my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

خرداد ۸۷

معادله !

اگه روزی ...
سلام!
هنوز تو دوران هویجوری نوشت هام!
تازگی ها فهمیدم به نوشتن اعتیاد شدید دارم !
وقتی جزوه هامو ورق می زنم وقتی دارم درس می خونم محاله یه دلنوشته وسطشون پیدا نکنم و یا همون آن ننویسم . ناخود آگاه قلمم به رقص می یاد و می نویسه گم شده های ذهنمو

بعضی هاش خیلی قشنگند و یادم نمی یاد تو چه حسو حالی نوشتمش اما وقتی می خونم انگار تکیه ایی از خودمو پیدا کردم . بعضی هاشم هم از نظر ادبی و هم نگارشی افتضاحه اما خوب اونام تکیه ایی از من بوده و تو اون حس و حال بیش از این نتونستم با کلمات برقصم !

من خیلی کم کتاب رمان و داستان خوندم (شاید به اندازه ی انگشتان دستم!) مطمئنا اگه رمان و یا داستان بیشتری خونده بودم بهتر می تونستم بنویسم اما می خوام خودمو محک بزنم . می خوام این رمان را آماتوری بنویسم و بعدها تغییرات را بررسی کنم .

یه نوشته نوشته بودم راجبه دولت و گرونی و .. خیلی خنده دار بود اما مامان خانومی قاطی برگه های باطله دادن بازیافت و ما موندیم و رنگ پوست گردو ! می خوندین کلی می خندیدین

-----------

دراز می کشی زیر پنجره و ستاره ها را قسمت می کنی :

یکی برای من !
یکی برای تو ؟ نه تو حالا زوده ستاره داشته باشی . اونم ماله من !

اون دورتره کم نوره می تونی با اون شروع کنی نه نه نه ! اونم ماله من !

اینجوری که خوب نیس !

اصلا بذار یه جور عادلانه قسمت کنیم

همه ی ستاره ها ماله من !
من ماله تو !

خوبه ؟

معادله ببندی به یه تناسب عاقلانه و منطقی می رسی !

ستاره ها دورند اما ماله منند !

اگه روزی ....

راستی یکی از آرزوهام زودتر از موعدش حقیقی شد .مارجانیکا صد میلیون کرور فاصله ی نوری شکرت

از ۱۰ تیر شروع می کنم !!!

واو !

----------------------------------------------------------------------

پ.ن :

اندرباب قسمت کنون ستاره ها:

۱.جناب من خودخواه تشریف دارند چون همه ی ستاره ها را برای خودشون می خواند و نمی تونن با دیگری قسمت کنن !
۲. جناب من خودشو از دورترین و کم نور ترین ستاره هم کمتر می دونه و ستاره ها با اینکه هیچوقت دستش بهشون نمی رسه براش با ارزشتر از خودشه چون حاضر نیس برای شروع ستاره دوره را به دیگری بده اما خودشو می سپره دست دیگری !(البته وقتی خودش ماله توه هر چی هم که ماله منه است هم ماله توه می شه پس غیر مستقیم ستاره ها را هم داده به توه )

۳.جناب من ، بین رابطه ها تناسب می بند ند!!!!و می دونن بین اون همه ستاره و یه (من +اون همه ستاره تناسبی) نیس ! مگه اینکه یه منه دیگه اونور معادله پیدا بشه و با این منه خط بخوره !!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:0 بعد از ظهر | 87/03/2714 نظر

همینجوری نوشت !

سلام

خوبید؟

الان از دو تا امتحان می یام و نمی دونم چرا یهویی اینقدر هوس نوشتن به سرم زد

چند وقتیه می خوام بنویسم

از خونه ی قدیمی

از ستاره

از کلبه ی خان

ادامه ی رمان

از دانشگاه

از خیلی چیزها

اما وقتش نشد

الان هم هوس نوشتنم گل کرد و یه پست همین جوری نوشتم

دیشب تا صبح بیدار بودم

دیروز یه روز افتضاح بود

کلی زحمتام به هدر رفت

دوباره بد شدم و غر غر کردم و بی خودی پشیمون شدم و بعد از پشیمونیم پشیمون تر

دوباره من ! من شدم و یادم رفت باید صبور باشم

اما اگه دوستم ودوستش نبودن اونوقت ....شکرت مارجانیکا

راستی از تو هم ممنون که دلداریم دادی

مجبورشدم بازنویسیش کنم مجبور شدم تو اون وقته کم دوباره از نو بنویسم و وقت خوندنم را صرف دوباره کاری کنم و تا صبح نفهمیدم چطور دو تا امتحان را خوندم

اما مارجنیکا را شکر نتیجه خوب شد انگار!

دلم واسه اتاقم تنگیده !

دردی موزیانه تمام بدنم را تخسیر می کند تیر می کشد تمام اندامم و در من فرو می رود و من آه می کشم .آه

من با این درد از هر آشنایی آشنا ترم و می دانم حضورش برکت است و من را به خوب بودن و خوب خواستن و جاودانگی ترغیب می کند.

دردی که امیدی به من می دهد کوتاه و کارساز .

با این که گاهی روزهامو خراب می کنه .با اینکه برنامه هامو می ریزه بهم اما من دوسش دارم

پریشب رفتم دم پنجره اتاق دایی . تازه یادم افتاد چی شد

ستاره و پنجره را از دست دادم

من بی ستاره همه عمرم تباهه

ستارمو با قابش از دست دادم

حالا من موندم و حسرت با ستاره بودن

وای که چه شبهایی باهاش طی کردم

دلم برا خودش و قاب و حریر هایل و تخته سلطنت و امارت دو نفرم لک زده

دلم واسه خلوتگاه و دنجترین تنهایی هام تنگیده

وای که چقدر دلتنگم

آی !

درده !

بسه دیگه !

بقیه حرفام باشه واسه پستهای موضوع دارم

برم دیگه

فعلا تو امتحانها فقط از همین پستهایی هوس گونه می نویسم تا بعد امتحانها که پستهایی که می خوام را کامل بنویسم و اون ۴۴ صفحه word هم که تایپ کردم را باز خونی کنم و اگه دلنشینم شد بذارم تو وبلاگ

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:51 قبل از ظهر | 87/03/2110 نظر

میخ های دیوار وجودیم !!!

سلام

به دعوت آقای کاوه منم تو بازی شرکت می کنم

تا ثیر گذارترین دوران :

وقتی آدم هنوز سنی نداره و می خواد زندگیش را دوره ایی کنه یکم سخته ! خود سن من برای یکی یه دورانه و برای من باید چندین دوره بشه !

تصمیم گیری بینشون خیلی سخته اما فکر کنم تا ثیر گذارترین دوران زندگی ام ۹ سالگی و ۱۸ سالگی و ۲۰ سالگیم باشه !

تاثیر گذارترین آدمها:

تاثیر گذارترین آدمها اول از همه خانواده و پدر و مادر و دایی ام بودند .۹ سالگی ایم دوستی به نام مرضیه فتحی که تو اون دوران و تو اون سن تاثیر خیلی خیلی خوبی روی من داشت .

کسی که به خاطر حضورش یه جزء قرآنو حفظ کردم .(الان یه کلمه هم حفظ نیستم ). به خاطر تاثیر پذیری از اون تمام نمازهام سر وقت بود و چادر همیشه به سر داشتم .

نفر بعدی : معلم ریاضی دوم راهنمایی به نام بدری خضرایی (اسم و فامیلش را به تفکیک شخصیت تو داستان به کار بردم به خاطر تاثیر گذاریش !)مارجانیکا می دونه چقدر حضور این معلم روی من تاثیر گذار بوده .هیچگاه به چشم یه معلم نگاش نکردم .همیشه وقتی می دیدمش پاهام می لرزید .قلبم تند می زد و چقدر نگاش گیرا بود .بر عکس من خیلی آروم و کم حرف بود .بیشتر ب چشم یه دوست و خواهر می دیدمش تا یه معلم . تاثیرگذاریش به خاطر حس دونفرش بود .اینقدر این حس قوی بود که بچه های کلاس حسادت می کردن و سعی می کردن با حرفها و کنایه هم من و هم بدری را ناراحت کنن و بالاخره موفق شدن !
نفر بعدی: تو سن ۱۷ سالگی استاد ستارم به نام بهنام زمانیان . من اوج غرور و لجبازی و بی تفاوتیم را با اون طی کردم . واسم احترامی که به اعتقاداتم می ذاشت و بر خلاف عرف و عادت کلاسش باهام رفتار می کرد دوست داشتنی بود .( برای درست کردن جایگاه دست ، دست شاگرداشو می گرفت و درست می کرد اما هیچگاه دست منو نگرفت و اگه هم مجبور می شد با خودکارش حالت دستمو درست می کرد .ازم نمی خواست تو چشماش نگاه کنم در حالی که نگاه کردن به چشماش موقع توضیح نت ها یه قاون بود ) اون واسم شد الگوویی برای تربیت اگر فرزندی داشتم و اگر فرزند م پسر بود . شخصیت فعال و محترمش و متانت و سر به زیری و تلاش و پشت کار و و ارزش والای انسانیش همش قابل تحسینه.واقعا پسر با جنبه ایی بود . تو حرفه ی خودش خیلی سرشناسه (تو اسفند ماه دوبار دیدمش . وقتی برگشتم پشتم دیدم چقدر این آدم به نظرم آشنا است تا گفت سلام از صداش شناختمش دست و پام لرزید سلام گفتم و دوباره ازش فرار کردم . شاید اون همیشه فکر کنه من ازش نفرت داشتم و دارم و چقدر ازش بدم می یاد اما همیشه واسه من جز تاثیر گذارترین افراده .

قشنگترین احساس نوجوونیم با حضورش معنی گرفت و با حضورش یاد گرفتم رو دلم پا بذارم ! این خیلی با ارزش بود از نظر خودم

نفر بعدی: یه معلم به نام محمد گنجی !این آدم به من آرامش و بیخیالی و ساده نگری و مهربانی بی توقع و شناخت روح بزرگ را یاد داد

نفر بعدی :فردی که تاثیر خوبی رو من داشت اما بعدها فهمیدم همه ی حرفاش دروغ بوده با این حال از تاثیر خوبش روی من کم نشد فقط اعتمادمو بهش از دست دادم و یاد گرفتم می تونن دروغ گوها و آدمهای بد هم روی آدم تاثیر خوب بذارند

بیشتر وبلاگ نویسا با مطالبشون روی من تاثیرگذار بودند .

و آخرین : شخصی که من همیشه در خواب و رویا و خلسه های شبانه ام می بینم و شبیه هیچکس نیس اسمش حسینه .(دفعه اول که اسمشو بهم گفت بعد از بیداری داشتم دنبال یه همچین اسمی با این شخصیت و قیافه توی آدمهایی که می شناختم می گشتم اما نبود ! از کجا اومده و چرا اسمش حسینه نمی دونم اما خیلی حرف هایی که می زنه تاثیر گذاره و منو با خودش همراه می کنه اون ساعتها با من حرف می زنه و از یه چی که بعد از بیداری یادم نمی یاد چیه بر حذر می کنه . گاهی ازش می ترسم گاهی که می خواد هشدار بده . من می ترسم و تو خواب خیس عرق می شم .

: تمام افراد خیالی ساخته ی ذهنم که تو داستان نقش دارند روی شخصیت من تاثیر گذار بودند

تاثیر گذارترین رابطه :

رابطه ی دختر عموم با همسرش (هر دوشون همسن هستن و ۲۰ سالگی ازدواج کردن وبعد از ازدواج به تهران رفتن الان هر دو باهم درس می خونن و سرکار میرن و کار خونه انجام میدن و باهم شیطنت می کنن و از دیوار راست بالامیرند و خیلی با هم دوستندو من و تو ندارند و همیشه ما هستن . عیدها با حضورشون به من خیلی خوش می گذره .زنموم می گفت شما ها واسه بهم ریختن یه شهر کافیند ! سال کنکور نیمه شب من زنگ می زدم بهشون که پاشیم باهم درس بخونیم و چقدر خوب بود ! شوهرش خیلی آدم خوب و فهمیده و مهربان و همراهیه .انشا الله همیشه خوشبخت باشن (رابطه ی محترم و در عین حال صمیمیشون و زندگی شاد وهمراهیشون خیلی دوست داشتنی و تاثیر گذاره

رابطه ام با دایی و خانوم خضرایی

رابطه ی پسر کوچولوی کر و لال بهزیستی با من

تاثیر گذارترین شخصیت :

شخصیت بیشتر فیلمها و سریالهایی که منو جذب کرده

شخصیتهای کارتونی مثل جودی

شخصیت آدم های بزرگ مثل شریعتی و رجایی و شخصیت استاد گیاه شناسیمون !

اصلاحیه:

داشتم فکر می کردم همه آدمهایی که چه مجازی، چه حقیقی من باهاشون در ارتباط بودم چه طولانی مدت و چه کوتاه روی من تاثیر گذار بودند و نمی شه تاثیراتشون را نادیده گرفت

من اینجا از دوستا ی مجازی به صورت کلی یاد کردمچون اگه می خواستم جز جز بنویسم حیلی زیاد می شد

آدمهایی که تو دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم تاثیر بیشتری روی من داشتن چون من تمام دلنوشته هاشون را با دقت میخوندم و گلچین می کردم و این تاثیر گذاریش خیلی زیاده

از همتون ممنونم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:6 بعد از ظهر | 87/03/1123 نظر

ملاقات مرموز 2 !!!

نفسی عمیق کشیدم و دستم را روی زنگ محکم فشار دادم . صدایی آشنا با لحنی مهربان گفت:بیا تو عزیزم . دیر کردی ! با لبخند و تِه ته په ته کردن گفتم بله شرمنده تا اومدم آدرس و خونه را ... که آیفون به صدا در آمد و در باز شد و جملاتم نصفه نیمه موند

وای ! مارجانیکا ! عجب خونه ایی !!!!!!!!!یه ردیف سنگ ،راهو برای رسیدن به درب اصلی نشون میداد تمام حیاط پر از گل و درخت و چمن و زیبایی بود .چقدر رویایی ! یه آن همه جا روشن شد و زیبایی های حیاط ،حیاط که نه، باغ بود ! بیشتر خودی نشون داد و همراه روشنایی سایه ایی بر در اصلی نمایان شد !
از روی سنگها به سمت در اصلی رفتم و با صدای بلند سلامی گفتم و بلافاصله قبل از پاسخ سلام شروع کردم به تقدیر و تشکر و تعریف از باغ و ... اینقدر ذوق داشتم که هر لحظه تن صدام بلندتر می شد . بعد از تمام شدن نطقم به آرامی پاسخ سلامم را داد و گفت خوش آمدی .بیا تو

زن میانسال و مهربان و فهمیده ایی .سالها ست که می شناسمش اما اولین بار به خونه ش می یام .تا امروز هم برام نا آشنابوده و هست چون معمولا ساکته و فقط در مواقعی که لازمه و نگاهش گویا نیست لب به سخن باز می کنه اونم در حد چند کلمه کوتاه و مفید !

یکم کج میشم تا بتونم از کنارش و از در بگذرم و وارد خونه بشم ؛ همه جا ساکته و آروم ،سری می چرخونم و با چشم همه خونه را بررسی می کنم خونه ایی سواره پیاده که راه پله هاش درست روبه روی دره اصلی ست .یه دست مبلمان راحتی زیر دستگاه پله ،این ها تنها چیزایی ست که از دمه در می شه دیدشون . کمی جلوتر می یام و اون درو می بنده ازش می پرسم تنهایی اید؟ شما تنها زندگی می کنین ؟ با لبخند پاسخ میده که من سالهاست تنها زندگی می کنم و با دستش منو به سمت یکی از مبلمانها راهنمایی می کنه و مثل همیشه با نگاهش ازم می خواد که بشینم ،دوتا کف دستم را در حالی که دارم به هم مالشش می دم نزدیک دهنم می برم و می گم اگه اجازه بدین قبل نشستن یه دوش آب گرم بگیرم و لباسهامو عوض کنم .چون بیرون خیلی سرد بود و ..

لبخندی می زنه و بدونه کوچکترین جوابی، منو به سمت طبقه بالا راهنمایی و همراهی می کنه .همین طور که از پله ها بالا می رفتم با کنجکاوی همه جا را زیر نظر می گذروندم .واقعا خونه ی قشنگی بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود ؛با دیدن خودم تو آینه ایی که تو ایستگاه وسطیه راه پله ها به دیوار وصل شده بود خندم می گیره ،قیافه ی رنگ و رو رفته و پریشانم خیلی مضحک شده بود .تندی حالت روسری بهم ریخته ام را سرو سامانی دادم و از جلوی آینه گذشتم ،طبقه ی دوم چاهار تا اتاق داشت که به وسیله ی راهروی نسبتا پهنی به هم وصل می شد؛ آخر راهرو هم به درب حمام می خورد . درب حمام را برام باز می کنه و خودش می ره تو یکی از اتاقها ،دمپایی ها را با یکی از پاهام به طرف خودم می چرخونم و با تردید تو پام می کنم می رم توی حمام ودر را می بندم و قفل می کنم ومشغول باز کردن دکمه های مانتو م میشم که در می زنه .قفل درو می چرخونم و از لای در سرم را بیرون می یارم و نگاش می کنم ،باز دوباره لبخند می زنه و حوله ایی که تو دستشه را به طرف صورتم بالا می یاره وبعد این همه سکوت می گه تمیزه ،لباس هم می خوای برات بیارم ؟می گم نه مرسی لباس اضافی دارم و با یه دستم طوری مانتوم را می گیرم که لاش باز نشه و با یه دست دیگه درو کاملا باز می کنمو حوله را می گیرمو تشکر می کنم ،ولی باز مثله همیشه فقط یه لبخند پاسخمه و می ره !

دوباره در را می بندم و به در اوردن لباسام مشغول می شم .همیشه عادت دارم وقتی یه جایی می رم حتی برای چند ساعت کلی وسایل اضافی دنبالم داشته باشم همیشه به خاطر این عادتم سرزنش شدم و همیشه ی خدا هم کیفم سنگینه اما این عادت در مواقع ضروری و اضطراری خیلی مفیده و خیلی به دادم رسیده درست مثل الان و اتفاق امشب !

بعد از دوش گرفتن ، لباسام را می پوشم و قفل درو باز می کنم و لباسهایی که با وسواس تمام شستم وتوی سبد ریختم را می ذارم پشت در و از تو کیفم یه برس در می یارم و موهامو شونه و دسته اش می کنم و محکم بالای سرم می بندمش و بعد روسری شالی توسی رنگی را سرم می کنم و دستشو می اندازم پشتم یه نگاه تو آینه ، یکم مکث می کنم و دستی به صورت خشکم می کشم از تو کیفم جعبه ی لوازم آرایشی ام را در می یارم و دوباره دسته ی روسری را باز می کنم و کمی کرم می زنم ؛اون کرم ضده آفتاب که معمولا به جای کرم مرطوب کننده ازش استفاده می کنم به همراه یه رژ لب و خط لب یه درجه روشن تر از رنگ واقعی لبم و یه مداد و خط چشم سنگی کل لوازم آرایشی منه که همیشه همراه دارم و همیشه هم فراموش می کنم ازش استفاده کنم ،یه نگاه به چهره م میندازم و یه نگاه به داخل جعبه ،همین کرم کافیشه و جعبه را می ندازم تو کیفم و کیفم را میندازم رو دوشم و سبد لباسهای شسته را از دم در برمی دارم و می رم به طرف نرده های محافظ طبقه ی دوم و دولا می شم به سمت پایین و بدری خانوم را صدا می زنم :بدری خانوم ، بدری خانوم ....از اون بالا نمای خونش بهتر پیداست و چیدمانش بیشتر تو چشم می ره از یه دری که کناره دره اصلیه با یه کفگیر می یاد بیرون و سرش را با همون لبخند ملیح همیشگی بالا می کنه .سبد را نشونش می دم و می گم کجا می تونم پهنشون کنم ؟ می گه اتاق دومی را برای تو آماده اش کردم تو تراس همون اتاق می تونی پهنشون کنی .سرم را بر می گردونم سمت اتاق ها تا اتاق دومی را پیداش کنم تنها اتاقی که درش بازه همون اتاق دومی است .نگاهم را دوباره به سمت پایین میندازم که تشکر کنم ،باز غیبش زده و رفته سر کارش ! با خودم می گم این دیگه کیه؟؟؟؟

می رم تو اتاق و با پام در اتاق را می بندم !

قبل از بررسی اتاق به سمت تراس می رم واز لای پرده ش درو باز می کنم و میرم تو تراس و لباسها را پهن می کنم ! وقتی میام تو اتاق ،تازه جلوی اتاق جذبم می کنه

اتاقی سه در چاهار ،با چیدمان هنرمندانه !همه ی وسایل سری رنگ قهوه ایی تا کرمی روشن دارند و خیلی شیک چیده شدند

فرش و کمد و تخت و میز کنار تخت ، قهوایی روشنه روشن ؛ دیوار و کف پوش، کرمی و پرده ها کمی روشن تر از کف پوش

کیفم را روی تخت می ذارم و می رم کنار پنجره و پرده ها شو کنار می زنم

محو منظره ی دیدنی باغ و آسمون پنجره می شم: با خودم شعر پنجره فروغ را زمزمه می کنم

((یه پنجره برای دیدن))

((یه پنجره برای شنیدن))

می رم روی تراس و از روی نرده ها به سمت پایین خم می شم

((یه پنجره که مثل حلقه ی چاهی ))

((در انتهای خود به قلب زمین می رسد ))

سرم را می یارم بالا و دوباره محو آسمون پر ستاره می شم

((و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ))

((یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را ))

((از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم سرشار می کند))

می یام تو اتاق و خودم را رو تخت ولو می کنم و مات پنجره می شم و زمزمو ادامه می دم:

((و می شود از آنجا خورشید را به غربت شمعدانی مهمان کرد ))

((یه پنجره برای من کافیست !!!!))

از اینجا به بعد شعر فروغ رو حفظ نیستم وبرا اینکه زمزمم نصفه و نیمه نمونه کتاب عاشقانه ی فروغ را از تو کیفم در میارم و از روش روخونی می کنم

((من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ایی که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف ((سنگ))را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پرزدند

من از میان ریشه های گیاهان گوشت خوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایی است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ ها مرا تکه تکه می کردند .

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشد

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود ،هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم ،باید.باید.باید

دیوانه وار دوست بدارم

یه پنجره برای من کافیست

یه پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش

معنی کند

از آیینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران،رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند؟

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست ،ای برادر،ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب،که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست

حس می کنم که ((لحظه))سهم من از برگها ی تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبیست در میان گیسوان من

و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم ))

شعر که تمام می شه به پهلو به طرف پنجره می خوابم و هر دو کفه ی دستم را برای یه طرف صورتم متکا می کنم و غرق فروغ و اشعارش و تاریکی و ستاره می شم که صدای در زدنش می یاد .به سرعت نور از جام می پرم و لباسام را مرتب می کنم و می گم بفرمایید ،

------------------

ادامه دارد و همچنان در مقدمه سیر می کند

پ.ن۱: نمی دونم چرا نمی تونم از حجم جزییات کم کنم به نظرم این جزییات به فضاسازی کمک می کنه و در روند داستان خیلی تاثیر گذار می تونه باشه اما الان حوصله ی خواننده را سر می بره !نه ؟؟؟

پ ن ۲: به علت مشغله و امتحان و اسباب کشی و ... یکم این قسمت داستان زیادی طولانی است (چون وقت نمی کنم تا یه مدت ادامه اش بدم )

توقعی برای خوندن نیست و اگه لطف کنین و بخونین ، منت گذاشتین و ممنونم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:53 بعد از ظهر | 87/03/0722 نظر

اندر بحث ضرب المثل:

ضرب المثل پست قبل بر می گرده به:

دوران دبیرستان

اون روزها به خاطر شیطنت و شلوغ بازی و بازیگوشی سر کلاس آخر کلاس می نشستم !چون صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر و حالی به حولی!!!!

معلم شیمی به دو ردیف آخر می گفت الکترونهای ظرفیت !

می گفت شما همیشه از مدار خارجین و درحال جنب و جوش و شلوغ بازی و بقیه کلاس را هم از مدار خارج می کنین !!!

اون سال سالی بود که معلمها به خاطر کمی حقوق اعتصاب کرده بودند و مدرسه رو هوا بود

ما هم از خدا خواسته . کلی آتیش سوزوندیم ( نه که قبلش خیلی آروم بودیم !!!! )

کلاس ما تو کل مدرسه معروف بود به خاطر شیطنتهای ممتازمون :

ترقه زدن سر کلاس! مسابقه از دیوار بالا رفتن ! سناریو عروسی زنگ تفریح ها ! بهم ریختن جشن ها

(سال سوم کلاس ما را بردن کلاس بقلی دفتر که زیر نظرمون داشته باشن و کنترلمون کنن اما زهی خیال باطل

تازه سوم بیشتر خوش گذشت چون سال آخری بودیم و ارشد مدرسه و حق آب و گل داشتیم معلمها هم باهامون همراهی می کردن .)

سال دوم موقع امتحانها اعتصابات بود .ما هر روز دعا می کردیم امتحان کنسل بشه و بیفته عقب و وقتی می یوفتاد عقب و مطمئن می شدیم از امتحان خبری نیس دمه دفتر تجمع می کردیم و می گفتیم : ما خونده بودیم باید امتحان بگیرین و هی شلوغ بازی و مسخره بازی وقتی هم می گفتن امتحان بر گذار میشه می رفتیم می گفتیم ما فکر کردیم اعتصابه و نخوندیم و عمرا اگه امتحان بدیم ...

در هر دو صورت شلوغ می کردیم و از درو دیوار بالا می رفتیم و کتاب به دست دمه دفتر کمپ می زدیم !!!

یه روز که سرخوش دم دفتر رو زمین ولو شده بودیم و گروه کر راه انداخته بودیم و می خوندیم : برای حفظ شیشه مدرسه تعطیل می شه

معلم شیمی اومد الکترونهای ظرفیتو صدا زد و برد تو کلاس و گفت یه چی می گم خوب گوش کنین

می دونین حکایت شما مثله چیه ؟

مثل این مثل که:

آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !!!!!!

می دونین یعنی چی؟

گفتیم نه یعنی چی:

یعنی همیشه ی خدا ناراضی هستین و دادتون بالاست و خودتون هم نمی دونین چرا دارین داد می زنین و با این داد باید به چی برسین !!!! فقط داد می زنین و کار مفیدی انجام نمی دین فقط می خواین زندگیتون بگذره و به حرفها و دادهایی که میزنین توجه نمی کنین و فرقی بین رو منبر بودن و سروری کردن و زیر ظلم بودن و فشارتون نیس تو هر دوش حرف حساب و کار مفید و سازنده ایی ندارین !!!!زبه گذر زمان و وقت و عمری که از دست می دین بی توجهین !

امسال می گذره و یادش می مونه اما چندسال دیگه خودتون می فهمین چه ظلمی بهتون کردن و خودتون به خودتون چه ظلمی کردین

نه امسال و تو این مدرسه ،تو کل زندگی و تو جامعه !!!!

اون روز بعد این حرفها هممون کلی خندیدیم و برا بقیه تعریف کردیم که چی بهمون گفت و هی این مثل را بجا و بیجا برا هم تکرار کردیم و شده بود مایه خند و مسخره بازیمون !!!

اون موقع درک این مثل برا ماهایی که به قول معلم شیمی به فکر گذران زندگی بودیم خیلی دور از ذهن بود

اما الان می فهمم چی می گفت و چی بهمون گذشت و چقدر ظلم و ظالم !!!

اون روز امتحانو به اصرار معلم شیمی دادیم .۱۰ دقیقه پایان امتحان اومد گفت :بی تو هرگز با تو شاید را در بیارین (منظورش کتاب شیمی بود !!!) و این ۱۰ دقیقه پایانی اپن بوک هرچند می دونم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد اما مفاهیمی که تو این ۱۰ دقیقه می بینین و دنبال می کنین تا پایان عمرتون از یادتتون نمی ره !!

واقعا راست می گفت تمام مطالبی که تو اون ۱۰ دقیقه از جلوی چشمم گذشت یادمه !

حکایت همه ماها شاید حکایت آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !

از موقعیتهای منبر گونه مون درست استفاده نمی کنیم و فقط داد می زنیم و مسائلی را فریاد می کنیم که دونستن یا ندونستنش به ما کمکی نمی کنه ! مثل وقتی که منبر افتاده روت و داد می زنی ! می تونی به جای فریاد نیروتو جمع کنی و منبرو از روت بلند کنی!!!!

مرسی از ژاندارک عزیز به خاطر اینکه راجبه این مثل نظرشو گفت .نظراتش هم کاملا درست و نزدیک به منظور این مثل بود

تو این پست من نتونستم منظور دقیق این مثل را اون طور که باید و درک کردم بیان کنم و فقط اشاره ایی بود به آنچه که منظور این مثله !

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:45 بعد از ظهر | 87/03/074 نظر

ملاقات مرموز !!!

سوار تاکسی می شم.تو تمام مسیر سرم را به شیشه تکیه می دم و محو آسمان آبی غم آلود می شم . یه شب زمستونی هول و هوش ساعت 9 شب؛ آسمون با اون زنگوله های خوش رنگش بدجور دل ربایی می کنه با خودم اندیشه کنان غرق این پندارم که چطورشب با اون پرونده ی سیاه لایق این همه ستاره شده ؟حسادت به آسمون بی کران برای تصاحب این همه ستاره؛ دلبریاییش رادر نظرم فخر فروشی ی احمقانی جلوه می ده که من هم بهش بها می دم . نگاهم را از آسمون می دزدم تا بفهمه با همه زیبایی و شکوهش ؛من خریدار فخرش نیستم . از راننده تاکسی با جدیت تمام می پرسم :از شما خواستم منو کجا ببرین؟ راننده از توی آینه با قیافه ی متعجب و حالتی مطمئن از راهی که می ره می پرسه :چی فرمودین خانوم؟ دوباره با لحن محکم تر و حق به جانب و بلند تر از قبل بهش می گم :از شما خواستم منو کجا ببرین ؟قیافه ی متعجب و هاج و واجش باعث خندم می شه یه نگاه به دور و برش می اندازه و می گه مگه نمی خواستین برین خیابان ششم ؟ خب دو تا خیابون هنوز مونده !آروم می گم آهان آره ، سرم را می اندازم پایین و می گم راهتو ادامه بده .

فراموشی واختلال حافظه ی کوتاه مدتم همیشه برام درد سر ساز بوده و عامل به سخره گرفتنم برای همین معمولا دفترچه ی یادداشت کارهای روزانه همراه دارم یا طوری سوال می پرسم که متوجه فراموشی ام نشند !

اولین بار بود که به خانه اش می رفتم و دلهره ی عجیبی داشتم .اصلا به خودم نبودم . نمی دونستم به چی باید فکر کنم .هیچ ذهنیتی از این ملاقات مرموز نداشتم . گیج بودم و هر چی فکر می کردم که الان باید به چی فکر کنم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد ! با صدای راننده به خودم اومد :م ..وم...نوم....انوم...خانوم ..خانوم رسیدیم ! سراسیمه کیفم را از کنارم بر می دارم و با دست راستم کرایه را به راننده می دم و با دست چپ درب ماشینو باز می کنم و پیاده می شم و یه نگاه به محله می اندازم ! راننده از شیشه ی ماشینش باقی مانده پول را می ده و پاشو می ذاره رو گاز و تا چشمی به هم می زنم دیگه از ماشین خبری نیس و منم و سکوت و یه محله تاریک و ترس ناک !

فضای خیابون خون را تو رگهام منجمد می کنه و تمام بدنم لمس میشه !هوا هم بگی نگی سرده آب دهنم را به زحمت قورت می دم و آروم شروع می کنم به قدم برداشتن .

هوای سرد و فضای محسور کننده ی خیابون و تاریکی محیط ،وهم بر انگیزه .با هر قدم سری می چرخانم و نگاهی دوره ایی به اطراف می اندازم .شاید جنبنده ایی در کمین باشد .

همه چراغها خاموشند و فقط کورسوی نوری از دور نمایانه.احتمالا خودشه ! از پشت سرم صدای پا می یاد . ترس تمام وجودم را می گیره ، او ل فکر می کنم توهماتمه که تو این فضا، جان گرفته و واقعی نیس .شایدم انعکاس صدای قدمهای خودمه که با تاخیر می شنوم .لحظه ایی می ایستم اما صدای پاها همچنان ادامه داره .بی معطلی و بدون اینکه سرم را بچرخونم و نگاهی به پشت سر بندازم .شروع به دویدن می کنم و از مهلکه می گریزم . وای نه ! این یعنی اند خوش شانی . کوچه بن بسته ! به دیوار تکیه می دم و چشمام را می بندم . قدمها نزدیک و نزدیک تر می شه . احساس می کنم تو سینه فضای کافی برای قلبم نیس و داره می پره بیرون . قدمها در یک قدمی ام ساکت می شه . سایه ایی حس نمی کنم اما یکی اینجاس . جرات باز کردن چشمام را ندارم و منتظر می شم . خبری نیس . احساس می کنم اواسط مرداده و آب دهنم خشک می شه و حسابی گرممه

این قدمهای هراس انگیز باعث تحریک غدد درون ریز فوق کلیه ام می شه و میزان اپی نفرین و نور اپی نفرین خونم را افزایش می ده ؛ دوهورمونی که در مواقع تنش زا باعث آمادگی بدن می شه و با کمک اعصاب سمپاتیک ضربان قلب و خون رسانی به ششها را افزایش می ده و مانع فعالیت کلیه و مثانه و خروج ادراره ! وای عجب خالقی !چه نظمی و چه دقت و هوشی ! می دونسته تو ترس و جنگ و حالت دفاعی وقتی برای رفتن به دستشویی و داشتن چنین احساسی نیس طوری بدن را تنظیم کرده که در این مواقع همچین احساسی نداشته باشی .

صدای صاحب قدمها قلبمو سر جاش می شونه و تمام هورمنها ی دفاعی را روانه ی خونشون می کنه ! آخه پسر کوچولو هم ترس داره ؟؟ وای نه ! نظم و دقت خالق کار دستم داد . یادم نبود بعد از بر طرف شدن موقعیت تنش ز؛ا اعصاب پاراسمپاتیک دست به کار میشن و بدن را به حالت تعادل در می آورند و همه اثرات هورمونهای قبلی را غیر فعال می کنند و بدتر از اون باعث تحریک خروج ادرار میشن ! وای نه اینقدر این نظم دقیقه که عملکرد اعصاب پاراسمپاتیک غیر ارادی و نمی شه مانعش شد !

یه نگاهی به سر بچه ایی که داره آشغالو را جا به جا می کنه می اندازم.همونی که باعث این رسوایی شده و یه نگاه به زیر پاهام که تا چند دقیقه ی پیش خشک خشک بود و الان ...

وای ! چه کار کنم ؟ با خودم می گم خوبه برگردم خونه اما نه ؛ همین الانشم دیر شده و منتظرمه اما با این وضع هم که نمی شه برم خونش ! خجالت آوره .حسابی از دست خودم کفری می شم و نمی دونم باید چه کنم . کاسه ی چه کنم دستم بود که نگاهم به کیفم افتاد و یاد لباسهای اضافی که همراه داشتم افتادم و فکر احمقانه ایی به سرم زد و با تردید به طرف در خانه اش رفتم . پشت در لحظه ایی تامل کردم و تمام زوایای پیدای خانه اش را بررسی کردم .خانه ایی نسبتا بزرگ و درب به حیاط !!!!!!!!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : اولین پست با نحوی نوشتاری جدید ! این جزوی از همان مقدمه است و همچنان ادامه دارد !

پ.ن ۲: این پست تخیلی است ! واقعی نیس ! هیچ کجای این پست حقیقت نداره و همه اش زاییده ی ذهن زیبا است ! من تا امروز تنهایی ۹ شب بیرون از خونه نبودم چه برسه برای اولین بار برم خونه کسی و تا امروز هم اتفاقات علمی این پست برام اتفاق نیوفته ! این توضیحو دادم که تو این ضمینه اطلاعاتی کسب کنین و صرفا داستانم وقت تلف کردن نباشه .تجربه نشون داده این روش یاد گیری بیشتر تو ذهن می مونه مخصوصا با صحنه هایی که تصورش برای آدمی راحت و گاها خنده دار باشه !!!!

شاید تو پستهای بعدی تلفیقی از واقعیت و خیال باشه اما پستهای مقدمه همش خیالیه !!!

به نظر خودم این پست کاملا مصنوعی شده .نظر شما چیه ؟

پ.ن۳: به توصیه ی آقای امید جای گربه را با یه پسر بچه ی کوچولو عوض کردم !

موضوع جالب و هیجان انگیز این پست :

به نظر شما چرا آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست ؟؟؟و این مثل در کجا کاربرد داره ؟

جوابش را بعد از نظرات کارشناسی شما خواهم داد

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:59 قبل از ظهر | 87/03/0114 نظر

بررسیه نظریه بانک زنی !!!!

قبل از هر چی راجبه پست قبل و موضوع جالبش باید یه اعترافی کنم :

راستش فکر اصلی اش از دوست همکار بود و من فقط همراهی اش می کردم . یعنی طرح اولیشو اون داده بود و من همراه اون بهش شاخ و برگ دادم !

آخیش ! راحت شدم عذاب وجدان گرفته بودم

پیشنهاد خیلی خوبه خودم اینه که :بی خیال دزدی و خطرات احتمالیش بشیم و بشینیم دعا کنیم تو یکی از بانکها برنده شیم ! البته قبلش یه چند تا حساب پس انداز تو چند تا بانک باز کنین تا بیخودی وقت مارجانیکا را نگیرین ! پس یادتون نره اول افتتاح حساب و تکیل موجودی بعد دعا .وعده ی ما دم یکی از بانکها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر آقای سلمان هم بدک نبود و عملی بود اما دستمو ن به خون آغشته می شد و خوبیت نداره و بد آموزی داره ! نوچ نوچ نوچ !
آقای نعیم هم سناریوشون خیلی بامزه و جالب بود .از ایشون هم خیلی ممنون

شعر آقای امید فوق العاده بود و واقعا آفرین می خوادبه این همه ذوق و قریحه ! آفرین ! (سه تا هورا طلبتون !)

ژاندارک هم از زیر مسئولیت ژاندارکیش شانه خالی کرد و خودشو زد به کوچه چپ ! طوریم نیس !!!!

آقای محمد پیشنهاد بانک مسکن شما به تصویب نرسید .مرسی از پیشنهاد سخاوتمندانتون !

آقا /خانوم فریاد پیشنهاد هات داگ شما تحت بررسیه ! آخه راجبه چیش هیجان به خرج بدیم ! خوردنش یا دیدنش ؟؟؟

مرسی از همگی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:55 قبل از ظهر | 87/03/013 نظر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد