ وقت قبولت ندارم و نخواهم داشت اما احترامت واجبه !

لونه کلاغ : پسره ی احمق معتاد سیگاری بی ادب بی تربیت .یه بار دیگه تلفظ کن کُفت !
کیف کردم اون روز مائده حالتو گرفت ! بعدش بیشتر کیف کردم که خودت هم اشتباه تلفظ کردی .آی من اینقدر کیفور بودم که نگو . عدالت پنهان همینه دیگه !

زیور آلات : خیلی دوست داشتم موقعی که رو برد را می دیدی و نمره ی درخشان 9 تون را مشاهده می کردین اونجا بودم به قیافتون می خندیدم به پاس تمام ویراژ دادن هات رو اعصاب من و هم کلاسی ها آقای زیور معروف به زیور آلات . فکر می کردی با اون مزه های بی مزه ی لوس خیلی با نمک می شی با اون لهجه ی ضایعت ! اون روز که پشت سر من نشسته بودی و زر زر می کردی خیلی خودم را کنترل کردم یه چی بهت نگم و سر جات بشونمت . بی مزه !یادته اون روز که صدای داده همه را با اون سوالهای مسخره و تیکه های بی مزه ات در آوردی بعد با کماله پروگی رو کردی به استاد و گفتی استاد اینا نفهمند و آخر ترم معلوم میشه کی چیز حالیشه ، پول دادم که چیز یاد بگیرم . چی شد پس؟ قرار بود 20 بگیرین که .شما فهمیده ِ بودین که !

چقدر همه بچه ها با هم گفتیم بیا این 30 تومان را بگیر و شرتو از این کلاس کم کن .گوش نکردی که . حالا باید خودت زحمت 30 تومان را بکشی و یه ترم دیگه استاد و دانشجوها را با حضور خودت عذاب بدی . پسریه پرو ِ سیگاری . ایکبیری ِ فسقلی !

بنفش جیغ : خانوم شما هم زهرو داری هم پادزهرو اما زهرت بدجوری می سوزونه . صد دفعه بهت گفتم من که عصبیم و حوصلتو ندارم سکوت کن و حرف نزن .وقتی عصبیم انصاف و دوست و دشمن حالیم نمی شه که، بعد ،هم یه چی می گم تو ناراحت می شی هم تو یه چی می گی من ،بعدشم خر بیار و باقالی بار کن .چند بار گفتم ؟

هی راه بی راه بیا بگو اخلاق نداری الی بلی ، هی تیکه و کنایه می ندازی که چی ؟ اینکه بهم حالی کنی خرجم زیاده و با قبولن نشدن تو دانشگاه دولتی باعث سر شکستگی بابا و مامانم هستم . به تو چه آخه ؟ هان ؟فکر می کنی خودم حالیم نیست و حرص نمی خورم ؟ اینقدر عصبیم کردی که همه لطفاتو نادیده گرفتم و اون روز هر چی از تو به ذهنم رسید و به دهنم اومد بارت کردم .و بهت گفتم ازت بدم می یاد و ازت نمی گذرم همش واسه این بود که بری و راحتم بذاری .چند بار گفتم مجبورم نکن این کارو بکنم. دلم ریش می شد اشکاتو می دیدم اما تو دلم می گفتم حقشه تو اخطار داده بودی می خواست گوش بده اما باور کن تا وقتی ازت معذرت خواستم تو گفتی می دونم از رو عصبانیت اینا را گفتی یه لحظه عذاب وجدان رهام نکرد .خیلی مهربونی مهربون اما زیادی فضولی و به کارهای که بهت مربوط نیست دخالت می کنی و زیادی سوهانی واسه روح .اگه هی نمک نپاشی دوست دارم اما موقع هایی که نمکدون می شی دلم می خواد داد بزنم بنفش جیغ ازت بی زارم راحتم بذار . (آخه تو همه ی رنگها فقط از بنفش بدم می یاد !)

همکار: بگو من چه کنم از دست این فضولی های تو و خبر گذاریهات ، همه چیت خوبه و گویای خوب بودنت جز این خاله زنک بودن هات .گاهی حسابی کفریم می کنه .آخه مشاور خوبی هستی اما تو خبر رسانی هم خبره ای .کم از این دست آدم ها دروم برم نیست ، اما معمولا مشورت کردن با تو می ارزیده به اینکه درد دلم تیتر بشه .هر کی دیگه جا تو بود مطمئنا رابطه مو باهاش قطع می کردم !دیونه

همسایه : آخه یکی نیست بگه تو به اون دو تا طفلکی هم نمی رسی چه برسه به سومی نونت نبود آبت نبود بچه ی سومت چی بود ؟ دهاتیه کم عقل .حالا توش موندی اون روز که من به در می گفتم دیوار بشنوه که تلویزیون می گه فرزند کمتر زندگی بهتره هر تاجی می خوای به سر بچه سوم بزنی به سر این دو تا بزن و اونم هر تاجی قرار سرت بذاره همین دو تا می ذارند گوش نکردی که ! تو هم به دره می گفتی تا من بشنوم که به دکتر ه گفتم مگه خرجشو شما می دین که حرصشو می خوری ؟حالا که اون طفل معصوم را به دنیا آوردی تازه فهمیدی مسئله خرجش نبوده . اون طفلکی هم بیشتر از تو می فهمه واسه همین قهر کرده و شیر نمی خوره و شب تا صبح بی خوابی بهت می ده که فکر بچه ی چهارم را از سرت بیرون کنی . حالا هی بیا چاخانه منو بکن که تو مامان خوبی هستی .همین تو بغلش می کنی آروم می شه .اگه به خاطر خوده این کوچولو نبود یه لحظه هم قبولش نمی کردم و وقتمو واسه نگه داشتنش صرف نمی کردم .به جا اینکه صبح تا شب هی بد و بی راه به این کوچولو و خودت بگی بهش بگو از اومدنش خوشحالی و همه از حضورش شادند . کوچولو بهتر از من و تو احساسات آدمها را می فهمه و درک می کنه فقط کافیه احساس خوب بهش منتقل کنی خودش آروم میشه . به این پسرت هم بگو نشینه دم گوشه نی نی بگه کاش تو دختر نبودی .کاش نبودی .دختر به درد نمی خوره و ... همینه که تا پسرتو می بینه لب ور می چینه . اون دفعه هم دعواش کردم اما اونم نفهمه .بیچاره این طفلکی که باید این همه عذابو الان و آینده تحمل کنه . این قدر از علاقه ی من به بچه ها سو ء استفاده نکن .این دختر کوچولوی 5 سالت کفر یم می کنه .دوست هم ندارم خاطره ی بدی از من داشته باشه سکوت می کنم و تو دلی حرص می خورم .صد بار بهش گفتم عزیزم بی اجازه ی من سر کمدم نرو و دست به وسایلم نزن .باز دفعه ی بعد می ره .یه چی یادم رفت مهدکودک باز کردم خبرت می کنم !!!!

رهگذر : عجب رویی داره ها . خوبه رهگذری !!!!

یه دروغگو : هی بپرس فکر می کنی من بهت دروغ گفتم ؟ من هم مثل احمقها بهت می گم نه تو دروغ نگفتی ادامه اش تو دلم می گم فقط راستشو نگفتی !!!! آخه هم تو هم من میدونیم که چیا را دروغ گفتی و چیا را دروغ نگفتی . بزرگترین گناه اینه که به کسی که تو را راستگو می پنداره دروغ بگی .مطمئنم تو بزرگترین گناهو انجام دادی . یکسال فکر کردم که چه دلیلی می تونه باعث بشه یکی به کسی که بهش اعتماد داره دروغ بگه اونم بی دلیل به نتیجه نرسیدم .فقط بهت می خواستم بگم از این پوست خری که توش جا خوش کردم خسته شدم بابا من می دونم دروغ گفتی هی هم نپرس چون باز بهت می گم نه تو دروغ نگفتی !!! دلیل دروغات هم مهم نیست چون بیشتر احساس می کنم تو منو خر حساب کردی بهم بَر می خوره .اگه می بینی به روت نمی یارم واسه این نیست که نمی فهمم واسه اینه که هم من و هم خودت خوب می دونیم دروغ گفتی همون که می دونی کافیه ! راستش از 2 دسته خیلی بدم می یاد و ناراحت می شم و نمی تونم بگذرم

1. کسایی که حسابی خر ونفهم حسابم کنند و دورغهای ناشیانه و تابلو تحویلم بدند و امیدوار باشند که من بپذیرم و هی هم اصرار کنند که ما حقیقت را می گیم تو زیادی به همه چی مشکوکی . منم تو دلم می گم خودتی !

2. کسانی که خیلی بهشون اعتماد دارم و اصلا انتظار شنیدن دروغ را ازشون نداشته باشم و در عین ناباوری مدرک به دستم بیاد که طرف دروغ گفته .حسابی بهمم می ریزه

بقیه کسانی هم که جز این دو دسته نیستن دروغ بگند بستگی به موقعیت داره اما معمولا می سپارم به مارجانیکا

به جمعی از دوستان :برین گم شین همتون که جز دو رویی و نامردی چیز دیگه ایی ازتون ندیدم .هی حالا بیان واسه من بگین که وای چقدر تو خوب بودی با معرفت تر از تو دوستی نداشتیما و ... فکر کردین با این حرفا خرتون می شم که سوارم شین .نه جانم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست اگه قبلا سوارم بودین چون می گفتم برای دوست جان باید داد همه نا مردیها و حسادتهای بی مورد و درویی هاتونو به روتون نمی آوردم و می گفتم تو نیکی کن در دجله انداز خداوند در بیابانت دهد باز ،ولی حالا می گم قابلمه جایی می ره که قاب قدح برگرده !!!!!!

او او ! به شما هم توصیه می کنم به من زیاد نزدیک نشین چون از بد بی راه های من در امان نخواهین موند!!!

بی انصاف تر از من خودش !

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:44 قبل از ظهر | 86/11/22آرشیو نظرات

پیپ های بی توتون !

بر آستا نه ی در

سا یه یی بر تنهایی ام افتاد ،

بی آنکه به من مجال سلامی دهد ،

گفت:عروسم می شوی ؟

نه برای آیینه چاره ایی مانده بود

و نه برای پاهای من !

بادام بودم به لحظه ی حضور هزار شکوفه بر قامتم !

هزار جوش !

به کدام عالم بودم ... فراموشم شد !

گفتم :

بهتر نبود به تک سرفه یی ،

با خبرم می کردی از حضور غیر ؟

غیر نبود انگار ...

لایه های برف بر شانه های پهناورش ذوب می شد !

عروسم می شوی ؟

اسب سفیدش بر آخور رویاهایی که نمی دیدم شیهه می کشید !

پس آمده بود؟

شاه زاده ی همه ی انتظارات من !

هم او که همه جاده ها را با اشک چشمُ خون دل ،

آبُ جاروی قدومش کردم !

گفتم :بهتر نبود ،

از تشنگی یا گرسنگی چیزی می گفتی به بهانه ؟!

به کدام عالم بودم ؟

احساسی غریب در رگ هایم با خون تلمبه می شد !

سیال !

گربه ی سیاه ،

خوابیده بر رَف ْ و این همه گلوله های زرد !

کلاف های کلافه در بی کلافگی !

زندگی هرگز با یکی بود و یکی نبود آغاز نمی شود !

تو باید کلاغ می شدی سیاهِ بی نوا

و کبوتران سفیدم در نورُ لب خند ...

سر به کرشمه بالا آوردم تا نگاهش کنم

و خوب می دانستم سایه ها قابل رویت نیستند !

مگر آنها را در خوابی یا خیالی دیده باشی

و من بی خوابُ بی خیال چشمِ محال می چرخاندم به شناختنش !

حالا دیگر دستانم به وضوح می لرزید ...

عروسم می شوی ؟

آری !حالا دیگر به وضوح دستانم می لرزید !

دلم و چشمانم !

حالا دیگر گیج تر تاب می خوردم بر لحظه !

دو نفس مانده به بی هوشی !

بر سقوطی که انتها نداشت !

می لرزید همه وجودم ،

بر بذل بخشش بکارت روحم به حلال آیینی !

چرا که مرد من آمده بود !

می لرزیدم چون دانه های برف !

تا کی آب شوم بر لحظه کدام نفس شعله ورم ...

فارغ شده بودم یک دم از کلاف بودُ نبود !

حالا دیگر من بودم ،چون او بود !

بی نیاز از تحلیل دل گیر عشق

وتبعید زیباترین احساس مان به دورترین نقاط !

هم آوا با دانه ی لوبیا ،

در لحظه ی شکاف درد آخرین گلبرهایم !

حالا می توانستم تنها برای خود گریه کنم !

مجالی که هرگز نصیبم نبود !

حالا دیگر برای خودم گیج بودم !

حالا دیگر خودِ خودِ خودم بودم !

سرمست ،

چون باد !

چون برف !

در من هزار آهنگ نا شنیده آواز می شد !

فریبای بقاء را به حیرت می سوختم ،

در افسانه شیرین دردُ زایمان

هزار من در من به فریاد لب می لرزاند !

حقیقت اینجاست !

این جا !

آهای !!!

ای همه دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید !

حقیقت اینجاست ! در تاریکی !

در تاریکی های بی شمار جستجوهامان !

در نمی دانم ها ...

سبک بال از هر می دانم ِ حقیری که بار دلم شده بود ،

حالا دیگر هیج نمی دانستم !

نقطه ی ذوبم کجاست ؟

در کدام تقاطع ؟

نمی دانستم

و چه لذت بخش است اعتراف صادقانه ی نمی دانم !

عروسم می شوی ؟

نافم را به نیت او بریده بودند !

می گریخت با جرقه ها ،

جرقه های دل آزار پیشم !

پس سوال ، نفس بن بست مطلق بودن نیست !

اطاق خدا بود !

آستانه خدا بود !

آتش خدا بود !

برف خدا بود !

من سرشار از خدا بودم

و چه زیبا و ُ اعجاب انگیز است ،

آن لحظه که چشم در چشم خدا

خالی می شوی از می دانم های حقیر خویش !

پیامبر برف !

پیامبر آستانه !

پیامبر کاج!

کفایت می کند ذهن گرد گرفته ی تو را ،

در برابر هم او که تو را خواست !

بودن یا نبودن :

بودن ! آری

لذت بخش تر از مرگ، لذتی بخشیده ایم افسوس !

عروسم می شوی ؟

خمار آلود به سمت آتش چشم خواباندم ،

در هذیان های پاک تبی که مرا می ساخت !

دلم مهربانی را می جست !

چونان لبان کودکی که می داند یشم حیاتش کجاست !

تمرکز ریشه ها در ساخت گلُ برگ !

عروسم می شوی ؟

در من ،

در دلِ من هنوز هزار آهنگ می شد سکوت

و من گویی هزار تکه شده بودم !

هزار من ،

در سکوت صدای مردانه اش می پیچید

و من ها تکرار می کردند !

سوگند به روشنایی های روحم ،

که نجویم حقیقت را

جز به تاریکی !

نا نداشتم به لحظه ی انفجار عطر هزار نرگس

تکرار کن

و من با لب های سنگین سنگی ام تکرار می کردم

آهای !

ای همه ی دل های پاکی که در روشنی به دنبال حقیقتید !

مشکل من نیست که می گویم !

مشکل توست که می شنوی !

من حرف می زنم ، چون فاخته که آواز می خواند!

تحلیل کنید آواز فاخته را ،

به قدرت سلامت حضور آوازش !

نیک تحلیل کنیدُ مباد که به تهمت ناروا

کلاغ را به بد آوایی متهم سازید !

زوزه ی گرگ آیا ،

بر کوه سترگُ سفید رو به رو ،

مکمل لذت تماشایتان نیست؟

عروسم می شوی ؟

به مه غلیظ خیره شو

و به سکوت جواب بده طعنه ی گرگ را ،

که بر دوش من رسالت شنیده ای جایی !

کِش می آمد کلمات ،

در گریز از شرم کلمه بودن خویش گوییا !

چشم ها را گرد کن و زبان به شکلک بیرون بیاور ،

تا بل بخندد کودک ایستاده بر عرشه !

هر چند که به یقین ،

عالِم به غرق ناگزیر این کشتی باشی!

عروسم می شوی ؟

نه پیرمرد ،

نه جوان !

نه زشت بود ،

نه زیبا !

همان بود که باید !

پندار که فرشتگان در رفتُ آمد یک خلقت شگفتند!

بی هوشیِ من بود ،یا خوابی به بی هوشی ؟

عالم می لرزید در کوبش آن همه طبلُ او منشور می خواند :

جهیزیت عشق ،

به پاس مهریه ات که جاودانگی ست !

و گفت:

همه ی دریا ها از آن تو ،

یک کوزه آب از آن من !

همه ی کوه ها از آن تو،

یک صخره از آن من !

همه ی جنگل ها از آن تو ،

یک گلدان از آن من !

راضی نمی شوی اگر...

جهانُ هر چه در اوست از آن تو ،

تنها یک ستاره از آن من !

روا مدار که بمیرم

و ندانم به کدام آیینم !!

سر که از گِرهِ دستان برداشتم ،

جز تاریکی هیچ کس در آنجا نبود !

من بودم ُ

آتشی که می سوخت

و آستانه یی که قابِ سیاه بود از شب !

پس آغوش باز کردم

و با همه ی وجود او را در آغوش فشردم !

آتش را

دل به دل ،

پیشانی به پیشانی ...

آن گاه که به خود آمدم

که مُشتی خاکستر بیش نبودم !

آری ! این چنین بود ،

حکایت شب زفافِ منُ فلسفه !

زنده یاد حسین پناهی !

---------------------------------------------------------------------------------

توضیح بی ربطُ با ربط و یک توصیه :

سوار بر اسب سپید هیچ گاه نمی آید

منتظر نباش !

تو خودت بتاز که به گرد پات هم نمی رسند !!!

(من خودم سوار بر اسب سپیدم و شاه زاده ی تمام انتظاراتم ! شک داری؟دِ خب شک نداشته باش !

دِ ه َ، می گم هستم ! خوبشم هستم ، به گرد پام هم نمی رسند ! مطمئن،حالا ببین !!!)

پاورقی 1 :

راهنما :آبی + قرمز = بنفش !!! سبز تنها توجیح و توضیح !


!! نوشته شده توسط چیستا | 7:4 قبل از ظهر | 86/11/19آرشیو نظرات

گم شدیم !!!

چشم از دیوار گرفتی

و گفتی :

کِی ؟کجا ؟

چشم از دیوار گرفتم

و گفتم:

به راستی،

کی ؟کجا؟

غروب،

با چشمان خیس از هم جدا شدیم

و گُم شدیم

در شهری که هیچ یک از ساکنانش نمی دانستند ،

به راستی ،کِیُ کجا !

حسین پناهی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:40 قبل از ظهر | 86/11/15آرشیو نظرات

طرز تهیه مرد !!!


طرز تهیه مرد: برای تهیه این عنصر بی مصرف باید مقدار زیادی اسید دروغگویی را با سولفات مکاری و اکسید حقه بازی و سولفور کلک مخلوط و مقدار بسیاری کلرید غرور بی جا و نیترات وقاحت و شرارت را به این ترکیب اضافه و در آخر کافی است کمی بی کربنات هیزی و کلرات اعتماد به نفس کاذب را با خساست ترکیب کرده

این عنصر به صورت ول در محیط یافت می شود.

-----------------------------------------------------------------

اینو قبلا یکی واسم فرستاده بود حیفم اومد این جا ننویسم !

اینم یه پست افراطی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:34 قبل از ظهر | 86/11/10آرشیو نظرات

با تمام اشکهایم !

برای غزه و

هر جا که جنگ است :

شرم تان باد ای خداوندان قدرت

بس کنید!

بس کنید از این همه ظلم و قساوت

بس کنید !

ای نگهبانان آزادی !

نگهداران صلح !

ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون ،

سرب داغ است این که می بارید بر دلهای مردم،

سرب داغ!

موج خون است این ،که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را

موج خون !

گر نه کورید و نه کر ،

گر مسلسلهای تان یک لحظه ساکت می شوند ،

بشنوید و بنگرید :

بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،

کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند!

بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است

کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان،

روز و شب با خون مردم ،آبیاری می کنند.

بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،

بیدادتان را ،بردباری می کنند

دست ها از دست تان ای سنگ چشمان !برخداست!

گر چه می دانم

آنچه بیداری ندارد،

خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!

با تمام اشکهایم،باز ، نومیدانه - خواهش می کنم :

بس کنید!

بس کنید !

فکر مادرهای دلواپس کنید

رحم بر غنچه های نازک نورس کنید!

بس کنید!

فریدون مشیری !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:13 قبل از ظهر | 86/11/09آرشیو نظرات

توفیق اجباری !!!

سلام

خوبید؟

دو روز پیش بالاخره بعد از یک سال و اندی (نزدیک ۲ سال ) دایی جان از ولات غربت تشرف آوردن و سربازی را به پایان رسانیدن !
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

۵ شنبه ساعت ۳ صبح رسیده بود و مامان خانوم صبح ساعت ۷ عازم خانه ی مادربزرگ شد .منم به علت شب بیداریهام و والبته حجم عظیم درسها .رختخواب را ترجیح دا ده و با صدایی گرفته و خواب آلود پیغام سلام منم برسونید بگید ظهر می یام را ضمیمه ی گفته های مامان خانوم فرستادم سوی عزیز از سفر برگشته !
در خواب خوشی غوطه ور بودم که تلفن (خروس بی محل ) آوازی سر داد. (عمر خوشی ها کوتاهه !تازه خوابم برده بودا .)

دایی جان بودند .

بعد از سلام و چاق سلامتی و رسیدن به خیر و چه خبرا ؟کی رفت و کی اومد ؟؟؟می خوا برم شلوار بخرم می یای ؟بچه خواهر خودمی و می دونم درس خوندنت هم بهونه است الان تو خواب نبودی ؟

خندیدم و گفتم باشه می یام

رفتیم واسش شلوار خریدیم و رفتیم خونشون .۵ دقیقه نبود که رسیده بودیم من تازه داشتم می نشستم روی مبل که آقا از اتاقشون فریاد زدند بیا بالا ،اون ساک کوچیکم هم دم دره ، بیار !!!!!!!!!!!

ناچارا بلند شدم و رفتم تو اتاقش .کلی کتاب و جزوه و لباس و پوتین سربازی و کفش و رختخواب و برس و ژیلت و ادکلان وسط اتاق ریخته بود ساکش را آروم گذاشتم و عقب عقب اومدم در برم که پشت یقه ام را گرفت گفت؟کجا ؟بیا می خوام با هم اتاقو مرتب و تمیز کنیم !!!!!!!! فقط اینا را بچینیم و اون دو تا کمد را مرتب کنیم کافیه

توفیق اجباری نصیبم شده بود و ناچارا قبول کردم و دست به کار شدیم از ساعت ۱۱ تا ۶ بعد ازظهر اتاق تمیز می کردیم ! اون دو تا کمد شد ۵ تا کمد و ۲ تا قفسه + جاروی کف اتاق و گردگیری و جابجایی لباس ها .وسط کار هم مامان خانوم و زندایی و مادربزرگ ادامه ی کنفرانس هاشون را منتقل کردند تو اتاقی که مثلا داشت تمیز می شد . اونها ناظر بودند من هی از رو سر کلشون این ور اون ور می رفتم وسایل جابجا می کردم. و وسایل اضافی را می ذاشتم دم اتاق تا دایی ببره تو انباری .زندایی ام تا دید من چقدر بی رحمانه تمام وسایل اضافی را رد می کنم بره .رو کرد به مامانم و گفت نظرتون چیه خودمون بریم بیرون .من می ترسم آخرش ما را هم بذاره دم در وحید ببردمون تو انباری !!!!!!!!!!!!

خلاصه اواسط کار تمیز کاری دایی جان هم ناپدید شدن و بقیه کارها را خودم به تنهایی انجام دادم .وقتی تموم شد .یه نفس راحت کشیدم و دایی را صدا زدم و و جا وسایلش را بهش نشون دادم.و رفتم پایین .

بعد از شام رفتم تو اتاق دایی که کیفم را بر دارم و اگه مارجانیکا قبول کنه یه دو صفحه درس بخونم که هاج و واج موندم این همون اتاق بود ؟؟؟؟؟؟؟؟

انگار نه انگار که این همه زحمت کشیدم . در کمدها باز .یه سری لباس وسط اتاق دو تا کمد نامرتب.هر چی که برداشته بود رو میز بی خانمان ولو بود .صداش زدم تو اتاق و گفتم می ذاشتی عرقم خشک شه و ۲ ساعت بگذره . این اتاق همون اتاقه؟

یه نگاه به دور بر اتاق کرد می گه چشه ؟ این که تمیزه .من اصلا این طوری می خواستم !!!!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------

نتیجه اخلاقی:

همه ی مردها فرق نمی کنه با تو چه نصبتی داشته باشند گرگند

سلام گرگ بی طمع نیست !

همه ی مردها بی انصاف و قدر نشناسند .بهترین کار را واسشون انجام بدی جزوی از وظیفه ی زن بودن می دونند و بلاخره یه جور بی منتش می کنند.

همه ی زنها هم ساده و خوش باورند (منو بگو ! گفتم آقا چون دوسم داره می خواد با من بره شلوار بخره هی واسم شعر می خونه (شعر معین ،راستی چی شد چجوری شد که من عاشقت شدم ! ) دلش تنگیده بوده ،نگو می خواسته گولم بزنه و دراز گوشم کنه ببره نظافتچی اتاقش بشم !)

همه مردها فریبکار و دورغ گو و متقلب و ریاکار و حسابگرند و فراموش کار (خودشون حرفا خودشون را فراموش می کنند !) !!!!!!!

دایی جان بی بهانه دوست دارم حیف که تو هم از این جماعت بی چشم روی مردها هستی !

کم یا زیاد

همه ی مردها به اندازه ی مردانگیشون نامردن ،

همون قدر که خوبی و مردانگی دارند یه زره بیشتر نامردن و خورده شیشه دارند .

تصمیم دارم بیشتر فمنیستی بنویسم .اینم شرو ع آرومش بود !

پ .ن: من کلا از کا رخونه خوشم نمی یاد اما علاقه ی شدیدی به چیدمان و مرتب کردن کمد و کشو و قفسه دارم .و واسه همین هم همه اومده بودند تماشا ، طفلکی ها تعجب کرده بودند و می خواستند مطمئن شند خوده منم !

دایی هم از این علاقه ی من به چیدمان سو ءاستفاده کرد!! و چون می دونه دوسش دارم و وقتی کاری ازم بخواد و از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم به نفع خودش و اتاقش استفاده کرد !!!

همه ی مرد ها فرصت طلب و سو ءاستفاده گرند

-----------------------------------------------------------------------------------------------

این روزها بیشتر از همیشه شاکر مارجانیکام .

مارجانیکا جونم شکرت .مرسی که حواست بهم هست و هوامو داری

-------------------------------------------------------------------------------------------------

ارزش هر کس به قدر عمری است که به پای اهلی کردنش صرف کرده ای !!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:28 قبل از ظهر | 86/11/07آرشیو نظرات

دی ۸۵

اندر احوالات حوصله !!!

سلام

خوبید؟

ا .خب

حوصله ام سر رفته !

تمام این چند روز مشغول درس خوندن و تمرین کلاسهایی که می رم و کتابخوانی بودم . شب ها هم معمولا شب زنده دارم !

یه چند تا بسته از این آدامس ورقه ای ها (۳۰ عدد )خریدم واسه وقتی که خوابم گرفت !(اصلا از این آدامسها خوشم نمی یاد واسه همین هم از این نوع استفاده می کنم که زود بندازمش دور !) خوبی این آدامسها به اینکه می شه واسه گم نکردن صفحه ی کتاب هم ازشون استفاده کرد . تو جامدادی وکیفم و لای کتابهام پر شده از این آدامسها .گه گاه کف اتاق و سالن هم یافت می شه که یا شکار داداشی می شه یا شکار خودم !

از این ماه به بعد هم برنامه هام سخت تر و فشرده تر می شه .امسال تعطیلات عید نوروز هم نخواهم داشت !

با این حال وقت اتلافی هم کم ندارم ! تا می یام اصلاح بشم طول می کشه ! عادت کردم به وقت تلف کردن و در روز کلی وقتو هدر می دم !!!

تازه هی هم حوصله ام سر می ره !

این چند روز بیشتر تمرکزم هم رو مبانی زمین شناسی و شیمی عمومی بود ! ماشاءالله که هر چی هم بخونی تمومی نداره !
زمان زمین شناسی را شروع می کنی از تو دوره های زمین شناسی می ری فرسنگها زیر زمین و ماگما و کانی ها و سنگهای آذرین و رسوبی و دگرگون را بررسی می کنی یه سر به بیابانها می زنی و هوازدگی جا به جای زمین را بررسی می کنی می بینی زشته سر به یخزارها نزنی ! می ری سراغ یخزارها که می بینی ای دل غافل دره ها و رودها و آتشفشانها چپ چپ نگات می کنن ! خلا صه یه حالو احوالیم از اونا می پرسی و نحوه تشکیل و تغییرات و نهشته هاشونو بررسی می کنی .آخرشم هیچی به هیچی ! اگه شما یه کلمه زمین بلدین ،منم بلدم ! من نمی دونم این خاک بر سرها (سنگا منظورمه . آخه طفلکیا بیشترشون زیر خاکند و خاک بر سر !)چرا اینقدر تنوع دارند و اینقدر از نظر اسمی و خصوصیات شبیه اند اما هر کدومشون ماله یه زمان و یه مکان یه گروه ! تازه بماند که چرخه های سنگ و آب و ... آدم را به فلاکت می کشونند.

هیچ هیجانی هم نداره ورپریده اما جا به جا کتاب نوشته

زمین ما زنده است و پویا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(واسه همین بهش گفتم ورپریده !)

شیمی هم که دیگه نگو !
گاز و ساختار لوییس و محلولها و استوکیمتری و .....

هر کدومشون یه سازی واسه خودشون می زنند !

تازه تصورش را بکنید و سط این بلبشوره زمین و واکنشهای شیمیایی آدم برای رفع کسالت این مفاهیم رمان بخونه !

چه شود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخرش هم به این نتیجه برسی

که حوصله ات سر رفته !

این دیگه از همه چی باحال تر و جالبناک تر !

بازم به داداشی دیروز یه برف بازی حسابی کرده بود .من که وقت نکردم پامو از خونه بذارم بیرون !

تا ببینیم فردا چی می شه !

اما بدجوری حوصله ه سر رفته !

ا .خب

حوصله ام سر رفته !

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:16 بعد از ظهر | 86/10/23آرشیو نظرات

خارج از گود !!!

سلام!
خوبید؟

امروز مهسا گفت که قوی بودن و سرسختیت خوب نیست .چون همه کوله بارشون را می اندازند رو دوش تو

خوبه گاهی آدم زن بودن و ضعیف بودنشو حفظ کنه و مردانگی را بسپره به مردها !!!!!!!!!!!!!

خندم گرفت !و گفتم :

(یکم نطق فمنیستی هم کردم که به دلایله اینکه اینجا آقا رفتو اومد داره معذورم از نوشتن !)

گفت : بذار گاهی اطرافیانت فکر کنند ضعیفی و به جای اینکه مثل یه مرد باهات برخورد کنند و ازت توقع داشته باشند . بهت کمک کنند و مثل یه خانوم باهات رفتار کنند

کلی خندیدم .اما بعدش فکرمو مشغول کرد !

مثل یه خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

(آخه دوستان بهم می گند پسر شجاع !)

مگه خانوم بودن فقط به نشون دادن ضعف ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا خانومها باید با ضعفشون معرفی بشند ؟

قبلش داشتم برا یه نفر داستانهای دانشگاه و اینکه همه دوستام هر جا کارشون گیر می کنه التماس دعا دارند .هر کی چپ نگاشون می کنه یا می گه بالا چشمت ابرو ،داد می زنند خاله بیا اینو بزن ! از بس این طوری گفتن همه تو دانشگاه فکر می کنن من چقدر خشنم و ازم می ترسن (حالا پهلوان پنبه ام ها ! )(یه دختر کلاسمون اومده بهم می گه تو تا حالا پسر هم زدی؟گفتم بابا کوتاه بیا .من دخترشم نزدم چه برسه پسر !

(چرا دروغ .تو دوران جاهلیت و نی نیگی یه بار یه سیلی زدم به پسر همسایمون از بس پرو بود ! داداشی را اذیت کرده بود رفتم دعواش کردم (حالا از منم بزرگ تر بودا !) که برو خونتون تا نزدمت !!! وایساد جلو من و گفت بیا بزن ! (فکر نمی کرد بزنمش ! )منم پرو پرو رفتم یه سیلی نثارش کردم (همین جوری خشکش زد.حسابی غافلگیر شده بود ) دستمو زدم به کمرم با یه قیافه حق به جانب گفتم حالا برو خونتون تا یکی دیگه نزدم تو سرت و دیگه هم نبینم تو کوچه ما بازی می کنی ها !!! بعد هم دست داداشی را گرفتم و کشون کشون آوردمش خونه !از اون روز تا جند سال بعد هر وقت منو می دید سلام می کرد و تندی غیب می شد ! دیگه هم تو کوچه ما بازی نکرد !(بیچاره بدجور پاپیون کرده بود !)(یه بار هم همین امسال داشتم نزدیک غروب از دانشگاه می رفتم خونه پدربزرگم تو افکار خودم غرق بودم و هوا هم تاریک شده بود که دو تا پسر راهنمایی یکیشون با چرخ از بغلم رد شد و یه جیغ بنفش کشید که من فکر کردم یکی ماشین بهش زده! اون یکی هم از پشت شمشادها پرید تو دلم و گفت پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ! تو اون تاریکی و تو اون فضایی که من تو خودم بودم یه لحظه خشکم زد و پاهام شروع کرد لرزیدن ! (تو این مواقع هم معمولا نه صدام در می یاد نه می تونم قدم از قدم بر دارم .)چند دقیقه بعدش به خودم اومدم دیدم وایسادن اون جلو تر و دارند هر هر می خندند ! منم دویدم تا رسیدم بهشون دسته کوله پشتی یکی شونو گرفتم و گفتم تو خجالت نمی کشی .نمی گی یهو من ناراحتی قلبی داشته باشم سکته کنم و خونم بیوفته گردنت . الان زنگ می زنم ۱۱۰ که بفهمی ! رنگش پریده بود و التماس می کرد .اون یکی هم می گفت تو را خدا ببخشش .داشتم کوتاه می یامدم که پروگی کرد و یه فحش داد منم کتاب زمین شناسی ام که یکم هم قطوره (۳۹۰ صفحه) بردم بالا گفتم بزنم تو سرت .تو ادب نداری به بزرگترت فحش ندی.خلاصه کلی خط و نشون واسش کشیدم اما دلم نیومد بزنم تو سرش .اما درسی شد واسش که دیگه کسیو نترسونه !طفلکیا حسابی ازم ترسیده بودند.

خلاصه تا مهسا داشت این حرفها و توصیه ها را بهم می کرد .یاده تمام اینها افتادم !(حالا این ها را مهسا نشنیده بود .چون اون موقع تو مغازه بود و الا به اینها هم استناد می کرد که ببین ،واسه همینا می گما و ...........

مهسا می گفت :تو بااین قوی بودنت تو آینده هم مشکل پیدا می کنی .چون هر کی طرفت بشه .از قوی بودنت سوءاستفاده می کنه و به جا اینکه تکیه گاهت باشه تکیه گاهش می شی !

خلاصه تو تموم اون مدت من شنونده بودم .چون واقعا جوابی نداشتم .حتی مطمئن نبودم که مهسا راجع به قوی بودنم درست می گه یا نه .چون به نظر خودم هم زودرنجم و هم نکته بین و فقط تنها چیزی که شاید منو قوی نشون می ده انعطاف پذیریم در مقابله اتفاقات و شرایط و یه جورایی وقف دادن خودم با اون شرایط جدیده

من کوله باره خودم را هم گاهی نمی تونم حمل کنم اونوقت ................

به نظرم اینکه آدم احساس ضعف کنه .یه جور مظلوم نمایی مسخره است !

چرا وقتی کاری را خودم می تونم انجام بدم از کسه دیگه کمک بخوام . فقط واسه اینکه ثابت کنم خانومم و خودمو ضعیف نشون بدم واسه اینکه پرستیژ و کلاس خانوم بودنم حفظ شه !(چه مسخره !!!)

اینو من نمیدونم و درک نمی کنم !

خلاصه کلی خندیدم !

جالب و عجب ناک بود !

---------------------------------------------------------

بی ربط:دلم واسه بازی لی لی تنگیده !

پی نوشت :منظور دوستم از مردانگی زدن یا شاخا شونه نبود! سرسختی در مقابل موقعیت ها بود !

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:45 بعد از ظهر | 86/10/20آرشیو نظرات

اعتراف !

سلام

خوبید؟

راستش نوشتن این پست واسم خیلی سخت بود.چند روز با خودم کلنجار میرفتم ! اینکه آدم اشتباهاتشو بنویسه و بگه من اعتراف می کنم اشتباه کردم ! سخته !اما ....

تو زندگیم خیلی اشتباه داشتم که معمولابا یک ببخشید حل می شد !

سالها می گذشت و من همچنان به اشتباهات کوچک و بزرگم ادامه می دادم !

تمام سالهایی را که باید تلاش می کردم ،بازیگوشی کردم . به امید آینده .به امید روزهای بعد.فرداها و فرداها !

فرداها آمدند !رفتند !من اعتناعی نکردم !

بی صدا از کنارم گذشتن و بی اعتناتر و بی صداتر از کنارشون گذشتم !

یه روزی به خودم اومدم دیدم ! ای دل غافل فرداها لباس دیروز را پوشیدند و به حالم نیشخند میزنند .

من مونده بودم و حسرت فرداها ! فرداهای بر باد رفته ! خاکستر شده !

تا اومدم به خودم بیام دیدم همه سالهاست از من جلوترند !

اشتباه پشت اشتباه !

واسم مهم بود !واسم تنها سالی که مهم بود ۱۸ سالگیم بود اونم فقط به خاطره دانشگاه !

۱۸ سالگی رویام بود ! رویای ادامه تحصیل !رویای اوج فهم .اوج بزرگ شدن !۳ تا رشته خیلی واسم مهم بودند .فیزیوتراپی .روانشناسی و مددکاراجتماعی !بعد این سه تا چند تا رشته دیگه بود که حاضر بودم توش ادامه تحصیل بدم . (هدف ادامه تحصیل بود تا دکترا ! )

دارو سازی (این بالاتر از بقیه است اما علاقه ی من به اون سه تا قبلی خیلی بیشتر بود !) .صنایع مواد غدایی .زمین شناسی و خاکشناسی !

(تا اول دبیرستان از تعریفی که از موقعیت اجتماعی و خدمات مردمی که پزشکها می تونند واسه مردم انجام بدند دلم می خواست پزشکی بیارم .اونم پزشکی با تخصص اطفال ! فقط و فقط پزشکی اطفال !اما من با دیدنه خون ضعف می کنم .وقتی کسی جاییش زخمه یا درد می کنه همون نقطه بدنه من هم درد می گیره (تلپاتی) ! از پزشکی منصرف شدم ! واسه من نبود ! از روزی هم که نقطه ضعفم را فهمیدم دیگه آرزو پزشک شدن نداشتم و ندارم!)

مهم واسم دانشگاه دولتی بود !خیلی مهم بود !

آرزوی مهربون ترینام بود

من چه کردم !

اشتباه پشت اشتباه !

سال پیش دانشگاهی خیلی دیر .ترم دوم شروع کردم واسه کنکور خوندن ! دیوانه وار می خوندم.دبیرستان و یه ترم اون سالو از دست داده بودم و فقط چند ماه فرصت جبران این همه مدت را داشتم !
فقط چند ماه !!!

هیچ تستی نزدم .فقط خوندم و خوندم ! اما استرس نداشتم .سر کنکور جز شرایط بده فیزیکی و گردن درد و کمر درد به خاطر نبود صندلی دست چپ ! هیچ حس بدی نداشتم ! اون قدر سطحی خونده بودم که سر جلسه همه کلمات به نظرم آشنا بودند اما معلوماتم عمقی نداشت که بشه بهش استناد کرد .بعد کنکور مطمئن بودم مجاز می شم !فقط مجاز!!!رتبه ام با اون خوندن و با اون همه وقت اتلافی بد نبود !۱۰۲۰۴ !!!

تصمیم گرفتم نرم دانشگاه ! مبارزه کنم !

هیچ گاه فکر نمی کرد م پشت کنکوری بشم !۱۸ سالگی گذشت !

رویاهام رنگ باخت !
من مونده بودم و بعد ۱۸ سالگی ! دانشگاه خبری نبود ! پشت کنکوری بودم !

پشت سدی به نام کنکور !

از اواسط شهرویر شروع کردم خوندن ! خیلی واسم لذت بخش بود ! عمق داشت همه چی ! تا وقتی به شیوه خودم درس می خوندم پیشرفتم خوب بود .واسم مهم نبود چقدر از کتاب پیش می ره .تا یادش نمی گرفتم تا از بر نمی شدم ازش نمی گذشتم ! بهم کلی خوش می گذشت .می تونستم او ن چیزهایی که یه عمر شب امتحان با هول و استرس و سطحی و طوطی وار حفظ کرده بودم و بفهمم و یاد بگیرم

تا اواسط آذر این طوری خوندم .اواسط آذر روش درس خوندنمو به خواست خودم و پیشنهاد بقیه عوض کردم که از کنکور جا نمونم !
این بار زمان مهم شد و بازه ی زمانی!!! تا قبل عید باید تمام تخصصی ها را تمام می کردم و بعدش همه ی عمومی ها را !(تو روش قبلی همه ی درسها به تناوب جلو می رفت ! )

خوندنم شد مثل شبهای امتحان .سطحی و بعد خودمو گول می زدم که تو تست یادش می گیرم ! این تو کنکور نمی یاد و....

خودمو درگیر حاشیه ها کردم !

با یه بحث مسخره زدم جاده خاکی ! فکرم مشغول ایمان و اعتقاداتم شد !

علاوه بر این فکرها .مشکلات دوستان و ماجراهای مسخره ی کتابخونه و ...همه ی وقت و انرژیمو گرفت !
کلی وقت تلف کردم باز !
اشتباه پشت اشتباه

هیچ گاه هم ازشون درس نگرفتم

باز وقت تلف کردم

تو اردیبهشت و خرداد کم اوردم !نه حوصله درس خوندن داشتم نه انرژیشو !

کتابها همشون تموم شده بود ! برای هر درسی حداقل یه کتاب تست تموم کرده بودم .اما عمقی نداشت جز مطالبی که تا آذر خونده بودم

شب کنکور اینقدر فکرم مشغوله اون کتابهایی که بعد کنکور باید بخونم واسه حفظ ایمانم و... که اصلا یادم رفت کنکور دارم !
صبح کنکور هم یادم رفت ساعت ببرم !

مهمترین وسیله واسه کنکوری را فراموش کردم

دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم

فقط تلاشم را بر باد رفته میدیدم !

مثل فرداها .مثل دیروزها .مثل همیشه بر باد رفته بود !

بعد کنکور خیلی فکر کردم راجبه اشتباهاتم

به این نتیجه رسیدم :

۱.نباید با دوست صمیمی و غیر هم رشته ای کتابخانه رفت !که من رفتم !!!

۲ .سال کنکور وقت تجدید ایمان و اعتقاد نیست .که من همین کارو کردم

۳.باید آهسته و پیوسته یه راهو رفت عمیق و دقیق ! من اولش تند رفتم وسطش سطحی اش کردم آخرش بنزین تموم کردم ! آخر راهم بی راهه رفتم !
۴.گوش دادن به حرف و تجربه ی بقیه !.من لجبازی کردم .خودم می دونستم اشتباه اما ادامه دادم ! حماقت کردم هم با خودم لجبازی کردم .هم با بقیه .خواستم ثابت کنم من اراده کنم .با این شرایط هم می تونم (کلی خودمو شکنجه دادم .کلی به خودم سخت گرفتم .اما این سخت گیری ها فقط شکنجه بود چون هیچ کمکی به من تو کنکور نکرد !)اما خوب حماقتمو ثابت کرد

اینکه یه احمقم !
سر کنکور عمومی ها را از دست دادم (چشم و گوشم از کار افتاده بود .زور می زدم جمله ها را می دیدم و می خوندم .مخصوصا زبان و عربی را که فقط یه عالمه خط سیاه می دیدم !)

زیست را سعی کردم بالا بزنم .شیمی از ترس اینکه وقت تموم بشه اصلا نمی تو نسم ضرب و تقسیم کنم

بعد کنکور .می دونستم خراب کردم .اما فکر نمی کردم رتبه ام بدتر از سال قبلش بشه !واسه آزاد هیچی دیگه نخوندم ! آزاد هدفم نبود .نمی خواستم واسش تلاش کنم !

چون واقعا با اون همه وقت تلف کردن بیشتر از ساله قبلش خونده بودم .اگه حماقت نمی کردم و حواسم جمع می کردم ساعت یادم نمی رفت مطمئننا خیلی بهتر می شد !
اما در عین نا باوریم نزدیک ۴۰۰۰ رتبه ام بدتر از ساله قبلش شد !

آزاد قبول شدم !

هم انتخاب اول و هم انتخاب دومم را !
هر دوشو دوست داشتم ! اما آزادو دوست نداشتم !

شدم دانشجو دانشگاه آزاد!
من اعتراف می کنم

تو زندگی ام اشتباهات زیادی کردم و می کنم که بعضی هاشون دیگه جبران پذیر نیست

اما می خوام سعی کنم اشتباهات تازه را تجربه کنم نه اشتباهات قدیمی را تکرار و تکرار !

من شاید اولین احساس بد زندگی ام همین اشتباهات کنکورم بود !

پذیرفتن اینکه اشتباه کردی خیلی سخته

من می پذیرم که اشتباه کردم

به قوله دایی

تو خودتو بدبخت کردی. لگد به بختت زدی !

حرف حساب هم جواب نداره !
فقط حسرت داره

حسرت آنچه رفت و دیگه بر نمی گرده

عمر می گذره !

باید فرداها را امروز به دام انداخت !والا فرداها علاقه دارند هر چه زودتر دیروز بشند !

کاریشون نداشته باشی کارت ندارند

و این خیلی دردناکه !

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:33 قبل از ظهر | 86/10/18آرشیو نظرات

آذر ۸۵

Azar 86:

آخره پاییزه ها !

سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

جوجه ها تونو شمردین ؟آخره پاییزه ها .دیر نشه یهو !!!!!!!!!!!!!!!!

هوراااااااااااااااااااااااااااا.پاییزم تموم شد و زمستون فصل دوست داشتنیه من داره شروع می شه .کلی ذوق شب یلدا را دارم و واسه زمستون لحظه شماری می کنم

راستی شب یلداتون مبارک . ان شا ءالله همه ی آرزوهای زیبا و قشنگتون بر آورده بشه .

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که ۱/۰ دقیقه بیشتر باهم بودن را باید جشن گرفت !

عیدتون هم پیشاپیش مبارک

عقد و عروسی هاتون هم مبارک انشا ءالله همشون خوشبخت بشند و به پا هم پیرشند ( نه که از دست هم پیر شند) .

یه شعر تو ذهنمه کاملش یادم نمی یاد.چه بد ! خیلی دلم می خواست بنویسمش حالا هم اونی که تو ذهنمه را می نویسم

زمستون ............................

تو که عاشق نبودی ............

چه سرده .............ـ(شایدم چه گرمه !)( یه جا هم ،یه :چه تلخه می گه ! )

.....

...

..............

حافظا !

-------------------------------------------------------------------

۱۹۹۹۲ -۱۹۹۹۳ -۱۹۹۹۴ !

چیه ؟نگاه می کنین ؟خوب دارم جوجو هامو می شمارم ! نگاه داره ؟

د ِهَ ! نگاه نکن !جوجتو بشمار شما ! دیر می شه ها !

خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هامو می کشم

-----------------------------------------------------------------------------------

زمستون

تن عریون باغچه چون بیابون

درختا

با پاهای برهنه زیر بارون

نمی دونی تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدون

گل و گلدون چه شبها

نشستند بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه سخته چه سخته

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من که بی تو

نشستم زیر بارونزمستون

زمستون

برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره

زمستونا برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخ روزای جدایی

چه سخته چه سخته

بشینم بی تو با چشمای گریون

نذار تنها بمونم زیر بارون

به زیر بارون سرد زمستون

بشینم بی تو و تنها و گریون...

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:4 بعد از ظهر | 86/09/29آرشیو نظرات

من در گیرم !

سلام

کتاب رود پیدرا نشستم و گریستم را تمام کردم.

رمان جالبی بود

و شاید من خودمو توش خوندم( و اونجاهایی هم که خودم نبودم را می تونستم درک کنم ) چون:

هیچگاه کتاب را نمی خوانند .همیشه آدم خود را در کتاب می خواند ((رومن رولان ))

من عظمتش را حس کردم و در پایانش با پیلار اشک ریختم

این جمله ی زنه به پیلار چقدر زیرکانه بود:

((یک چیز را فراموش نکن .عشق می ماند .مردها هستند که عوض می شوند!!!))

من مسلمانم و مسلمان زاده .

هیچ شناختی هم نسبت به مسیحیت و انجیل و تورات و بقیه کتب آسمانی ندارم

اما به این معتقدم که هر چیز که ما را به خدا نزدیک کنه و به کسی آزار نرسونه دینه !

من به خیلی باورهایی رسیدم که کمتر تو دین اسلام دیدم و شنیدم

اما من درکشون کردم و قبولشون کردم

نمی دونم درسته یا نه

گاهی سر نخ هاش را تو دین مسیحیت دیدم

من قبول ندارم مسیح پسر خداست

اما به رسالت و باکره بودن مریم معتقدم

قبول دارم کاملترین دین از آنه محمد (ص) و بهترین دین اسلامه

اما نمی تونم قبول کنم این اسلام همون اسلام خداست !

من ترجیح می دم کافر باشم و با شناخت مسلمون بشم

تا با لفظ مسلمونی کافر از دنیا برم

به نظر من جرات یه کافر در جستجو در حقایق بیشتر از یه مسلمونه

چون کافره چیزی نداره از دست بده و می خواد یه چی بدست بیاره

اما مسلمونی که دنباله حقایق می ره می خواد یه سری چیزها را حفظ کنه و یه سری چیز جدید هم به قبلی ها اضافه کنه وا سه همین هم جراتش کمتره و کمتر درگیر حقایق می شه و به ظاهر و اون چیزی که نزدیک تره به باورها و چیزهایی که قبلا حفظ کرده توجه می کنه و می پذیره

من همیشه درگیرم

زندگی روحانی سراسر مکاشفه است و من شاید به این باور رسیده ام !

مارجانیکا کمکم کن . به شدت محتاجم


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:57 بعد از ظهر | 86/09/22آرشیو نظرات

مرگ در یک قدمی !!!

سلام

خوبید؟

یه چند روزه یه قاتل تو شهر پیدا شده که تا الان چند نفرو کشته و هنوز هم بازداشت نشده!(دیشب شبکه استانی چند بار عکسشو نشون دادن که اگه کسی دیدش به ۱۱۰ خبر بده !)

دیروز حراست دم دانشگاه به یه نفر مشکوک می شن و وقتی بررسی می کنن می بینن خوده قاتله است .اما به علت سرعت عمل زیاد تا می یاند دست به کار شند آقا قاتله پر!

امروز جا به جای دانشگاه بحث این آقا ی قاتل بود !

می گند گیر داده به دانشجوها فقط و واسه همین هم بیشتر جلوی دانشگاه ها کمین می کنه !

اما عجب قاتل احمقیه !آخه حراست دانشگاه ما به آدم معمولی که مشکوکم نیست گیر می ده دیگه چه برسه کسی که مشکوکم بزنه !!! (تو کل شهر این حراست دانشگاه ما مشهوره ! هیچ دانشگاهی مثل دانشگاه ما گیر بازار نیست !)(انگار دانشگاه قحط !)(تازه می گفتند چون قاضی پروندش رئیس دانشکده حقوق دانشگاه ماست برا همین هم اومده سراغ دانشگاه ما !!البته نمی دونم شایع است یا حقیقت .این مورد را مطمئن نیستم !)

خلاصه این چند روز تا آقا قاتله دستگیر نشده جونمون کف دستمونه و می ریم دانشگاه !

امروزبا بچه ها رو شوخی می گفتیم هر کی از زندگی سیر شده بره دم دانشگاه و داد بزنه آقا قاتله بیا منو بکش !!!!!!!!!!!!!!!!!(مثل جوجوهه که با مامانش دعواش می شه می ره تو حیاط داد می زنه پیشی بیا منو بخور !)

اما عجب داستانی شده !

مارجانیکا به خیر بگذرونه

آبان ۸۵

روزگار من !!!

سلام

خوبید؟

چند روزه حسابی سرما خوردم .تارهای صوتی من هم خیلی رو سرما خوردگی حساسه با کوچکترین علایم سرما خوردگی صدام می گیره و بم می شه .علاوه بر اون گوشهام هم عفونت می کنه و دردناک می شه .کلی کلافه ام می کنه و همه ی حوصلمو ازم می گیره !!!

این چند روز خیلی کار داشتم ولی نه حسش بود نه حوصله اش واسه همین نصفه نیمه انجامشون دادم و سر خودم و کارهام کلاه شرعی گذاشتم !!!

علاوه بر اینها کمر مامان خانوم هم گرفته و باید استراحت مطلق کنند و به همین دلیل کارهای خونه هم با منه !(اینقدر کند و بی تجربه هستم که خیلی بهم سخت می گذره .قدر مامان خانومی که همیشه دستم بوده اینبار بیشتره بیشتر دستم اومده .مارجانیکا خیرشون بده .همیشه همه چیز حاضر و آماده برامون مهیا بوده ولی حالا می فهمم چقدر زحمت داره !!!مارجانیکا همه پدر و مادر را حفظ کنه و سلامتی بهشون بده .الهی آمین .(همه کارها را می کنی خیال می کنی تمام شد .یک ساعت بعد انگار نه انگار که این همه کار کردی .دوباره همه چی بر می گرده سر جاش !خیلی خسته کننده است .تازه بابا هم دو روزه رفتند مأموریت .حسابی حسابی دست تنهام !!!)

---------------------------------------------------------------------------------------

۴ تا ردیف دکمه می تونه تمام وجود منو رو این صفحه پیاده کنه .این ۴ تا ردیف می تونه شما را با ذهنیت من همراه کنه .

کلمه بسازه و جمله بچینه و پل بزنه از ذهن من تا ذهن شما .

گاهی چیدن این حروف کنار هم واسم خیلی سخته .این دکمه ها طاقت نمی یارند کنار هم یادگاری بذارند و اونی که تو ذهن منو را نمایش بدند .اینه که کلمه مناسب پیدا نمی کنم و کم میارم تو حرف زدن . می نویسم (("سکوت" ))چون این قدر عمیقه که شاید فاصله ی بین ذهنیت ونمایش را پر کنه !

------------------------------------------------------------------------

راجبه پست پایین

من که نگفتم با شیطان دوست بشیم که !!!بله می دونم دشمن قسم خورده آدمه .

من فقط گفتم کاش ما هم مثل شیطان بودیم !!! یعنی مارجانیکا را فقط به خاطر بهشت و جهنم و خالقیتش نمی پرستیدیم .کاش ما هم کمی از عشق شیطان را داشتیم تا واسه اینکه معشوقه فقط ماله خودمون باشه شیطان را از مارجانیکا دور کنیم .کاش ما هم همه تلاش روز و شبمون واسه رسیدن به مارجانیکا بود نه واسه رسیدن به وعده های مارجانیکا و وصال به بهشت برین !!!

این نظریه حتی اگه باطل هم باشه اما خیلی حرف واسه گفتن و شنیدن و فکر کردن داره !!!

باز هم می گم هیچ چیز بد مطلق نیست .اصلا بد مطلقی وجود نداره.

وقتی جلوی آینه می ایستی حتما خودتو می بینی .چشماتو می بندی .آینه داره تو را منعکس می کنه تو هم هنوز جلو آینه ای ولی خودتو نمی بینی !

آینه کارشو لغو نکرده .اما تو می تونی ادعا کنی که من جلو آینه بودم ولی خودمو ندیدم !!!

خوبی ها هم همین طوره .همه چیز خوبه !!!فقط وقتی چشمامون را ببندیم می تونیم ادعا کنیم که خوبی نیست .

مارجانیکا همش خوبیه .پس نمی تونه بدی داشته باشه یا بدی خلق کنه .بدی فقط در مقابل کمبود خوبی وجود خارجی پیدا می کنه والا مثل خوبی خود به خود وجود خارجی نداره !!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:10 بعد از ظهر | 86/08/21آرشیو نظرات

شیطانه عاشق پیشه !!!

سلام

خوبید؟

می دونید چرا شیطان بعد اون همه سال عبادت ،از فرمان مارجانیکا پیروی نکرد ؟

اینو من از استاد ادبیاتمون شنیدم و به نظرم جالب اومد.

رابطه ی شیطان با مارجانیکا ،رابطه ی عاشق و معشوقی بوده .

شیطان شیفته و دلداده ی مارجانیکا بوده و به خاطر اینکه عاشق مارجنیکا بوده . او را می پرستیده .نه به خاطر خالقیت و الله بودن مارجانیکا !

شیطان معشوقش را با تمام وجود دوست داشته .دیوانه وار عاشقش بوده .تا اینکه یه روز مارجانیکا تصمیم می گیره آدم را خلق کنه و از شیطان می خواد در مقابله آدم سجده کنه

شیطان عاشق بوده و وفادار و فقط در مقابله معشوقش سجده می کرده .اون نمیتونسته در مقابله کسه دیگه ای جز مارجانیکا به سجده در بیاد

اما حالا معشوقش می خواد که اون در مقابله یکی دیگه سجده کنه که در آینده توجه معشوقشو به خودش جلب می کنه و از اون به بعد دیگه معشوقه فقط ماله خودش نیست .

این کار براش عذابه .با این که خواست معشوقه است پیروی نمی کنه! نمی خواد آدمی باشه .آدمی خلق بشه که شریکش باشه در عشقش . اون آدمو لایق معشوقش نمی دونه .می ره پیش مارجانیکا خواهش و التماس می کنه می گه مگه من برات بس نیستم ؟من که شبانه روز تو را می پرستم .چرا آدمو آفریدی ؟

شیطان نمی تونه تحمل کنه و به معشوقش می گه پس به من فرصت بده تا بهت ثابت کنم این آدم ها لایق تو نیستن !

مارجانیکا قبول می کنه و شیطان از سمت معشوقش ترد می شه !و از اون روز شیطان آدمها راا ز مارجانیکا دور می کنه نه به خاطر اینکه مارجانیکا را دوست نداشته باشه یا قبول نداشته باشه .واسه اینکه امید داره معشوقه باز ماله خودش بشه .تنها و تنها ماله خودش بشه .

از نظر عرفان عشق همراه با خود خواهی ،عاشقه همراه با انحصار طلبی در معشوقه خواهیش.

که عشق امروزی این خود خواهی را رد کرده وعشق را از خود گذشتی تعریف می کنه و منی را نادیده می گیره . و همه ی زندگیه عاشق را در ،خواست معشوق خلاصه می کنه .هر چی معشوقه بخواد همون میشه !

نمیدونم چرا از بعد شنیدن این داستان نظرم راجبه شیطان عوض شد!!!

از این وفا داری وسر سختیه شیطان خوشم اومده بدجور .اینکه به خاطر انحصار طلبیش قسم می خوره آدم را از مارجانیکا دور کنه و تا امروز کلی تلاش کرده .و باز هم تلاش می کنه.

من همیشه معتقدم بد مطلق وجود نداره .اینم یه دلیله دیگه واسه اینکه این اعتقادم قوی تر بشه !

شیطان هم خوبی های خودش را داره و دشمنی اش با آدم دلیل بر بد بودنش نیست و والا مارجانیکا بهش فرصت نمی داد.

مارجانیکا شکرت .

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:44 قبل از ظهر | 86/08/19آرشیو نظرات

من نیمه ،من تمام !!!

خداحافظ!

من سیاهم .من تاریک.من سرد.من غمگین.من گریه.من خنده.من گریه.گریه.گریه.من تنها.من بی کس .من نیم من.من خودخواه .من ساکت.من تردید.من خسته.من صدا.من سکوت .من حسرت.من بی خواب.من شاخ دار .من دردناک .من بی من .من بی تو.تو بی من.من با او.من بی او.من تردید.من ایمن.من راحت.من ساکت .من غمگین.من شاد.من لبریز.من تهی.من عمیق .من خالی.من غمگین.من غمناک.من درد م !.من درمان.من دارو.من مرهم .من زهرم .من پادزهر .من خاکم .من خاکریز.من سنگریز .من سنگلاخ.من کویر.من مهتاب.من طوفان.من گردباد.من ایهام.من ابهام.من تضاد.من لجوج.من فرار.من زمین.من هوا.من قبرم.من مرگ.من خواب .من پتو.من سرما.من غوغا.من قانون.من هنجار.من ناهنجار.من خط.من خطا.من قرمز.من خط قرمز.من فرار.من فرجام.من آغاز .من نیمه .من تمام !!!

سلام !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:26 بعد از ظهر | 86/08/11آرشیو نظرات

یه جابه جایی کوچیک !

سلام !


یکشنبه هفته قبل ساعت ۸ کلاس معارف داشتم ! حسابی دیرم شده بود ! قرار شد مامان خانوم اول منو برسونن بعد برند داداشی را برسونن مدرسه !

من به موقع رسیدم و خیلی خوشحال رفتم سر کلاس .هنوز استاد تشریف نیاورده بودن ! با خیاله راحت نشستم پیشه خودم گفتم تا استاد نیومده خوبه یه نگاه دیگه به جزوه اش بندازم ! در کیفو که باز کردم ! انگار آب جوش ریختن رو ی من ! کتاب جغرافی دوم دبیرستان !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه کیف و کفش من و داداشی یک رنگ و شبیه بهمه ! (درست عینه همه !)صبح تو ماشین هم کیفهای ما کنار هم بود و اشتباهی من کیف داداشی را آورده بودم !

وای حالا استاد هم می یومد !چه افتضاحی ! حالا باز من می شد تو یه برگه جزوه بنویسم ! داداشی را بگو که کتاب ها شو می خواست!

تازه دانشگاه من این سر شهر مدرسه داداشم اون سر شهر !!!!!!!!!!

خلاصه زنگ زدم به مامان و بهش گفتم کیفامون جابه جا شده !

مارجانیکا را شکر مامان حوالی همون مدرسه داداشی بود خلاصه گفت الان می رم می گیرم و برات می یارم ! وقتی زنگ زدم بیا دمه دانشگاه !!!!!!!!!

کلاسه منم یکشنبه ها دورترین ساختمان به در دانشگاه است !چاره ای نبود .قبول کردم !

وای حالا استاد را بگو !!!!!!!چی بهش بگم ! دم در کلاس داشتم با خودم کلنجار می رفتم که استاد اومد ! گفتم ببخشید استاد می شه من وسط کلاس یه چند دقیقه ای برم بیرون ! گفت کجا می خوای بری ؟(تازه کنجکاوش هم کردم !)گفتم باید برم دمه دانشگاه ( گفت واسه چی ؟)دیدم همین جوری اجازه نمی ده

گفتم راستش من و برادرم کیفهامون شبیه .الان جا به جا شده قراره برام بیارند !استاده یه خنده ای سر داد و دیگه نمی تونست خودشو کنترل کنه ! گفت باشه می تونی بری !

استاد تا چشمش به من می یوفتاد می خندید !

بیچاره مامان خانوم به خاطره یه جابه جایی کوچیک ۴ بار این راه دانشگاه تا مدرسه داداشی را گز کردند !

خیلی جالب و خنده دار بود (تو دورانه راهنمایی و دبیرستان هم کلی از این خاطره های بامزه دارم ! ان شا ءالله یه بار می نویسم !)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

یک حدیث از امام صادق (ع)هست که می فرمایند :

اگه می خواند دوستای واقعیتون را تشخیص بدین به قلبتون مراجعه کنین و ببینید چی می گه !!!(

آدم ها ممکنه خیلی زیاد دوست داشته باشند اما هر کدوم از این دوستان به دنباله هدفی باهات دوست شدند مثلا یکی برا جزوه .یکی برا اینکه تنها نباشه .یکی واسه اینکه با تو بره بیرون ! یکی واسه اینکه باهات حرف بزنه ! یکی واسه اینکه تو زیادی مهربونی باهات دوست شده !)اما دوست واقعی تو و کسی که تحت هیچ شرایطی تنهات نمی ذاره دوستیه که قلبت تاییدش کنه!

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:25 بعد از ظهر | 86/08/07آرشیو نظرات

محبت !!!

سلام !

خوبید؟

امروز بحث آزاد کلاس معارف محبت بود !
خیلی جالب بود !
محبت یعنی تعلق دل ،وابستگی دوتا روح !(همون اهلی شدن !) و هیچ ارتباطی به جسم و این بدن مادی نداره !

روحهای ما قبل این دنیا با هم گروه گروه و دسته دسته هستند.و اون روحهایی که همدیگرو می شناسن و تو یه دسته بودند تو این دنیا همدیگرو جذب می کنند و روحهایی که شناختی از هم ندارند یعنی تو یه دسته نبودند ،همدیگرو دفع می کنند(به استناد از یه حدیث از امام علی (ع) !*)

برا همینه که تو یه نگاه یکی به دل آدم می شینه و به نظر آشنا می یاد . یا تو نگاه اول بی هیچ دلیل قانع کننده ای از یکی بدت می یاد !(البته تو نگاه اول .نه یک ساعت . یک ماه .یک سال . و ۱۰ سال بعد !)

و بهتره برای شروع زندگی مشترک با افرادی که در نگاه اول از آنها بدتان می آید خود داری کنید !(چون روح ها ی شما هیچ شناختی نسبت بهم ندارند و از یه دسته نیستند . و دچار مشکلات زیادی می شوید !)

روح ها ی ما دارای میدان مغناطیسی است و انرژی از خود ساتع می کند .همیشه روحهای آشنا بهم انرژی مثبت منتقل می کنن و باعث آرامش اند و جاذب هستند .روحهای ناآشنا انرژی منفی منتقل می کنند و باعث استرس .ناراحتی شما می شوند

در دوستی معنویت وجود دارد !(معنویت:لذت روح از یه چیه خاص که باعث می شه با خودش و عوامل زندگی اش رابطه سازنده برقرار کنه و لذت ببره !) و به همین دلیل نیاز به محافظت و حراست داره

ریشه ی ابتدایی عشق دست خوده آدم نیست و راه منطقی نداره .اما می گویند وقتی عقل مست مست بشه عشق ایجاد می شه !

عشق مجازی راهی به سوی عشق حقیقی است به شرطی که در عشق مجازی پرو بالت بسوزه !(فقط به شرطی که از عشق مجازی بگذری و در آن ناکام بمونی می تونی به عشق حقیقی برسی !هان؟ حتما دیگه ! )

در نگاه اول اگه از کسی خوشت آمد منتظر خیر و برکتش باش ! اگر در نگاه اول از کسی بدت آمد حتما از طرف او به تو شر و زیانی میرسد ! ((حدیث از امام علی (ع))

---------------------------------------------------------------------------------------------------

امروز تو باشگاه مبارزه داشتیم ! حریفه من ۱۲ کیلو ازم سنگین تر بود تازه ناشی ! یه امتیاز هم نتونست از من بگیره اما با کلی ضربه هشلهفت و حرکات خطا حسابی داغونم کرد !آخرش استاد رو کرد به منو گفت امشب کتک خوردت حسابی ملس شد !جدی جدی به جا ضربه کتک می زد ! براش مهم نبود امتیاز بگیره فقط می خواست بزنه !!!همین که ضربه می یومد رو هوگوش بشینه آرنج می گرفت ! وای یه دردی داشت که نگو !همه بدنم ضعف می رفت ! برا محافظت از کلیه و ستون فقراتم (از بس بی کله می زد .هر چی هم استاد بهش تذکر کی داد .انگار نه انگار !) ساقه دسته چپم حسابی ضربه خورده .خیلی درده (معلوم نیست چه جوری ضربه می زد که علاوه بر کوفتگی کلی خراشیده هم شده !!!!)

منم امتیاز آخری را هر چی توان و قدرت داشتم یه پاکات زدم رو هوگوش پرت شد عقب و خورد رمین ! همه کلاس دست زدن !(از بس لجمو در آورده بود و دردم گرفته بود ! )

اوخ !هنوز دردش ساکت نشده ! پام را که نمی تونم رو زمین بذارم .(لنگان لنگان تا خونه اومدم !)

ولی خیلی کیف داد با اون همه خطا آخرش ازش بردم !!!!

راستی چقدر کتک خوردن و بحث محبت با هم تناسب داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:1 بعد از ظهر | 86/08/06آرشیو نظرات

غروب پاییزه . دلم غم انگیزه !!!

چشمای منتظر به پیچ جاده

دلهره های دل پاک و ساده

پنجره ی باز و غروب پاییز

نم نم بارون تو خیابون خیس

یاده تو هر تنگ غروب

تو قلب من می کوبه

سهم من از با تو بودن

غم تلخ غروبه

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده

برام یه یادگاریه

جز اون چیزی نمونده

تو ذهن کوچه های آشنایی

پر شده از پاییز تن طلایی

تو نیستیو وجودمو گرفته

شاخه خشک پیچک تنهایی

یاده تو هر تنگ غروب

تو قلب من می کوبه

سهم من از با تو بودن

غم تلخ غروبه

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده

برام یه یادگاریه

جز اون چیزی نمونده

------------------------------------------------------

عصر جمعه ها بدجوری دلگیره .

احساس غربت می کنم دلم برا همه چیز و همه کس تنگ می شه !

حتی برای روزهای هفته دل تنگ می شم !

از صبح کلی جزوه پاک نویس کردم . کلی کتاب درسی و غیر درسی خوندم . یه عالمه آهنگ گوش دادم .خیلی مشغول بودم اما باز دلم تنگه !

اس ام اس دادم برا دایی و مهسا و دختر عمو و یه دوستای دیگم !

اس ام اس دایی را که خوندم بیشتر دلم هواشو کرد اشکم در اومد.(از اون جوابهای اس ام اس فقط دایی نوشته بود که دلش برام تنگ شده ! بازم جا شکرش باقیه !) جمعه اون هفته ۲ ساعت با هم حرف زدیم.(این ماه دیگه فرزند نمونه نیستم ! قبض موبایلم این ماه خیلی زیاد می یاد .۲ ساعت فقط بین شهری !!!!!!!!!!!! به غیر از اس ام اس ها و مکالمات داخل شهری و .......! تازه هنوز یه ماه دیگه مونده !!!)

گوشه خوبیه ! کلی نصیحت کرد (این عین جمله ای که بهم گفت ،چقدر کیف کردم تا اینو گفت : فری خانوم خیلی برام عزیزی که غرورمو زیر پا می ذارمو نصیحتت می کنم و از خودم برات می گم که درس بگیری ! یه عالمه دیگه هم ازم تعریف کرد که پرو می شم بخوام اینجا هم باز نویسی کنم .یه عالمه هم ازم ایراد گرفت که حق داشت و حرف حق می زد !)

امیدوارم و آرزو می کنم فوق لیسانس حتما قبول بشه و یه همسر لایق و دوست داشتنی مارجانیکا بهش هدیه بده !‌و خوشبخت بشه الهی آمین !

اگه اینجا بود .مجبورش می کردم ساعت ۱۲ بریم پارک کنار آب قدم بزنیم !(گیج خواب بودم اما بهش زنگ می زدم که بیا بریم ! گاهی زده حال می زد و نمی یومد اما فردا شبش خودش زنگ می زد که اگه می یای ۱۲ آماده باش .منم که آماده باش نه تو دهنم نبود . تندی می گفتم باشه آمادم !کلی می خندید می گفت من نمی دونم چرا زنگ می زنم دیگه !تو که ۳ صبح هم بگم ،می گی باشه بریم !)

وای چقدر دلم براش تنگیده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:53 بعد از ظهر | 86/08/04آرشیو نظرات

ای بابا !!!

سلام !

خوبید؟

من هم بدک نیستم .خسته ام اما خستگی روزانه است و خودش لذت بخشه !

۳ هفته پیش با ۵ دقیقه تاخیر رسیدم سر کلاس !(هر روز دارم این سربالایی را می دوم ! هر چه قدر هم زود از خونه بزنم بیرون باز دیر می رسم .از بس که این اتوبوس ها بی برنامه است هر ساعتی خودشون دلشون بخواد می یاند !).اولین بار بود با تاخیر می رسیدم استاد رفته بود سر کلاس . منم بی تجربه !!! اول در زدم بعد رفتم دم در، سرم را انداختم پایین و دستام را تو هم قفل کردم و ایستادم تا استاد اجازه ورود بده ! استاد هم تا دید من خیلی مظلوم وار ایستادم ! نامردی نکرد با یه لبخند گفت فامیل شما چیه ؟

گفتم فلان !گفت خانم فلان پیش پای شما هم خیلی از بچه ها دیر آمدند اما خوب از این جلسه به بعد شما مسئولید سر این کلاس فامیل کسایی که دیر می یاند را بنوسید !اول از همه هم فامیل خودتون را بنویسین !باز گفت : فامیلتون چی بود؟ باز گفتم ! بعد گفت خانم فلان بفرما بشین و همه بچه ها به سرخ و سفید شدن من خندیدن !(پاک آبروم رفت .همه دانشکده هم سر این ماجرا فامیلم را یاد گرفتن !) هنوز من نشسته بودم که در باز شد یکی بدون اینکه به استاد نگاه کنه اومد نشست ! ۱۰ دقیقه بعد یکی دیگه !

۳۰ دقیقه بعدش یکی دیگه ! هر دفعه هم در باز می شد همه می خندیدند و کل کلاس بر می گشت طرفه من که عکس العمله منو ببینند! !دیگه آخرش یکی از همکلاسی هاطاقت نیورد گفت خانم فلان شما چقدر بد شانسین !!!!!!

استاد هم که خنده اش گرفته بود یه نگاهی مهربان به طرف من انداخت وادامه ی درسو داد (تو دلم گفتم خوبت شدا ! دغو دلی همه را سر من خالی کردیا ! دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی ! فقط می خواستی منو معروف کنی و آبروی منو ببری خوبه ۵ دقیقه تاخیر داشتم !) (خلاصه باز بر خلاف میلم شرایطی ایجاد شد که تو چشم برم !!! می گن مار از پونه بدش می یاد در خونش سبز می شه .حکایت منه !!!)

------------------------------------------------------------------------

راستی یه مدته دارم به یه چی فکر می کنم به نظرم جالبه !
می گما دقت کردین ما حتی تو آرزوهایی که مطمئن هستیم بر آورده نمی شه هم خود خواهیم !
مثلا آرزو می کنیم کاش بال داشتیم تا تو آسمون پرواز کنیم !

در صورتی که اگه آرزو کنیم قانون جاذبه مختل بشه به همون هدف می رسیم و تو آسمون پرواز می کنیم با این تفاوت که در آرزوی اول همه رو زمین اند و تو فقط تو آسمون و با بقیه متفاوت ! اما تو آرزوی دوم همه تو آسمو نند! تفاوتی بین تو با دیگری نیست !فقط تو بال نداری !!!!!!!!

چقدر خداییش خود خواهیم !!!!

تازه یه چی دیگه مگه فقط پرنده ها پرواز میکنن؟

که هر وقت خواهان بال می شیم و آرزو پرواز می کنیم می گیم کاش پرنده بودیم ! مگه مگس و زنبور و .. بال ندارند؟ پرواز نمی کنن؟

اینا فلسفه اش کجاست؟

جالبه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:6 بعد از ظهر | 86/08/02آرشیو نظرات