my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

اولین ها !

نویسنده : چیستا - ساعت ۱:٢٤ب.ظ روز ٢٦ دی ۱۳۸۳




عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد

و آن را در لانهء مرغی گذاشت

با بقیهء جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد عقاب

. تمام زندگیش او کارهایی را آنجام داد که مرغ ها میکردند

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند

وقدقد می کرد و گاهی با دستو پا زدن بسیاریه کم در هوا پرواز می کرد

سال ها گذشت

عقاب خیلی پیر شد

روزی پرندهء با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان ابری دید

او با شکوه تمام با یک حرکت جزیی بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید

:((کیست؟))

همسایه اش پاسخ داد

این عقاب است ـ سلطان پرندگان

او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد

و مثل مرغ مرد

زیرا فکر می کرد یک مرغ است

ما عادلانه داراییمان را قسمت کردیم

از تمام دنیا چشم های سبزت مال من

بقیه اش مال تو

به آنچه هستید وآنچه درتوان شماودیعه است فکر کنید

********************************

گاهی آدم می شه مثل یه درخت که

یه عمر می مونه کنار یه جوی آب

اون وقت راحته

بزرگ می شه

کهنسال می شه

پیر می شه

گاهی هم چهار تا رهگذر زیر سرش

می نشینن و خنک می شن

اون وقت یه روز از داخل پوک می شه

می آن اره به خوردش می دن

یا تبر

اون وقت الوار می شه

و مور ، موش ، مار توش لونه می کنن

زیر سقف و تموم

یا آتیش می شه یا کاغذ می شه

روش شعر های عاشقانه می نویسن و

بعد پاره اش می کنن

گاهی آدم

می شه اون

رودخونه

اون رودی که به رودخونه می ریزه

همیشه داره حرکت می کنه

به همه جا سر می زنه

اون وقت راحتی نداره

خب چقدر سر و صورتش می خوره

به خاک و سنگ وریشه درخت و

کوه و آفتاب و خلاصه

وقتی حتی خشک می شه

باز هم احساس درد می کنه

ولی خیلی ها می آن توش خودشون رو

به آب می زنن، تطهیر می شن

بعضی ها تراوت می گیرن و زندگی

و آب می شه همه چیز زندگی و حیات

حالا

فقط باید انتخاب کرد

ومن از خود حیرانم
که چرا از انسان گاهی گریزانم
ومن آنهنگام تنهایم
ودر این تنهایی،خود را بکنار جویی، بینم
بکنار سبزه
بکنار آب
من اینجا تنهایم

ودر این تنهایی پروانه ای گردمن می گردد
باد احساس مرا می فهمد
سبزه نیز وزن مرا می داند

ونگاهم تک وتنها می کشد پر به شکار نگهی تنهاتر


به کنار جو اگر می آئید
نگهم را مپرانید که بر عمر روان می نگرم

من چهره ای دیده ام که هزار رو داشت

و چهره ای که یک رو بیشتر نداشت

گویی در قالبی ریخته باشند

من چهره ای دیده ام که از ورای

تابش رویش زشتی زیرش را شناخته ام

و چهره ای که باید تابش رویش را

برمی داشتم تا زیبایی زیرش را دریابم

من چهره ی پیری دیده ام از خط هیچ

و چهره ی صافی که همه چیز بر آن

حک شده بود

من چهره ها را می شناسم زیرا که

از ورای پارچه ای که چشمان خودم

می بافد می بینم و به حقیقت زیرین

می رسم

هر کسی میتونه تو زندگیش عاشق بشه

اما همه نمیتونن عاشقونه زندگی بکنن


یاد بگیرید هیچگاه به خدا نگویید مشکل دارم بلکه به مشکلاتتون بگویید من خدای مهربانی دارم.
http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/88

نویسنده : چیستا - ساعت ٩:٤٢ق.ظ روز ٢٧ دی ۱۳۸٤

sokootam ra be baran hedye kardam.tamame zendegi ra gerye kardam.naboodi dar faraghe shanehayat be har khaki residam tekye kardam

تقدیم به مارجانیکا وناتاناییل


ماه را به تو نمی دهم  

 تا خورده خرده بشکانی اش و از آن هزار ستاره بسازی 

 ستاره ها را به تو نمیدهم 

 

تا به خاطر کوه نور دریای مروارید را انکار کنی

تا بگویی خوشا شبهای بی مهتاب

آسمان را به تو می دهم

تا ندانی چه باید کرد

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

HYPERLINK "javascript:void(0)"PRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"HYPERLINK "javascript:void(0)"نظرات (0)

HYPERLINK "http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/89"

نویسنده : HYPERLINK "../love/http://www.persianblog.ir/ProfileView.aspx?userID=967"چیستا - ساعت ۸:۱٥ق.ظ روز ۱۸ بهمن ۱۳۸٤

سلام بر همه

باز من اومدم

راستی خبرها را شنیدید؟

لطفا نظراتتون را در مورد پروتوکول الحاقی و وضعیت که پیش بینی می کنید بنوسید

دوست دارم نظرات شما را هم بدونم(فقط زیاد سیاسی نباشه)

مرسی از لطفتون


چیستا - ساعت ۱:٢٤ق.ظ روز ٢٧ اسفند ۱۳۸٤

سلام

راستی چه خبر از آخر سال ۸۴؟


HYPERLINK "javascript:void(0)"PRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"HYPERLINK "javascript:void(0)"نظرات (1)

HYPERLINK "http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/102"

نویسنده : HYPERLINK "../love/http://www.persianblog.ir/ProfileView.aspx?userID=967"چیستا - ساعت ٦:٥۳ق.ظ روز ٢٠ اسفند ۱۳۸٤

سلام ناتاناییل

امروز تولدبهترین وعزیزترین آدم دنیاست که برای من خیلی محترم

امیدوارم هر کس تو زندگیش یک همچین بزرگواری را داشته باشه

تولدت مبارک دایی عزیز

امیدوارم به همه آرزوهات برسی و با تمام وجود برات آرزوی خوشبختی می کنم


HYPERLINK "javascript:void(0)"FPRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"نظرات (0)

http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/101

نویسنده : چیستا - ساعت ٦:۳۱ب.ظ روز ۳ اسفند ۱۳۸٤

Dokhtara Mese Radio Hastan Harchi Bekhan Migan Harchi Begi Nemishnavan! 2-Dokhtara Mese Limooshirin Hastan.Aval Shirinan Bad Talkh Mishan!!! 3-Dokhtara Mese Kontore Barghan Haraz Chand Gahi Seneshoon Sefr Mishe!!! 4-Dokhtara Mese Felezyaban Harvaght Az Baghale Talaforooshi Rad Mishan Aksolamal Neshoon Midan!!! 5-Dokhtara Mese Computeran be chahar dalil: I)Faghat Khalegheshoon Az Manteghe Darooneshoon Sar Dar Miare!!! II)Faghat Khodeshoon Zaboone Khodeshoono Mifahman!!! III)Age Yeki Paybandeshoon Beshe Bayad Kolli Pool Bede Barashoon Lavazeme Janebi Bekhare!!! IV)Hamishe Age Sabr Koni Yedoone Behtaresh Giret Miad!!!!!!!(inam baraye pesaraye khoshal vali khab didin kheir bashe

تیر ۸۶!

چهارشنبه، 27 تیر، 1386

شب آرزوها !

سلام

فردا شب ،شب آرزوهاست .

اول از همه از مارجانیکای مهربون می خوام همه بیماران را شفا بده

همه را به آرزوهای زیباشون برساند و در پایان

من آرزو دارم !

دعا کنید بر آورده بشه!

ان شاءالله آروزی همه بر آورده شه !


¤ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 26 تیر، 1386

اینم یه نوعشه دیگه !

سلام.

خیلی کم پیش می یاد این طوری بنویسم بیشتر تو دفتر خاطراتم به این شیوه می نویسم .امروز امتحانی تو این پست به اون شیوه می نویسم !(شاید فردا صبح حذفش کردم !)

خورشید نیمه شب طلوع کرد .بی بهونه !بهونه ای نداشت ! ساعتش را فراموش کرده بود .بهانه را دادند دستش .بعد بهانه اش جور شد!(آخر زمان نزدیک است !)

یه سیاره به راه شیری اضافه می شه !حجم اطلاعات مغز ما آدمها اندک! یکی را از کهکشان بیرون می ندازند!دلیل  ؟می گویند اصلا سیاره نبوده شهاب سنگ نورانی بوده !!!.اشتباهی از تو کهکشان سر در آرده !(کوچیک بوده بزرگش کردیم .حالا جلو خودمون وایساده .جا یکی دیگه را تنگ کرده .زبون نداره .بندازش بیرون!ا)

ستاره ها هم  تازگی ها به جای چشمک نیشخند می زنند !(فهمیدن این زمینی ها آدم نیستند .لیا قت چشمک ندارند !)

---------------------------------------------------------------------------------

قسمت اول:

یکی بود یکی نبود

قسمت دوم :

مگه من بودم که بدونم کی بوده و کی نبوده !

قسمت سوم:

برو از خودش بپرس از خوده خدا بپرس!

----------------------------------------------------------------------------------------

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 24 تیر، 1386

اینم از اون فکر ها بود !

سلام

چند روزی بود یه فکر عجیب تو ذهنم رشد کرده بود.انتظار نداشتم هیچ وقت به یه همچین موضوعی فکر کنم .(همیشه همه چیز طبق انتظار ما نیست!)

امروز  صبح خیلی زود زدم از خونه بیرون !برا همین وقت کافی برا پیاده روی و اتوبوس سواری داشتم! به نظرم اتوبوس خوب مکانی برا ریفرش کردن و بازبینی افکاره !مخصوصا کنار پنجره ی آخر اتوبوس !

تو اتوبوس باز اون فکر مسخره امد تو ذهنم .چه زود هم تاثیر خودش را گذاشت .

تا ظهر داشتم به راههای ممکن برا عملی کردن این ایده فکر می کردم.به نظرم می شد راحت بهش رسید !بدون هیچ دلهره و ترسی داشتم براش برنامه ریزی می کردم !(بعضی موقع ها از خودم می ترسم !)

خیلی جالب بود .یه چی تمام بدنم را قلقلک می داد. یه خوشحالی مسخره .انگار راه حل همه چی معلوم شده بود .انگار فقط یه روزنه وجود داشت اونم فقط از طریق این فکر عملی بود !

به یه نتایجی هم رسیده بودم و تصمیمم مصمم بود .خیلی جدی .فکر همه چی هم کرده بودم .

این قدر تو  این فکر ها بودم که حتی وقتی ازم پرسید چه تاریخی می خوای امتحان بدی گفتم من تا ۳۱ هستم اگه می شه تو همین ماه !

پیش خودم گفتم این یه هفته را فقط خوش می گذرونم .هر کاری که آرزوی انجامش را داشتم انجام می دم .یه مهمونی دوستانه می گیرم که همه دوستان را ببینم .خلاصه فقط خوش گذرونی فکر هیچی دیگه را هم نمی کنم.

داشتم به دوستانم فکر می کردم .که تو عرض ۲ سال چه طور این همه سرنوشتها عوض شد و چقدر از هم دور شدیم

.رویا که رفته اکراین برا ادامه تحصیل

آذر که سال سوم دبیرستان ازدواج کرد الان امیر ارسلانش  ۵/۱ سالشه!(الان یه مامانه دانشجو ِ)

پروین و فرزانه (۲)و عاطفه(۲) و اسماءو شقایق و شهناز ومائده و خیلی دیگه از بچه ها ....دانشجو هستند

افسانه بعد عقدش با خانواده همسرش عازم  مشهدبودند که تو راه تصادف می کنند و خودش و همسرش در جا فوت می کنند .خدا بیامرزدشون .روحشون شاد .خیلی دختر دوست داشتنی بود .من هنوزباور نکردم .یعنی اصلا برام باور کردنی نیست !

مهسا می ره سرکار

از خیلی هاشون دورادور خبر دارم وگاها هم ازشون بی خبرم

همه ما یه روزیی توی یه کلاس بودیم .هر روز با هم بودیم همه یه راه را طی می کردیم .چه روزایی داشتیم چه خاطراتی .هر وقت دلم براشون تنگ می شه  عکسها و فیلمهای اون روزها را می بینم.چقدر همه شاد بودیم.همه یه دل بودیم .یه کلاس ۳۶ نفری شیطون و بازیگوش !(چقدر دلتنگ اون روزها هستم!) تو همین فکر ها بودم که حرکت دست یکی از مسافرهای اتوبوس منو به خودم آورد یکم دقت کردم .دیدم داره با ۲ تا از دوستاش حرف می زنه بدون کلام !هر ۳ کر و لال بودن و با دست و حرکات صورت حرف می زدند .یه لحظه یاده شلوغ بازی های خودمون افتادم .نا خود آگاه جذبشون شدم .یه لحظه ازشون چشم بر نمی داشتم .چقدر خوشگل بودند .یکی شون خیلی بامزه بود .ازاون شیطونها بود .تندتند تند با دستش یه چی می گفت من فقط  از حرکات و عکس العمل دوستاش می فهمیدم داره سر به سرشون می ذاره !فحشی که بهم می دادند را می فهمیدم (ببخشید اینو می نویسم .شرمنده !)می گفتند خفه شو !من خندم گرفته بود .خیلی جالب بودند .یه لحظه پیش خودم  گفتم چرا من باید امروز این خانمهای نازو ببینم ؟اونم با اون افکار من !!!!

یه چند لحظه ای فکر کردم .بعدش مارجانیکا را شکر کردم.تو دلم گفتم مارجانیکا با صابرین است .صبر کن!بعدش از اون فکر مسخره توبه کردم .

به نظرم لازمه آدم گاهی بهش فکر کنه اما لازم نیست عملیش کنه .این جوری قدر نعمتها و زیبایی ها را بیشتر می دونی

من هیچ وقت آرزوی مرگ نکردم و نمی کنم .(پیش خودم می گفتم اگه یه روزی هم این فکر بیاد تو ذهنم عملیش می کنم .آرزوش را نمی کنم !الان دیگه این فکر را هم نمی کنم . معنی نداره !)یه بار یکی بهم گفت می خوام بمی رم گفتم واقعا؟گفت آره !منم راه نفس کشیدنش را با دست   گرفتم .شروع کرد دست و پا زدن !بهش گفتم پس چرا دست و پا می زنی ؟دیدی هنوز وابسته ی این زندگی هستی !دیدی هنوز می خوای زنده باشی !دیگه از اون روز حداقل به من اینو نگفت !

شما چی ؟تا حالا بهش فکر کردین ؟

----------------------------------------------------------------------------------------

روی سکوی کنار پنجره همه شب جای منه

چند ورق کاغذ یک دونه قلم همیشه یار منه

کاغذهای خط خطی از کنار دره باز پنجره می پرند توی کوچه

سرحال از اینکه آزاد شدند

نمی دونند که اسیر دل سنگ باد شدند

دیگه بی داری شب عادتمه

همدم سکوت و تنهایی من

تیک تیکه ساعتمه

تیک تیکه ساعتمه

حالا من موندمو یک دونه ورق که اونم از اسم تو سیاه می شه

همه چی تو زندگی آخرش به پای تو هدر می شه

چشمونم از پنجره فاصله را دید می زنه

دلم اسم تو را فریاد می زنه

درای پنجره را تا انتها باز می کنم

تو خیالم با تو پرواز می کنم !

                                                                          سیاوش.قمیشی

(این شعر را شبهایی که تا صبح بیدارم یا وقتی زیر بارونم زیاد زمزمه می کنم !یه هم خونی جالبی با هم داره !)

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 23 تیر، 1386

t.v

سلام

به قول دایی عزیزم(خوشتون هست؟)

یه چند وقتی هست می خوام راجبه سریالهای سیما بنویسم هی یادم می رفت!

طوریم نیست !الان می نویسم !

۱.راه بی پایان :

فیلم جالبیه .خوب شروع شده (کاش آخرش را خراب نکنند!).شخصیتها تفکیک خوب و بد ندارند.همه هم خوبی دارند هم بدی ! هم باهوشند و هم ساده !

عمو اکبر با اینکه یه آدم بد و پسته اما به بچه های بی سرپرست کمک می کنه (بد مطلق نیست !)  .منصور با اینکه یه پسر خوب و مهربان اما با غزل جون(صداشو خیلی دوست دارم .یه  گرفتگی دوست داشتنی داره)بد رفتاری می کنه می خواد انتقام بگیره .نمی تونه ببخشه !(خوب مطلق نیست!)قضیه پول شویی را خوب وارد داستان کردن !(هیچ کس حدسشو نمی زد !)تا الانش جالبه بعدش را نمی دونم !

جواهری در قصر(به قول یکی از آشنایان قصری پر از جواهر !):

یکم  خیلی لوسه اما جذابه !این یامگوم مثل اوشینه!سرتاسر زندگی اش سختی کشیده و اون با همش کنار اومده و همیشه هوش و ذکاوتش به دادش رسیده .بچه خیلی باهوشه (به دایگو جان رفته !) !یه کدبانوی حسابیه! هم آشپزی اش خوبه هم پزشکی بلده !(خوش به حال مینجانگو!).خوب تو دله مردم جا باز کرده !

مدار صفر درجه :

بابا خیلی پول خرجش کردن .خیلی روش سرمایه گذاری کردن .چقدر از این سارا استورت خوشم می یاد .(قیافش دل نشینه .یه مظلومیت و شیطنت دوست داشتنی را همراه هم داره .!) این نقش علی قربانزاده خیلی جالب و با مزه است ! (من کلی می خندم !) گریم لعیا زنگنه هم تو این فیلم خیلی خوبه !(چشماش را خیلی قشنگ کشیده کردن !)

پرستاران:

این که دیگه محشره .یه فیلم واقعیه .همه در حال زندگی عادیشون هستن .حیف میچ مرد(خدا بیامرزدش .البته تو فیلم).این فیلم مورد علاقه دایی جون هم هست ! خداییش قشنگ ساختن !

سینما چهار هم یه سریال می ذاره اسمش را بلد نیستم خیلی فیلم مرموزیه !از این نوع فیلمها خوشم می یاد !سبکش قدیمیه !شاید قرون وسطا ،فکر کنم  مطمئن نیستم !

ما چند نفر:

واه واه واه .من که اصلا حوصله دیدن این فیلم را ندارم .اعصابم خورد می شه .حالم بهم می ریزه .(بدبختی همیشه هم سر این فیلم خونه پدربزرگم  سر شام بودیم) و به اجبار باید تحملش می کردم !چون بقیه این فیلم را دنبال کردن .

خنگترین آدمها تو این فیلم اند .آخه آدم اینقدر کودن و خنگ !یعنی همشون هم ناسلامتی تحصیل کرده هستند !آخه کدوم پدری اینقدر شوت و از مرحله پرته؟ !وای که چه فیلم مسخره ای !(حیف وقته آدم که صرف دیدن این فیلم شه !)

بقیه فیلمها را هم ندیدم !

-----------------------------------------------------------------------------------

یه شعر آرش داره فکر کنم اسمش سرویس کردی باشه .نمی دونم !

یه جا آهنگش هست مثل صدای سوت همراه با قدم زدن! (دستها تو جیب .سوت بزنی وپاهاتو جا پای هم بزاری یه جوری که یه جرخش کوتاه همراهش باشه  !)من بهش می گم آهنگ بی خیالی .از این قسمت آهنگش خیلی خوشم می یاد .بی خیال ! 

یکم از شعرش اینه :

نه !نه !نه!نه ! بس کن حرف نزن، خستم غر نزن !

خیلی توی کفم من

خیلی توی کفم من

کاریت ندارم

ازت بی زارم

ولم کن

با اینکه اصلا شعر جالب .و قشنگی  نیست ازش خوشم می یاد !

بی مقدمه :می خوام را جبه شعرها و آهنگهایی که دوست دارم بیشتر بنویسم !


¤ نوشته شده در ساعت 18:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 22 تیر، 1386

بدتر از این نمی شد !

سلام !

(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)

دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !

همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !

صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!

بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !

دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !

امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)

مارجانیکا شکرت !

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 11:37 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 21 تیر، 1386

شبهای روشن !

سلام

یکی بهم گفت چرا فکر وقت و حوصله مردم را نمی کنی چرا اینقدر طولانی می نویسی؟

آخه این وبلاگ مال منه . ساختم که توش حرفای دلم را بزنم .من چه کنم که دلم زیادی پره!خوب من که مجبور نکردم کسی را که نوشته های منو بخونه!خوشحال می شم که می خونید اما  توقعی هم ندارم .کسانی هم که می خونند منت می ذارند.لطفشون زیاده !

------------------------------------------------------------------------

مارجانیکای عزیز .رییس  ،من خسته ام .داغونم .بهم مرخصی می دی ؟

تهی ام .حال من الان  مثل فضای فیلم شبهای روشنه!

فضای تاریک غم بار .پر از تردید .یه امید .انتظار .نگاه .دیالوگ .دیالوگهای طولانی با مکثهای طولانی .دیالوگ کوتاه با مکثهای طولانی !سکوت .غم .تردید.نگاه .یه امید بی امید.انتظار. من و تویی که هیچگاه ما نمی شه !خنده های کوتاه با یه سکوت غم بار!قاب عکس خالی .یه رد پا .یه جستجو. یه تردید.یه برزخ .نورچراغ  تیر برق.قفسه های کتاب .دل کندن از تخیلات و کتابها و رسیدن به یک واقع گرایی خالی !پوچی.تنهایی.گذشته.گفتن و نشنیدن!نگاه و ندیدن !حرفهای تو دلی .ای کاش نیامدن و آمدن .خواستن و نشدن .وابستگی و قول جدایی !شب و روشن بودن .غم.شادی و باز غم دوچندان برا اون شادیه از دست رفته !مهمان نا خوانده و مهمانی غیر ممکن !دوست داشتن های اجباری .عادت به دوست داشتن از سر عادت .عادت به محبت کردن .عادت به مهربانی از سر عادت !(ترک عادت موجب مرض است!)

مهدی احمدی با اون قیافه ی خشک و نچسبش عجب تو این فیلم و تو این نقش به دل آدم می چسبه !از این نقش و این شخصیت استاد جوان خیلی خوشم می یاد!دیالوگاش خاص.فضا داره !حجم داره .خیلی عمیق .بیشتر فیلم دیالوگه .دیالوگهایی که با گرفتگی و بغض همراه !

فیلم هیچیش حرفه ای نیست .شاید اصلا قشنگ و دیدنی هم نباشه .اما من خیلی دوسش دارم .چند بار دیدم .بازم دوست دارم ببینم!(یه جورایی این فضا خیلی برام آشنا است!)

 

*هر چی به مرداد نزدیک می شیم روح من تندتر قبرشو گود می کنه .نمی دونم چرا این قدر عمقشو زیاد می کنه ؟

خیلی خسته ام هم روحی هم جسمی .دلم می خواد یه هفته فقط بخوابم (اول جوونی پیر شدم !رفت!!!)

------------------------------------------------------------------------------

پاورقی :

میگفتم با خودم دیگه بریدم 

دیگه به آخر جاده رسیدم

نفسهای ضعیف آخریم بود    

 فقط غم .تنهایی.یار و دیارم

تموم لحظه هام حسرت و افسوس                         

 منو بغضو شبو سوسوی فانوس

تو وقتی که همه تنهام گذاشتن

 دلم کندن  زجا پا روش گذاشتن 

تو روزایی همه دوری و  دوری     

هزار سال خستگی عمری صبوری

روزی که حتی سایم دوشمنم بود

تو لحظه ای که وقت رفتنم بود

یکی پیدا شد قفس را وا کرد 

تو اوج بی صدایی ها صدا کرد

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید

منو از اون منه مرده جدا کرد

نمی خوام که بره هیچ وقت ز دستم 

فقط اون می دونه که خیلی خستم

همه گلدونا  را دوباره جون داد

گلهای بی زبون را باز زبون داد 

تو روزایی که وقت مردنم بود

روزهای سخت  حسرت خوردنم بود

تو وقتی که نفس یاری نمی کرد

 همش اشک، همش رنج، همش درد

تو روزایی همه دوری و دوری

 هزار سال خستگی عمری صبوری

روزی که حتی سایم دوشمنم بود

تو لحظه ای که وقت رفتنم بود

یکی پیدا شد قفس را وا کرد 

تو اوج بی صدایی ها صدا کرد

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید

منو از اون منه مرده جدا کرد  

                                                                                   رضا.صادقی                                  


¤ نوشته شده در ساعت 0:2 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 18 تیر، 1386

وبلاگ داداشی افتتاح شد !

سلام

این یه پست تبلیغاتیه !

داداشی من که ۱۶ سال سن داره (می گه ۱۶ من که باور نمی کنم .هنوز همون داداش کوچولوی خودمه  !)(حالا که پیش آمده بذار یکم ازش تعریف کنم بچه کیف کنه !همراه و هم صحبت وهم فکر و در کل  داداشی خیلی خوبیه .خیلی دوست داشتنیه .گاهی شبها تا صبح با هم میگیم و می خندیم .رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم .خیلی باهوشه !و بهتر از اون اینه که از من حساب می بره .یعنی یه جورایی مجبوره !دوسش دارم

تصمیم داشت یه وبلاگ خاص و خیلی حرفه ای افتتاح کنه که روی منو کم کنه !(جالبه !از من می خواست یه وبلاگ بسازم که روی خودمو کم کنم !!!!!!!!!!!!!!!)منم به خاطر مشغله ی کنکور وقت نداشتم !(تازشم من اینقدر مهارت ندارم که بتونم قالب طراحی کنم !)خلاصه چهارشنبه شب مشغول شدیم (ماشاءالله آقا خوش سلیقه هم تشریف دارند و به کم قانع نیستن !۱۰۰ تا قالب نشونش دادم تا یکی اش را پسندید !(خداییش قالب قشنگی بود!)اما یه مشکل بزرگ داشت کدهای قالب مال آفتابلاگ بود و به پرشین نمی خورد .خیلی روش کار کردم اما نتونستم کدهاشو ترجمه کنم !(آخه من که این کاره نیستم .دست و پا شکسته یه چی بلدم اونم در حد خودم !)یه ایمیل هم برا سازنده قالب فرستادم که بی فایده بود و جوابی نداد! از بس سر منو خورد که یک ماه معطله تو ام و اصلا نخواستم و...آخرش قالب اولیه خودم را براش گذاشتم بدون دست کاری !(کیف کردم !روم کم نشد!!!)(فعلا که یه وبلاگ خیلی معمولیه اما می خواد تغییرش بده و حرفه ای اش کنه !)

پیش بینی می کنم که وبلاگش باید خیلی جذاب بشه  !می خواد فقط شعر بنویسه (شعرهایی که خودش گفته و شعرهای فریدون مشیری و....)

شعرهای خودش بد نیست .(قشنگه!)

اسم وبلاگش هم  فریب تلخ  به نام یکی از شعرهای فریدون که از حفظ !

اینم لینکش !

داداشی!


¤ نوشته شده در ساعت 18:5 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 18 تیر، 1386

توصیفی از خلوتگاه !

 سلام !
عکس زیر .عکس مکانیه که براتون توصیف کردم !راه پله های پشت بام معروف به خلوتگاه !

با این که فضای کوچک ومحدودی داره اما من استفاه ی بهینه ای ازش می کنم !اونجا  برای من هم کتابخانه است هم کارگاه و هم خلوتگاه .

هر وقت دلم می خواد تنها باشم می رم اونجا .برا کنکور هم یه چند هفته ای اونجا درس خوندم (سونای اجباری بود !)

معمولا وقتی می خوام خودم باشم بیشتر وقتم را اونجا سپری می کنم .برام شده یه جای دنج و دوست داشتنی .

باید اضافه کنم که این فقط یه قسمت از خلوتگاه ! (اینجا فقط ماله  وقتیه  که می خوام طرح کاتر کنم و یا درس بخونم اون تیکه  هم که فرش و موکت کردم ماله وقتیه که خیلی غم دارم!اون موقع  در پشت بام را باز می کنم  سرم را آروم روی شونه های دیوار می ذارم ، زانوهامو بغل میکنم و به آسمون خیره می شم !وقتی بغضم هم همراهیم می کنه سرم را رو زانوهای بغل کردم می ذارم و هق  هق گریه میکنم!   درسمت راست این کمد میز کارم قرار داره و  کنار همون جایی که من ایستادم و این عکس را گرفتم (زاویه دید !)کتابخانه ام قرار گرفته که تمام کتابهای غیر درسی ام اونجا است !(۰تو این عکس شما فقط کتاب درسی می بینید !ناسلامتی کنکوری بو دم !)هفت تا کشو و دوتا کمد اونجادارم که پر از خاطره !هر چی تقدیرنامه و هدیه و جایزه و کاردستی و هر چی که به عنوان یادگاری جمع کردم اونجا است !

دلم  خوشه الکی !!! نه؟


¤ نوشته شده در ساعت 16:8 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 9 تیر، 1386

سوالاتم+چند موضوع بی ربط!

سلام

خوبید ؟

این پست از اون پست  های طولانیه که در مورد چند موضوع که اصلا بهم ربط نداره  !

برا همین تقسیم بندی اش میکنم  و هر قسمت را با یه رنگ می نویسم  .(برای تفکیک موضوع ها و اینکه بیشتر تایید کنم که این موضوع ها بهم هیچ ربطی نداره !)

موضوع های مورد بحثم

۱.سوالاتم در مورد یه مسائلی که خیلی دوست دارم بدونم شما راجبش چی میدونید و چه جوابی  براش دارید.(شایدم با جوابهای شما منم به اون جوابی که باید بهش برسم نزدیکتر بشم .)(حتما حتما راجبه این قسمت کامنت  بذارید .لطفا)

۲.کنکور و اتفاقات اون(شب کنکور .سرجلسه .بعد از کنکور!)

۳.سال کنکور .و احساس پشت کنکوری و ...

۴.سهمیه بندی بنزین و لغو شدن مسافرت با ماشین شخصی(کلی گله و شکایت از این دولت و ...)

۵ .هنوز فکرش را نکردم حرف که زیاد دارم اما نمی دونم تو این قسمت چی تو ذهنم می یاد.

روز مادر مبارک !

 

۱. سوالاتم :

یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود.(به این جمله زیاد فکر کردم .کل مفهوم   توحید  و یگانگی خدا تو این جمله است .خدا بود و هیچ کس نبود!)

هر یک از ما بسته به دیدی  که به زندگی داریم و اعتقادات شخصیمون .یه سری عقایدی را دنبال می  کنیم که خیلی بهش پایبندیم.یه سری چیزها را بدون چون و چرا می پذیریم که به نظرمون درسته و چرایی نداره.یه چیزهایی را تحمل نمی کنیم و برا تغییرش تلاش می کنیم با یه سری چیزها کنار می یایم .به یه سری چیزها  پشت می کنیم   .برا یه سری کارهامون دلیل و برهان می یاریم .از خیلی چیزها ناراضی هستیم .نسبت به خیلی چیزها حسرت می خوریم و خیلی چیزها را فقط آرزوش را داریم .

همه ی ما آدمیم .همه ی ما ها از خوبی و زیبایی لذت می بریم .هیچ کس نمی خواد فقیر باشه .نمی خواد حسرت داشته باشه.همه دنباله بهترین ها هستند .

می دونید وقتی به این موضوع ها فکر میکنم یه چی می یاد تو ذهنم که نمی دونم درسته یا نه ؟(راستش نمی دونم پرسیدنش درست با شه یا نه اما خوب برام سوال پیش اومده شاید اگه به جوابش برسم بهتر بتونم به مارجانیکا نزدیک بشم !واقعیتش را باید بگم هنوز اینقدر ایمانم قوی نشده که خودم بتونم قاطعانه به این سوالها جواب بدم .مارجانیکا را از صمیم قلب قبولش دارم .برا اینکه نمی خوام دچار شرک خفی بشم اینو را می پرسم که به یه تیجه ای برسم .از قدیم گفتن پرسیدن بهتر از ندانستن است.)

ما همه اسلامی را پذیرفتیم که بهمون ارث رسیده .خودمون برا اینکه مسلمون بشیم و اسلام را قبول کنیم هیچ تلاشی نکردیم .هیچ تحقیقی نکردیم .هر چی در مورد اسلام و برتریهاش نسبت به ادیان گذشته می دونیم را بهمون دیکته کردند.تو کتابهای دینی ۱۲سال تدریسمون  معلم هایی این درسها را به ما دادند که خودشون هم این اسلام را به ارث برده بودن .با این عنوان که یک مسلمان اند به دنبال سوالاتی رفتند که برای یه مسلمان پیش می یاد.بهمون با زبان بی زبانی یاد دادند و اینو تو ذهن ما هک کردند که یه مسلمان نباید کفر کنه نباید بی ایمان بشه و باید بدونه که خدا صلاح و مصلحتش را می خواد و هر چی خدا تو قر آن و علما تو کتابهاشون نوشتن حق و باید پیروی کرد .ما هم چشم و گوش بسته چون مسلمانیم  .در حد ایمان و اعتقادی که به این طریق بدست می یاریم پیروی می کنیم اینجا تو ایران آدم با ایمانه قوی مسلمانه .آدم با ایمان ضعیف هم مسلمانه و از همه یه توقع داریم. این که مثل یه مسلمان واقعی باشند .واقعا مسلمان واقعی کیه؟می خوام بدونم چرا اسلام را پذیرفت .چی دید تو اسلام(فقط اینکه قرآنش دارای بلاغت و فصاحت ؟ خدا گفته دین برتره ؟.خودش به چی رسیده؟با این قرآن به چی می خواد برسه ؟.یه آدم غیر مسلمان  که آشنا به زبان عربی هم باشه می تونه از قرآن استفاده کنه و معنی اش را در بیاره و از رازها و علومی که تو این معجزه ذخیره شده استفاده کنه .لازم نیست مسلمان باشه.یه آدم می تونه به هم نوعانش کمک کنه.مال و ثروت شخصی اش را به دیگران ببخشه بدون اینکه مسلمان باشه.یا نامی از اسلام را با خود یدک بکشه .اصلا مسلمانی چه لزومی داره ؟

ما هممون می گیم خدا به انسان قدرت اختیار داده .راستش من نمی تونم این اختیار را درک کنم .من چه طوری مختارم که نمی تونم اختیار اینو داشته باشم که به دنیا بیام یا نیام! آدم به دنیا بیام یا حیوان! دختر باشم یا پسر !.تو یه خانواده ی غنی به دنیا بیام یا فقیر !.خانواده ی دانشمند یا ورزشکار ؟کی بمیرم و تا کی زنده باشم ...

همه با هم این عقیده را داریم که خدا خوبیه مطلقه .بدی اصلا وجود نداره و این بدی ها در عوض نبودن خوبیه و الا چون خدا خوبه و زیبا همه چیز را زیبا آفریده چون از ذات اونه .من نمی تونم در مورد بعضی چیزها  تفکیک خوبی و بدی را انجام بدم .نمی تونم درک کنم !

خدا بزرگه !همیشه بزرگ بوده .همیشه سرور بده و همیشه خوب .خدا همه چیز را می دونه .همه چیز را درک می کنه .اما آیا خدا  می دونه حسرت چیه .حقارت چیه؟برده بودن و مثل برده زندگی کردن چیه .آخه خدا که همش خوبی و زیبایی و  بدی و زشتی را نداره .من واقعا درک نمی کنم .(دوسال پیش  وقتی ۱۸ سالم بود دایی بزرگم برا پایان نامه دکتراش یه تحقیق داشت که کارهای پژوهشی اش را سپرد به من .آمار گیری و پر کردن پرسش نامه و  ...جامعه آماری افراد تحت پوشش کمیته امداد بودند .اونجا خیلی چیزها را از نزدیک لمس کردم .احساس حسرت و فقر و بیچارگی مردم .حقارتی که خیلی سخته برام حتی تو ضیحش .خیلی غم انگیز بود .هنوز هم وقتی اون چهره ها .اون نگاه ها .اون دستهای پینه بسته.اون چهره های معصوم و اون تخلند حزن انگیز روی لبهاشون یادم می یاد.دلم می گیره. وقتی فکر می کنم.پیش خودم می گم اون بچه ی طفله معصوم هم حق داشته بهترینها را داشته باشه.)واقعا اونها چرا لایق نبودن ؟

همه  ی ما به این اعتقاد پایبندیم که خدا بی نیازه مطلقه .به کسی نیاز نداره .و این ما هستیم که به خدا نیاز مندیم .خیلی به این موضوع فکر کردم .اگه خدا ما را نیافریده بود .اگه  اصلا آفریده نمی شدیم چی میشد ؟خدا که به ما نیاز نداشته .پس چرا ما را آفرید.خدا تو قرآن می گه من انسان و جن را آفریدم برای پرستشم.خدا که خودش می دونه بزرگه .می دونه تنها خالقه پس به پرستش ما ها چه نیازی داره؟اگه اصلا ما به وجود نمی آمدیم اصلا لازم نبود امتحان بشیم .مگه ما خودمون خواستیم که باشیم؟ما هر چه داریم از خداست .می گند خدا آدمها را مختار آفریده که خودشون راه درست و غلط را تشخیص بدند.خود انسانها گناه می کنند .همه چی بر می گرده به خود.این خود چیه ؟مگه سرچشمه اش از خدا نیست ؟چرا خوده ما را در اختیار خودش نگرفته ؟این احساسهایی که داریم چیه ؟غرور و حسادت و ...(سواله دیگه پیش می یاد .کفر نمی خوام بکنم. این سوالات خیلی وقته با منه . و فقط از روی نا آگاهیه . الان جراتش را  پیدا کردم بپرسم چون می خوام واقعا بفهمم فلسفه ی خلقت چیه؟) مگه نمی گند همه چی سرچشمه اش از خداست این احساس ها یی که ما داریم خدا هم داره  ؟مگه می شه ؟؟؟؟؟؟؟

خدا می گه من شما را می شناسم .امتحانتون می کنم که خودتون را بشناسید .این شناخت خود چیه ؟چه اهمیتی داره .؟ما زندگی میکنیم بعضی ها خوب و به بهترین شکل بعضی ها هم ناشایست و بدترین شکل .بعد هم همه می میریم و می ریم برا حساب و کتاب یه سری می ریم جهنم یه سری می ریم بهشت و نتیجه ی اعمالمون را می بینیم و عدالت برگذار می شه و بعد هم همگی تو بهشت جاودانه میشم  .خوب بعدش ؟بعدش چی می شه؟من واقعا درک نمی کنم.همه سوالهای مشرکان و همه بحثهای کتابهای دینی مربوط به اثبات معاد و چونه زدن سر این موضوع که بعد از مرگ هم جهانی هست .من اینو قبول دارم اما بعد اون چهان چی؟خوب اگه قراره جاودانگی و رسیدگی به حساب و کتاب باشه و روشن شدن حقایق .چرا خدا این کاری را که می خواد تو اون دنیا بکنه را تو همین دنیا نمی کنه؟چه لزومی داره حتما ۲ تا دنیا باشه؟

میگند خدا را نمی شه با چشم ظاهر دید . و خدا  را براش جسم  وبعد در نظر گرفتن کفره .پس چرا وقتی می خواند راجبه آخرت حرف بزنند می گن کسانی که به بهشت می رندخدا را می بینند و به آرزوی دیرینشون که تقرب خدا است می رسند.خوب اگه قرار به  دیدن  و نزدیک شدن به خدا باشه که همین الان هم ما خدا را میبینیم .خدا تو جوونه ی گندمه .خدا تو دله من و تو !خدا را به هر طرف که نگاه می کنیم می بینیم .خدا از رگ گردن به ما نزدیکتره!پس چرا اینو می گند.این پرده ها که می گند تو آخرت به نور پروردگار کنار می رند .چرا باید باشند ؟خوب اگه نبود که ما زودتر به  حقایق می رسیدیم!

و خیلی دیگه سوال که برا پرسیدن اونها باید اول جواب این سوال ها را پیدا کنم.

به نظر من فکر کردن به این موضوع نه تنها باعث کفر نمی شه بلکه باعث می شه آدم برا شناخت خدا و خودش و این جهان یه تکونی به خودش بده و آگاه بشه .

ان شا ءالله .اگه عمری باشه .می خوام جواب همه این سوالها را با دلیل و برهان بدست بیارم و این طوری به اسلامی برسم که خدا گفته بهترین لفظ برای دین اسلام است. (نمی دونم این فکرم درسته یا غلط اما من الان هیچ دینی ندارم .چون خودم بهش نرسیدم .طبق دستورات اسلام سعی می کنم عمل کنم اما  این عملم بدون پشتوانه است.پشتوا نه ای  که خودم به دستش آورده باشم !)چیزهایی هست که بهم دیکته شده و من دست و پا شکسته عملی اش می کنم.شما را نمی دونم !!!(حتما حتما در مورد این قسمت پست نظر بدید .)(فکر کنم یکم سوالام چرند بود. آره.خوب آخه من همین قدر درک می کنم .چی کار کنم .درکم پایینه!ببخشید.شما به بزرگواری خودتون ببخشید.)

۲.کنکور و اتفاقات اون :

شب پنجشنبه خیلی حوصلم سر رفته بود .اما استرسم نسبت به دو روز قبلش خیلی کمتر شده بود.یه اطمینان لذت بخشی را تو دلم احساسش می کردم که خیلی دوست داشتنی بود.شب با خانواده رفتیم بیرون .داداشی کلی نصیحت فرمودند(کوچیکتر از منه و هنوز تجربه کنکور نداره .اما خوشم می یاد همچین نصیحت می کنه یکی ندونه .می گه این بابا ۱۰ ساله داره کنکور می ده)بعدش دایی خان زنگ زدند و توصیه های ایمنی و ساعت ۱۱ هم رفتم برا خواب .نمی دونم چه جوری خوابم برد  ک اصلا هیچی نفهمیدم!(پارسال برا کنکور ۸۵ تا صبح خوابم نبرد و  تو خواب و بیداری سیر کردم)صبح ساعت ۴ بیدار شدم .نماز خوندم .دیدم به! همه تو خونه بیدارند(استرسه همه مخصوصا داداشی بیشتر از من بود.)صبحانه را با اینکه اصلا میلم نمی کشید کامل خوردم و بعد هم وسایلم را برداشتم تا بابا اومد حاضر بشه رفتم تو ایوون و رو فرشش دراز کشیدم محو آسمون شدم .خیلی آرامش داشتم .اصلا از استرس خبری نبود!تو راه بابا کلی از تجربه های کنکورش برام گفت .کلی نصیحتم کرد .دم در دانشگاه جا سوزن انداختن نبود .با یه نگاه تیز یه گوشه از دیوار که خالی مونده بود را یافتم و رفتم واسه خودم به دیوار تکیه دادم .داشتم به اطرافم نگاه می کدم به چهره های کنکوری ها و پدر و مادرها که پیش خودم گفتم بذار ببینم ساعت چنده .یهو دو دستی زدم تو سرم و بلند گفتم خاک تو سرم .همه یه لحظه ساکت شدند و برگشتن به طرف من !منم که تازه فهمیدم باز بلند بلند فکر کردم !اصلا به رو خودم نیاوردم که من این جمله را گفتم !  سرم را  انداختم پایین و تو دلم به  خودم گفتم فرزانه آرووم باش .(آخه وقتی مهم ترین اصل یه کنکوری زمان بندی و زمانش و تو ساعت نیاوردی چه طوری می خوای آروم باشی ؟؟؟)استرس بود که همه وجودم را گرفت همه دست و پاهام رفت رو ویبره ! خودم را حسابی کنترل کردم و تونستم دوباره آرامشم را حفظ کنم اما نگرانیه رو نمی شد رفعش کرد!رفتیم تو دانشکده ! صندلیه من تو راه رو بود !تا چشمم به صندلی افتاد .تو دلم گفت:وای نه !!!باز باید با اعمال شاقه کنکور بدم .من نمی دونم چرا پس  تو دفترچه می پرسند دست چپ هستید وقتی صندلی دست چپ ندارند هان؟؟؟؟(خواستین شکنجه بدید فکر کنم روش مناسبیه .شکنجه از نوع علمی !بدبختی و شکنجه از این بالاتر نیست که آدم ۴ ساعت به صورت چرخشی با زاویه ی ۴۵ رو کمرش فشار بیاره و تمرکزشم حفظ کنه!)به مراقبی که بالا سرم بود گفتم صندلی دست چپ نیست ؟گفت :نه! الان برات یه صندلی دیگه می یارم می ذارم کناره دستت(خدا خیرش بده .کاچی بهتر از هیچی !)خلاصه از شانس بد من مراقب هم ساعت نداشت (آخه تو دیگه چرا؟)راس ۷:۳۰ آزمون شروع شد و من چون می دونستم ساعت ندارم و اصلا هم امکان نداره بفهمم ساعت چنده! تند تند شروع کردم پاسخ دادن اونهایی که مطمئنم .۴ تا درس عمومی را جواب دادم و بعد دوباره برگشتم که اونهایی را که نزدم بزنم که ۱۰ دقیقه بعدش وقت تموم شد(شانسم گفت و الا اگه می خواستم تک تک درسها را کامل جواب بدم وقت کم می یووردم !)

دفترچه ها خیلی عوض شده بود(از طول و عرض آب رفته بود و شده بود اندازه یه دفتر  !).اصلا مثل پارسال نبود. از کد و ۴ نوع دفترچه خبری نبود و پایان همه درسها یک سوال مشابه بود !

(فکر می کنید این درس را چند درصد زدید کمتر از ۵۰ ٪یا بیشتر از ۵۰٪(این سوال کمکی بود از بس امسال سخت گرفته بودند .پاسخ دادن به این سوال ۳ نمره ی مثبت داشت!)حدود یک ساعت از وقت آزمون اختصاصی می گذشت که من سرم را آوردم بالا دیدم واوووووووووووووووو!دور من خالی شده .خیلی ها داده بودند رفته بودند  و فقط ۱۰-۱۲ نفر با قی موندیم !(خیلی برام عجیب بود .من که همش نگرانه زمان بودم اینها  چه جوری به این زودی دادند و رفتن ؟؟؟.پارسال همه تا آخر وقت بودند .امسال چه خبره؟)خلاصه تند تند هر چی مطمئن بودم را زدم!  سوال اول ریاضی اش از بس آسون بود من شک کردم ۳ بار از روش خوندم (سوال این بود اف ایکس = رادیکال ایکس -۲   ، حالا اف ۳ چنده !!!!!!!!!!!!!!!!!).شیمی اش را تا تونسته بودند سخت در آورده بودند .به قدری عددهای اعشاری  داده بودند  که تو ضرب و تقسیم قاطی می کردی  .جواب ها هم سخت تر! یه سری سوال ها را هم هیچ کس نمی دونست چه جوری باید معادله اش را پیدا کرد ! راه حل را بلد بودی اما نمی تونستی حل کنی .آخ که  خیلی زور می گه .(خانه از بیخ ویران است خواجه در فکر نقش ایوان است )(مثالی که اینجا نوشته بودم اشتباه بود .اصرار یکی از خوانندگان باعث شد دوباره یه سری به آزمون بزنم و به اشتبا هم پی ببرم .متاسفم .خوب درست که یادم نیست .شاید شما حافظه ی قوی دارید اما من نمی تونم هر ۲۷۰ تا سوال را کامل حفظ کنم .توانایی اش را ندارم . ..بعد آزمون همه از شیمی می نالیدن و ناراضی بودند .(خوب کنکور هم یه چی نسبیه و نتیجه تو وابسته به نتیجه بقیه است !)و چون همه می گفتند سخته پس جای نگرانی نیست !

بعد کنکور اومدم خونه!(ته دلم خیلی خوشحال بودم .نمی دونستم چی کار کردم اما شاد بودم !)در یه فاصله کوتاه  تلفنها شروع شد !همه فامیل زنگ زدند که چی شد و کنکور چه طور بود و...وقتی تعداد تماسها زیاد شد .یهو دلم گرفت !پیش خودم گفتم :خره اگه نتونسته باشی به یه نتیجه را ضی کننده برسی جواب این همه لطف را چه طور میدی؟هان؟هان؟.وای تازه دلم به شور افتاد و رفتم تو خودم .اما امیدم به مارجانیکاست .هرچی خودش بخواد همون میشه !من تلاشم را کردم .مارجانیکا هم خودش شاهد بود پس دست خالی منو  نمی ذاره !

ادامه ی بقیه موضوع ها را بعدا تو همین پست می نویسم .از تایپ خسته شدم!فعلا تا بعد!

دوباره سلام!چون که می خوام این سوالات چند روز بیشتر پست اول باشه .برا همین در ادامه ی همین پست مطالب جدید را اضافه می کنم!)

سال کنکور واحساس پشت کنکوری :

از ۱۰ -۱۱ سالگی  سال ۸۵ را خیلی دوسش داشتم و لحظه شماری می کردم برا رسیدن به سال ۸۵!(چون فکر می کردم سال ۸۵ :۱.دانشجو می شم  .۲ گواهینامه رانندگی می گیرم ۳.حسابی بزرگ می شم .خوب تو حاله بچگی کسی که رانندگی بکنه تازشم بره دانشگاه .خوب بزرگه دیگه!) خلاصه سال ۸۵ شد اسطوره !اسطوره ای که هر چی بیشتر بهش نزدیک می شدم پر رنگ تر می شد .

با اون وضع درس خوندن من ( چه عرض کنم .درس کیلو چند ؟سر کلاسها  که همیشه خواب بودم . زنگ تفریح  و تو خونه هم دنبال شیطنت .هر چی هم که یاد میگرفتم از برداشتهایی بود که خودم می کردم .چون خیلی تنبل تشریف داشتم .هیچ وقت جزوه های بچه ها را نمی گرفتم (اوه کی می ره  این همه راه  !جزوه بگیرم بعدم بشینم رونویسی کنم !چه کاریه !.قبل امتحانها اون چیزهایی که فکر می کردم نتونستم خوب بفهمم به یه بچه ها می گفتم برام توضیح بده با یه بار شنیدن .خودم یه چیزهایی درک می کردم و بعد هم خلاص !فقط ریاضی را با اینکه جوابام درست بود اما معلمها هیچ وقت نمی فهمیدن چی کار کردم که به جواب رسیدم برا همین همیشه به خاطر  راه حل نمره ازم کم می کردند .حروم شدم !رفت!!سالها بدین شکل گذشت . !(منم پیش دانشگاهی دیدم این طوری که نمی شه این همه زحمت و ابداع !به خاطره اینکه نمی فهمن از چه راهی  رفتم هی الکی نمره بهم کم می دند .منم سر امتحان ریاضی چند رنگ خودکار بردم وبرا  هر سوالی  اول دستور حل نوشتم با رنگهای مختلف و بعدهر قسمت را با رنگی که توضیح داده بودم حل می کردم !  نمره ی ریاضی هام که هر سال ۱۲-۱۳  بود .پیش دانشگاهی ۱۸  شد !) چون  نمره هام خوب بود و معلم ها  و خانواده هم چون می دیدند نمره هام خوبه.(فقط به ریاضی ام گیر می دادند. که اونم چون یه درس بود .زیر سبیلی رد می کردند )کاری به کارم نداشتند .)(البته باید بگم این ابداع ها و این راه حلها را از دوران دبستان یاد گرفتم و مدیون معلمهای خوب دوران دبستانم هستم که فراتر از دبستان و درسهای ابتدایی با ما کار می کردند . بهمون اجازه میداند مسائل ریاضی را از راههای مختلف حتی اگه غلط حل کنیم و بعدش توضیح بدیم که چرا از این راه رفتیم و دلیلمون چی  بود.بعدش راه حل درست را بهمون یاد می داند یه کتاب بود به اسم استاندارد سوالهاش خیلی سطحش بالا بود ولی ما به عنوان کار کلاسی حلش می کردیم . و معلم مجبور بود برا حله این کتاب گاهی درسهای راهنمایی و دبیرستان را به ما در حد فهممون آموزش بده !(.خدا وکیلی  این معلمهای دبستان چه کار سختی دارند!.پارسال خالم ازم خواست که  به پسر خالم که ۵ دبستان بود و سر به هوا و بازیگوش  ریاضی یاد بدم .خودم را خفه کردم .با هزارتا مثال و توضیح عینی و با بازیهای کامپیوتریش و هر چی که فکر کنین حتی دکمه های پیرهنش  براش تو ضیح می دادم .می گفتم فهمیدی .می گفت: آره !مسا له را که می ذاشتم حل کنه .انگار نه انگار!بعد ۳ روز به خالم گفتم اگه می خوای پسرت را به جرم قتل بازداشت کنند من حاضرم هنوز درسش بدم اما خونم گردنش ! فرداش خاله ام اومد گفت خودشم گفته من دیگه نمی رم! فرزانه دیگه منو دوست نداره ! سرم داد می زنه ! !!بیچاره تا چند وقت طرف من نمی یومد ازم می ترسید! )

من تو درس خوندن هیچ وقت وابسته ی کسی نبودم .از سال اول دبستان خودم به خودم املاء می گفتم !(کلک می زدم !کتاب را می ذاشتم بالا سرم  وتندتند از روش می نوشتم .بعد برا اینکه معلممون شک نکنه همیشه  چند تا غلط می نوشتم و نمره به خودم می دادم ! )چون مامانم سال اول دبستانم درس می خوندند و بابام  هم که بیشتر مواقع سر کار بودند!

خلاصه !سال پیش دانشگاهی دیدم به!پایه ام که ضعیفه هیچ(چون همه اون درسها ی دبیرستان تو حافظه کوتاه مدتم ذخیره شده بود !)چون عادت به درس خوندن هم نداشتم .اصلا نمی تونم بیشتر از ۴ ساعت در روز درس بخونم !خوب با این اوضاع باید قید اسطوره را می زدم که نمی شد !تازه اول مهر هم یه اتفاق ناگوار افتادکه تا ترم اول تو کمای اون اتفاق بودم .بعد امتحانهای ترم اول( از اوایل بهمن ماه ۸۴ )خودم را جمع جور کردم و نشستم سر درس .هفته های اول خیلی سختم بود .اما باید تلاش می کردم ۵ ماه وقت داشتم که هم پایه را قوی کنم هم  سرعت را ببرم بالا و هم  ضریب خطا را بیارم پایین .با اون وقت کم و این حجم بالا فقط تونستم درسها را بخونم  و به تست زدن نرسیدم!اینقدر به خودم سخت گرفتم که بعد کنکور خودم را هم نمی شناختم .نتیجه ها که اومدم  با اینکه قبول شده بودم اما ترجیح دادم .اسطوره به تاریخهای نافرجام بپیونده  !

اسطوره نافرجام گشت!

تابستانه ۸۵ رفتم رانندگی و گواهینامه گرفتم !

اما بعدش یه چی دیگه هم فهمیدم اینکه ۸۵ واقعا  سال دوست داشتنی بود ومن حق داشتم که منتظرش باشم و براش لحظه شماری کنم  .تو سال ۸۵ خیلی چیزها یاد گرفتم .خیلی چیزها را تجربه کردم و مهم تر از همه ی اینها فهمیدم خیلی بچه هستم برا بزرگ شدن حالا حالا راه هست که باید طی کنم و بزرگی به دانشگاه رفتن و رانندگی نیست !(خیلی ها هستند حتی با این دو صفت بچه تر از من هستند.به عینه دیدم!)

تنها  چیزی که تحملش خیلی برام سخت بود این بود که هیچ وقت نمی تونستم حتی فکرش را بکنم که یک سال تو خونه بمونم و بشم پشت کنکوری که حالا واقعیت پیدا کرده بود .از اواسط شهریور شروع کردم درس خوندن .(زود تر از همه ی دوستانم!). وای چه روزای بود با چه ذوقی درس می خوندم .روز اول مهر احساس عجیبی داشتم اولین  اول مهری بود که من به مدرسه نمی رفتم !هر روز کلی کتاب بار می کردم می بردم کتاب خانه  و  می خوندم .بعد یکماه کمر درد شدیدی گرفتم که علتش معلوم بود حمل اون همه کتاب هر روز! بهتر از این نمی شد !به توصیه ی یه نفر و با در نظر گرفتن شرایط تصمیم گرفتم درس درس بخونم و یه کتاب را تموم کنم برم سراغ یه کتاب دیگه !(من مجبور بودم اما جز در مواقع لزوم این کار را اصلا توصیه نمی کنم !)این طوری نیاز نبود کلی کتاب با خودم ببرم و فقط چند تا کتاب مربوطه را می بردم ! تا دی ماه بدون وقفه درس می خوندم و تفریح هم جای خودش .بعد دی ماه یکم واترکیدم !دیگه حوصله نداشتم ! تا اسفند همه کتابها تموم شده بود من که اصلا فکر نمی کردم بتونم یه کتاب تست را حتی یه دور کامل بزنم  تا اون موقع چند تا کتاب تست را چند دور زده بودم !خلاصه تو عید تصمیم گرفتم دیگه سراغ نت نیام و  این چند ماه جز درس خوندن کاره دیگه نکنم !دو هفته اصلا سراغ نت نیومدم .قبلش هر وقت خسته می شدم.می یومدم تو وبلاگ و مطلب می نوشتم و یکم سبک  می شدم و با انرژی می رفتم سر درس !اما تو این دو هفته  وقتی خسته می شدم .بازم ادامه  می دادم .که داغون شدم .دیدم این طوری فایده نداره .(بازدهی ام کمتر از قبله !)سیستم را دوباره راه انداختم اما خیلی کم می یومدم سراغش (صبح ها قبل از شروع به درس خوندن و شبها هم وقتی خسته می شدم و تصمیم داشتم باز به درس خوندن ادامه بدم !)از اردیبهشت دیگه کتابخونه نرفتم !!!و تو خونه با اعمال شاقه درس خوندم !چون اتاقم با داداشی مشترکه .نمی ذاشت درس بخونم .می شست بغلم و هی حرف می زد وقتی هم اعتراض می کردم می گفت باشه حرف نمی زنم چون می خوام آهنگ گوش کنم یا بازی کنم .منم کتاب به دوش می یومدم تو سالن .یک ساعت بعدش می یومد می گفت می خوام تلویزیون ببینم برو تو اتاق !(البته حق هم داشت .خوب نوجوون و  چون تنها است  حوصله اش سر می ره .)می رفتم تو اتاق یکی که می گذشت صدا می زد آجی آجی بیا !وقتی می رفتم می گفت این فیلم سینمایی که دوسش داشتی را گذاشته!!!!!!!!!!(خودش مثلا چند سال پیش نذاشته بود ببینم حالا صدا میزد که مثلا جبران مافات کنه!)خلاصه از این اتاق به اون اتاق  از این اتاق به سالن .بعضی روزها میرفتم تو راه پله های پشت بام درس می خوندم !(رو دست سونا را آورده بود !)(مثل گلخانه میمونه گرما را می گیره و پس نمیده تا شب گرمه !)خلاصه بعد ۲ هفته حسابی کلافه شدم !به پیشنهاد دایی رفتم خونه مادربزرگ و اتاق دایی را به تصصرف در آوردم .خیلی خوب بود .بازدهی بالایی داشت (اما داداشی هر روز زنگ می زدند و نیم ساعت .یک ساعت حرف می زدند !که بازم قابل تحمل بود ! و کمتر وقتم را می گرفت )یک هفته نگذشته بود که دایی از بندر عباس آمدند مرخصی و نان ما آجر شد !چون با آمدن دایی هر روز بازدید کننده داشتند و علاوه بر اون من چون خیلی با دایی رابطه ی نزدیک داشتم بعد از چند ماه می دیدمش .بیشتر مواقع می رفتم  کنارش و حرف می زدیم .اونم برا فوق می خواست بخونه .اما اتاقش را داده بود به من و حواسش بود وقت تلف نکنم اما خوب با اون رفت و آمدها و با دلتنگی های من برا اون مگه می شد!دوباره کوچ کردم به خونه !اینبار دیگه نمی شد رفت تو راه پله ها (کباب می شدم !)صبح به صبح یه فرش بر می داشتم  می رفتم تو حیاط! هر جا سایه بود فرش را پهن می کردم و بسم الله  .به خاطر چرخش زمین به دور خورشید و تغییر زاویه نور خورشید  یک ساعت یک ساعت تا ساعت ۴ دور تا دور حیاط جا عوض میکردم و  از ساعت ۴ تا وقتی که هوا تاریک بشه ثابت بودم !بعدش می یومدم تو  و ماجراهای کتاب به دوشی ادامه داشت تا یه هفته به کنکور !تو اون هفته ی آخر هم که هر روز مهمان داشتیم ۲ بارش را از اتاق بیرون نیامدم اما دفعه ی آخر دیگه اتاقی هم برام  نموند (اتاق ها هم اشغال شد !)استرس زیادم هم به خاطر همین اوضاع قاراشمیش بود!این همه تلاش! تو ماههای آخر داشت از بین می رفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم و فقط با افزایش استرس اوضاع را بدتر می کردم !)فکر های آزار دهنده و (بقیه ماجرا که تو پست قبل نوشتم !)خلاصه کنکور را با این اوصاف دادیم و  همه امیدم به مارجانیکاست .به نظر خودم خیلی تلاش کردم .من که اصلا نمی تونستم درس بخونم .با این اوضاع درس خوندم .نتیجه را نمی دونم .اما مهم تلاشی بود که من کردم شاید خیلی ها بیشتر از من تلاش کردن و حقشون بیشتر ازمنه !نمی دونم .امید به مارجانیکا

یعنی نتیجه چی می شه ؟

(می دونید یاد چی افتادم !این پست من، منو یاده یه داستان انداخت که یارو می خواسته راجبه چگونه به قتل رسیدن هیتلر حرف بزنه اینقدر حاشیه می ره وبه تمام موضوع ها کامل می پردازه حتی راجبه سازنده ی تفنگی که باهاش  هیتلر  به قتل رسیده حرف می زنه ! به تنها چیزی که نمی پردازه چگونگی قتل هیتلره !منم اینقدر حاشیه ها را کامل توضیح دادم که وسطش خودم یادم رفت اصلا موضوع اصلی چی بود!)

 

ببخشید اما فکر کنم بازم ادامه داره !

۵. روز مادر :

امروز بهترین روز دنیا است .روز فرشته ها .روز مادرهای گل و دوست داشتنی !

روز مادر را به مامان گل خودم و همه مادرها تبریک می گم .

مامان  عزیزم خیلی دوست دارم  فقط همین !پنجشنبه (.۱۴ .۴ . ۸۶ )


¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 3 تیر، 1386

هوای تازه !

سلام

خوبید؟

۵ روز دیگه مونده تا کنکور !تو این ۲ هفته ی آخر  فکر های آزار دهنده ای همه ی انرژی و توانم را با خودش به تاراج می برد .تو اون لحظه ها دلم می خواست یکی را داشتم که باحرفاش آرومم کنه و بهم دل گرمی بده .(خیلی وقتها .وقتی خیلی خیلی احساس تنهایی می کنم .تو دلم می گم کاش من یه خواهر بزرگتر یا یه ممول(آدم کوچولو )داشتم .اما این کاشکی ها .فقط کاشکی اند  از نوع کشکی!)

برا مقابله با این استرس و نگرانی و این فکر های تاریخ مصرف دار!باید یه فکری می کردم .دیگران نمی تونستن کمکم کنند(امتحان کردم !با هر کی اومدم  حرف بزنم .در کوتاه ترین زمان ممکن پرمعنی دار ترین جمله برا دوران کنکور را بهم پیش نهاد دادند((درس بخون!!!)) 

برا همین یه فکر مزحک اما کارساز را عملی اش  کردم .

هر وقت حالم دگرگون می شد و احساس می کردم استرسه داره غلبه می کنه .خودم یه نامه (شامل سرزنش و تشویق و دلداری و دعوا و...)برا روح خودم    می نوشتم و دعوتش می کردم به آرامش .گاهی هم به مارجانیکا  نامه می نوشتم از اون کمک می خواستم چون تنها کسی که واقعا می دونه درون من چی می گذره مارجانیکا و خودم هستم!این کار شاید دیوانگی یا خنده دار به نظر بیاد اما خیلی کمکم کرد و تا حدی بر استرسم پیروزم کرد  !تنها کسی هم که هروقت اراده می کردم در دسترسم بود و جوابم را میداد حافظ بود(روحش همیشه شاد!)خوندن قرآن و کتاب حافظ هم خیلی کمک کننده بود!

یه چی را باید صادقانه بگم اگه کمک مارجانیکا و همراهی و دست گیری او ن نبود من تا اینجا نمی تونستم بیام !  نمی تونستم یکسال تمام خودم درس بخونم(چون عادت کرده بودم به زور شب امتحان و برا نمره درس بخونم.چون اطمینان داشتم شب امتحان برا من کافیه و همیشه نمره هام  با همون ۳ -۴ ساعت درس خوندن قابل قبول ودر حد نسبتا مطلوبی می شد.به خودم زحمت نمی دادم تو طول سال درس بخونم).

شروع درس خوندنم با یه روحیه ی بالا و با یه دلهره شروع شد(که نکنه نتونم و کم بیارم !) ولی به لطف و یاری مارجانیکا  تونستم به اینجا برسونم .

مارجانیکا شکرت!

نسبت به سال گذشته این موقع خیلی از نظر درسی سطح معلوماتم بالاتره و دیگه از این جا به بعدش بستگی به روز کنکور داره و خواست مارجانیکا!(صبر سرآغاز یاری خداوند است!اگر خدا بخواهد در کاری انسان را یاری کند در اول کار نمی کندبلکه در آخر کار آن را یاری می کند!)

سال گذشته رتبه ام  ۱۰۲۰۴  شد. امسال را مارجانیکا  عالمه !(با اینکه خودم خوب می دونم بهتر از پارسال به درسها مسلط هستم .اما دلهره و نگرانی ام هم به همون نسبت (حتی بیشتر  )زیادتر شده !(حتما چون توقع ام هم بیشتر شده  و باید ی به وجود اومده  که داره فشار می یاره!)(این باید از یه هدف قلبی سرچشمه می گیره که باید بهش برسم تا خودم را راضی کنم  .چون همه تلاشم به خاطره اون هدف بوده و اگه بهش نرسم همه اش بر باد رفته !من چیزی از دست نمی دم .اما روحم خیلی چیزها را از دست می ده .احساس  بودن و رضایت از خود را !)(هدفم فقط دانشگاه رفتن نیست .چون سال گذشته به این هدف رسیدم .بدنبال یه چیز مهمتر هستم که خیلی برام ارزش داره .)

دعا کنید بتونم به این هدفم برسم !

هر یک از دوستان که به وبلاگ می یامدن .تجربه ها و توصیه های کنکوری خودشون را در اختیار من می ذاشتن و علاوه بر راهنمایی وکمک باعث دلگرمی و شادی ام هم می شدند.

از همه ممنون و سپاسگذارم .

قبر کنکور را کندم حالا فقط منتظره روز خاکسپاریم که با غزت و افتخار در جایگاه ابدیتش به خاک بسپارمش !(باشد که در نتیجه ی دلخواه دستگیر ما باشد !)

امروز ساعت ۴ تو حیاط برا خودم داشتم کلمه زبان حفظ می کردم که یهو صدا دعوای ابرا بلند شد وتندی یکی شون زد زیر گریه .بیچاره بد جور دلش پر بود .تو تیر ماه بارون اونم اینقدر شدید  !بعید بود .منم که عشق بارون! از جام تکون نخوردم و زیر اشکهای سرده ابره دلگیر موش آبکشیده شدم ! و مثل همیشه دوباره شروع کردم به زمزمه ی شعر و آهنگهای مختلف  !بعد که بارون تموم شد یهو احساس کردم دلم خیلی برا مارجانیکا تنگیده .رو موزاییکهای ایوان دراز کشیدم  و چشمم را دوختم به آسمون !با حرکت ابرها  روح منم پر کشید  !دلم خواست برم یه گوشه و ۲-۳ روز فقط من باشم و مارجانیکا .مثل اعتکاف(تا حالا انجام ندادم .اما باید خیلی حس خوبی داشته  باشه !)دلم یهو هوای مکه کرد .هوای مشهد .هوایه یه جا مقدس .که تنها ی تنها برم !هیچ کس جز مارجانیکا منو نشناسه .فقط من باشم و مارجانیکا.(راستش این اولین باره که اینجوری هوایی یه جا مقدس میشم !)(دلم خواست.کاش می تونستم برم!) 

 

(پست بعدی ام خیلی برام مهمه ! می خوام یه سوالاتی را بپرسم که خیلی وقته فکر منو به خودش مشغول کرده !)

(تازه از پست بعدی تا چند وقت می خوام آخر  هر پست یکی از شعرها و آهنگ های  محبوب و مورد علاقم را به عنوان پاورقی اضافه کنم !)

به دعاتون خیلی خیلی محتاجم!دعاتون را از من دریغ نکنید !


¤ نوشته شده در ساعت 22:46 توسط چیستا -

خرداد ۸۶!

سه شنبه، 29 خرداد، 1386

این چند روز!!!

سلام

این چند روزه روزهای دلگیر اما به یاد ماندنی را پشت سر گذاشتم !دو روز پیش( یکشنبه) حالم خیلی گرفته بود باز غمه امد سراغم(چند وقت پیش  یکی از این کاغذهای نیازمندی ها را داشتم می خوندم .علائم افسردگی را نوشته بود ((چی می گه !!!  )) .یکم تو فکر رفتم و بعدش پیش خودم گفتم (می گذرد روزگار تلخ تر از زهر ) پس بیخیال !)

مهسا هم زنگ زد یکم باهم حرف زدیم .(گفتم دلم گرفته گفت کاش می رفتیم روضه !گفتم آره !دلم خواست !)

چند دقیقه بعدش  زندایی ام تماس گرفت گفت :درس بسه !آماده باش می یایم دنبالت بریم روضه !(ذوق ببیتی فراوون !)منم طی تماسی ایک ثانیه ای مهسا خانوم را مطلع کردم  و  قرارمون شد دم خونشون !

خیلی احساس خوبی داشتم (  راستش من زیاد اعتقادی به روضه ندارم.خیلی کم پیش می یاد برم. (به علت یه سری اعتقاداتم نمی تونم  این قسم کارها را تو جیح کنم !بگذریم که نمی خوام وارد اعتقادات شخصی ام بشم !) گاهی حضور در یه مکان مثل روضه می تونه خیلی آدم را سبک کنه !

خیلی خوب بود مخصوصا با حضور افتخاری مهسا جون گلم !(چقدر تو راه تیکه بهم انداختی ! حالا بعد که تلافی می کنم بگو دختر بد ! )(بهش می گم مهسا ماه چقدر قشنگ امشب !خیلی جدی می گه یا به ماه نگاه نکن یا بعد از اینکه ماه را دیدی یه نگاه به قر آن یا رنگ  سبز یا نور چراغ بنداز !منم تعجب کردم گفتم چرا ؟ آخه این کارها را قدیمی ها برا دیوانه ها می گفتند که وقتی تو ماه نگاه می کردن دیوانه تر می شدند !!!گفت منم برا همین می گم دیگه !!!(دوست بزرگ کن !!نوچ نوچ نوچ!!!)سر شام یه بشقاب سبزی دادن دست من ! می گه خوش به حالت علف تو را زود تر از غذای ما  دادن .(من که دیگه نمی تونستم تحمل کنم !از خنده قرمز شده بودم !(خودش خنده دار حرف می زنه بعد بازو منو هی فشار می ده و می گه نخند زشته !!!)

خلاصه بعد روضه با دایی جون و داداشی رفتیم پارک . قدم زدیم (از پل فردوسی تا ۳۳ پل)

دیروز از صبح مهمون داشتیم(البته خا نواده مهمون داشتند من که  سر درسم بودم و فقط برا ناهارر مهمون ها را دیدم!)شب گفتند می خواند برند پارک شام بخورند .منم  بی جنبه تا اسم پارک می یاد یادم میره ۱۰ روز دیگه کنکوری هست باید درسی خوند .خلاصه رفتیم پارک !شام خوردیم و بعدش با دختر و پسر دایی ام و داداشی رفتیم پیاده روی که پیاده رویمون تبدیل به آب روی شد و  سر از تو رودخانه در آوردیم !(زیر ۳۳ پل می شه تو آب قدم زد !عمقش کمه ولی چون فشار آب به خاطره دهنه ها خیلی زیاده باید خودت را محکم بگیری و الا اگه پات لیز بخوره  و بیوفتی باتلاق گاوخونی باید تور بندازند بگیرندد !(داشتی اغراق را ؟)خیلی لذت بخش و نشاط آور بود .حس خوبی داشت!

 قدم زدن تو آب زاینده رود و نوازش خشمگین آب و  احساس جریان داشتن !خیلی عالی یود !دوسش می داشتم !!!

خلاصه بعد که اومدیم خونه می خواستم مثلا درس بخونم و اینقدر خسته بودم که رو کتابم  خوابم برد !(بمیرم برا خودم .چقدر بچه مون تلاشگره  رو کتابهاش خوابش می بره !اینو می گند یه کنکوری موفق !)

روزهای خوب و به یاد ماندنی بود با یه غم شروع می شد  و با یه شادی و خستگی روزانه به پایان می رسید و یه خاطره عالی به جا می ذاشت !

امروز هم سالگرد درگذشت بزرگ مرد ایران دکتر علی شریعتی  است .(خیلی برام محترمه و خیلی قبولش دارم .کتابهاش .حرفاش .زندگی نامه اش .همش دلنشینه .مخصوصا کتاب تشیع علوی تشیع صفوی!که متاسفانه اجازه انتشار نداره (به این می گن آزادی فکری و عملی !دیگه چی می خواین !)!تو آزادی که هر چی را که بهت دیکته می کنند با آغوش باز بپذیری و بیش از اون هم کنجکاوی نکنی !بابا دولت هم صلاح تو را می خواد .می دونه اگه آگاه بشی دیگه این وضع را نمی تونی تحمل کنی و بعدش سر خورده می شی و بعدش هم دنبال یه راه فرار می گردی که خودت را نجات بدی یا دیگران را آگاه کنی !‌آخرش ممکنه شورش به پا   کنی .  خودت  و دولت را تو درد سر  بندازی و وقفه ای در چپاول  ایجاد  کنی ! آخرش هم هیچی به هوچی !(اگه دانشجو باشی می شی دانشجو ستار ه دار اگه یه فرد عادی باشی میشی مخالف نظام و اغتشاش گر  و...)حالا دیدی دولت یه چی می دونه که این همه آزادی بهمون داده!!!! .می خواد این همه سختی  و بیچارگی نکشیم.به این می گند آزادی!

(بچه این همه آزادی باز بهونه بگیر که  آزادی نداری)

 

راستی شنیدم تهران زلزله آمده !(چه خبر ؟)

 


¤ نوشته شده در ساعت 8:46 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 24 خرداد، 1386

فکر آینده!(خربزه و آب و...)

سلام

خوبید؟

منم بدک نیستم

چند روزی هست دلم بدجور گرفته .یه دلتنگی قدیمی که گاهی می یاد سراغم .خیلی عمیق .بی دلیل همین طور اشکام سر می خورن و می چکند رو زمین!

۴ تیر کارتها را میدند و ۸ تیر هم کنکوره!

منم که از فرداش هزارتا کار برا خودم ردیف کردم .اینقدر کار که با برنامه ای که من ریختم شبها هم باید کمتر بخوام(خوب باید از خواب کم کرد تا عرض عمر زیاد بشه!)

تمام ذوق و شوقم ماله بعد از کنکوره ! (اوووووووووووووو!حالا تا بعد کنکور .کی مرده است کی زنده است !مردم چه فکرها می کنند .حال را ول کردن آینده را دو دستی چسبیدن !)(بچه برو فکر نون باش که خربزه آبه!)

(خدایی اش کنکور هم لذت خاص خودش را داره ها .مخصوصا وقتی که تستهایی که می زنی درست باشه .حریص تر می شی که بیشتر تست بزنی !!!)
        

  به امید رتبه ی دلخواه همه کنکوری های عزیز

برا همه کنکوری ها (+من)دعا کنید.


¤ نوشته شده در ساعت 8:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 22 خرداد، 1386

یه دنیا حرف تو ۲ تا جمله!

اگه طول عمر دست خودمون نیست عرضش را که می تونیم زیاد کنیم!!!!!!!!!(چی می گه؟)

 

تجربه معلم خوبی است اما حق التدریس آن بسیار گران است!!!!

 


¤ نوشته شده در ساعت 6:23 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 17 خرداد، 1386

تعریفهایی برا زیستن !

سلام

تو این چند هفته واقعا دغدغه هام زیاد شده و فقط وقت می کردم گاهی بیام یه سری بزنم (دیروز هم که نوشتم که پرید(گربه بردش!!!)چون نه وقت نوشتن داشتم نه تمرکز نوشتن !(آخه نوشتن هم مثل هر کاره دیگه ای وقت می خواد و تمرکز و حوصله و مهم تر از اون نیاز !به نظر من  برای شروع هر کاری باید یه نیروی درونی  انرژی فعال سازی اش را تامین کنه .این نیروی درونی نیازه و همین نیاز باعث می شه تو زندگی هدفهاتو مشخص کنی و عامل حرکتی است به سمت اون هدفها .همه کارهای ما هدف داره چون جهان و خلقت هدفمنده(راستش یه عالمه سوالات عجیب غریب راجبه خلقت و مختار بودن و علت  خلقت و ... دارم که شاید بعد کنکور  تو وبلاگ بنویسم .گاهی این سوالات اونقدر فکر منو به خودشون مشغول می کنند که یه هفته می رم تو کما !!!) حتی وقت گذرندون و الافی ما آدمها هم یه هدفه! (وقت می گذرنوم که بگذره .چون نیاز بزرگتری در خود احساس نمی کنیم که بخواهیم با توجه به اون نیاز یه هدف برا خودمون انتخاب کنیم .)

 (نتیجه گیری اخلاقی :چیزی به نام بی هدفی وجود نداره .همه چیز هدف داره .اگه فکر میکنی هدفت راضی ات نمیکنه دنبال یه نیاز درون خودت باش !)

اینها که گفنم جزء فلسفه ی منه !
منم مثل هر آدم دیگه ای یه عالمه تعریف برا خودم به تصویر کشیدم و بهشون پایبندم .

و در واقع   وقتی که نمی تونم واقعیات را تغییر بدم .تعریفهای خودم را تغییر می دم  ! این تعریفها باعث می شه که بتونم با همه چی کنار  بیام و علاوه بر زنده گی ،زندگی هم بکنم !

همه ی ما آدم ها برا این که بتونیم بر ترسمون نسبت به محیط اطرافمون غلبه کنیم و برا اینکه بتونیم حالت دفاعی داشته باشیم و با هر اتفاقی مقابله کنیم   .قبل از اینکه وارد محیط جدیدی بشیم و با افراد جدیدی آشنا بشیم مغز ما شروع میکنه به پیش داوری کردن و بازسازی محیط و افراد و برا هر کدام یه تعریف ساختن ! بعد از وارد شدن به محیط جدید .۲ حالت پیش می یاد یا اینکه پیش داوری ما کاملا درست بوده و مغز همون تعریف ها را تثبیت میکنه  یا اینکه این پیش داوری کلا  غلط بوده و دوباره از نو شروع میکنه به ساخت و پردازش تعریف ها .

این تعریفها نشان دهنده ی نیاز فردی هر کس هم هست (برای شناخت نسبی مفیده ! (در حد یه شناخت جزئی ! والا این بشر ۲ پایی که ما ها باهاش سر و کار داریم هیچ کی جز خالقش نمی تونه بشناسدش .حتی خودمون هم گاهی خودمون را نمی شناسیم !چه توقعی از دیگران داریم را من نمیدونم ؟)

من بر اخودم ۲ نوع تعریف کلی  دارم فلسفه و منطق !

چیزهایی که من فقط قبولشون دارم و منو راضی میکنه و به نیازهام جواب مثبت می ده و منو به اون ماوراهایی که می خوام می رسونه جزء فلسفه ام طبقه بندی میشه !(که اکثرا هم  در  مقابل فلسفه ی من مشکل دارند و نمی تونند با هاش کنار بیاند و بپذیرند .)(منم که همیشه مرغم یه پا داره اگه یه چی را تعریف کنم تا این تعریف دیگه قابل کاربرد نباشه (البته از نظر خودم )پایبندشم شدید . حتما بهشون می پردازم!(بیشتر از فلسفه برا توجیه کارهام استفاده میکنم !خوب آدمم دیگه!)

منطقم بدون فلسفه ام کارایی نداره(فلسفه برا من همیشه سوگلیه !)در برخوردم با آدمها از منطق خاص خودم استفاده  می کنم .

معمولا دربرخوردم با افراد جدید سعی می کنم  احساسم تصمیم بگیره که (خوش اخلاق باشم یا بد اخلاق  و...) چون کارشو خوب بلده !

گاهی فلسفه و منطقم  رو به روی هم قرار میگیرند و یه جنگه درونی بر پا می شه دیدنی(در این مواقع جدا  از نزیک شدن به من باید خودداری کرد !)مخصو صا وقتی فلسفه ام در خطر باشه !

وقتی یه فکری می یاد تو سرم تا استارتش را نزنم آروم نمی شم حتی اگه وقت کافی برا انجامش نداشته باشم . باید شروع بشه. (فلسفه است دیگه !)

 تعریف های من زندگی را برام معنی میکند .این که من همیشه در حال مبارزه ام و خودم را یک مبارز می دونم  که برا اینکه بتونم به پیروزی برسم باید تلاش کنم .کمک کنم و کمک بگیرم.استراتژی داشته باشم . و هیچ وقت حالت دفاعی ام را از دست ندم !(جنگ که شوخی بر دار نیست !!!

راستش بین خودمون باشه من یه ریزه  خرده  شیشه هم زیاد دارم که خیلی کم ازش استفاده می کنم فقط وقتی که احساس کنم در خطرم (اون موقع است که شاخهای بدجنسی من می رسه به آسمون.البته از این خرده  شیشه ها برا آزار دیگران استفاده نمیکنم برا دفاع از خوده .اینکه اشکال نداره  که ! )

معمولا من خودم را جا طرف مقابل می ذارم و شروع میکنم با توجه به شرایط و موقعیت حرف های قبل و بعد از اتفاق، بازسازی موقعیت!(یه پا کارگاه گجتم .خبر ندارررررررررید!) .می دونید آخه سر نخ خیلی از اتفاقها تو حرفها پیدا می شه !  بعدش اگه احساس کردم یه جا کار می لنگه به رو خودم نمی یارم ..می دونید این کار یه حسن برا خود آدم داره .همش داری می خندی !!!(آخه واقعا خنده داره!)گاهی خودم هم به کوچه اِ .وا !‌آرهههههه؟ می زنم . طرف خیالش راحت می شه هیچی حالیم نیست (گاهی وقتی دیگه خیلی شورو از مزه می برند.   یه تیکه  ،کنایه  می ندازم .طرف یکم تو خودش میره که نکنه فهمید بعد با توجه به عکس العملهای  قبلی ام .تو دلش می گه نه بابا این هیچی حالی اش نیست !)(آی من می خندم .)

می دونید  نمی شه انصاف را نا دیده گرفت (منطقم پاشون را گذاشتن میون کلام !)انسان جایز الخطا است .ممکنه گاهی دروغ بگه گاهی آزار برسونه .و خطا کنه. به خاطره بی تجربگی و خامی (جوونیه دیگه! ).یه بار قابل بخشش  و می شه گذشت و نادیده گرفت .  و درس می شه برا دفعه های بعدی اما وقتی این خطا ها هی تکرار می شه چی ؟

می شه یه چی فقط گفت:

مارجانیکا  همه را  به راه راست هدایت کن

(راستی یه چی بی ربط .واقعا تنوع هم باعث می شه آدم انگیزه پیدا کنه !یه هفته هست از ساعت ۲:۳۰  بامداد  درس می خونم (با چند تا دوستان ویه دختر عموهام  که تهرانه از طریقه miss call , sms  در ارتباطی ایم )خیلی لذت داره !تنوع جالبیه !)دایی خان هم دوشنبه بی خبر تشریف آوردن و از دوشنبه تا حالا با هم درس می خونیم .دایی خان برا فوق من برا کنکور !(کلی میخندیم .مثلا منو زندانی  میکنه تو اتاق که بیرون نیام و حرف نزنم !)جالبه خودشم می دونه من این جوریا آروم  نمی شما . و هر کاری بخوام  میکنما .اما نمی دونم چرا اینقدر تلاش بی خودی میکنه !اون از کارهای من خندش میگیره . واینکه هر چی میگه هیچی نمیگم .همین حرفش تمام شد کار خودمو میکنم .(آخه چی بگم !بگم چشم که الکی گفتم .هیچی نگم سر و سنگین تره که !)من از سر تکون دادنش و این حرفش که تو با این خوندنت حتما رتبه ای را که می خوای میاری .حتما  .خندم میگیره !)

 (وای .معذرت !‌خیلی پر حرفی کردم .به بزرگواری خودتون ببخشید !)

دعاتون را ار من دریغ نکنید (خیر ببینی نه نه !!!!! )


¤ نوشته شده در ساعت 8:47 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 17 خرداد، 1386

ای وای!!!

سلام

عصر بعد این همه وقت یه پست طولانی نوشتم فرستادم اما حالا که اومدم نیست

شاید فردا باز بنویسم


¤ نوشته شده در ساعت 0:5 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره

اردیبهست ۸۶!

یکشنبه، 30 اردىبهشت، 1386

بیهودگی!!!

سلام

خوبید؟

امروز عجب روزی بود!

از صبح انگار بعد از ظهر جمعه بود!همش بعد از ظهر جمعه بود!

دلتنگه دلتنگم .دلتنگ از این دنیا !!!

وای مارجانیکا!

 ظهر بعد از نود و بوقی  زنگ موبایلم (نیست من خیلی مهمم و همه با من کار دارند !!!) به صدا در آمد!

با ذوق رفتم گوشی را برداشتم دیدم یکی از دوستام پیام داده : خوبی؟(یه لحظه موندم چی جواب بدم !خوب بودم .بد بودم حالم گرفته بود چمدونم یه چیم بالاخره بود دیگه !)براش پیام دادم نمیدونم تو خوبی؟وقتی جواب داد دیدم به! امروز باز بعد از ظهر جمعه است!!!اونم خوب نبود .بعدش مهسا زنگ زد !اوه اوه صدا خانم که دیگه یه دنیا ماتم !گفت وای فرزانه .درسها !(پشت کنکور کرده گیر   از زندگی شده سیر !!!!)کلی دلداریش دادم که بابا ما که این همه خوندیم این درسهایی هم که یادمون رفته و یادنگرفتیم بقیه هم یا یادنگرفتند یا یادشون رفته یا اصلا تو کنکور نمی یاد(کوری عصاکش کور دگر شود!!چه می شود!)کلی حرف زدیم .بعد که خداحفظی کرد دستم را گذاشتم زیر چونم یه نگاه به کتابهای که وسط اتاق پهن بود انداختم یه نگاه به کتابهای رو میز و یه آه بلند کشیدم !وای این همه کتاب  اینهمه تست این همه نکته فقط برا ۴ ساعت !۲ سال عمر فقط برا ۴ ساعت تازه معلوم نیست تو اون ۴ ساعت وضعیت روحی و جسمی ات چطور باشه!!!(چند روزه باز دندون عقلم تصمیم گرفتند شرف یاب بشند!اینم کشت خودشو .حالا کیف می ده بد شانسی روز کنکور .ایشون تصمیم نهایی را برا خروج از لثه بگیرند.آی آی آی .مارجانیکا نه !!!!!)(بیچاره نی نی ها که می خواند دندون در بیارند چه زجری می کشند طفلکی ها !آخی !)امروز با اینکه غم دارم اما یه چی تو دلم قیلی ویلی می ره!(شاید برا اینکه باید عصا کش کورهای دیگه باشم!)افتادم رو یه دندم که همه چی را به مسخرگی  می گیره.حتی اشکهای خودمو .(وای باز یادم افتاد .نگران دوستمم .موبایلش جواب نمی ده .هر چی هم پیام می دم باز جواب نمی ده .بیچاره خیلی خسته شده .از بس به خودش سخت می گیره وصبح تا شب تلاش می کنه.آدم .آدمه دیگه .بابا ماشین هم زیاد که کار کنه و اسطلاک پیدا کنه داغ می کنه . و بازده اش می یاد پایین ! ما که دیگه آدمیم ! )

در نبرد بین روزهای سخت وآدمهای سخت این آدمهای سخت اند که پایدار و ماندنی و پیروزند !

من(امثال من ) الان اوج نشاط و جوونیمه .نشستم زانوی غم بغل کردم که این سد ه آیندمو آیا می تونم با این تلاشهام از جا بکنم یا یکی دیگه زرنگتر از من این کار را می کنه !عجبا .(بعد می گند چرا افسردگی زیاده !چرا امید به زندگی کمه!چرا اله چرا بله .آخه آدم به چیه این مملکت دل خوش باشه !

حالا اینجا را گوش کنید (این داستان واقعیت دارد!)

کنکوری بدبخت یه سال همه زندگی را تعطیل می کنه  می چسبه به درس !(که چی بشه ؟یه رشته خوب قبول بشه!)می خونه می خونه می خونه  و هر روز که می گذره افسرده تر می شه (آخه زندگی تفریح می خواد روح آدم تنوع می خواد)تو این خوندنها یه چی تازه روحشم سوهان می ده اگه قبول نشی چی ؟سال دیگه هم همینه ها !پس بخون بخون بخون(همین فکرها بدتر از نخوندنه!)تازه این  وضعیت یه کنکوری ایده آله (از مسائل فردی و خانوادگی در این مسئله صرف نظر شده!)بعد از کنکور باز درگیر کنکوره تا نتایج بیاد نتایج که آمد باز تنش داره برا انتخاب رشته !می یاد کنکوری دانشگاه قبول می شه !(کنکوری می شه دانشجو)حالا مشکلاتش بیشتر می شه چون علاوه بر درس خوندن باید به شغل و آینده اش هم فکر کنه و در کنار درس برا اونها هم تلاش کنه .تنشها به توان بی نهایت می رسند.(همینه میانگینه سکته ی قلبی امده پایین)بعد دانشجو ازدواج می کنه می شه یکی از مهره های اصلی خانواده که آینده ی بچه هاش به تلاش اون بستگی داره .هی تلاش هی تلاش هی تنش تنش هی تنش(بابا مگه یه آدم چه قدر عمر می کنه !آخرش که اون پیر در بستر مرگ بر میگرده به عقب تا زندگی اش را مرور کنه می بینه هیچی جز حسرت زندگی کردن براش نمونده (تمام اون موفقیتها و اون پیشرفتها همش با تنش بوده و بدون لذت برا اینکه باید پیشرفت کرد !)(تازه بعدشم باید بره اون دنیا جواب گناهاشو بده .هی بدبختی هی! نه دنیا را داریم نه آخرتو !)آمار بگیرند نیم بیشتر از تحصیلکرده های ما افسردگی شدید دارند!واقعا زندگی تو این دنیا و مخصوصا تو این کشور سخته !(یه فکر خوب: یه قبر بکنیم همین الان بخوابیم تو ش و خلاص .اخوب فکریه ها !)(این جوری سر و سنگین تره !!!)

بابا نخواستیم آدم باشیم .نخواستیم اشرف مخلوقات باشیم .ارزونی بقیه !آقا نخواستیم !!!

از طلا گشتن  پشیمان گشته ایم            مرحمت فرموده ما را مس کنید !!!

مارجانیکا به فریادمون برس !

من یکی که تصمیم گرفتم تا جایی که می شه زندگی را سخت نگیرم شد، شد .نشد .به درک!!!!

شاد باشید و خندان !


¤ نوشته شده در ساعت 18:43 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 20 اردىبهشت، 1386

اوج خلا ء من!

سلام

از عصر تا الان خلاءدردناک دوباره شروع شده!فردا هم آزمون آزمایشی دارم!

دیروز یه عالمه برنامه برا امروزم ریختم .همش با این خلاء به فنا پیوست!

وقتی شروع می شه دیگه حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به درس خوندن !(تقریبا هر روز باید این خلاء را تحمل کنم .از بس شمارش رفته بالا ! با قرص و مسکن (البته  یکی .اونم از نوع ضعیف .تازه وقتی هم که دیگه قابل تحمل نبود !همون یکیشم دیگه مامان خانم نمی ذارند بخورم .می گند به جاش از این جوشوندنی ها(به قول بچگی های دختر عموم جوشوندهنی ها بخور .آخه من دوست ندارم !درد را ترجیح میدم !!!) یه جوری این خلاء دردناک را پرش می کردم   !تا بتونم درس بخونم ! اما دیگه اینها هم کار ساز نیست و  پرش نمی کنه!یا بهتر بگم چون درمان نیست افاغه نمی کنه !!!)

گاهی از دردش اشکم  در می یاد !(راستش این بدن دیگه تحمل نداره .یه جورایی کم آورده .روحه مبارزه می کنه و جسمه تحلیل می ره!)

امروز علاوه بر اینها از ساعت ۷ یه جوری شدم !(عصبی .بداخلاق.نق نقو .بی حوصله و همین طوری الکی می خوام زار بزنم !حتی صدای تیک تیک ساعت هم عذابم میده !چراشو نمیدونم(همه که میگند از استرسه !اما من که استرسی در خودم احساس نمیکنم !)

دلم می خواد برم خلتوتگاه زانوهامو بقل کنم .سرم را بزارم رو زانوهام و هق هق گریمو سر بدم!شاید آروم بشم !

گاهی این جوری می شم .(تازگی ها خیلی بیشتر !)تو این مواقع حوصله ی هیچ کسو ندارم!

راستش قبلا فکر می کردم از دلتنگیه !دلتنگی گذشته و دوستان و هم صحبتان .اما حالا می بینم نه!دلتنگ نیستم !

یه چی بگم!

از همه چیزهایی که باعث شادیم می شد .همه چیزهایی که دلم بهشون خوش بود .از همه کس و همه چیز  .این وبلاگ .این خلوتگاه .این سکوت .این دفتر خاطرات .این اتاق. این شهر. این غربت .این تنهایی .این قلعه .این حصار بیزار شدم.از همه چیزهایی که از بودنشون با من احساس غرور می کردم .متنفر شدم .نمی خوام هیچ کدوم را داشته باشم.

امروز که رفته بودم کارت آزمونم را بگیرم از بس تو خودم بودم فکر کردم رسیدم به مقصد!پیاده که شدم .دیدم به!اینجا که پل خواجو !!!(اولش یکم تو ذوقم خورد .چون اصلا حال و حوصله پیاده رفتن را نداشتم!بعدش یه نگاه به پل کردم .آی آی آی دلت می یاد! از این فرصت استفاده کن !ق.د.م .ب.ز.ن!باشه! می خواستم مثلا فکر کنم!اینقدر تند تند رفتم که فقط   زود برسم خونه ! فقط حواسم به کفشام و جلو پام بود!(نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر برا همه جالب شدم !زن و مرد .پیر و جوون بهم نگاه می کنند .دلم نمی خواد تو چشم باشم .دلم نمی خواد همه ی نگاهها به من باشه!یه جورایی عذابم میده .زجر می کشم از اینکه یکی به من خیره بشه  !بهم دقیق بشه  !همیشه هم طوری لباس می پوشم که اصلا تو چشم نیام .اما نمی دونم  این مردم را چه شده!(شاید فهمیدن من حساسم دارند لجبازی می کنند! )(البته بگم چون به رو می یارند متوجه شدم .خودشون با حرفاشون می رسونند .کلا من خیلی به اطرافم توجه نمی کنم .مگر اینکه متوجه ام کنند !!!)

 

یه چی دیگه :بستن این وبلاگ بدجوری داره قلقلکم می کنه ! (اما خیلی عجیب  دوسش دارم ).شاید به همین زودی ها بستمش !شاید هم نبستم!اما بدجور داره قلقلک میده !

می خوام یه تغییرات اساسی تو خودم ایجاد  کنم !این فرزانه به درد این دنیا نمی خوره !

بهم ثابت شد خود بودنم به درد این دنیا نمی خوره باید حتما پشت نقاب رفت تا بشه زندگی کرد!

(راستی الان که اینا را نوشتم حالم بهتر  شد . یکم تخلیه شدم!به قول دایی:هان خوشتِ.)

مارجانیکا شکرت!

شادی از آن من است .زندگی در منگنه ی دستان من است!من انتخاب می کنم!انتخاب کننده منم

این

میم

نون

مال من است.مالکیتش مال من !
من مال خود خودمم !
من متعلق به خودمم !
فقط خودم.

نه کس دیگه !

یه هشدار:

یه طوفان  داره می یاد تو قلعه .(دیوارها در خطر اند!)با اینکه خیلی ریزه میزه است اما اراده و اعتماد به نفسی  داره  که قابل تحسینه ! حسابی خراب کاره !همه چیو ویرون کرده !اما قلعه را می خواد برا جبران!فعلا فقط داره خودشومی کوبه به اطراف قلعه شاید یه راه ورود پیدا کنه!اگه پیدا کرد باید اسیر بشه !.مجازات کنجکاوی اسارته!

 


¤ نوشته شده در ساعت 22:17 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 18 اردىبهشت، 1386

یه قول!

بعد کنکور ماجراها این مدت را می نویسم تا کلی به این مردم بی کار بخندید!الان خیلی وقت می گیره والا همین الان براتون می نوشتم!

(از کامنتاتون معلومه همه موندین شکل  علامت سوال که مگه چی شده و چه اتفاقاتی افتاده !)

نه بابا چیز زیاد مهمی نیست .اما کلی می خندید !(البته الان خنده داره ها .)


¤ نوشته شده در ساعت 12:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 18 اردىبهشت، 1386

!!!***!!!

تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت دختر دوست پسرش رو خیلی دوست داشت بهش میگفت اگه من دو تا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست به پسره گفت دیگه نمیخوامت از پیش من برو پسره وقتی داشت میرفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت: مواظب چشمای من باش .

اینو یکی برام فرستاد .خوشم آمد گذاشتم تو وبلاگ .عجب غمی داری آخره متنش یه: (وای)  کم داره.اما عجب دنیای نامردیه!دقت کردید؟


¤ نوشته شده در ساعت 6:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 12 اردىبهشت، 1386

آخیش!!!

سلام

امروز بعد از چند وقت !اتفاقی سریال شبکه ۳  (راه بی پایان )را دیدم .(فکر کنم قسمت دومش بود!

وضع اقتصادی و تولیدی و اجتماعی ایران را خوب به تصویر کشیده .حالا باید دید می تونه آخر فیلم را هم خوب تموم کنه یا مثل بعضی سریالها فقط شروع خوب داره!

امروز یه روز فوق العاده بود البته به لطف دوستان(عاطفه ومهسا ممنونم از همه ی زحماتتون .)(اما خداییش خوب منو ترسوندید! خوبه خودم زود شصتم خبر دار شد و الا سکته  را زده بودم .(دوست داشتید الان جوان ناکام بودم .بیبین کارادا !!!!  )

انگار یه بار ۲۰۰ تنی را از رو شونم برداشتند .

ووی الان سبک سبکم .(الان واقعا احساس می کنم بر قانون جاذبه نیوتن غلبه کردم .واقعا رو هوام !!!)

عاطفه

عاطفه

عاطفه

از دست تو !

تصمیم عاقلانه ات و همراهیت باعث شد از یه عذاب روحی خلاص بشم .واقعا رسیده بودم به بن بست !(نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم!فقط بدون خیلی بهت مدیونم .)

دوست خوب غنیمت .با ارزشترین گنجینه ی دنیا ست .

مارجانیکا شکرت که به من این گنجینه را  بخشیدی.

آخیش !!!

مامان و بابا و داداشی از شما هم ممنونم

مرسی که حمایتم می کنید و همراهم هستید!

پرنده ی خیال من

بمان تو در کنار  من!

موج بی پرده می زند تو را صدا

پس چرا تو در سیاهی نگاه من نهان شدی!

واژه ها ،

لحظه ها .

می زنند تو را صدا!

بی تو من یه سکوت مبهمم

نقش یه بخاره آب،

 روی شیشه ی خیال

...

(بقیه اش نمی یاد.!!!!)

(چه با حال !!روی شیشه ی خیال  بقیش نمی یاد!!!!!!!!!!!)

 

 

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 22:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 10 اردىبهشت، 1386

اتفاقات امروز به روایت تصویر!!!!!!!!!!!

                         

                         

امروز باز زدم به سیم آخر!

یه گرد و خاکی کردم که نگو و نپرس(دودش هم رفت تو چشم خودم!)

اما راستش هم کیف کردم (حال بعضی ها معروف به ارتفاءپست را گرفتم اساسی(حال خودمم بعدش گرفته شد)هم ترسیدم .هم ...و....

چقدر خسته ام .

الان هم دارم یه آهنگ خارجی((despinavandi))غمگین قشنگ گوش میدم .(رفتم تو حس)اشکه هوس کرده یکم رو گونه هام سرسره بازی کنه (خیلی بی جنبه است!)

وای از دست این روزگار چه بازی ها که با ما نمیکنه !

هرچی یاده امروز خودم می یوفتم خندم می گیره(یادم نمی یاد تو زندگی ام مثل امروز اینقدر از کوره در رفته باشم !)

همه پاپیون کرده بودند(بیچاره ها!)

الان یکم نگرانم.(وای نکنه به خاطه کار امروز من یکی از نون خوردن بیوفته.نکنه تو دردسر بیوفته.نکنه از کار بی کار بشه .نکنه .....)(شاید زبونی خیلی حرف بزنم .اما واقعا نمی تونم قلبآبد کسی را بخوام یا درد سر براش درست کنم حتی اگه طرف نخواد سر  به تن من باشه.نمی دونم شاید خریت باشه شاید سادگی یا چمدونم یه چی تو همین مایه ها  !!! اما کاریش نمی تونم بکنم ! کاش کسی به خاطر من تنبیه نشه !(عذاب وجدان گرفتم شدید!)

وای وای وای (هر چی یادم می یاد وای!!)

مارجانیکا شکرت !

همه بدنم از عصر تا الان درده!(انگار هیمالیا را از جا کندم!!!!!!!!!!!!!! رفتم کوثر کاشتم)

سرم که بمب ساعتی!(نزدیک انفجارشه !)یه خلاء دردناکیه که نگو!!!

دلم خواب می خواد(اما خوابم نمیبره .)

عجب(مش علی رجب!!!۵ تا انگشت می شه یه وجب!!!)

دعا کنید شر هیچ کس به کسی نگیره .کسی هم از کار بی کار نشه وتنبیه نشه !

وای بر من !!!

(هنوز بچه ام !!! نمی دونم کی می خوام بزرگ بشم !!! )

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 16:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 4 اردىبهشت، 1386

دعا !!!

سلام

راستش به دعاتون شدیدا نیاز دارم!

دایی دوستم(۲۳ سالشه .شهریور هم عروسیشِ) فردا عمل چشم داره .دکتر گفته بهبودیش ۵۰ ،۵۰ است.(ممکنه خدایی نکرده .زبونم لال بینایی اش را از دست بده )

خیلی پسر خوب و خوش قلبیه .هر کمکی از دستش بر بیاد برا همه کس (غریبه و آشنا )انجام می ده .

براش دعا کنید .

مارجانیکا یه خواهش دارم :

عملش به خوبی انجام بشه و چشمش خوب بشه .ان شاء الله .

(مرسی از دعای همتون .مارجانیکا را شکر عملش با موفقیت انجام شد .و مارجانیکا را شکر دیروز که چشمش را باز کردند بدون هیچ مشکلی  تونسته ببینه!)


¤ نوشته شده در ساعت 22:35 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 2 اردىبهشت، 1386

ف.ر.ز.ا.ن.ه!!!

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

(میدونید چند وقت پبش که دلم خیلی گرفته بود ۲ تا چی کشف کردم!اول اینکه اسمم را تو عصبانیت و بی حوصلگی نمی شه تند تند پشت هم نوشت .حتما باید حوصله ی فرزانه را داشته باشی و الا هی فرزانه اشتباه می شه و خطا نوشته می شه!!!

۲.اون روز تو  دلتنگی ام دیگه دلم نخواست تو کتابخونه بمونم .یکی، یه جایی صدام می کرد .اصلا به خودم نبودم فقط دلم می خواست برم.رفتم سمت میز دوستم، گفتم چادرت را می دی (چادر را می خواستم بکشم رو سرم که برم تو تاریکی ها و کسی را نبینم مثل کبکه که...!)یه نگاه بهم کرد گفت می خوای بری امامزاده!!!یکم مکث کردم یه نگاه بهش انداختم با یه رضایتی (انگار گمشده ام را پیدا کردم) سرم را به نشونه تایید انداختم پایین (امامزاده درست پشت کتابخانه است.پر از قبر.پر از روح.بلافاصله رفتم اونجا ۲ ساعت تموم سر یه قبر نشسته بودم و مثل ابر بهار اشک می ریختم .نمیدونم چرا فقط می دونم دلم خیلی پر بود.واقعا سبک شدم!اونجا احساس خوبی پیدا می کنم .از اون روز هر وقت دلم می گیره  میرم امامزاده از کنار یه عالمه قبر می گذرم یکی یکی اسم هاشون را می خونم .سال تولد !سال وفات!(آدرس همه قبرها را بلد شدم!)  یکم به تک تکشون فکر میکنم .باهاشون حرف میزنم دردِدل میکنم و وقتی سبک شدم می یام تو کتابخونه سر درسم . یه انرژی میگیرم که نگو!!!

مارجانیکا شکرت.

امروز هم ساعت ۱۲ باز یکی، یه جایی روحم، را صدا می کرد  .دیگه آروم و قرار نداشتم .باید می رفتم !رفتم امامزاده! یکم فضاش عجیب بود.یه جوری بود!

امروز خوب بود.

هم از نظر درسی هم بقیه جنبه ها

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

 


¤ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 1 اردىبهشت، 1386

ها !

سلام

خوبید

راستش تو یک سال اخیر برای من کلی اتفاقات عجیب غریب افتاده که اگه بخوام رمانش کنم فکر کنم یه ۱۰ جلدی بشه!!!(اگه بیشتر نشه !!!)

هر هفته کلی ماجرای جدید و تازه که وقتی مییام تو دفتر خاطراتم بنویسم .خودم  می مونم این همه اتفاق مال یه هفته!!!

از زمین و آسمون برام میباره(البته همه اتفاقات بد نیست اما همش عجیب و غریب .یکم باورش برا دیگران سخته .)(برا خودم سخت نیست چون اینقدر ماجرا عجیب  و غریب دیدم که اگه عجیب نباشه باور نمی کنم !)

بگذریم

۲ ماه دیگه مونده تا کنکور

ووی چقدر خوب(بهترین فرصت برا مرور و تست و افزایش سرعت عمل )

برام دعا کنید!


¤ نوشته شده در ساعت 7:32 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره

فروردین ۸۶ !

سه شنبه، 28 فروردین، 1386

روزگار!!!

سلام

امروز خیلی شادم

چرا؟

نمی دونم

مارجانیکا شکرت

اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی!(جالب بود !هر آغازی پایانی داره اما مهم اینه که چه طوری به پایان برسونی!)

برای من هیچ چیز پایان نداره  فقط توقف داره

من زندم

زندگی میکنم

پس حق دارم گاهی شاد گاهی غمگین

و چون انسانم گاهی خطا کار و گناه کار و گاهی درستکار

و چون حق انتخاب دارم گاهی درست و گاهی اشتباه را انتخاب کنم

مهم اینه که نتیجه هر چی شد بپذیری !!!

از کسایی که جانماز  آب میکشند بیزارم!!!

 


¤ نوشته شده در ساعت 7:53 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 27 فروردین، 1386

یه عالمه حرف نزده!!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست


¤ نوشته شده در ساعت 23:47 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 22 فروردین، 1386

والا!!!

سلام

الان من دقیقا شدم شکل یه علامت تعجب گنده که یکم هم دقیق بشی به علامت سوال هم  می رسی؟؟؟

اگه بدونید !!!!

صبح تا حالا از زور عصبانیت همین جور می خندم .سرم داره می ترکه .

اصولا درس خوندن آدم را خسته نمی کنه اما این شرایط و محیط و اتفاقات اطراف که آدم را  خسته می کنه

هم از زندگی .هم از خود!!!!

باز دلم گرفته (خوبه این وبلاگ هست که من هر دفعه دلم می گیره بیام  و حرف بزنم!!!)

سکوت

سکوت

سکوت

ساکتم اما دارم فریاد میزنم

ارزش داره؟

من که موندم توی کارهای این بشر  دوپا !!!!

مارجانیکا شکرت.همیشه دستم را گرفتی .نذاشتی پرت شم تو پرتگاه.

شکرت

اما باز می گم من موندم این شکلی!!!

واقعا چرا؟؟؟

عجب


¤ نوشته شده در ساعت 16:46 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 11 فروردین، 1386

غافلگیری

سلام

باز دلم تنگ شد .دلم گرفت .اومدم یه پست بنویسم

راستش به نوشتن تو این وبلاگ عادت کردم بدجور !)

بگذریم !

نمی دونم تا حالا غافلگیر شدید؟

من نهایت لذت را از غافلگیر شدن می برم .مخصوصا وقتی مطمئنم که امکان وقوع یه اتفاق ۱درصده و  یهوتبدیل به ۱۰۰ ٪  میشه

یه لذتی داره که نگو!!!

امروز مهسا ی عزیزم را حسابی غافلگیر کردم .خودش مونده بود اصلا توقع نداشت (شاخه را گذاشت تو جیبم ؛منم که ...  !)

کلی تعجب کرد

هم جا خورد و هم خوشحال شد!(عزیزم)

مارجانیکا شکرت .

اما بعد از ظهر حالمون گرفته شد

مهسا دوستت دارم .مواظب خودت باش!

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 5 فروردین، 1386

بار سنگین حرف !!!(تا ؟بای)

سلام

راستش خیلی بهم گرون تمام شده که تصمیم گرفتم این پست را بنویسم !(تو را به هر که می پرسدید تو حرف زدن دقت کنید و هر چی دلتون می  خواد به شوخی و جدی به دیگران نسبت ندید .بعضی حرفها خیلی سنگینه و به آدم گرون تمام می شه)

دیروز از صبح با دایی و ... رفتیم خوش گذرونی(مهمانی خداحافظی .داره برمی گرده) اول رفتیم میدان امام و بعد هم ناهار و بعد سینما (فیلم اخراجی ها)(وقت ندارم کل ماجراها را بنویسم کلی اتفاق خنده دار برامون پیش امد .انشاءالله سر فرصت  می نویسم !)

فیلم قشنگی بود ارزش دیدن داره .یعنی یه جورایی متفاوته !(بعدآ سر همون فرصته مناسب نقد فیلم را میکنم .)

اما !

الان یه چی خیلی ناراحتم کرده .راستش تو این فیلم فهمیدم  چاله میدان تهران چه جور جایی و چه آدمهایی  منصوب به اونجاند !

آدمهایی بی تربیت و بی ادب و خلاف کار و... خلاصه لات !

راستش چند وقت پیش یه تهرانی بهم گفت مثل چاله میدونی ها حرف می زنی .اون موقع نمی دونستم چاله میدون چه جایی !پرسیدم !گفت: یکی از محله های تهران !!!

دیشب وقتی فهمیدم چاله میدون کجاست یهو یاده این حرف افتادم. واقعا عصبانی شدم .میدونید شاید به نظر خودش شوخی کرده و قصد بدی نداشته اما در واقع توهین کرده!(فکر نمیکنم من مثل اون ارازل و اوباش حرف بزنم !!!می زنم ؟؟؟من اصلا به خودم اجازه نمیدم فحش بدم یا حرف زشت بزنم اون وقت مثل چاله میدونی ها حرف می زنم که سلامشون هم با فحش های رکیک همراه .حالا که دلش می خواد .خودش لات چاله میدون .بی ادب (یه چندبار دیگه هم بهم تیکه انداخته بود . گذشته بودم و خودمو به کری زده بودم اما  این یکی خیلی بهم گرون تمام شد .)

واقعا که !!!

راستش تا موقع خوابم داشتم به خودم بد و بی راه می گفتم !(آخه من چرا اجازه دادم طرف بهم توهین کنه و...)اما بعدش یکم فکر کردم.

کسی که با فحش می خواد احساس صمیمیتش را نشون بده و (هر چی هم تو با خوبی بهش می گی این فحشها در شأن یه آدم تحصیل کرده نیست و.... متوجه نمیشه .نباید ناراحت شد

ولی خندم گرفته (تو اوج ناراحتی نمیدونم چرا خندم میگیره )(خنده من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشت که این چنین می خندم )

هرچیزی لیاقت می خواد !

طوریم نیست .

مارجانیکا جا حق نشسته خودش می دونه کی قصد و قرض داره (من که خبر ندارم) می سپارم به مارجانیکا!

تا بعد که نمیدونم کی میشه خدانگهدار

راستی از امروز هم میرم کتابخانه!(دعا یادتون نره !)

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 7:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 3 فروردین، 1386

تا؟

(دوست داشتید به آرشیو یه سری بزنید و نظر بدید .خوشحال  میشم )

 


¤ نوشته شده در ساعت 17:15 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 2 فروردین، 1386

یه بهونه واسه بودن!

سلام

اولآ سال نوتون مبارک()(این جمله را حالا حالا ها (۱۲ روز)باید تحملش کنید!)

موقع سال تحویل بیدار بودید یا داشتید خواب هفت پادشاه را میدیدید؟

من که اصلا نخوابیدم و  اولین سالی بودکه  با آرامش نشسته بودم سر سفره هفت سین(هر سال تا می یومدم به خودم بیام سال تحویل شده بود و من می موندم یه عالمه حسرت و آرزو! اما امسال مارجانیکا را شکر به خودم بودم! نمیدونم چرا با  آغاز سال ۱۳۸۶ بغضم ترکید !)

مارجانیکای عزیزم صد هزار  هزار و ۳ مرتبه شکرت که این عید و سال جدید هست!حداقل یه بهونه ای هست برا آدم بودن و آدمک نبودن!(بعضی ها هستند فقط سال نو یادشون می یوفته دوستی هم دارند !من که ترجیح میدم برا این جور دوستها محو باشم !)

تازگی ها هر چی دقت میکنم می بینم همه مردم دارند یه جوری تنهایی خودشون را  فریاد میزنند .از درون فریاد می زنند من به یه نفر همراه همدل همصحبت نیاز دارم!آدمکها زیادند .همه جا !دور تا دورت !اما مردم آدم ها را می خواند نه آدمکها را .

همه به دو تا گوش نیاز دارند .اینقدر محتاجند و نیاز دارند که دیگه براشون فرق نمی کنه  آشنا  یا غریبه!  اونقدر این نیاز عمیق که حتی براشون مهم نیست بقیه راجبشون چی فکر می کنند  !واقعا گاهی نیاز داری حرف بزنی و نیاز داری ۲ تا گوش باشه که گوشت کنه حتی اگه درکت هم نکنه !

امروز همش به عید دیدنی بودم!اما هم بودم هم نبودم یعنی جسمم یه جا بود .روحم هزار جا!بگستانم حسابی تنگیده بود.فکر هم که مثل همیشه  مشغول!  

همش این شعر شاهکار بینش پژوه تو  ذهنم بال بال میزد :

(از ته دل دیگه هیچ کس نمی خنده هیشکی به هیشکی دیگه دل نمی بنده!)

می دونید می خوام یه عالمه حرف بزنم اما کلماتم کمه .این کلمات راضی ام نمی کنه .نمیتونم با این کلمات منظورم را برسونم .بگذریم!

راستی

نمیدونم این پویا نمایی های پلیس را دیدید یا نه؟(همون داداش سیا!)من امروز تاثیرش را دیدم .(حداقل ایران تونست برا یه بار هم که شده تو آموزش تاثیر گذار باشه)

می خواستیم بریم عید دیدنی یه پسر عمو فسقلی دارم (۴ سالشه)به اصرار خواست همراه ما باشه و با ماشین ما بیاد(عزیزم.خیلی ماهه .)تو راه موبایل بابام زنگ زد .یه نگاه به ما انداخت یه نگاه به بابام یکم مکث کرد بعد هم یه نوچ گفت و دلش طاقت نیورد با یه لحنه مطمئن و  با همون زبون شیرینه بچگیش گفت:عموجون با موبایل صحبت نکن تفادص می کنیم .

کلی بهش خندیدیم (عزیزم )

بابام بهش گفت چشم .یه لبخندی از رو رضایت زد و بعد سرش را برد به سمت جلوی ماشین و یه نگاه به قفل کمربند انداخت و گفت :خدا را شکر !کمربندتون را بستین!فقط چراغ قرمزم رد نکنید تا تفادص نکنیم.(نازی .بزنم به تخته!)معلومه این پویا نمایی ها خوب تاثیری گذاشته!(آفرین به خالق این ایده !)

فعلا تا بعد!

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 1:20 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 1 فروردین، 1386

ورق آخر!!!

 سلام!

امروز آخرین روز سال ۸۵ است ۳۶۵مین روز!و الان آخرین ساعات سال ۱۳۸۵ است!

امروز نسبتآ روز خوبی بود .از صبح کلی کار کردم و حسابی خسته شدم(وای از این کارهای خونه .هر چه قدر هم کار کنی و زحمت بکشی انگار نه انگار.لج آدم در می یاد.)(اصلا از کار خونه خوشم نمی یاد)

صبح تا حالا کلی با مهسا خندیدیم .(صبح یه سر آمد اینجا .بعدش هم فکر کنم صبح تا الان ۲۰ تماس با هم داشتیم .به غیر از sms هایی که به هم زدیم !!!)

مهسای من !همه ی چراغها خاموش اند تو بمان روشن ای مهسای من !!!

چقدر خندیدیم . چه قدر خنده دار

دعای جویدنی داریوش کبیر .نه! بی سواد !دعای جاویدان داریوش کبیر!

مهسا دوست دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه(بزرگترین آرزوی من این است که تو بزرگترین آرزوی کسی باشی که دوستش داری .)

راستی امشب چه حالی می بریم (تا لحظه ی سال تحویل اگه بذارم بخوابی!هر نیم ساعت یه زنگ می زنم !!! قرارمون که یادت نرفته .بیدار باش تا لحظه سال تحویل ! چه کیفی داره !!!

الان ساعت ۱:۲۸ بامداد است !من تازه از بیرون امدم !انگار نه انگار که شب از نیمه گذشته!!!انگار نه انگار که  ۲ ساعت دیگه سال تحویله!!!همه مردم هنوز در تکاپو اند!همه مغازه ها باز بودند(اتو شویی و آرایشگاه مردانه .میوه فروشی و  گل فروشی و ...)

عجب!!!

جالب بود برام !!!

این متن زیبا هم تقدیم همه ی شما خوانندگان و دوستان عزیز:

همچون سرو همیشه سبز

همچون شکوفه های بادام همیشه خندان

و همچون بهار همیشه شاد باشید!

سال نو پیشاپیش مبارک ! امیدوارم سالی سرشار از خوبی و شادی و خنده  و خبرهای خوش در پیش داشته باشید(لحظه ی سال تحویل ساعت ۳ و ۳۷ دقیقه و ۲۶ ثانیه)

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبرا لیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال!

دعا فراموش نکنید(حتی اگه موقع سال تحویل فراموش کردید .بعدش حتما دعا کنید .به دعا همگی محتاجم!)

!!!دامی است برای یک وقت بی قرار

قاب گرفتن یک لحظه گریزان

تصویری از آدم ها و روزگارمان

شب و روزمان

تصویری سیاه  و سفید

یا هر رنگی ...!؟!؟!

 


¤ نوشته شده در ساعت 1:45 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره

اسفند ۸۵ !

مرور ۱۳۸۵!!!

سلام

نمی دونم شما برا خرید عید رفتید یا نه؟ من که کلا از خریدلباس و کفش و... خوشم نمی یاد و تا مجبور نشم خودم برا خرید اقدام نمی کنم (کاش جنسها هم ارزش داشت که آدم وقت بذاره برا خرید!همش بی خود و یه بار مصرف و قیمتها هم که خدا بده برکت .بیچاره باباها !) .

۲ روزه می رم برا خرید !

بیچاره این ملت .!من نمی دونم با چه ذوق و شوقی پا می شند می یاند خرد!(باید قیافه های مردم بیچاره که با حسرت و یه آه به ویترین مغازه ها نگاه می کردند تا شاید بعد این همه گشتن یه چی مناسب پیدا کنند و دست خالی به خونه نرند را می دید.جنسهای چینی بازار ها را داغون کرده .حالا کاشکی هم جنس داشت !جنسهای غیر چینی هم که از بس ارزونبود  آدم خجالت می کشید بره طرفشون(یه روسری ۴۸۰۰۰ تومان ناقبل !یه تیشرت ۳۲۰۰۰ !مانتو ۲۸۰۰۰۰ تومان .بابا چه خبره؟انصاف هم خوب چیزیه .البته اگه پیدا بشه(یادمه ۲۸ سال پیش آگاهی فوت انصاف را دیدم.خدا بیامرزدش .چیز خوبی بود به درد الان مملکت ما خوب می خورد!) 

بگذریم .

میخوام از سال ۸۵ بنویسم !از سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج!

سال ۸۵ با همه خوبی ها و بدی ها و تلخی ها وشیرینی هاش داره میره که جزئی از خاطرات قدیمی بشه!

برای من لحظه لحظه های امسال پر از خاطره است !هر روزش یه درس .یه تجربه .یه امتحان !

با همه سختیهاش خیلی سال خوب و دوست داشتنی بود .با اینکه از لحاظ سیاسی خیلی سال بدی بود( تو پرونده ی سیاسی ۲۸ سال گذشته امسال سیاه ترین سال بود .به خاطر قطعنامه ها و ... ).

کلی اتفاقات عجیب و غریب تو این سال برای من اتفاق افتاد .کلی تجربه !

بهار ۸۵ تجربه فراموش خود و گم شدن به خاطر کنکور(حاضر نیستم یه بار دیگه مثل پارسال کنکور را تجربه کنم .داغون شدم.چون از بهمن شروع کردم به درس خوندن همه چیز جز درس را تعطیل کردم حتی تفریحم هم شده بود درس خوندن .خیلی افسرده و خسته شده بودم همش دلم می خواست زود ۱۰ تیر بیاد و خلاص .بعد کنکور دچار یه سردرگمی شده بودم خودم را نمی شناختم .نمیدونستم چی دوست دارم چی کار می خوام بکنم .همه زندگی ام شده بود درس حتی تو اتوبوس و همه جا کتاب دنبالم بود و درس می خوندم بعد کنکور دیگه درسی نبود!پس من چی کار کنم؟من کی بودم اصلا؟خلاصه تامرداد دوباره همه چی را درست کردم خودم را دوباره بازسازی کردم .قلعه ی شخصیمو محکم تر کردم !کلاس رزمی رفتم .گواهی نامه رانندگی گرفتم .کلی تابستون به گشت و گذار بودم.خیلی بهم خوش گذشت.شهریور با آمدن نتایج باید تصمیم می گرفتم.برم دانشگاه و دانشجو ب یا دوباره بخونم و پشت کنکوری بشم!خیلی سخت بود.خیلی زیاد .اما تصمیمم را گرفتم .تصمیم هم گرفتم چه طور درس بخونم که مثل پارسال نشم!درس+تفریح.طوری که خسته نشم و خودمو هم فراموش نکنم.از هفته دوم شهریور شروع کردم به درس خوندن .چه لذتی (تا به حال تو عمرم اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم)بدون خستگی همه چی رو برنامه پیش میرفت.عالی بود!تو همون ماه برای ۲ روز اعتقدتم را گذاشتم کنار .(می خواستم ثابت کنم من خودم همه ام .فقط من مهمم و چیز دیگه ای جز من به داده من نمی رسه  )ایمانم را مارجانیکا را و دعا را .همه را گذاشتم کنار .یه امتحان!می دونید چی شد ایمانم قوی تر شد .من بدون مارجانیکا حتی بنده هم نبودم و نیستم  .بدون آفریدگارم هیچ بودم و هستم !خیلی چیزها فهمیدم و این خیلی بهم کمک کرد که به مارجانیکا بیشتر نزدیک بشم و اعتقادم را قوی تر کنم باز یه دیوار دیگه دور قلعه ی شخصی !شکرت خیلی زیاد مارجانیکای عزیز !

پاییز ۸۵ !چه روزهایی .چه نیمه شبهایی .چه ساعتهایی. مثل یه رویا(هیچ وقت باورش نکردم همین الان هم بیشتر به یاد یه رویای شیرین ازش یاد می کنم تا واقعیت.فکر نمی کنم هیچ وقت هم واقعی بوده باشه !)

شب احیا !عجب شبی بود هیچ وقت اون حالتم را یادم نمی ره !هیچ وقت اون شب یادم نمیره !عجب ساعاتی .باور کردنی نبود.

چقدر تو پاییز با مهسا حرف زدیم راجبه مارجانیکا راجبه خودمون زندگی خودخواهی و اعتقادو مرگ زندگی و جالب بودن همه چی .چقدر بحث .یه روز ۳ ساعت با هم با صدای بلند حرف می زدیم بیشتر به دعوا می خورد تا حرف!نمی دونم آخرش چی شد که هر دومون گریه افتادیم .اما من فقط می خواستم خیلی چیزها را یاد مهسا بیارم.خیلی حرفها و واقعیاتی که خودم هم یادم رفته بود و همش دلم می خواست یکی اینها را یاده من می یورد ! (مهسای عزیزم منو ببخش . دوستت دارم )چقدر انتظار .چقدر بارون .چقدر سکوت .چقدر بحث(پر اتفاق ترین پاییزه زندگی ام تا همین الان بود).پاییز گذشت (یه عمر گذشتو)حالا باید ناظر پیری سال ۸۵ می بودیم . چه زمستونی!واقعا زمستون بود .دی ماهش بدترین روزها را گذروندم .داغون شدم .از خودم بدم امده بود .دیگه مثل سابق شاد نبودم شاید تظاهر میکردم اما از درون شاد نبودم .کلی رو خودم کار کردم تا دوباره مثل قبل شدم .اما باز این مردم نمیذاشتند .هر روز یه غصه جدید به شادیهام اضافه میکردند .کم کم تو کوله بارم فقط غصه و غم پیدا می شد ما من هنوز قوی بودم چون مارجانیکا را داشتم و ایمان و توکل بهش .مارجانیکا را شکر باز تو بدترین شرایط بهترین اتفاقات برام افتاد .چون بهش توکل کرده بودم(بی شک کسی که مرا خلق کرده است .مرا از هر بدی حفظ می کند.)فقط یه مشکلی بود نیاز به یه نفر داشتم که باهاش حرف بزنم و درکم کنه که هیشکی نبود .(هیشکی هم نفهمید که من این نیاز را دارم .به مارجانیکا قسم خیلی حرف برا گفتن داشتم اما گوشی نبودباز خوبه مارجانیکا بود.)باز مارجانیکا به فریادم رسید و دایی را فرستاد .مارجانیکا شکرت!.بهمن ۸۵ رفتم مسافرت .خیلی برام جالب بود اولین بار بود خلیج فارس را می دیدم و بهم خوش گذشت ویکم از دلتنگی هام کم شد . ۲ روز تو زمستون ۸۵ بهم خوش گذشت.یکی ۲۵ بهمن که بی خودی با مهسا از ته ته دلمون می خندیدیم اون شب من و مهساو ۲ تا دیگه بچه ها  خیلی ساکت بودیم (حتی تو اتوبوس با ایما و اشاره باهم حرف می زدیم )اما تو همون سکوت کلی حرف بینمون رد وبدل شد .کلی درددل !کلی خندیدیم از ته ته دل !

یه روز دیگه هم یه شنبه ی بارونی که صبحش با ناراحتی شروع شد .کلی اون روز سبک شدم .یه روز بی خیال همه چی حتی مهمترین مسائل زندگی!خیلی سبک شدم و لذت بردم (چرخ زندگی همون طوری می چرخه که تو می چرخونیش.!)و تو همه ی این اتفاق ها یه همراه و یه همصحبت یه دوست خوب یه فرشته همیشه پا به پای من بود.مهسای عزیزم .

مهسا !مهسا!مهسا مثل ماه .عزیزکم می دونی؟من نمیدونم !کاش می دونستیم!

مهسا دوست دارم .با من باش .مهسا .من و تو امسال چه روزهایی را باهم داشتیم .یادته؟مهسا هنوز پایه ای؟من که پایه ام

سال ۸۵ هم گذشت و چه به یادماندنی گذشت.چقدر با آدم های مختلف با طرز فکرهای مختلف آشنا شدم .چقدر آدمهای عجیب رفتارهای غریب وچقدر چیز عجیب و غریب دیدم . چه گلهایی پرپر شدند .چه غنچه هایی شکفته شدند و زندگی هم چنان ادامه داره بدون توجه به بهار و تابستان و پاییز وزمستان  ودوباره بهار و...!مارجانیکا شکرت که به من فرصت زندگی و درک هستی و امید به فردا دادی .مرسی که تو سختی ها منو  بقل کردی .تو مسیر زندگی ام کنارم بودی .مرسی که بهم صبر دادی .قدرت تحمل دادی و بهم یاد دادی بگذرم .تجربه های سال ۸۵ بیش از یه سال ارزش داره .قدرشو خوب میدونم

از امتحانت هم ممنونم .به من خیلی لطف داری .واقعا سپاسگذارتم

مارجانیکا صد هزار و دو مرتبه شکرت !

محتاجم به دعا .دعاتون را دریغ نکنید .

فعلآ

 


¤ نوشته شده در ساعت 2:40 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 23 اسفند، 1385

چهارشنبه سوری!!!

سلام

الان ساعت ۱:۰۴ بامداد است.ما ۵ دقیقه پیش از مراسم چهارشنبه سوری اومدیم .(همین که از راه رسیدم مطابق معمول همیشه اول سیستم را روشن کردم !)

جای همگی خالی ،خیلی خوش گذشت.کلی آتیش سوزوندیم(هم از نوع جهنمی اش هم از نوع شیطانی اش(بابا همون شیطنت خودمون را می گم)!)و شلوغ کردیم

هم از رو آتیش پریدیم .هم کلی ترقه زدیم (انواع و اقسام شکلاتی .دینامیتی.کپسولی. پروانه ای .کبریتی .۳ زمانه و...)

(راستش حوصله ندارم  مثل همیشه مو به مو اتفاقات را تعریف کنم. کلا خوش گذشت .)

فوق العاده بود.

(راستی پست بعدی که می خوام بنویسم مروری بر سال ۸۵ !فکر کنم خیلی طولانی بشه .{۱۲ ماه .۳۶۵  روز .یه عمره !}.


¤ نوشته شده در ساعت 2:38 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 19 اسفند، 1385

یه روز به یاد ماندنی !

سلام

امروز از ساعت ۶ صبح تا همین نیم ساعت پیش بیرون بودم (رفته بودم دَدَ!)

دیروز با دایی هماهنگ کردیم که با برادرم و  چند نفر دیگه  از صبح بزنیم بیرون !

بنا به قولی هم که به مامان خانم داده بودم دیروز کلی کار برام ردیف کرده بودند (تا ساعت ۲ بامداد دستم بند بود.آخه تا تمومش هم نمی کردم دلم آروم نمی گرفت و خوابم نمی برد !

خلاصه ساعت ۲ دیگه مقدمات خواب را آماده کردم.(۳ تا ساعت هر کدوم با اختلاف ۵ دقیقه کوک کردم  یکی شو بالا سرم گذاشتم .یکی شو یکم دور تر یکی شو هم  رو میز !که خواب نمونم )

صبح ساعت ها یکی پس از دیگری به صدا در آ مدند (اولی که بالا سرم بود  را تحمل کردم .تو خواب  خاموشش کردم . وای نه دومی را باید خودم را میکشیدم تا دستم بهش برسه و خاموشش کنم .تو خواب بیداری خاموشش کردم .(۵ دقیقه فرجه برا خواب هنوز بود!)و اما سومی !این یکی را شرمنده دیگه باید بی خیال  خواب می شدم .بلند شدم رفتم طرف میز ساعت را خاموش کردم(تو دلم کلی چیز به خودم گفتم .(آخه مگه دختر تو بی کاری !و...)دوباره چشمم به تخت افتاد .(ها !هان !شیطونه چی میگه!)دوباره رو تخت دراز کشیدم که موبایلم زنگ زد .(دایی خان :بیداری!!!)بله بیدارم .(اما کاش می شد بخوابم !)دیدم نمیشه .باید دل کند!بابی میلی تمام از  تخت  جدا شدم !لباس پوشیدم و رفتم دم در .برادرم هم پشت سر من آمد و بعد از ۱۰ دقیقه تاخیر همه دم خونه ما حاضریشون را زدند!اول رفتیم کوه.کلی مسافت رارفتیم بالا هیچ بشری جز خودمون ۶ تا را ندیدیم .ساعت ۷ بود یکی دو نفر(اونم میان سال ) را دیدیم!وقتی داشتیم از کوه می یامدیم پایین کلی جمعیت دیدیم که دارند می رندبالا!حالا کی ؟ساعت ۸ صبح که آفتاب لاحاف و تشکش رو رو زمین ولو کرده بود!(کلی به خودمون بالیدیم  !)بعداز کوه .رفتیم تو یه مغازه کله پزی کله پاچه خوردیم !!!(من اولین بارم بود تو یه مغازه کله پزی کله می خوردم .البته بیشتر تماشاچی بودم تا خورنده!زیاد علاقه ای به این نوع غذا ندارم اینم چون دور هم بودیم رفتم!)خیلی با حال بود !بعدش رفتیم پارک .از این ایستگاه های ورزشی صبحگاهی تازه تو پارکهای اینجا ساختند (از اینها که دستگاه های بدن سازی داره!)۲ ساعت تمام با اینها کار می کردیم از این یکی به اون یکی !یه خانم مسن بود که پا به پای ما (حتی بیشتر از ما)با این وسیله ها ورزش می کرد.ماشاءالله (به زنم به تخته)عجب خانمی بود!با یکی از این وسیله ها  نیم ساعت تمام کار می کرد (من پیش خودم گفتم چه قدر این ورزشه راحته!)بعد من رفتم ۱۰ دقیقه ای نفس کم آوردم(بابا ماشاءالله)نه تنها من.دایی و بقیه هم همین طور(مثلا .سر عمر هممون هم ادعا ورزشکاری داریم!).کلی به خودمون خندیدیم .ما دیگه خسته شدیم و رفتیم چایی بخوریم هنوز خانمه داشت با وسیله ها کار می کرد(ما شاءالله).بعد یکم بدمینتون بازی کردیم .رفتیم برا ناهار!بعد از ناهار پینگپنگ بازی کردیم.دیگه هیچی انرژی برامون نموند هممون یکی یه پشتی دستمون گرفتیم.متواری شدیم برا  خواب!(کاری که هیچ گاه نمی کردیم) .ساعت ۶ بعد از ظهر به بعد یکی یکی بیدار شدیم .میوه خوردیم و کم کم برا رفتن حاضر شدیم .وبرا چهارشنبه سوری تو باغ برنامه ریزی کردیم(وای چقدر کیف داره .)و بعدش از هم جدا شدیم .هر کس رفت خونشون .

راستی فردا تولد دایی خان . (هنوز براش هدیه نخریدم آخه این چند روز که من حالم خوب نبود و بعدشم که تعطیلی !)

دایی عزیزم

تولدتت مبارک

برات آروزی بهترینها را دارم .ان شاءالله صد ساله بشی .


¤ نوشته شده در ساعت 21:27 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 18 اسفند، 1385

امروز من!

سلام

این هفته ،هفته ی پرباری برای من نبود.دیروز و امروز  از صبح تا بعد از ظهر را افتاده بودم تو جا (حالم خیلی بد بود.)بعد از ظهر دیدم فایده نداره انگار حالا حالا ها این جسم من می خواد ناز کنه و خودش را لوس کنه .به هر زحمتی بود بلند شدم .تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم .یه سیدی گذاشتم تو سیستم و صداش را تا جایی که مزاحم بقیه نباشه و بلند هم باشه زیاد کردم وبعد همه وسایل داخل کمد و زیر تخت را ریختم وسط اتاق (وای چه لذتی داره .دیگه جا برا قدم گذاشتن نبود.)تا به اینجا رسید باز جسمم طاقت نیورد لذت منو ببینه شروع کرد ادا در آوردن .مجبور شدم کوتاه بیام رفتم   رو تخت دراز کشیدم و مات وسط اتاق شدم !یهو به خودم امدم یکربع گذشته بود!تندی دست به کار شدم یه سبد گذاشتم کنار دستم و  تمام وسایلی  که جاشون را می خواستم عوض کنم و هنوز برا جای جدیدشون تصمیم نگرفته بودم را  ریختم توش.یه پلاستیک هم گذاشتم برا زباله(فقط از کاغذهای خط خطی شده و  خودکار تمام شده و ... پر شد)از این طور اتاق تمیز کردن نهایت لذت را می برم .کتابهامو دست بندی کردم (وای چقدر کتاب! همش هم درسی جز کتاب شعر فریدون مشیری و یه حافظ و یه قرآن (بقیه ی کتابهای غیر درسی ام یه جای خونه است که من اسمش را گذاشتم خلوتگاه .آخه خیلی دنج(تو ایستگاه  راه پله هایی که می ره به سمت پشت بام )!یه صندق قدیمی کوچیک دارم یادگار مادربزرگ مامانمه .توش دفتر خاطراتم و نوشته هامو و داستان هامو می ذارم.خیلی دوسش دارم! از کنارش بی تفاوت می گذرم و می ذارمش سر جاش(آخه همین که درش را باز کنم .دیگه زمان مفهوم خودش را از دست می ده .حداقل ۴ ساعت تمام ! میرم به گذشته !)یه جعبه لوازم آرایشی درش را که باز می کنم بوی ادکلانهای نیمه مصرف شده  و مواد داخلش که مخلوط شده همه ی فضای اتاق را می گیره .بوش خیلی خاص هم تنده .هم ملایم!(وای وای وای همش یا فاسد شده یا خشک !)اینم بعد از بازرسی کامل می ره سرجاش. وای اینو !یه چی اون کنار اتاقم داره چشمک می زنه .به سرعت باد از وسایل وسط اتاق میپرم  و میرم سراغش .جعبه ی ستارم ۲ سال بهش دست نزدم.درش را باز می کنم .وای چقدر خاطره باهاش پر می زنند تو اتاق.سه تار رامی گیرم تو دستم.دنگ دنگ.(وای .نه!!اوخ اوخ اوخ کلآ یادم رفته این همه تلاش همش دست به فراموشی سپرده .کتاب تمرین را باز می کنم.وای بازم خوبه از رو کتاب یه چی حالیمه! دو.ر .می .فا .سول. لا .سی .جای پرده ها هنوز یادمه!اما دستم خیلی کند شده .بیشتر صدای دنگ دنگ می ده تا آهنگ .اینم می ذارمش سرجاش(یه نگاه پر معنی به جعبه سه تار و پایه نوت می اندازم که بذار کنکوره را بدم اولین کاری که میکنم می یام سراغتون !)اوه اینو را !کلی تیکه های  روزنامه. (هر مطلبی از تو روزنامه خوشم می یاد.یا خبر داغی باشه .یا آموزشی باشه  می برم می ذارم تو یه جعبه !)وای چقدر هم این کاغذ پاره ها سنگینند!به جعبه های کفشها م دست نمیزنم حلشون میدم سر جاشون پایه ی دوربین را هم می ذارم روش. ۱۸ تا کیف !اینها هم زیر تخت!(عشق کیف و کیف پولم .از بچگی علاقه ی شدیدی به این قلم جنس داشتم.هنوز که هنوزه هم دارم)اسکیتها هم همون جا زیر تخت(تا تابستون بشه ببینیم بالاخره این مهسا می یاد بریم کلاس یا نه!).لباسهارا هم آویزون چوب لباسی می کنم  می ذارم تو کمد.دیگه چیزی وسط اتاق نیست جز سبد وسایل آواره!می شینم وسط اتاق و وسایل داخل سبد را دورم می ریزم یه نگاه به وسیله ها می کنم یه نگاه به اتاق.یکی یکی جا برا هر کدومشون پیدا میکنم .همه به خوبی و خوشی می رند سرجاهاشون .یه نگاه به دور اتاق می اندازم انگار همه چیز مرتب .داخل همون سبد وسایل بی خانمان(که الان خالی شده )لباس کثیف ها را می ذارم.با پلاستیک زباله می برم تو آشپزخانه کنار ماشین لباس شویی می ذارم .از در اتاق که وارد می شم یه نگاه به  سرتاسر اتاق می اندازم یه آخیش عمیق که از سر رضایتِ می  گم .خودمو رو تخت ول می دم .چشمم می یوفته به سیستم، چراغ کیس روشنه!  خیلی وقته رفته رو استند بای( سیدی هم تمام شده .و من اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم .صدا نمی یاد.)دوباره پا می شم می شینم پشت میز، صندلی را می کشم جلو . در حین اینکه دارم  وارد اینترنت می شم تو دلم می گم کاش یکی نظر داده باشه!تند تند صفحه باز می کنم .صفحه تمام  وبلاگهایی که بهشون سر می زنم . صفحه مدیریت!یکی یکی به همه جا سرک میکشم.نظر می دم .نظرها را می خونم .و در پایان می یام  این پست را می نویسم.

شب خوبی داشته باشید

دعاتون را از من دریغ نکنید.


¤ نوشته شده در ساعت 0:18 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 15 اسفند، 1385

چرند+پرند!!!

سلام

(اولا بگم اینو چرند+پرند .الکی وقت نذارید بخونید .چون آخرش می ترسم بهم نا سزا بگید !)

الان فقط می خوام تایپ کنم از همه دری و ازهمه حسی و از همه ی اتفاقات .هم شادم هم غمگین!شدم یه پا تضاد.شدم اینهو نمودار سینوس کسینوس !ییهو بالا نمودارم دارم خوش می گذرونم .سقوط می کنم میرم در پایین ترین سطح نمودار.مثل حرکت نوسانی هی تکرار می شه.غم شادی غم شادی.(زندگی همینه درسته اما نه اینقدر سریع غم شادی غم شادی!صبح از خواب که بلند شدم .بلافاصله سیستم را راه انداختم!یه آهنگ شاد گذاشتم(از این آبگوشتی ها خفن)شروع کردم به ورجه وروجه کردن(ورزش صبحگا هی ).بعد رفتم خونه مادربزرگ دایی را دیدم .فقط یک ساعت فرصت داشتم ببینمش .اون یه ساعت هم همش به احوال پرسی! کی، کجاست! و چه خبر تموم شدچون با مهسا قرار گذاشته بودم .رفتم دم خونه مهسا .با هم اومدیم خونه ما .بعد هم با هم رفتیم کتابخانه مرجان جان جان هم امد.به غیر از عاطی همه بچه ها را تو کتابخانه دیدیم.از ساعت ۱۲ تا ۳ تو کتابخانه بودیم. (اصلا خوش نگذشت .شاید تنها خوبی و خوش گذشتنش این بود که همدیگرو دیدیم .خیلی خسته شدیم .)من و مهسا از کتابخانه تا خونه عاطی را پیاده رفتیم .(آخه قرار بود  امروز رو سیستم عاطی یه برنامه نصب کنم ).خونه عاطفه یکم از کتابخانه گفتیم و برنامه را نصب کردم و اومدیم.همش دعا می کردیم کاش این خیابون طولانی تر می شد کاش حالا حالا ها نرسیم خونه هامون  .اما چه می شد کرد !آخرش رسیدیم . و آخرش باز یه نگاه عمیق و خداحافظ ودلتنگی (نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر زود زود دلم برا مهسا تنگ می شه )!!!

می دونید الان دارم به چی فکر می کنم .به من!

م

ن

من

؟؟؟

به تهایی

به خود بودن

به دنیا

الان یهو یاد یه چی بی ربط افتادم یاد حرف ۳ روز پیش مسئول کتابخونمون .گفت آدم از ۳ تا چی نباد قهر کنه!

۱.درس و کتاب(چون آینده ات بهش بستگی داره)

۲.سفره غذا(چون شب باید گرسنه بخوابی)

۳.رختخواب(چون باید رو زمین سفت بخوابی)

جالب بود نه!

وای چقدر خلا دردناک را دارم شدید احساسش می کنم(منظورم سردرده=خلاءدردناک)

یه چی بگم بین خودمون می مونه از خودم خسته شدم کاش می شد این من و این خود را فروخت یه خود جدیدتر یه من پیشرفته تر خرید!

به قول معلم حرفه و فن اول راهنمایی مون(آخی یادش بخیر !از بس این شعر را برامون خوند هنوز که هنوز حفظم!)

اگر را با مگر تدویج کردند                                  درختی شد هویدا کاشکی نام 

خیلی مفهوم داشت .مگه نه؟(آدم با اگر این طور می شد مگه که این طور بشه به هیج جا نمیرسه به جز یه کلمه کاشکی ) 

وای چقدر غصه ام می یاد .انگار این غم و غصه خیلی از من خوششون امده !ولم نمی کنند حتی بی دلیل و سر زده هلک هلک پا می شند می یاند تو دل من !عجب رویی دارند به خدا .نمی ذارند آدم به حال خودش باشه!

مارجانیکا یه عالمه سوال دارم .کاش برا یه هفته می مردم.فقط یه هفته می آمدم پیشت .سوالاتم را ازت می پرسیدم و بر می گشتم.راستش می دونم همین طوری هم می تونم ازت بپرسم اما راستش این فقط بهونه است .از جسمم خسته شدم.می خوام حتی اگه شده یه هفته ازش جدا شم.

راستی یه جک یادم امد بذارید براتون بگم حالتون عوض شه .یه بار اسرائیلی ها یه مرغ را  که اکس خورده می گیرند اگه گفتین چرا ؟

نمی دونید؟

از خود مرغ بپرسید

مرغ:قدس !قدس !قدس

دیگه براتون بگم

هوا چقدر خوب شده .آدم هی دوست  داره بره از این بادها سیلی بخوره !

راستی من نمی دونم امروز روز درختکاری بود یا جدول کاری(تو خیابون داشتند به جای درخت جدول کنار خیابون می کاشتند .و رنگ می زدند)کاش یه قوطی رنگ هم می دادند من تا منم رنگ بزنم .دلم می خواد !!!!

وای دیگه بسه

بقیه اش باشه برا بعد

خدا مرغم بده باز زیادی حرف زدم

ببخشید سرتون را درد اوردم .

(حالا هم دوباره قرار برم خونه مادربزرگ اونجا  هم باز دوباره رو منبرم برا خان دایی جون گلم)


¤ نوشته شده در ساعت 19:16 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 14 اسفند، 1385

حالی به حولی !!!

سلام

خوشتون هست؟

من که حسابی خوشمه(به چه کیفی داره  بعد از یه مدت ناراحتی آدم هی بهش خوش بگذره و خبرهای خوب خوب بشنوه .به این می گند زندگی !نه شادی اش پایدار نه غمش !)

عصری با مهسا یه سر رفتیم خونه عاطفه(آخه ما می میریم اگه یه روز همدیگرو نبینیم و با هم حرف نزنیم )خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم !خونشون را گذاشتیم رو سرمون (از بس بلند بلند حرف زدیم و خندیدیم !)(به قول مامانم معلوم نیست کی این حرفای ما تمام می شه.هر لحظه و هر دقیقه هم با هم باشیم باز حرف برا زدن داریم.جالبه آخرش هم به هیچ نتیجه ای نمی رسیم !نوبتی یکی یکی این جمله را تکرار می کنیم(می دونی! (یکم مکث خیره به چشمهای هم) نمی دونم !(صدای نچ همگی بالا) کاش می دونستیم .(همه با حالت تکیدی میگند آره کاش )آخه چرا؟ (همگی دوباره می گند: واقعا .آخه چرا؟)اول من می گم، بعد مهسا بعد عاطی بعد مرجان جان جان بعد هم همگی میزنیم زیر خنده

بعد امدم خونه یکم تست ریاضی زدم(قربون نزدن !همش غلط غولوط .من تو تنها درسی که خیلی ضعیفم همین ریاضیه اما اعتماد به نفس بالایی هم برا این درس دارم بلد نباشم  فرمول و راه حل می سازم بالاخره به یه جواب می رسم .بیشتر مواقع هم جواب درست از آب در می یاد اما راه حله  من در آوردیم به درد قوطی عطاری هم نمی خوره چه برسه به کنکور!.مرجان رشته اش ریاضیه .همیشه راه حل را درست می ره کلی هم حل می کنه اما گاهی جواب را در نمی یاره .یه چند روزی با هم ریاضی خوندیم .کلی به من خندید .(میگفت خوشم می یاد کم نمی یاری چارتا خط می کشی و ۲ تا عدد بالا پایین می کنی یکم مات تست می شی می گی گزینه فلان .جوابت هم درسته .اما راه حلت منو کشته .)راست می گه بچه!من یه سوال را ایک ثانیه حل می کردم و به جواب می رسیدم اما اون کلی حل میکرد بعد هم جوابش غلط بود .(به جای منطق از طریق فلسفه حل میکنم)

در حین حل تستهای ریاضی بودم(به روش مزبور که براتون شرح دادم).طی تماس مامان با دایی فهمیدم فردا ساعت ۶ صبح اینجاست.کلی ذوق کردم .دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم . تو این وضعیت بهترین خبری که می تونست اینقدر خوشحالم کنه .برگشتن دایی بود .

مارجانیکا صد هزار ویک مرتبه شکرت .

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 21:25 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 13 اسفند، 1385

یه روز دیگه!!!

سلام

حا ل شما؟

خوبید؟

سرحالید؟

من خوبم و زنده ام و شادم و امیدوارم .هنوز تو دنیای حقیقی ام اما می رم مطمئنم !۲ روزه کتابخانه نمی رم تو خونه درس می خونم برای تنوع و ...

بعد از ظهر مهسا زنگ زد و گفت با یه بچه ها می خواد بره کتابخانه یه سر بزنه .می یای.منم که همیشه حاضرم !

دم خونه مهسا منتظر بودم تا بیاد پایین که بریم.دیدم عاطفه داره با ماشین می یاد!(عاطفه تازه داره می ره کلاس رانندگی و گواهی نامه نداره!)اما جلوی در خونه مهسا نگه نداشت!کلی تعجب کردم دویدم سمت ماشین بهش گفتم چرا نگه نمی داری می گه  ترمزاش خرابه ،دیر می گیره!!!یه کم نگاهش کردم (از اون نگاههای معنی دار!).بهش گفتم آخه عقل هم خوب چیزیه البته اگه گیر بیاد!خلاصه ما هم بی کله .بی خیال جون شدیم و رفتیم (بازم خوب بود می ترسید گاز بده و از دنده ۲ بالا تر نمی رفت و الا ما الان اون دنیا بودیم ).خلاصه رفتیم کتابخانه!

همه چی آروم و همه جا ساکت!

ما هم با یکی از مسئولهای کتابخانه شروع کردیم به حرف زدن .حدود ۴۵ دقیقه تمام !

راجبه شخص من هم چیزهایی گفت!از حرفاش فهمیدم چقدر همه از من توقع دارند و روی من حساب می کنند  (هم خوشم امده بو د و کیف کرده بودم هم احساس مسئولیت بیشتری کردم).

راستش حرفاش یه عالمه انرژی بهم داد .ازش واقعا سپاس گذارم .هم از ایشون هم از مارجانیکا !

باید تلاشم را بیشتر کنم و از خستگی ام هر طور شده کم کنم و یه عالمه تنوع ایجاد کنم.

دوستام بهم می گند سرزمین عجایب!!چون نمی تونند بفهمند من کی چه حالتی دارم .یهو دارم می خندم  می رم تو خودم .گاهی چهرم ازفرط  ناراحتی از ۲ کیلوتری فریاد می زنه یهو شروع می کنم به شیطنت و خندیدن !برا همین بهم میگن سرزمین عجایب!گاهی خودم هم به این نتیجه میرسم!

برام دعا کنید به اون هدفی که دارم برسم. خیلی برام مهمه .دعاتون را از من دریغ نکنید .

از همه شما دوستان عزیز که وقت می ذارید و نوشته های منو می خونید و نظر می دید سپاسگذارم .نظراتتون کلی بهم انرژی میده و خوشحالم می کنه .

واقعا مرسی

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 10 اسفند، 1385

نهایت!!!

سلام

باز آسمون داره  گریه میکنه .جالبه باز امروز دوباره دل من گرفته بود.تازگی ها هر وقت دلم می گیره ،آسمون هم گریه می کنه!

الان مات صفحه کلیدم، می خواهم حروفی را انتخاب کنم که کلماتی را بسازه که دوست دارم شما بخونید!گاهی می نویسم بعد از این که یه دور از روش خوندم back space  را آروم فشار می دم .حروف یکی یکی محو می شند همون طور که من می خوام !

ع

الف

م

د

ل

ف

ر

ن

ی

کدوم حرف ؟

کدوم کلمه؟

یه جمله ....نه ،نه، نه !

کافی نیست

دلم پر !!!!

مارجانیکا   همیشه به من لطف داشته و هوامو داشته.همیشه بهترینها را بهم داده .همیشه  با نعمتهاش منو شرمنده کرده .با هدیه هاش !

هر شب و هر روز  شاکرشم.

به خاطر همه کس و همه چیز.

باز امشب دلتنگم . از دست این مردم دلم پر

مارجانیکا را شکر همه ی آدمهایی  که به من نزدیکند .خوب و مهربون و دوست داشتنی اند.

اما وای از این مردم غریبه!

از مردمی که آدم را نمی شناسند .با یه عالمه پیش داوری و دید شخصیشون آدم را محاکمه می کنند،مجرم می شناسند  و مجازات می کنند!

وای، وای، وای،

مارجانیکا !مارجانیکا !مارجانیکا

این مردم بخیل دارند همه چیزم را ازم می گیرند!ذره ذره وجودمو .انرژیمو .احساسمو ،عقایدمو ،و خودمو

بدون هیچ رحمی .می درند و می برند به تاراج

خسته ام کردند .نگاههاشون عذابم می ده .حرفاشون دلم را به درد می یاره .رفتارشون از دنیا بیزارم می کنه.و در عوض من فقط نگاه می کنم یه غمخند به چهرهاشون می زنم تو دلم با نهایت سکوت و غم فریاد می زنم مارجانیکا کمک .بهم صبر بده.!!!

تحملم داره کم کم تموم می شه .آره !دارم کم می یارم .

یه تصمیم عجیب غریب گرفتم.یه نقشه فرار کشیدم !فرار از این دنیای حقیقی از این مردم  ...

بارم رابستم

دارم می رم

راحت فرار می کنم .مثل یه بذدل .آخه با مبارزه به جایی نرسیدم .فقط خسته شدم و تا دم مرگ پیش رفتم .

زدم به سیم آخر! این دنیا را می سپارم به همون مردم .همون هایی که شادی آدم را نمی تونند ببیند .خودشون غم می ذارند رو کوله بارت .بعدش که به هدفشون می رسند .میگند آخی چرا این طوری شدی؟تو که شاد بودی؟چشمت زدند!نه !ما که گفتیم  نمی تونی همیشه این جوری بمونی !!!!

خندم گرفته !بی خیال

راستش کوله بارم را بستم .از دنیای حقیقی چیزهایی که دوست دارم را می برم 

دارم می رم به دنیای خیالم!دنیایی که مال خوده خودمه  !یادمه چند سال پیش یه کلبه توش ساختم وسط یه جنگل .اون موقع هم می خواستم  فرار کنم .راستش  ترسیدم!

الان دیگه نمی ترسم.

راستی وقتی رسیدم به کلبه براتون پست می ذارم .حتما از دنیام براتون می نویسم .

راستی یکی از  دردنامه این دنیای واقعی را بذارید براتون بگم

آیا می دانستید شرکت حایر متعلق به جناب آقای قراتی است!

آیا می دانستید شبکه pmc متعلق به آقا زاده هاست

آیا میدانستید تمام پولهایی که جزایری اختلاص کرده بود در آمریکا بوده و به علت روابط سیاسی غیر قابل برگشت.خود آقا هم چند ماه پیش پر زده بود   پیش پولاش.بعد که آبها از آسیاب ریخت اعلام کردند

جزایری پر!

وای

بگذریم

سرم درد گرفت

چقدر دلم پر

ولی باز زیادی حرف زدم

تا پست بعدی 

فعلا...

 

 


 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:1 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 9 اسفند، 1385

هان!!!

 هیچ وقت از دوست داشتن انصراف نده... حتی اگر کسی بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت بده... عشق را تجربه کن حتی اگر توش شکست بخوری... اینو بدون که اگر کسی وارد زندگیت شد و گذاشت ورفت علاوه بر اینکه یه خاطره به جا میزاره میتونه یه تجربه هم به جا بزاره !!!


¤ نوشته شده در ساعت 22:43 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 7 اسفند، 1385

درددل با زبان بی زبانی!

سلام

...بعدش.........خلاصه......و پایان !


¤ نوشته شده در ساعت 6:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 4 اسفند، 1385

اِ !!!

سلام

امروز  رفتیم پل خواجو  قدم بزنیم !  یاد دوران کودکی ام افتادم وقتی که با بابا و مامانم می رفتیم پارک ومن روی شانه های بابام می نشستم .وقتی می شستم احساس غرور خاصی داشتم انگار واقعا همه ی دنیا زیر پای من و تحت سلطه ی من بود.آدم ها با بزرگتر شدنشون خیلی چیز ها به دست می آورند و در عوض آن خیلی چیزها را هم از دست می دند .همش دلم می سوزه که چرا بچه که بودم شیطونی زیاد  نکردم و همیشه بچه + بودم!همش تو دنیای خودم بودم .دنیای کوچکی که با عروسکها و اسباب بازی هام بزرگش کرده بودم. یه عروسک داشتم که وقتی ۳ سالم بود بابام از باختران برام آورد .از اون موقع اون شد همدم همه ی دورانم.همیشه همه جا دنبالم  می بردم.گاهی مامان و بابام نمیذاشتند دنبالم بیارم به زور وزحمت یا تو ماشین یا تو کیف مامانم مخفی اش می کردم.آخی! یادش به خیر .موهاش خیلی قشنگ و بلند بود یه بار رفتم آرایشگاه و موهای خودم را کوتاه کوتاه کردم وقتی آمدم خونه مو های اون را مثل خودم کوتاه کردم .هنوز که هنوز از اون کارم پشیمونم .واقعا حیف بود!هنوز دارمش وقتی دلم برا خودم تنگ می شه می رم سراغش .

یادش به خیر چه دورانی بود.(تازگی ها هی یاد گذشته می یوفتم .مثل کسایی که همه زندگی شون خاطره شده و دارند تو خاطرات زندگی می کنند.مثل پیرزن و پیر مردهای تو  پارک !

مرا فریاد کن !

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

بدتر از این نمی شد !

۲۲ تیر ۸۶!

بدتر از این نمی شد !

سلام !

(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)

دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !

همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !

صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!

بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !

دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !

امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)

مارجانیکا شکرت !

 

 

آه

٢٧ فروردین ۱۳۸٧

آه !

دارم خفه می شم

هوا می خوام !

آی قلبم

درده !

جغد!!!

٢۸ اسفند ۱۳۸٦

کیست؟
کجاست؟
ای آسمان بزرگ!
در زیر بالهای خسته ام ،

چه قدر کوچک بودی تو !!!!!!!!!!!