my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

مهر ۸۵

شکایت !!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

جدا از این ضوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسوایی ما

که تنها تر نشه تنهایی ما

که کاره ما گذشته از شکایت

هنوز هم پایبندیم در رفاقت

میریزه تو خودش دل غصه هاشو

آخه هیچ کس نمی خواد قصه هاشو

کسی جرمی نکرده

گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه

بهایی داشت این دل پیشتر ها که در این روزها نمی ارزه

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:56 بعد از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

یادگاری!!!

سلام !
دیشب اتفاقی یاده یه چی افتادم و رفتم تو حیاط خانه پدر بزرگم و شروع کردم تک تک دیوار ها را جستجو کردن !
روی اولین دیوار :خانم بهرامی (فامیل مادر بزرگم ! خدا رحمتشون کنه !):خورشت قیمه بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!! ع - از اصفهان !

(این یادگاری از عمو علی است که حدود ۲۴ -۲۵ سال پیش وقتی پسر خانه بوده وازدواج نکرده نوشته بوده !)

دومین دیوار :خطاب به خانه دارها: خورشت بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!!!!!!

(بازم همون عموم ! یه ۵ سال بعدش !)

زیر نوشته ی بالا

خطاب به آقایون:دستور ندهید .هر چی پختیم بخورید !!!

(دختر عمه ام حدود ۸ سال بعد از نوشته ی بالا ! ! )

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست و رنه خاموش است و خاموشی گناه ماست !

(خودم ۲۰ اردیبهشت ۸۳!!!)

چرا؟؟تا راه زندگی هموار می گردد آدمی تغییر حالت می دهد خونخوار می گردد !!!

(دختر عمه و دختر عموم عید سال ۱۳۸۱)

این نوشتم تا بماند یادگار خود نماندم خط بماند یادگار

(این بدون نام و فاقد هویت بود !)

یه سری هم بود دست نوشته های بابا و بقیه عموهام که چون با مداد بوده و مدت زیادی ازش گذشته بود قابل خواندن نبود!!!

یه سری دیگه هم دست نوشته بود که از بس خوش خط بود حیف بود خوانده بشند !!!(خودمو خفه کردم یه کلمه اش را هم نتونستم بخونم !)

کلی کیف کردم !

داداشی هم وسوسه شد یه مداد برداشت و رو دیوار نوشت

در پی آن نگاهای بلند حسرتی ماند و آه های بلند !

به نظرم کاره جالبیه !

یادمه همین عمو ام که عروسی کرد !(من کلاس اول دبستان بودم !) تو اولین مهمونی خانه پدربزرگم دختر عمه ام دست زنمو ام را گرفت برد تو حیاط گفت:

این پیغام عاشقانه را دایی برا شما رو دیوار حک کرده !!!

( خطاب به خانه دار ها :خورشت بپزدید گوشتش را زیاد کنید !!!)

وجالب تر از اون،این که

زنمو ام کارمنده و شغل عمو ام شیفتی و معمولا عمو ام بیشتر مواقعی که شب کاره و روز خانه است خودش آشپزی می کنه !

دیشب که دوباره خوندم ! یه خنده ای سر دادم و گفتم عمو جان زهی خیال باطل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:55 قبل از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

چرا؟؟؟

سلام

خوبید؟

چرا پاییز امسال پاییز نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا خورشید دیگه ناز نمی کنه و هر روز بیشتر خودنمایی می کنه؟

رنگ هر چی حضوره داره کمرنگ می شه!

چرا بچه ها اینقدر راحتند ؟!

خوش به حالشون .

هرچی زشت باشه راحت می گن زشته هر چی هم که خوشگل باشه بی ریا و راحت ابرازش می کنند .اصلا به ناراحتی و خوشحالی طرفشون فکر نمی کنند .حقیقت را می گن و اون چیزی که به نظرشون اومده !

بی بهونه دوست داشتنشون را ابراز می کنند و خیلی آشکارا می رسونند که دوست دارن دوستشون داشته باشیم .

وقتی مطمئن شدن دوستشون داری اون وقت بیشتر از دیگران ازتو توقع دارند که بهشون خوراکی یا هدیه بدی !

هیچگاه سعی نمی کنند با حرفاشون آزارت بدن ! همیشه دنباله یه بهونه هستن تا تو را هم با خودشون همراه کنند اگه ببینن به هیچ طریق باهاشون راه نمییای .شروع می کنن شیطنت کردن (در این صورت مطمئنند شما حتما همراهشون می شین تا آرومشون کنید !)(میای بگیریش .میدونه قراره دعواش کنی ها می خنده و میدوه و به خودش دست مریزاد می گه که بالاخره موفق شدم از جاش بلندش کنم و مجبورش کردم بدوه !)

بعد که کلی دعواش می کنی یکم گریه می کنه اصلا یادش میره که تو دعواش کردی .خیلی راحت می گذره و اصلا هم یاد آوریش نمی کنه!(مگه اینکه اصلا از تو توقع این که دعواش کنی را نداشته باشه اونوقت تا چند دفعه ی بعدش باهات سرد برخورد می کنه .سعی میکنه طرفت نیاد و تو بقلت نشینه!)

هر کسی را دوست داره دقیق زیر ذزبین می ذاره تا خوب عکس العمل و حرفاشو یاد بگیره !اینکه چه کلماتی را به کار می بره .حالت نشستنش .طرز قدم برداشتنش و ... !

حتی وقتی واقعا حوصله اش را نداری هم می فهمه .خودشو یه جوری لوس می کنه که بگه من مهمم نه حوصله ی تو!پس به من توجه کن!

اینکه مورد توجه ات باشن خیلی براشون مهمه !

اگه یه بار باهاشون دردودل کنی حتی اگه خیلی مسخره باشه از دفعه ی بعدش یه جور دیگه با تو برخورد می کنن متفاوت با بقیه !یه جوری دوست داشتنی !مطمئنت می کنن که به خوب کسی اعتماد کردی ! و اینکه حالا که برا تو اینقدر من مهمم .تو هم برام مهمی و اسباب بازی هایی که خیلی دوسشون دارند را بهت پیشکش می کنن که ببری خونتون اما به کسی دیگه ای ندی و اگه دست کسه دیگه دیدن حسابی عصبی و شاکی می شن !

براشون مهم نیست تو ۲ سالته یا ۹۲ سال .فقط می خواند تو دنیاشون باشی باهاشون همراه باشی و بازی کنی !!!

وقتی می خوای ازشون جدا بشی بغض می کنن و به زور ازت می خواند که پیششون بمونی ! وقتی میمونی یه پشتی می ذارن و راحت می خوابند !
فقط می خواند تو به خاطر اون ها مونده باشی !

عجب دنیایی دنیای این نی نی ها !

بی بهانه دوستت دارند و بی بهانه می خواند که دوسشون داشته باشن !!!
خوش به حالشون !
خوشا به احوالتشون

کاش نی نی می موندم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:12 قبل از ظهر | 86/07/26آرشیو نظرات

من را نگاه !

سلام !

من. سلام.مفهوم.کلام.نگاه.ذهن.صدا.نگاه.ترس.فرار.دلهره.یاد.من.تنها.غروب.ماه.نگاه

من.امید.پرتو .عمر.حسرت.در .دیوار .افق.صبح.من .پتو .شب.سیاه.گریه .ترس.نگاه

من.قرآن.من.تاقچه.من.عطر.من.آیینه.من.عبور.من.طلوع.من.تو.من.کتاب.من.قلم.من.نگاه

من.دوربین.ضبط.آهنگ.غم.سکوت.صدا.باران.آرزو .دل.فاصله.آرامش.عمق.غم. شادی.نگاه

من.دره.مرگ.زندگی.خواب.بیداری.روز.شب.معلوم.مجهول.آشوب .صندلی پشت بام.غروب .نگاه

من .نفرت.عشق .عاشق.دوست .داشتنه دوست.دوست داشتن..معجزه .معجزه .معجزه .معجزه نگاه !!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:20 بعد از ظهر | 86/07/24آرشیو نظرات

بزرگترین گناه؟؟؟

سلام!

چند هفته ی پیش یکی از من پرسید بزرگترین گناهی که کردی چیه؟

راستش اون موقع خیلی غافلگیر شدم

چون به نظرم این سوال با ستار بودن مارجانیکا در تناقض بود !

اگه قرار بود هر کسی بدونه که بزرگترین گناه دیگری چیه اون موقع پرده ای که خدا تو جهان قرار داده تا از رسوایی گناهانی که خواسته یا نا خواسته می کنیم در مقابل دیگران در امان باشیم ( ستار العیوب بودن مارجانیکا !)بی معنی و مسخره بود.

اما اون سوال یه نقطه ی عطف بود !

خیلی بهش فکر کردم !

اگه یکی رابطه نا مشروع نداشته باشه دزدی نکرده باشه مال حرام نخورده باشه یعنی گناه بزرگ انجام نداده؟

خیلی مشغول این سوال بودم !

تا امروز!

امروز سر کلاس بینش بحث ایمان و گناه بود!

گناه دو دسته است کبیره و صغیره !اما شناسه ی گناه و عاملی که باعث ایجاد لغزش و گناه می شه :

۱.تنهایی!(بزرگترین گناه .چون تنهایی باعث می شه یه الف نا قابل روی خط بشینه و اولین زمینه های لغزش و خطا در آدمی ایجاد بشه !)

۲.پنهان کاری و ترس از رسوا شدن ! و خجالت زدگی بعد از رسوایی!

۳ فارغ شده و فارغ نشده از گناه احساس ندامت کردن !

گاهی گناه اینقدر عادی و ملموسه که اصلا به عنوان یه گناه بهش نگاه نمی کنیم !واین یعنی وا مصیبتا !

اوج لغزش۱۱ تا ۲۱ سالگی است چون تمایل به تنها بودن و تنهایی بیشتره !

فقط کافیه راه خطا را یاد بگیری خود به خود به سمتش می ری !

بهتره گاهی خیلی چیزها را ندونیم و خیلی چیزها را امتحان نکنیم !

هیچ انسانی از گناه در امان نیست و همیشه امکان لغزش وجود داره در همه سن و در همه ی شرایط !

یه چی هم استادمون گفت جالب بود !:اگه دوست دارید بدونید مارجانیکا چه نمره ای تا الان بهتون داده و چقدر دوستون داره غفاری می گه :

اگرشرایط گناه فراهم شد و شما تن به گناه دادید مارجانیکا نمره ی منفی بهتون می ده

اگه تن ندادید مارجانیکادوستتون داره ونمره ی مثبت بهتون می ده!

حالا حساب کنید ببینید خدا چقدر دوستتون داره و چقدرنمره تون مثبته !

------------------------------------------------------------------------------

یه چی دیگه !

استاد ادبیاتمون یه جوریه !بیشتر شعر های مربوط به عشق و عاشقی را خیلی با احساس می خونه و معمولا بعد از هر بیت کلی گلایه می کنه از اینکه همیشه دیگران عاشق را سرزنش می کنند و همیشه منع می کنند مگه خودشون عاشق نمی شند و ..........

می گفت عشق یه ناهنجاریه!

سر درس سیاوش و سودابه گفت سودابه عاشق پیشه بوده .هم در مقابل کی کاووس و هم در مقابل سیاوش !

یه بچه ها گفت استاد عاشق پیشه نبوده هوس باز بوده !

یه حالت تحاجمی به خودش گرفت و گفت!

می شه این دو تا را برای من تفکیک کنی ؟

بعد ادامه داد عشق هم از جنسه هوسه !کاره دله دست خودت نیست !خیلی وقتها نا خواسته است و دست خودت نیست ! برا همینه که نصیحت دیگران سودی نداره!
عشق مقدسه چون همه کار و همه زندگی ات می شه به خاطر دیگری!

و هر چی که بخوای ببشتر ازش فاصله بگیری بیشتر عذاب می کشی !

اما استاد بینش امروز می گفت .عشق لغزشه

رابطه با جنس مخالف و انس گرفتن با اون (چه تلفنی . چه چت .چه حضوری !) بدون اینکه تصمیم داشته باشی باهاش ازدواج کنی گناه

نباید شرایطی ایجاد کنیم که عاشق بشیم و یا علاقه یا انسی در ما نسبت به دیگری به وجود بیاد !

عشق گناه چون کر و کور می شی ! و خودت فنا می شی برا دیگری !
خوب مگه عشق همین نیست پس چرا یه جا مقدسه و یه جا گناهه!

من که حسابی گیج شدم !

داشتم فکر می کردم اگه کور بودی و کر اون وقت نه عاشق می شدی نه گناه می کردی .چه قدر خوب بود !فقط در اون صورته که شرایطش فراهم نمی شه !

آخه مگه می شه آدم ببینه و بشنوه و زندگی کنه اما هیچ احساسی نسبت به دیگران درش به وجود نیاد .

مگه می شه بدون احساس زندگی کرد اون موقع می شی رباط !

تازه یه چی جالب براتون بگم !(تو زیست پارسالمون خوندیم !)

کلا دو نوع سیستم زندگی برای همه ی جانوران داریم

تک همسری و چند همسری !(با این لفظ تو زیست شناسی خونده می شه .چون مهم بقا ء است و تولید مثل !و الا منظور اینجا چیزه دی گه است !)
تو این همه جک و جانور فقط پرنده ها از سیستم تک همسری استفاده می کنند و بعضی هاشون حتی وقتی جفتشون بمیره تا پایان عمر تنها زندگی می کنند (به این می گن وفا داری )

سیستم چند همسری مربوط به بقیه جانوران و بیشتر از همه مورد استفاده پستانداران !(متاسفانه انسان هم جزو این دسته است !) (آخه نیست قلبشون خیلی بزرگه چند نفر راحت جا می شند !)

خوب هیچ کاره مارجانیکا بی حکمت نیست اگه قرار بود آدم ها یه بار عاشق بشن اونم برا ازدواج !خوب چرا مارجانیکا سیستم تک همسری را برای انسان نذاشته ؟

و تازه مگه همه ی عشق ها و علاقه باید به بی راهه بره یا به ازدواج ختم بشه ؟

عجب !!!!
من که با کلی علامت سوال گیج گیجم !

کلا نمی تونم خودم را قانع کنم !

خوش به حال خر گوش و اردک و بقیه جک و جونور ها اصلا نیازی ندارن به این چیزها فکر کنن و تو جیح کنند و راه منطقی و عاقلانه پیدا کنند .بشینن حساب کنن کجا و چی درسته و کجا و چی غلطه !آخرشم به یه علامت سوال گنده برسن !

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید !

مارجانیکای عزیز همه ی ما را حفظ کن و به راه راست هدایت کن و نذار دچار لغزش بشیم !

آمین !

(خلاصه اینکه من که چیزی سر درنیوردم آخرشم نفهمیدم عشق خوبه یا بد مقدسه یا گناه !اوه چقدر این بحثها از درک من بالاتره !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:32 قبل از ظهر | 86/07/22آرشیو نظرات

سرچشمه !

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمهایت را یافتم

و شبم پر ستاره شد.

تو را صدا کردم

در تاریکترین شبها،دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست هایت برای دستهایم آواز خواندی

برای چشمهایم با چشم هایت

برای لبهایم با لبهایت

با تنت برای تنم آواز خواندی

من با چشمها و صدایت

انس گرفتم

چیزی در من فرو کش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانیم را

باز یافتم !

در من شک لانه کرده بود

دستهای تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد

و من تازه شدم من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم

در دامانت که گهواره ی رویا هایم بود

و لبخند آن زمانی ،به لبهایم برگشت

با تنت برای تنم لالا گفتی

چشم های تو با من بود

و من چشم هایم را بستم

چرا که دستهای تو اطمینان بخش بود

بدی ،تاریکی ست

شبها جنایتکارند

ای دلاویز من ای یقین!من با بدی قهرم

و ترا بسان روزی بزرگ

آواز می خوانم.

صدایت می زنم .گوش بده قلبم صدایت می زند

شب گرداگردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می کنم،

از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم

چرا که هر ستاره آفتابی است

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم های تو سرچشمه دریاهاست

انسان سرچشمه ی دریاهاست!!!

احمد شاملو به اختلاص چیستا !

---------------------------------------------------------------------------------------------

اینم یه شعر قشنگ(البته به نظر من قشنگه !اگه نیست دیگه شرمنده !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:3 بعد از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

مرگ...زندگی...!!!

مرگ می گیرد آنچه را که زندگی می بخشد

خیلی وقته موقع خواب و بیداری هر وقت فکرم آزاده این می یاد تو ذهنم !

نمیدونم (هر چی هم فکر می کنم !)یادم نمی یاد کجا شنیدم یا کجا خوندم!

اصلا نمی دونم چرا این جمله می یاد تو ذهنم !(آخه گاهی خیلی بی ربطه !)

اما خیلی واسم عجیبه و جالب

یعنی چرا؟

(هر چی هست بر می گرده به ضمیر نا خوداگاهم !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:31 قبل از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

میخ روی دیوار یا...

سلام

این پست را خیلی وقت پیشها (حدود ۱ سال پیش!) خوندم !

با اجازه صاحب وبلاگ اینجا کپی اش می کنم که شما هم بخونین !

حکایت جالبیه !

پسری که اخلاق خوبی نداشت باباش یه جعبه میخ بهش داد و گفت هروقت عصبانی میشی یکیشو بکوب به دیوار. روز اول پسر تعداد میخ زیادی به دیوار کوبید و هر روز که پیش می رفت تعداد میخها کمتر می شد چون فهمیده بود که کنترل عصبانیتش راحتتر از کوبیدنه میخ به دیواره ... . طوریکه بعد از مدتی قرارشد که هر روز که عصبانیتشو کنترل کرد یه میخ از دیوار در بیاره! و بالاخره یه روز پدر دید که همه میخ ها از دیوار در آورده شده. پسر را صدا کرد و به او گفت: میخ ها در آورده شده اند ولی جایشان بر روی دیوار باقیست!

مواظب کلام و کنایه ها و شوخی ها و کلا هر چه که مربوط به این زبان فسقلیه باشیم !

منم اینو برا یادآوری خودم نوشتم !

-------------------------------------------------------------------------

یه چی بدجوری داره فکرمو می خوره اما متاسفانه هیچ جوابی فعلا براش ندارم و کنجکاوی ام هم مطمئنم بی نتیجه است!

خیلی وقتها گذشته برام بیشتر از آینده مهم می شه !و این به خاطر اینه که معتقدم برا اینکه یه بنایی محکم بشه باید از پی و اولین آجر محکم بشه !

گذشته آجر آینده است !

هر چه گذشته مبهم تر باشه آینده هم برات غیر قابله پیش بینی می شه!

باید صبر کرد !

زمان خودش به موقع پاسخ آنچه در گذشته به وقوع پیوسته را میده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:51 قبل از ظهر | 86/07/15آرشیو نظرات

چنین می اندیشم ...

بیشتر از اجدادم،

برای اثبات وجود خدا دلایل اندیشیده ام

با این وجود همه روزه نمازم قضا می شود !

آری قضا می شود همه ی مقدساتم

در بمباران شیمیایی این قرن کافر!

...

چند سال می گذرد؟

چند!

سال !

تبارمن ،چون وهمی نا به هنگام

به زودی در خم آخرین گردنه محو می شود

چند !

سال!

زمان طولانی تر از آن چیزیست ،

که با ساعت ها تنظیم کرده ایم !

چند !

سال!

چگونه است که نفرت را

جزء احساس های اصلی به حساب نمی آورند!

چند سال است که مادرت را

کبوتران دست آموزت را

کتاب فارسی اول دبستانت را

کنار بوته ی شقایق

به قصد فتح مساحت ذوزنقه ترک گفته یی ؟

سرگردان میان عمو ها و خاله هایی

که سلام برایشان به شکل عادتی در آمده است

و حسادت می کنند به سیاهی موها و میشی چشمانت!

عادتی همچون دیگر عادات:

صد سال جنگ برای یک سال صلح!

صد سال دروغ برای یک سال راستی!

...

دردی خاص

دردهای عام را علاج نمی کند،

اما نقض می شود این کلام

آنجا که یک درد را

به صد زبان می گوییم و می شنویم

آری آنچه که مفید به حال زنبور نباشد،

بی شک به حال زنبوران نیز مفید نخواهد بود...

چنین می اندیشم !

به اختلاص چیستا !

------------------------------------------------------------------------------------

تو کل مدتی که سریال چهار خونه پخش می شد من ۳ یا ۴ قسمتش را بیشتر ندیدم اونم نصفه نیمه (بس که مزخرف بود!)

اما تو یکی از قسمتاش یه دیالوگ جالب بین اردلان شجاع کاوه و بهنوش بختیاری رد و بدل شد که خیلی عجب داشت !(اسم کاراکتر ها ی این سریال یادم نیست !)

کاراکتر اردلان شجاع کاوه کلی دروغ گفته بوده از سطح زندگی و میزان تحصیلات و محل تدریس و ....

که کاراکتر بهنوش بختیاری اتفاقی متوجه می شه و کلی شاکی می شه و وقتی دلیل دروغ هایی را که گفته را جویا می شه

در پاسخ یه جواب شسته و رو بند پهن شده دریافت میکنه که خیلی جالب انگیز و عجب ناکه !!!

پاسخ طرف :

من دروغ گفتم که یه روزی راستش را بگم اونم فقط به شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(حکایت :صد سال دروغ برای یک سال راستی!)

عجب !!!!!!!!!!!!!!!!! عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم !!! و توجیح شدم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:37 قبل از ظهر | 86/07/14آرشیو نظرات

برای اعظم !!!!

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علفهای روییده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ...

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:27 قبل از ظهر | 86/07/12آرشیو نظرات

دیشب تا امشب

سلام !

این پست از اون پست فوق مزخرفامه !حرفام هم هیچ ربطی به هم نداره !
یکم در هم بر هم هست ! زیاد جدی نگیرید !(خوبه طولانیه کسی حوصله نمی کنه تا ته بخونه !)

دیشب من:

کاری نداشتم برای انجام همه ی تکلیفهام و جزوه های درسی ام را هم پاک نویس کرده بودم ! درس هم خونده بودم ! هیچ کاری برا انجام دادن نداشتم !

کتاب پناهی را برداشتم و خودم را رو به شکم ول کردم رو تخت و همین طوری که داشتم سرک می کشیدم و اسم قطعه هاشو دید می زدم پاهامو بالا پایین می کردم !درخت افکارم هم داشت با سرعت نور قد می کشید و آروم آروم شاخه و برگش داشت می رفت تو چشمم که باز از دردش اشکم در بیاد!

خیلی چیزهای دیگه هم بود که شادم می کرد .اینکه امروز خیلی روز پر باری بود .اینکه آزمون کمربند را قبول شدم و ارتقاع پیدا کردم ! اینکه چقدر این استاده ریاضی آدم جالبیه ولی چرا فکر می کنه باید همه چی را اینقدر تکرار کنه ؟و اینکه چقدر از ستاره خوشش می یاد(تو همه ی مثالهاش بلا استثنا یه ستاره هست ! حالا یا این شکلی* یا شخص فرضی به نام ستاره !!!!!!!!) با دوستام چقدر سر این موضوع خندیدیم ! ریلکس ترین استادمونه .همه چی براش تعریف شده است به جز لودگی و مسخره بازی بی جا ! خداییش خوب هم حال می گیره ! طرف تا آخره کلاس دیگه جیکش در نمی یاد !)

یه اتفاق معمولی هم هی تکرار می شه ! این چیه دیگه مثل پارازیت هی می یاد رو افکارم ! بی خیال بهش فکر نکن ! اما فکر کنم در آینده همین اتفاق برات درد سر درست کنه ! باید حواسمو جمع کنم و حسابی لاکم را بچسبم !

عجب روزی بود . دو ساعت بی کاریمو می تونستم برم تو نمازخانه بخوابم اما رفتم کتابخانه و کتاب خوندم (تازگی ها متوجه شدم بد جوری تبه کتاب خریدن و کتاب خونی گرفتم !یه بارنیست برم کتاب فروشی و کتاب غیر درسی نخرم .)

دفعه ی بعدی حتما کتاب کنار رود پیرنه نشستم و گریستم پائلو را می خرم بدجوری قلقلکم می کرد اما هنوز کتابهای قبلی را تموم نکردم ! و خریدنش الان (با بودجه ی محدود پول تو جیبیم تا آخر ماه به صلاح نیست !)

این را باش ! مثل بیب بیب (کارتونه هست گرگه و پرنده هه)هی تو فکرم ویراژ میده ! باشه بابا ! فهمیدم !

وای چرا خوابم نمی بره ؟من می خوام بخوابم ! پشتی را می ذارم رو سرم انگشتم را رو پشتی قفل می کنم و پشتی را فشار میدم رو سرم ! صدای گیر کردن مژه هام به ملحفه ی پشتی یه ریتم می سازه طوری آهنگش میدم که با حرکت پاهام هم خونی پیدا کنه ! مثل صدای شیشه پاکنه ماشینه !
یکم برا خودم می خندم .بعد دوباره می رم تو افکار امشب هم که شب ۱۹ رمضان کاش می رفتم مسجد .داداشی داره می ره کانون .ساعت ۱۲ شب شده !چقدر دلم گرسنه شه ! در یه حرکت تاکتیکی می رم سر یخچال .هیچی مطابقه میلم پیدا نمی کنم ! نه غذا دلم می خواد نه میوه ! یه چی ترش یا کاکائو ! حالا نصفه شبی این ها را از کجا پیدا کنم ؟ یه لیوان پر شیر با کاکائو و یه چند تا خرما !(خوشمزه است !.)فکرم همین طوری داره می چرخه !تصمیم می گیرم سیستم را روشن کنم و سیدی ترتیله قر آن که خیلی وقته نیت کردم گوش کنم را گوش کنم .می یام به سمت اتاق .داداشی :خداحافظ !من:محتاجم به دعا .دعا یادت نره !داداشی:کله ای تکون می ده .این غروره مسخره اش لجم را در می یاره خوب بگو .باشه !.مگه طوری می شه !دوباره تکرار می کنم .دعا یادت نره ؟ می گه :شنیدم !

دستام تو جیبمه و تیریپ بی خیالی ام ! عجب فکر هایی تو سر منه ها! إ !دقت کردی همه ی کتاب پناهی اسم تو را نام برده حتی تو این کتاب جدیده که خریدی؟یعنی این فرزانه کی بوده ؟چرا مخاطبش اونه !نازی کیه؟یه چی جالب آخره یه شعر هاش بود به فرزانه می گه نی نی !

عجب !یاده یکی افتادم !

یکی از دستامو از جیبم در می یارم بدون اینکه کمرم خم بشه با زانوهام تا جایی که دستمبه دکمه پاور برسه خم می شم بعدش با همون یه دستم سیدی را می ذارم و می رم رو تخت دراز میکشم ! گوشیم را می بینم که رو میزه ! إ ! پیامک دارم ! ما که بی کاریم .سیدی هم که می خونه !خوب یه سر هم نت بزنم دیگه ! می رم نت ! نمی دونم تا چند پا نت بودم اما با دلتنگی و گرفتگی سیستمو خاموش کردم و رفتم رو تخت و پتو را کشیدم رو سرم !إإإ تازه یادم افتاد چی شده !دوباره پا می شیم سیستمو روشن می کنم .یه حاله ای را از رو چشمم می ریزم پایین و می نویسم اون چه را که مثل بغض رو سینه ام سنگینی می کرد !بعد سیستمو خاموش می کنم باز می رم زیر پتو !

سحر با صدا دعا بلند می شم !یه نگاه به ساعت می ندازم اصلا ۱ ساعت خوابیدم !انگار یه عمره خواب بودم !گوشم را تیز می کنم ببینم چند دقیقه تا اذان مونده ۲۰ دقیقه .اوه ۱۰ دقیقه فرصت دارم !تازه یادم می یاد دیشب ... عجب شبی بود !إإإ باز بیب بیب ! بابا بی خیال !

۵ دقیقه ای سحری می خورم .۵ دقیقه ای مسواک می زنم . بعد هم وضو می گیرم و صبر می کنم تا اذان بشه !باز یه دقیقه وقت اضافه آوردم !

تندی می رم ر و تخت و صورتم را به سمت دیوار می ذارم با نوک انگشتم رو دیوار یه چند تایی فحش نثار خودم می کنم !

می بینم خوابم نمی بره می رم کشو میز را می کشم بیرون و مرتبش می کنم !

هی دوره خودم تاب می خورم و الکی این ور اون ور می رم که زمان بگذره !ساعت ۸ صبح ! می دونم الان یکی یکی بیدار می شن می رم رو تخت و خودم را می زنم به خوابی !ساعت ۳۰/۹فقط من موندم تو خونه امروز کلاس تشکیل نمی شه اما عمو زنگ زد و باید برم دانشگاه پیش حاج آقا قیصری ساعت ۱۰ آروم آروم شال و کلاه می کنم می زنم بیرون .پرسون پرسون می رسم به در اتاق حاج آقا ! اما در بسته است حاج آقا جلسه دارند !چند تا دختر ترم آخری و یه دختر فار غ التحصیل هم با حاج آقا کار داشتن ! سر صحبت را باز کردم و اونها هم درد و دل کردن ! یکی شون بود خیلی آرایش کرده بود و خودشو می دید و سعی می کرد قاطی نشه و کلاس خودشو حفظ کنه بعد که دیدکسی بهش اهمیت نمی ده اومد قاطی جمعمون . نه بابا بچمون خاکیه ! جو گرفته بودش ! کلی حرف زد . راستش از بس آرایش داشت نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ! یه جور معذب بودم ! همش هم تو این فکر بودم .چه جوری از جلو انتظامات رد شده ؟ تا ساعت ۲ جلو اتاق حاج آقا جلسه خاله خان باجی گرفته بودیم !همه اعلانات و تبلیغات و اطلاعیه های رو دیوار را هم از بر شدیم ! بالاخره ساعت ۲ در ها گشوده شد ! و ما به حضور حاج آقا شرف یاب شدیم ! عجب حاج آقایی ! حاجی بازاری بهش می خورد ! دو ساعت براش تو ضیح دادم و همش هم تو این فکر بودم که خداییش هیچیشو نمی فهمه اگه ندیدی جواب پرت بده ! بعد که قصه حسین کردم تموم شد یه دستی به صورتش کشید و دوباره همونهای که توضیح داده بودم را دون دون ازم پرسید ! تو دلم گفتم .دیدی گفتم !!!!!!!!!

آخرش هم گفت باید صبر کنی تا جواب بیاد و بعدش با ما !

پیش خودم گفتم :خسته نباشی منم گیر همین جوابم و الا بعدش را بلدم چه کنم !

خسته و درمونده اومدم خونه !
یه سری کار عقب مونده داشتم و انجام دادم ! و برا مهمونی آماده شدم اصلا حوصله مهمونی نداشتم !

با همون مانتو و مقنعه رفتم مهمونی ! خیلی خوش گذشت و خستگی ام در رفت !کلی بلوتوس بازی کردیم !کلی خندیدیم !

بعد که اومدیم خونه یکم تلویزیون دیدم و بعد می رم تو اتاق !

باز کتابه چشمک می زنه برش می دارم و می خونم مامان خانم می یاد تو اتاق یه چی می گه لجم در می یاد !مامان هم به این حالت من می خنده و مسخره ام می کنه !و می ره بیرون سری تکون می دم و خوندنمو ادامه می دم !:

گاهی وقتها ،هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

...خب داره دیرم می شه!

باید برم !

در که بسته شد ،

دیگه فرقی نداره

فاصله ات با من صد متره ،یا صد قرن!

وقتی نمی بینمت ،

چشمام باشن ،یا نباشن!

وقتی نیستی دیگه،

برام هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

شعرم شعر باشه یا معر!

آره!

این جوریه که اون جوری می شه !

نی نی !

مگه نه؟!

کتاب را می بندم و پیش خودم می گم :نی نی مگه نه ؟!

بعدش هم می یام این پست را می نویسم و تا الان که ساعت ۳ بامداده طول می کشه !

یه دوستان برام یه ماجرایی را تعریف کرد که نتیجه اش این بود

برا بعضی ها آب نیست و الا شناگر ماهرین ! و چقدر دم دمی مزاج و بچه اند !زیاد رو حرف این جماعت نباید حساب باز کرد !خوبی و وفا داریشون تا وقتیه که آب نباشه و کسی بهشون پا نداده باشه ! و لا تبل تو خالی اند ! هیچی ندارن جز ادعا !

و در کل بهتر فقط تو قصه مون باشن !

اینم از دیشب تا امشب !اصلا اونطوری که می خواستم نشد . فقط طولانی بودنش دلخواهم شد می خواستم درد و دل کنم که .........بی خیال!

همین ساعت همین لحظه خوش است !

التماس دعا !

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:20 قبل از ظهر | 86/07/10آرشیو نظرات

آیینه !

قسمتی از قطعه ی آیینه:

...

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!انسان هیچگاه برای خود مأمن خوبی نبوده است !

...

آن روزها من-در حسرتی مجهول -

سهم گندم خود را به بلدرچین های گرسنه می بخشیدم!

می خواندم،وقتی جغدها می خواندند

و به یاد دارم که به جای کشتن مارها

از پاهایم مراقبت می کردم !

...

می خواهم در گوشه ی ذهن خویش

باریکه ی نوری نا محدود را تا بی نهایت دنبال کنم

و بلند و بی پروا

از توهم خویش ترانه می سازم

...

تماشا کن و نبین!

درک کن و نخند!

منتظر باش و اشک نریز !

...

آتش برای من فقط آتش است

و سکوت برای من فقط سکوت !

انسانم!

ساکت ،چون درخت سیب !

گسترده،چون خوشه ی بلوط!

به جز خداوند ،

چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود؟

....

می گریم... می گریم بر هر چه که نارواست

....

بتاب !

بر من بتاب !ای آفتاب محال!

و سایه ی سیاهم را طلایی کن!

منظومه در منظومه ،

کهکشان نیلی خیال ،

سرمست از عطر یونجه های محال ،

بر کوهپایه های این سلسله ی سیاه نا مکشوف،

اسب مه آلود اندیشه،

بی تاب سم به زمین می کوبد و شیهه می کشد !

هر که بگویی بودیم ،مگر آن کس که تقدیرمان بود!

پا می چرخانم !

پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست

و سایه ی سیاهم چون هول

بر سر تا سر زمین پهن می شود !

سر در گریبانی بشر جاودانه باد!

آمین!

زنده یاد حسین پناهی به اختلاص چیستا !

-----------------------------------------------------------------------------

واقعا از خوندن کتاب های پناهی لذت می برم !

یه تیکه از شعر تابوتش هست درباره عشق خیلی قشنگه یه تیکه دیگه درباره خواب خیلی جالب توصیف کرده !(تو پستهای بعدی حتما می نویسم !)

این جمله اش هم خیلی عمیقه و خیلی جالب:

می بینی سلام گفتن به کسی که سلام را می فهمد ،

چه قدر مشکل است !

واقعا همین طوره !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:17 بعد از ظهر | 86/07/06آرشیو نظرات

به من بگو ! فرزانه ی من !

تو کتاب حسین پناهی یه قطعه ی طولانی به نام تابوت هست که خیلی جالب و خوندنی !

یه جمله داره که من واقعا خیلی دوسش دارم ! چند بار تو طول قطعه تکرار می کنه:

به من بگو !فرزانه ی من !(از این لفظ خوشم می یاد .مامان و مادربزرگم گاهی به کار می برند !و وقتی تو این شعر دیدم خیلی کیف کردم !شاید چون دوست دارم مخاطبش من باشم ! )

دیروز تا حالا چند بار این شعر طولانی را خوندم !

به من بگو !فرزانه ی من

----------------------------------------------------------------------------------

اگر ستاره ها معتاد تفسیر نبودند،

چه راحت می شد از آنها پرسید که

حالتان چه طور است ؟

به من بگو!فرزانه ی من !

چرا ستاره ها به تفسیر معتادند ؟

حق با تو بود!

می بایست می خوابیدم !

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است !

...

کاش تنها نبودم !

-------------------------------------------------------------------------------

جواب من :

ستاره ها به تفسیر معتادند تا تو هیچ گاه آنها را تنها نذاری و همیشه در حال پیدا کردن راه حلی برای پرسیدن این سوال باشی

حالتان چه طور است؟

می بایست می خوابیدی

اما چه خوب شد که بیداری!

آنچه که خواب تو را آشفته کرده بیداریه مرا ویران ساخته !

بگیر آسوده بخواب بی درد غصه

من هستم !بخواب !

تو تنها نیستی !

ستاره ها از تو بیشتر از خوشه های گندمت خوششان می یاد

تو تنها نیستی!

آسوده بخواب !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:11 قبل از ظهر | 86/07/05آرشیو نظرات

تنها ماندند!!!

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

که به دنیا آمدند،

خندیدند،

گریه کردند،

آرزو داشتند،

تلاش کردند،

عاشق شدند،

بیدار ماندند،

ترسیدند،

خوش حال شدند...؟

چند نفر نام ببرم،

زن یا مرد فرقی نمی کند،

که بودند،

رنگ ها را می شناخته اند،

سفر رفته اند،

گل ها را بو کرده اند،

در مرگ دیگران گریسته اند،

خیس باران شده اند...؟

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

بدهکار بودند،

می ترسیدند،

می ترسانند،

که اسم داشته بودند،

زندگی کردند،

و مردند...؟

بی آنکه تو حتی اسمی از آنها شنیده باشی

عاشق شدند،

شکست خوردند،

نامه نوشتند،

نامه گرفتند،

آواز خواندند،

گریه کردند،

و تنها ماندند ...

زنده یاد حسین پناهی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:18 بعد از ظهر | 86/07/03آرشیو نظرات

چرایی= چگونگی!

سلام !

خوبید؟

من که این روزها حسابی با کمبود خواب مواجهم !

برنامه ی کلاسهای دانشگاه خیلی نامرتب به قول استاد ریاضی تنکه (ت ون با ضمه تلفظ بشه ).کلی وقتم ناچارا تو دانشگاه هدر می ره تازه روزهای فرد بعد از دانشگاه بدو بدو باید برم باشگاه که این برنامه برا ماه رمضان و روزه داری خیلی سنگینه و واقعا داره بهم فشار می یاد اما چاره ای هم نیست !(تازه از ۷ مهر هم ان شا ءالله کلاس زبان شروع می شه )دیگه وا وی لا !اما خوب این شرایط زود گذره و به خودی خود عادی می شه چون انسان به همه چیز عادت می کنه و کنار می یاد .اولش شاید سخت باشه و فشار بیاد اما خود به خود تنظیم می شه !ان شا ءالله !

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

دانشگاه یکم مثل دبیرستانه اما موذب تر !

در کل بد نیست .گاهی خیلی کسل آمیز می شه ! مخصوصا سر کلاس زبان عمومی (۴ ساعت پشت هم زبان عمومی اونم از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر !)آخراش به زور چشمم را باز نگه داشته بودم .۵ دقیقه بیشتر طول می کشید جدی جدی خوابم می برد !

بدتر از اون هر کلاس ما تو یکی از ساختمانهای دانشگاه و هر ساختمانی هم یه گوشه ی دانشگاه ۶۳ هکتاری است !(مینی بوس هم داره برا کل مسیر ساختمانها اما اینقدر شلوغه که من پیاده روی را ترجیح می دم!)

کلی هم هرروز پیاده روی می کنم اونم از نوع سختش .خیلی انرژی می گیره .چون همه ی مسیر سربالایی !(قاعداتا پایین آمدنش راحته ! )

و واقعا

هر کس چرایی زندگی خود را یافته با هر چگونگی خواهد ساخت !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:23 بعد از ظهر | 86/07/02آرشیو نظرات

شهریور ۸۵

چی می گه!!!!!!!!!!!!!!

تو بودی و یه حوض!

یه حوض با یه پری !

من بودم و صدا

یه صدا با بغض یخ زده !

تو بودی و سکوت

یه سکوت سرد و بی روح !

من بودم و نگاه

یه نگاه با حسرت کلام !

تو از حو ضت می گفتی از پری دوست داشتنی ات .از قصه ی رفتن و از سرزمین آرمانیت !

از آسمون ابریت .

من

من

صدات کردم تو نشنیدی !

نگات کردم نمی دیدی !

من

من !

دیگه هی اسم تو را زمزمه کردن واسه من نه تو می شه نه فرقی داره !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:42 قبل از ظهر | 86/06/31آرشیو نظرات

امروز من !

سلام !

امروز روز خیلی جالبی بود !

بدجنسی ام گل کرده بود .کلی شیطنت کردم و بهم خیلی خوش گذشت !

قرار بود برم دانشگاه یه دوستام و با یکی از دوستای دیگه ام که رشته ی منو پارسال قبول شده حرف بزنم که متوجه شدم پنجشنبه ها دانشگاهشون تعطیله !امروز که باهاش تماس گرفتم بعد ازکلی حرف زدن و به این نتیجه رسیدن که حالا حالا ها حرفای ما تمومی نداره قرار شد فردا با هم بریم بیرون !و ادامه ی بحث و تبادل نظر را گذاشتیم برای فردا !تازه قرار شد اون دوستم هم بگیم بیاد که با یه تیر دوتا نشون را بزنم !به این می گن زرنگی هم دوستانم را می بینم هم به کارم می رسم و دیگه هم لازم نیست تو این بی بنزینی یه روز دیگه برم دانشگاهشون !

امروز تو اوج بدجنسی هام غوطه ور بودم که( چه کسی بود صدا زد مرا ؟ وای نه باز مامان خانوم و ماجراهای من بودم و کلی کار !!!!!!!)

لجم در اومده بود تا تونستم آتیش سوزوندم !

کیف کردم !

بعدا می نویسم چه کارها که نکردم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:0 بعد از ظهر | 86/06/28آرشیو نظرات

بمونم یا برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی خیلی شادمان هستید اگر خوب فکر کنید،می بینید فقط اون چیزهایی که ناراحتتان کرده بود باعث خوشحالیتان شده .وقتی هم خیلی ناراحتید اگه بار دیگه خوب فکر کنید می بینید در حقیقت به آن می گریید که شادیتان بوده است.

غم و شادی از هم جدا نشدنی اند و پیوسته با هم در حال حر کتند!

------------------------------------------------------------------------------------

همیشه اولین اتفاق خاطره است .یه یادگاری قشنگ برای شروع .اولین ها پایدار نیست ! همیشه آخرینها موندنیند !پایدارند .همیشه همراه اند.

مهسا یه روز بهم گفت:

اگه اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می یوفتی !

و این یه واقعیته !

الان یه شروع دوباره است .یه آغاز !پاییز نزدیکه .شب احیا در پیشه !شروع کلاسهای دانشگاه .آدمهای جدید! اتفاقات تازه ! خوبه !زندگی جاری شدن در حوضچه ی اکنون است !!!!!!!!

عالیه !
زندگی بهتر از این نمی شه !
مارجانیکا هیچگاه تنهام نذار .دستمو بگیر .بهت نیاز دارم !!!!!!!!!!

اگه به موندن تنها یکی کنارم برای همیشه ایمان داشته باشم همین مارجانیکا جونمه .حتی اگه من دور بشم اون ازم دور نمی شه !

ممنونم که بچه بازیهامو طاقت می کنی !
قول می دم بزرگ شم ! کمکم کن !

هنوز دنباله اتوپیام .دنباله سرزمین آرمانیم !پیداش می کنم .می دونم .باید بگردم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:9 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

قرص شادی !!!

یه سوال ؟

چی می شه یه چی دریا می شه !چی می شه یه دریا خشک می شه ! یه دریا که یهویی خشک نمی شه پس تو اون مدت که داره خشک می شه،کم عمق می شه ! اسمش چیه ؟بازم دریا است ؟

دریا !!!!!!!!!

هم مهربان هم خشن !

دریا !!!!!!!

چقدر این کلمه عمق داره !تا حالا خیلی ها توش غرق شدن !!!!

بعضی از کلمه های دیگه هم هست که عمق داره .عمیقه !

بعضی از کلمه ها هست تیزه .تیغ می زنه !عمق ایجاد می کنه ! می شه برا حجامت روح ازش استفاده کرد !

--------------------------------------------------------------

دایی برام یه کتاب به اسم دنیای ویتامینها خریده که یه چند صفحه ایش را گذرا خوندم به یه چی جالب رسیدم !کمبود ویتامین ب ۳ (نیاسین آمید) باعث ناراحتی و افسردگی می شه !

و در مخمر آبجو .جگر.قلوه. و جوانه ی گندم یافت می شه !

جالب تر اینکه من هیچ کدوم از این ها را تا حالا یه بار هم نخوردم ! و تازه امروز فهمیدم علت این غمه کذایی . این افسردگی چیه !چون نوشته در دوران جوانی بیشتر خودش را بروز می ده !!!!!!


کلی کیف کردم ! با چندتا قرص ب ۳ می شه دوباره شاد شد !

خوبه !
خیلی خوبه !

-------------------------------------------------------------------------------

یه چی دیگه :

راجبه پریدن پست ! من همه ی این کار ها را می کنم اما گاهی قبل اینکه ذخیره کنم ! سیستم خودش ریست می کنه .همیشه هم وقتی این اتفاق می یوفته که برا اون پست خیلی وقت می ذارم !

مرسی از اینکه راهنمایی می کنین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:43 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

گاهی !!!

گاهی آنچنان در آرزو غرق می شویم که فراموش می کنیم آروزی کسی هستیم !!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:19 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه پست طولانی نوشتم که باز پرید!

همیشه همین طور می شه.پستی که خیلی روش وقت می ذارم می پره !!!!!!!!!!

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:27 قبل از ظهر | 86/06/26آرشیو نظرات

سنگ غرور !!!

-------------------------------------------------------------

ادامه ی پست صبح :

ساعت ۱۲ شب !

این روزها با اینکه روزهای خوب و پر مشغله ای برای منه و تا حدودی مثل قبلام شدم !اما شب که می شه .همین ساعتها یه جوری می شم .از این خود بودن روزانه بی خود می شم !

دلم هوایی می شه !باز یکی صدام می زنه .دیشب تا ساعت ۳ بامداد با دایی از طریق پیام کوتاه درد دل می کردیم .صبح به خاطر اینکه ........ چشمام پف کرده بود و ترجیح دادم برنامه های امروزم را به فردا موکول کنم و از خانه نرم بیرون!

از اینکه یه دایی خوب دارم که می تونم همیشه روش حساب کنم خیلی خوشحالم و مارجانیکا را شاکرم !(خود خواهیه اما همه ی هراس و ترسم ماله وقتیه که ازدواج کنه .اون جوری طبیعتا و خواه نا خواه رابطه اش با من کمتر می شه ! و من باید از الان این آمادگی را در خودم ایجاد کنم .سخته و هر وقت بهش فکر می کنم دلم می گیره !!!)

پارسال تو این ماه مبارک دایی تازه رفته بود و ما هر شب با پدر بزرگ و مادربزرگم بودیم که تنها نمونن و دلتنگ دایی نشن !

هر شب تا سحر مادربزرگم و گاه گاهی پدر بزرگم از قدیم و زندگیها شون در قدیم و اتفاقات جالب زندگیشون برام می گفتن .خیلی برام جالب و لذت بخش و خاطره انگیز بود !

بازم از اون متنها :

خورشید می گه من ناز می کنم تا قدرمو بدونن ! اینقدر ناز می کنه که ماه جاشو می گیره و مردم دل خوش مهتاب می شن اصلا یادشون می ره یه روزی آفتابی گرمایی را بهشون هدیه می کرده !

کوه تصمیم می گیره جا به جا بشه ! بعد از جا به جایی فقط یه تپه تخته سنگ باقی می مونه !کوه بودن به استواری و ایستادگی شه .فرار کنه دیگه کوه نیست .

گل سرخ تنگی نفس می گیره ! به بوی خودش حساسیت پیدا می کنه ! می شه براش سم !از اون روز گل بودن براش ممنوع می شه !

M-Blog.Blogfa.Com

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:35 بعد از ظهر | 86/06/24آرشیو نظرات

بی خوابی و...!!!

سلام!الان نزدیک سحره و من هر کاری می کنم خوابم نمی بره !!!!!!!!!!! صدبار جا به جا شدم !صد بار این طرف اون طرف رفتم اما فایده ای نداشت !اصلا خوابم نمی یاد!

این شب عجب آرامش و سکوتی داره !

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را هم تبریک می گم !

دیروز بعد سحر حالم دوباره عوض شد ! دوباره یه جوری شدم !اما اینبار بی تفاوت از کنارش گذشتم !
سخت بود !اما شد و من تونستم به این احساسم غلبه کنم !

خداییش تو باشگاه خیلی بهم داشت سخت می گذشت .دعا دعا می کردم هر چه زود تر اذان بشه آب بخورم ! کلا هنگ کرده بودم ! به زور کار می کردم !(عموم می گه روزه تو تابستان یوم السخته !تو زمستون یوم الراحت !)

زیادی دارم پرتو پلا می نویسم !

فعلا تا بعد!

------------------------------------------------------------------------------------------------------

در جوابه یه دوستان :

مهم خواسته تو و اینه که بخوای حسه باشه یا نباشه اون موقع می تونی بی اعتنا بشی !غیر ممکن وجود نداره !!!!!!

راستش !خوب سخت بود .خیلی با خودم کلنجار رفتم ! نتونستم کامل بی اعتنا ء بی اعتنا باشم اما تونستم غلبه کنم !این مهم بود !تازه شاید هم حس عجیب نیست و من فقط احساس می کنم عجیبه اما هر چی هست وقتی اون حالتی می شم دیگه خودم نیستم !

من دیروز روز اولی نبود که روزه بودم .اما بازم سختم بود .شاید چون تو باشگاه خیلی دویدیم !اما با این سختی هاش هم این ماه را خیلی دوست دارم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:54 قبل از ظهر | 86/06/23آرشیو نظرات

آرامش درون !

وقتی به قدر کافی با آرامش درونی آشنا شوی و نسبت به خودت احساسی کاملا مثبت داشته باشی.تسلط دیگران بر تو و فریب خوردن از آنان تقریبا نا ممکن می شود!

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:42 بعد از ظهر | 86/06/21آرشیو نظرات

یه حقیقت جنجالی!

سلام!

سفری که رفتم از همه نظر خوب و عالی بود!و یکم هم غافلگیر کننده !

اول قرار بود فقط خانواده ی ما باشیم + دایی جون !دو روز بعد دایی خان(اون یکی دایی ام )هم گفتن افتخار می دن و همسفر ما می شن !صبح روز سفر .وقتی به سر قرار با دایی خان رسیدیم .خواهر زندایی ام (معروف به خاله ریزه !دایی خان این اسم را گذاشته روش!)هم همراهشون بود !

خلاصه رفتیم به سمت شیراز و روز دوم اقامتمون رفتیم حرم شاهچراغ(ع) !من تو این فکر بودم که چی می شد تو یه شهر غریبه یه آشنا ببینم و چه لذتی داره !اما به نظرم غیر ممکن می یومد !ت همین افکار بودم که یه دختر خانومی به چشمم شبیه دختر عموم اومد .بی تفاوت از کنارش گذشتم !چون اصلا انتظارش را نداشتم !اما بعد دیدم نه بابا !خودشه !کلی ذوق کردم !(غیر ممکن وجود نداره !)اونها بی برنامه اومده بودن شیراز و قصد موندن نداشتن اما با اصرار ما همسفر ما شدن بقیه سفر را با هم بودیم !

خیلی خوب بود .برای اولین بار بود که در یه سفر همراه دایی و عموم بودم !(روزهای آخر زندایی و زنمو را اشتباه می گفتم !)

شبها معمولا تا صبح بیدار بودیم !تا دو و سه با برو بچ بازی می کردیم بعدش هم چون من سیار بودم هر شب مهمون یکی از اتاق ها بقیه ساعات بامداد را با هم اتاقیهام به گفتگو می نشستم !

گفتگوم با زنمو ام خیلی جنجالی بود .خیلی کیف کردم !

زنمو ام داستان زندگی یکی از فامیلهاشون را برام گفتو در پایان این جمله را به عنوان نتیجه بیان کرد:مرد خوب مرد مرده است !من هم گفتم شعارم اینه همه ی مردها به اندازه مردانگی شون نا مردن !به نامرد جمعات نباید زیاد نزدیک شد!(کلی تکبیر برام فرستادن وخیلی از این شعارم خوششون اومد !)

بعد این جمله ی من بحث داغ شد و حدود دو سه ساعت ادامه پیدا کرد.

آخرای بحث زنمو ام رو کرد به من گفت : هیچ گاه پیشرفت خودتت و آینده ات را فدای یه مرد نکن سعی کن با هم قدم بر دارید .تو این مورد فداکاری و گذشت مساوی می شه با حسرت و سر خوردگی !(البته این هم بر می گشت به نتیجه گیری همون سر نوشتی که زنمو ام همون اول تعریف کردن !)

تو این سفر یه چی دیگه را هم یاد گرفتم !
تو زندگی اگه هم قدم و همراه باشیم وهمه با هم همکاری کنن خیلی بهتر و زود تر به نتیجه می رسیم تا اینکه یکی راهنما بشه و دیگری دنباله رو .(تو جاده این خیلی بارز بود ! و زندگی خودش یه جاده است ! از لحظه لحظه ی سفر باید درس گرفت !بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی !)

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

یه سوال :

وقتی شما دارین به یه نفر که نه خیلی صمیمیه نه خیلی غریبه نظر می دین یا سوالی می کنین در جواب بهتون بگه :ببخشید شما ؟(در کل یعنی به تو چه !این نوع فانتیزیشه !) شما چی کار می کنین ؟بدتون نمی یاد؟

والا به من که خیلی بر خورد!

از همه چیز باید گذشت اما ............

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:28 قبل از ظهر | 86/06/19آرشیو نظرات

وقتی!!!!!!!!!!

سلام !

بالاخره نتایج هم اومد و بلاتکلیفیه من هم به پایان رسید

تصمیماتم یه کم زیادی زیادن و باید روشون فکر کنم !هنوز نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه !

خیلی سخته .

یه عالمه کار عقب افتاده دارم که باید حتما به سر انجام برسونم !باید تلاش کنم و آنچه که به خاطره هیچ از دست دادم را دوباره به دست بیارم .اما خوب خیلی سخته!شرایط همیشه اون طور که آدم می خواد نیست!

همیشه همه چیز بر وقف مراد نیست!

اما این تصمیم ها و این برنامه ریزی ها باعث شده دوباره روحیه پیدا کنم !(هر چند مثل قبل نیستم اما بهتر از این چند ماه گذشته ام !)

مارجانیکا شکرت!

وقتی نمی تونی بایستی !حرکت کن بالاخره به یه جای خوب و اونجایی که دوست داری می رسی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:26 بعد از ظهر | 86/06/17آرشیو نظرات

سلامی دوباره !

سلام!

من برگشتم !

سفر خیلی خوبی بود !خیلی خیلی عالی!

کلی خاطره .کلی اتفاق خوب کلی منظره و طبیعتی که فقط تو فیلم ها و پستر ها دیده بودم !

خیلی خوش گذشت!

عظمت ۲۵۰۰ ساله ی تمدن را هم واقعا درک کردم !عجب عظمتی!

کلی دلم سوخت!

کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم !(بیچاره کوروش!)

اون همه تمدن چی شد .کجا رفت؟به چه کار الان ما می یاد!گاهی بعضی از پیشرفتها جلوی بقیه پیشرفت ها را می گیره ! چین که هیچ فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ای نداره که بهش بنازه بگه ما ال بودیم بل بودیم الان ببین چی شده !ما هر وقت از پست رفت و عقب موندگیمون حرف می زنیم .یه پتک به اسم تمدن ۲۵۰۰ ساله را می کوبند تو سرمون که ما این بودیم !خدا وکیلی بودیم را ول کنیم (تازه ما اونها نبودیم اگه بودیم همین پتک را هم نداشتیم !می شدیم مثل الانمون !)حالا چی هستیم ؟؟؟؟؟

رو همه کتیبه ها نوشته بود

من کوروش هستم !
این تا کید عجب غرور آمیز بوده !

من کوروش هستم اولین پادشاه هخامنشی!!!!

آی من اینقدر که از گذشته و چیزهای قدیمی و تاریخ کیف می کنم !از آینده کیف نمی کنم !نه اینکه بی تفاوت باشه براما !نه !اما گذشته و تاریخ یه چیه دیگه است !

سر فرصت کلی از این سفر می نویسم!عکسهاشم می ذارم تو اون وبلاگ!

در تصاویر حکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست. هیچکس سوار بر اسب نیست. هیچکس را در حال تعظیم نمیبینید. هیچکس سر افکنده و شکست خورده نیست .هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست و هیچ تصویر خشنی در آن وجود ندارد . از افتخارهای ایرانیان این است که هیچگاه برده داری در ایران مرسوم نبوده است در بین صدها پیکره تراشیده شده بر سنگهای تخت جمشید حتی یک تصویر برهنه و عریان وجود ندارد ، بفرست برای ایرانیان تا یادمون بمونه چی بودیم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:46 بعد از ظهر | 86/06/14آرشیو نظرات

ممنونم!

سلام!

آقای آریا چون آدرس وبلاگتون را نذاشتین مجبورم اینجا از حضورتون تشکر کنم و بگم ممنون که وقت می ذارید و نظر می دید .حرفاتون پر است از امید و دلگرمی .واقعا ممنون !

خوشبختانه یا متاسفانه من همیشه امید وارم !(یکم زیادی خوش بین هستم!)

من همیشه شد،هست و شود می بینم !

طبیعیه که آدم تو بعضی از دوران های زندگی اش خسته بشه و دچار رکود !

می گذرد این روزگار تلخ تر از زهر !

نه شادی این دنیا پایدار نه غم و ناراحتی اش.

در نبرد بین روزهای سخت وآدمهای سخت این آدمهای سخت اند که پایدار و ماندنی و پیروزند !

ممنون از لطف همگی دوستان

تا سلامی دیگر بدرود!

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:10 قبل از ظهر | 86/06/07آرشیو نظرات

آغاز!

من امشب آرام تر از همیشه هستم!ساکت و بی صدا!

و من امروز می دانم روحم از هر شکنجگر دیگری بی رحم تر و سنگ دل تر است!

همه در رفت و آمدن .همه در زندگی روان.من بی صدا مردابم .من .

من اینبار خوابم می یاد .اما از خواب می ترسم!

کاش یه روز می نوشتم

نقطه!پایان

تمام شدم!

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:22 قبل از ظهر | 86/06/06آرشیو نظرات

مرده ی متحرک!

سلام!
معلوم نیست چرا باز نمی شه رفت تو مدیریت کاربری پرشین !حالم حسابی گرفته شد!

تصمیم گرفتم داستان را دیگه ادامه ندم(گاهی بعضی چیزها ثبت نشه و حتی سوزونده بشه خیلی بهتره و با ارزش تره !)

یه روزی چند وقت پیشها .خیلی دور ،خیلی نزدیک .حدود ۴۰ صفحه از دفتر خاطراتم را که خیلی برام عزیز بود سوزوندم!خاکسترشو الان نگه داشتم !یه بار هم یه ۲۰ صفحه شو ریز ریز کردم از رو پل خواجو ریختم تو زاینده رود!بعضی چیزها با اینکه برام خاطره هستند و زیبا اما اصلا دوست ندارم یاد آوری بشن!

همه حرفها که آخه گفتنی نیست !!!!!!!!!!!!!!

راستش با اینکه قبولش برام سخته و غیر قابل تحمل اما فکر کنم افسردگی گرفتم+تپش قلب شدید!

خیلی خودم را سرگرم می کنم که به این چیزها فکر نکنم و مبارزه کنم اما باز یه حس درونی منو می کشونه به انزوا !

احساس ابلهانه ای اما:

احساس می کنم همه دنیا یه طرفه و من تک تنها یه طرف .

نوشتن داستان هم یه مبارزه بود! می خواستم با نوشتن اون داستان فکر خودم را منحرف کنم !اما پوچی پر است از خالی و با هیچیه دیگه پر نمی شه!

دلم برا خود پارسالم تنگ شده!اما گذشته ها گذشته .هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته!

یه روز یه روزگاری نه غصه بود نه سختی!

کاش منم می تونستم مثل مار پوست بندازم یا مثله یه پروانه از این پیله در بیام اما من یه آدمم.فقط بلدم حرف بزنم و خودم را گول بزنم .فقط بلدم کاش کاش کنم اگر مگر کنم !

هنوز راه برای رفتن و چیز برای دیدنو حرف برای شنیدن و نکته برای یاد گرفتن هست !

از این دلداری های الکی به خودم هم خسته شدم!

امیدوارم هر چه زود تر نتایج بیاد !از این بلاتکلیفی هم خسته شدم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:27 بعد از ظهر | 86/06/04آرشیو نظرات

گاهی!

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

از این زمانه دلم سیر می شود گاهی!

------------------------------------------------------

۲ روزه کتاب "پدر،مادر،ما متهمیم را می خونم !کتاب جالبیه !

وای من چقدر حرف دارم بزنم اما نمی دونم چرا سکوت را ترجیح می دم!یعنی چرا؟

می خوام کمتر با یاهو مسنجر کار کنم !کمتر با دوستانم در رفت و آمد باشم.می خوام فقط یه گوشه بشینم و کتاب بخونم و یادداشت بردارم .گاهی هم یه چی برا دله خودم بنویسم!

کلی لیست کتاب دارم که مایلم همشون را بخونم !کتاب شاید همیشه بهترین دوست آدم باشه که حرفی برای گفتن داره!!!!!!!!

شدیدا مشتاق شدم صادق هدایت بخونم!یه چی از زندگی نامه اش قلقلکم می کنه!

وسوسه های موندم با تو هم اندازه میشه!

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:30 بعد از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

مسافر!!!

از عذاب جاده خسته

نرسیده و رسیده

آهی از سر رسیدن

نکشیده و کشیده

غم سرگردونیامو

با تو صادقانه گفتم

اسمی که اسم شبم بود

با تو عاشقانه گفتم

با تنم زخمی اگه بود

بی رمق بود اگه پاهام

تازه تازه با تو گفتم

اگه کهنه بود همه دردام

من سر گردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم !

تو تمومه طول جاده

که افق برابرم بود

شوق تو راه توشه ی من

اسم تو همسفرم بود

منه دل شیشه ای هر جا

هر شکستن که شکستم

زیر کوهبار غصه

هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد

که نحیفم و پیاده

تو را فریاد زدم و باز

خون شدم تو رگ جاده

من سرگردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم!

نیزه ی غم باد شرجی

وسط دشت تابستون

تازیانه های رگبار

توی چله ی زمستون

نتونستند

نتونستند

جلوی منو بگیرند

از من خسته ی خسته

شوق رفتنو بگیرند

حالا که رسیدم اینجا

پر قصه برا گفتن

پر ،نیاز تو ،برای

آه کشیدن و شنفتن

تو را با خودم غریبه

از خودم جدا می بینم

خودم را پر از ترانه

تو را بی صدا می بینم

من سرگردون ساده

تو را صادق می دونستتم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم

اون همیشه با محبت برای من ،دیگه نیستی!

نگو صادقی به عشقت!

آخه چشمات می گه نیستی!

من سر گردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم!

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:32 بعد از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

می دانم شب است !

می‌دانم شب است
اما من خوابم نمی‌آید
البته دیری‌ست که خوابم نمی‌آید
نپرس، نمی‌دانم چرا ...!
...
گاهی اوقات
از آن هزاره‌های دور
یک چیزهایی می‌آید
من می‌بینمشان، اما دیده نمی‌شوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته می‌مانند
بعد ... من می‌روم به فکر
آب از آب تکان نمی‌خورد
اما باد می‌آید
سَرْ خود و بی‌سوال می‌آید
پرده را می‌ترساند
می‌رود ... دور می‌زند از بی‌راهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر می‌گردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی‌آید
مثل همین حالا
مثل همین امشب
.
"سید علی صالحی"
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آره واقعا!

وای دلم می خواد با یکی اینقدر دعوا کنم و سرش داد و بیداد کنم و نق بزنم و غرغر کنم .که حالش جا بیاد .بس که غصه رو دلم به یادگار گذاشت!

دوست هم دوستای قدیم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:36 قبل از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

مرداد ۸۵

غافلگیری!

سلام !
از وقتی پرشین بلاگ هک شد.تصمیم منم برا تغییر وبلاگ جدیدی تر شد!برا همین این وبلاگ را به راه انداختم !

آخیش !(این آخیش چند تا دلیل خوشایند داره !۱.آدرس وبلاگم عوض شد!۲.بعد از یه هفته می تونم پست بنویسم!!!هووووووووووورا!!!!!!!!!)

چقدر زمان زود می گذره دقت کردید؟

الان ۳ ساله من دبیرستانم تموم شده (ما پیش دانشگاهی را جزو دبیرستان حساب نمی کنیم !)

انگار همین دیروز بود !(چه روزگاری داشتیم و خودمون خبر نداشتیم!)

دیروز عاطفه زنگ زد !وقتی گفت ۵شنبه عروسیمه و آدرس بده برات کارت دعوت بیارم !!!!!!!!خشکم زد .پس همه اون حدسها درست بود!بهش گفتم یه کتک از من طلبت !

یاده اون روزها افتادم .یاده تک تک بچه ها شیطنتامون تیکه هایی که سر کلاس درس می پروندیم .معلم شیمی اسم ۱۵ نفر از ما را گذاشته بود الکترونهای ظرفیتی .چون آخر کلاس می نشستیم و همیشه در حال شیطنت بودیم و حالت پایدار نداشتیم .به قول خودش شما ها همیشه از مدار خارجید و دیگران را هم از حالت پایه خارج می کنید . !دبیرستان ما نیمکت نداشت.خوده همین باعث می شد دست ما تو بهم ریختن کلاس بیشتر باز باشه !صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر کلاس عاطفه کنار من می نشست . دختر شیطون ودرس خون و سر و زبون داری بود!خیلی شیرین زبان و حاضر جواب!تیکه می نداخت بهت .مات می موندی چی جواب بدی !بعد تعطیلات عید (سال سوم دبیرستان)از نظر ظاهری یه تغییراتی کرده بود .همه یه حدسایی می زدن اما وقتی ازش پرسیدیم جواب سر بالا داد و دروغهای شاخدار تحویل ما داد!دیگه هیچکس چیزی در این مورد نگفت و همه به همون حدسیات قناعت کردن .(خداییش خیلی تابلو بود!)

الان ۳ سال می گذره .تو این ۳ سال تلفنی با هم در تماس بودیم و بدجنس بازم چیزی نگفت ! خوب منم چیزی نمی پرسیدم !تا دیروز که گفت می خوام کارت بیارم .یهو همه چی دوباره اومد جلو چشمام .چه کارها که نکردیم ! (خدا رحم کرد اون موقع مدرسه نمی ذاشت موبایل بیاریم و الا الان فیلمهایی که در آوردیم و شیطنتامون رو موبایلهای بقیه جا خوش کرده بود!(یه سناریو ۹ ماهه شیطنت داشتیم که برا همه مدرسه جالب بود . زنگ تفریح دم کلاس ما جا سوزن انداختن نبود همه ی کلاسها می یومدن تماشا !واکمن و بلند گو و دوربین همیشه همراهمون بود !بابا ما دبیرستان نمی رفتیم که !خونه خاله بود!

دروغهایی که گفته بود را وقتی براش گفتم .خودشم خندش گرفته بود .گفت می ترسیدم بهم گیر بدن و نذارند بیام مدرسه .۷ فروردین همون سال( ۸۴ )عقد کرده بود و پنجشنبه ۱۱ مرداد عروسیشه و کلا می ره تهران !حیف عروسیش هم تهرانه و الا حتما می رفتم !فردا هم باهاش قرار گذاشتم برم ببینمش و کادئو عروسیش را بدم !

ازته ته دلم براش آرزوی خوشبختی میکنم !

ان شاءالله خوشبخت بشند !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:55 قبل از ظهر | 86/05/02آرشیو نظرات

خواب!!!

سلام

وای از دست این خوابهای آشفته!

دیشب ۳ تا خواب با یه موضوع دیدم!(لعنتی تو خواب هم دست بر دار نیست!)

اما خداییش چه خوابهای مسخره ای بود!
۱.خواب دیدم که می خواستند نتایج را اعلام کنند یه سری کارنامه چیده بودن که هر کی هر کدوم را می خواست بر می داشت!از رتبه ی یک تا ۳۳۰۰۰ .اولین کسی که حق انتخاب داشت من بودم !منم رفتم و ۲۰۰۰ را برداشتم(خرییت از این بالاتر!!!!!!چرا رتبه یک را برنداشتم را نمی دونم؟؟؟؟؟؟؟)(بعد که بیدار شدم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که تو خواب هم دست از کله شقی و دیوونگی ات بر نمی داری !!!!!!خیلی لجم در اومده)

۲.خواب دیدم کارنامه ها را دادن .من نمی رفتم بگیرم .می ترسیدم !بقیه می رفتن می گرفتن و من نمی رفتم .آخرین نفر من بودم .زوری رفتم جلو و کارنامه را با ترس گرفتم .هر چی نگاه کردم رتبه توش نبود!!!!!!!!!!!!!!!(.هر چی وایسادیم .هیچ خبری نشد!خلاصه روحم از این خواب خسته شد .دید اینجا هر چی صبر کنه هیچی عایدش نمی شه .رفت سراغ خواب سوم !)

۳.داشتم بالا نردبون لوستر تمیز می کردم(هه هه هه !این خوابه که کلا چپه !خواب دیده خیره !!!!!!!منو و کار خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)تلفن زنگ زد که قبول شدم همه تبریک می گفتن و می گفتن به دختر عموم چیزی نگم چون مجاز نشده !هیچ کس هم نمی گفت رتبه ام چند شده تا دیگه یکی زنگ زد گفت ۹۰۰۰ شدم !!!!!!!(گفتم !وا!این همه خوندم این شده !من فکر می کردم ۲۰۰۰ حداقلش می شم !(این ۲۰۰۰ هم دست از سر این خوابهای من بر نمی داره نه خیلی از ماجرای خواب اول دل خوشی ازش دارم !)

خلاصه زنگ زدم خونه عمو اینها .دعوام کردن که چرا زنگ زدی و می خوای فضولی کنی و پز بدیا .دیگه اینجا زنگ نزن !پاق(صدا گذاشتن گوشی تلفن عمو اینها است!)منو می گی !نشستم زار زدم که نمیخوام! یا هر ۲ می ریم دانشگاه یا منم نمی رم !!!!!!!!!!!!!!!!!

که یهو چشمامو باز کردم دیدم مامان خانم بالا سرم هستن می گن ساعت هشته ! .ظرفهای دیشب هم خواب رفتن (آخه به اجبار شستن ظرفهای شب ماله منه !!! ).دست بوسن !!!!!!!!!!!!!!(این دیگه از این خوابها بدتر !)

اما امروز کلی حرص خوردم .از دست من و این خوابهام !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:59 قبل از ظهر | 86/05/04آرشیو نظرات

صدای پای بارون!

اسم تو را نوشتم

روی بخار شیشه

نوشتم این زمستون

بی تو بهار نمی شه

خالی جات هنوزم

روی نیمکت تو ایوون

وقتی می شستی با من

لحظه ها زیر بارون

صدای پای بارون

رو سنگفرش خیابون

صدای چیک چیک آب

تو کو چه و تو ناودون

وای که چه آروم آروم

از تو برام می خونه

بی تو دلم می گیره

تو این سکوت خونه

هر شب تو آسمونها

دنباله تو می گردم

دنباله یه ستاره

اما پیداش نکردم

سرگردونه چشای

ابرهای پاره پاره

چشمک بزن ستاره

منتظره اشارم !

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اوه که چقدر من این شعر را زیر بارون زمزمه کردم!

مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه منه ابر چشمام پر اشک ای خدا وقتشه دوباره بارون بزنه

بدجوری دلم هوایی شده .هوایی یه جای دور رو همین زمین خاکی!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:17 بعد از ظهر | 86/05/26آرشیو نظرات

آخه؟؟؟

آخه تو عزیز قصه هامی

آخه تو شعر رو ی لبامی

آخه جون تو بسته به جونم

اگه بری دیگه نمی تونم

آخه اسم تو را که می یارم

می شی همه ی دار و ندارم

از چی می ترسی تو مهربونم

من که رو عشق تو موندگارم

یک شب میون بارون

غرورمو شکستم

کاشکی بهت می گفتم

چقدر تو را می خواستم

می خوام بازم بخونم

تو بارون از نگاهت

با اینکه خیلی خسته ام

بگذرم از گناهت!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح نداره!

پاورقی:

تو اون یکی وبلاگ دارم یه داستان بلند می نویسم!

امروز دوشنبه بود!
دوشنبه ها را خیلی دوست دارم!

یه آرزو:

کاش تندی شب قدر بیاد با مارجانیکا یه کار مهم دارم .باید یه امانتی را بهش بر گردونم!

مارجانیکا شکرت!

(فکر کنم نتونستم مسئولیتم را انجام بدم .آخه خیلی برا من سنگین بود !اما همه انرژی و توانم را گذاشتم !)

خیلی خسته ام مارجانیکا .کاش منو بغل می کردی!

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:34 بعد از ظهر | 86/05/22آرشیو نظرات

شازده کوچولو!!!

سلام

امروز اتفاقی تو کشو میز اتاق دایی کتاب شازده کوچولو را پیدا کردم !خیلی تعریفش را شنیده بودم !تو فیلم مارمولک هم یه اشاره ای بهش شده بود(همون روزها وسوسه شدم برم این کتاب را بخرم و بخونم اما خوب نشد!دایی جون پیش دستی کردن و همون روزها این کتاب را خریدن و خوندن.

قرار بود مطابق همیشه دایی و خاله امروز بیاند خونه مادربزرگ تا دورر هم باشیم (و باز به اجبار امشب باید اون فیلم مسخره کودنانه ی ما چند نفر را ببینم!)اما گفتند بعد از ظهر می یاند منم که تنها بودم فرصت مناسبی پیش آمد که این کتاب را بخونم!

خیلی جالبه !می شه راحت مفهومش را درک کرد! اون چیزی که نوشته یه ظاهر مسخره از اون چیزهایی که ما بی تفاوت ازش می گذریم اما وقتی دقیق می شی می بینی این چیزهایی که اینقدر کودکانه نوشته همون برخوردها و اتفاقی هست که ما روزانه باهاش سروکار داریم!

یه تیکه اش که خوندم جا خوردم !آخه من به یه همچین رفتاری اعتقاد راسخ دارم !وهمیشه مورد سوال دیگران بوده ! چه قشنگ وصفش کرده !!!

-گلها پرند از این جور تضادها .اما خب دیگر ،من خام تر ازآن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:6 بعد از ظهر | 86/05/17آرشیو نظرات

یه دریا دل!

سلام

یه کاری کردم یه جایی رفتم یه چی خوندم حالم کلی عوض شد !(انگار که همه چی مرتب باشه ها !)

مارجانیکا شکرت!
نمی دونم چرا هوایی شدم این پستو حتما همین امشب بنویسم !(می خواستم روز ش بنویسم اما نشد یعنی یادم رفت.یه خورده وقت پیش اومد تو ذهنم و هوایی ام کرد !)

یکی هست که من می شناسمش و بهش می بالم ! بی نهایت دوستش دارم !

خیلی پیش اومده با پدرش تنها باشم .همیشه طوری زیرکانه صحبت را می کشونم سمت اون!از اینکه ازش بشنوم لذت می برم .تازه همیشه یه سری ابهامات ازش داشتم و دارم که فقط با شنیدن گذشته اش بهش می رسم!خیلی برام جالبه !

با خودش هم خیلی تنها بودم .خیلی زیاد .حرفهاشو دوست دارم مخصوصا وقتی از گذشته اش می گه و از اونها می خواد به حاله الان من برسه!

یه بار اتفاقی دفتر خاطراتش را پیدا کردم .از ذوقم همش را خوندم !خیلی برام لذت بخش بود !با اینکه غم داشت اما خیلی کیف کردم .بعدش گذاشتمش سر جاش !از اون روز دیگه اون دفتر را ندیدم(فکر کنم فهمیده بوده یه فضول داره و رفته سر دفترش !)

ازش خیلی چیزها می دونم .خودش گاهی برام می گه.وقتی تنهاییم و دوتایی خلوت کردیم .حرفها و دردو دل هایی که تاحالا برا هیچ کی نگفته و شاید هم در آینده نگه !

وقتی هم سن وساله من بوده خیلی کتاب می خونده کتابهای مختلف شریعتی ،صادق هدایت ،روانشناسی سیاسی انقلابی و...

این طور که از پدرش شنیدم کلی کتاب داشته که همه رو بخشیده !الان هم فقط یه چندتا کتاب های شریعتی و کتب دانشگاهیش باقی مونده !

از پدرش شنیدم هیچ وقت تقاضای لباس نو نمی کرده با اینکه وضع مالیه خوبی داشتن .به زور عیدها براش لباس می خریدن که اونو هم تنش نمی کرده !

خیلی اهله ورزش بوده

هم از دوستانش شنیدم .هم از پدرش .هم از خودش .هم خودم دارم می بینم !

وقتی هم سن و سال من بوده(۱۶ تا ۲۰)صبح ساعت ۵ می زده از خونه بیرون !سوار دوچرخه می شده سربالایی دروازه شیرازو پا می زده می رفته کوه!بعد کوه می رفته زور خونه .بعد ش می رفته مدرسه !بعد از مدرسه می رفته بوکس بعدش کشتی یا کاراته یا جودو (هر روز یکی!)باشگاه بدنسازی هم رو شاخش بوده !

یه چاقو خوشگل تو وسایلش پیدا کردم .پرسیدم این چیه؟پدرش گفت عصرهایی که تو خونه بوده تو ایوون دراز می کشیده به آخرین درخت تو حیاط پرتش می کرده !

هیچ وقت از اعتقاداتش حرف نمی زنه .من هنوز نمی دونم کدوم وریه و چه اعتقاداتی داره !اصلا قابله تشخیص نیست .همیشه هم منو بر حذر می کنه از اینکه تو این موضوعها اظهار نظر کنم و حرف بزنم !اما نظراتم را گوش میکنه و گاهی هم یه پیشنهادهایی بهم می ده !(در کل هم رومیه هم زندی !)

جالبه برام از پدرش شنیدم کتابهای صادق هدایت را زیاد می خونده اما الان توصیه اش به من اینه که کتابهای این نویسنده را نخونم !

تو دوران جنگ و انقلاب خیلی فعال بوده .وقتی با هم می ریم شهدا یکی یکی قبر دوستاشو نشونم می ده ازشون تعریف می کنه ! غم اون لحظه اش عذاب برام !صمیمی ترین دوستانش و همکلاسی هم محلی هاش شهید شدن !

خیلی مهربونه .خیلی زیاد!همیشه تو آشتی کردن پیش قدمه حتی اگه مقصر نباشه!(خیلی این اخلاقشو دوست دارم!)

خیلی پایبنده و خیلی معتقد به نون حلال!حتی هدیه هایی که به مناسبتهای مختلف براش می یارند را قبول نمی کنه!(ایده اش قابل درکه:اگه قبول کنم در عوضش باید یه کاری کنم و کار قانونی که هدیه نمی خواد ،وظیفه است پس نه هدیه را قبول می کنم که نمک گیر شم نه کار غیر قانونی می کنم !)

مربی ورشه اما از دانشجوهاو دانش آموزان نصف قیمت و از فامیل و همکارها هیچ قیمت به عنوانه شهریه می گیره !آخر برج تازه یه چی هم از جیبش می ذاره رو درآمد کلاس و می د ه برا کرایه کلاس!خیلی هم راضیه .پا درد شدید داره که بر اثر بی توجهی به یه شکستگی قدیمی ایجاد شده و با اینکه این کلاس هیچ سودی نداره اما اصلا اینها مانع نمی شه که کلاس را تعطیل کنه !(می گه وقتی با این جونهام احساس خوبی دارم و پر انرژی می شم !)جوونیش قهرمان بوده !عکسشو تو یه روزنامه بعداز ۱۲ سال دیدم !با بچه ها شرط بندی می کنه بعد باشگاه گروهی می رن آبمیوه و دوغ و گوشفیل می خورن !(خودش هم اگه ببازه .مهمون می کنه!)شبها که می یاد خونه چشماش یه کاسه خونه از خستگی اما بازم مهربونه!

الانش هم با بچه هاش زیاد بازی می کنه!کشتی می گیره !دفاع شخصی یادشون می ده !رو به کمر می خوابه وازشون می خواد کامل بچرخوندشون !

بچگی ام خیلی از این کارها خاطره دارم !

بچه هاش که بچه تر بودن براشون نقاشی می کشید و با پرتقال شکلکهای مختلف درست می کرد!با کاغذ غورباقه و قایق و ... درست می کرد!کلی رو سر زانوهاش راه می رفت تا بچه هاش سوارش بشن !

وقتی با دوستاش جمع اند و دوستاش از اون روزها و کارهای اون می گن خیلی کیف می کنم !
خیلی با گذشته و اصلا کینه ا ی نیست !

به هیچی بد بین نیست !

هیچ مناسبتی را فراموش نمیکنه ! و همیشه بهترین هدیه را می ده !

خیلی شاگرداشو دوست داره ! خیلی زیاد به درس اهمیت می ده ! همیشه می گه اول درس بعد ورزش !

پدرش۴ تا پسر دیگه هم داره اما خودشون می گند این پسرم با همه فرق داره !معمولا وقتی می خواد بره دکتر و یا خرید به این پسرش زنگ می زنه!

خیلی خوش خنده است!

برای بچه هاش هر چی بخوان دیر یا زود فراهم می کنه!

تا حالا ندیدم پشت سر کسی بد بگه !حتی اگه خیلی ناراحت باشه با خودش حرف می زنه(پشت فرمون مخصوصا خیلی مشخصه!)

همیشه بهترینها را می خره و بهترینها را تهیه می کنه!(نظرش اینه: هر چی پول بدی آش می خوری .هیچ ارزونی بی حکمت نیست!)


دلش خیلی دریاست !

خیلی زود عصبی می شه و معمولا حرص بی خود می خو ره !به همون سرعت که عصبی شده هم آروم می شه !

تکیه گاه خیلی محکمیه !هیچ گاه پشتت را خالی نمی کنه حتی وقتی ازت دوره !آغوشش ،گرمای وجودش همیشه آرومم می کرده !طاقت گریه نداره !

خیلی چیزهای دیگه ای هم برای گفتن هست که خیلی جالبند اما فقط یه راز بین من وایشون !و نمی شه گفت !

به نظره من بهترین بابای دنیاست !این مرد دوست داشتنی که توصیفش کردم .بابای خودمه !بابای خوب من !

بابا اسم قشنگیه مثل مامان !

فقط یه لبخند و یه چهره راضی برا تمام عمرم بسته .دیگه هیچ آرزویی ندارم !فقط یه لبخند!

کاش بتونم بابام را خوشحال کنم !این حداقل کاریه که می تونم بکنم و از دستم بر می یاد!

فقط می تونم بگم :بابای خوبم دوستت دارم !خدا عمرت بده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:37 قبل از ظهر | 86/05/09آرشیو نظرات

بازم وای!!!

سلام

فردا ۸ صبح نتایج را می زنن!

یعنی چی میشه ؟

وای

چقدر نگرانم!

اولین باره برا نمره و رتبه اینقدر نگرانم !

وای

وای

وای

مارجانیکا

من می ترسم صبح برم تو سایت !

وای

وای

وای

اگه نشه !اگه نتونسته باشم!خاک بر سره من!

عجبا!
من اینقدر ضعیف نبودم !وای

وای

وای

خدا .خدای مهربون .فقط یه چی:

دریابم !

الان داشتم فکر می کردم.وقتی تلویزیون داشت نفرات برتر را نشون می داد مامانم با چه ذوقی نگاه می کرد!چقدر دلم سوخت!

من توانایی اش را داشتم .اما خوب واقعا کم کاری کردم از دوران دبیرستان کم کاری کردم .هیچ وقت برا خودم مهم نبوده که نفر اول باشم یا آخر اما وقتی به بابا ومامان نگاه می کنم .می گم خاک بر سرت!خیلی بی لیاقتم .کاش .....

چه کنم!اون موقع که باید فکر می بودم !نبودم .حالا غصه ی چیو می خورم را نمی فهمم !شاید غصه ی نادونی ام را !!!

حالم خیلی گرفته است .

ببخشید اینو می نویسم .شرمنده .اما دلم خیلی پره !مردوشور منو با این کنکور ببرن !همین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:38 بعد از ظهر | 86/05/08آرشیو نظرات

وای!!!

سلام

تا چند روز آینده نتایج اعلام می شه !با این خوابهای آشفته ای که من هر شب می بینم(فکر کنم تو همه داوطلبها رکورد دار باشم !)و با فالنمامه ی این هفته که اتفاقی خوندمش .بدجور دلم می شوره ؟یعنی چی می شه ؟وای من اصلا نمی دونم .هیچ تصوری هم ندارم !

اما بالاخره باید حقیقت را پذیرفت .(وای !وای!وای!وای!)

مارجانیکا کمک !!!

فالنامه این هفته ی من :(وای اینم شد آیه یاس !هر چند اعتقادی به فال و .. ندارم اما خوب وقتی آدم نگران باشه .هر چی نا خوشایند مثل جرقه عمل می کنه هر چند اگه بهش ایمان نداشته باشی!)(ان شاءالله که مثل همیشه این فالها الکیه !!!)

فالنامه:
به زودی خود را در محیط تازه ای خواهید یافت.نگران نباشید خیلی زود از پیش آمدن چنین فرصتی احساس رضایت خاطرخواهید کرد. در این هفته از روبه راه نشدن کاری که برای شما از اهمیت خاصی برخوردار است، دلخور و نگران خواهید شد. معامله ای که به آن دل بسته بودید، به مشکل برخواهد خورد. از دورویی و یا ناسپاسی یکی از نزدیکان حسابی عصبی خواهید شد
.

چقدر انتظار سخته !!!(بازم خوبه تو انتظار امید هست!اگه نتایج دلخواهم نبشه که بدتره دیگه این روزنه امید هم نیست .پس من به همین انتظار راضیه ام .اما آخرش چه !وای !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:49 بعد از ظهر | 86/05/07آرشیو نظرات

رفع مشکل پنجره کامنت پرشین !

اگر می بینین که نظرات وبلاگتون باز نمیشه باید برین تو قسمت ویرایش قالب و هر جا که نوشته شده persianblog.com اون رو به persianblog.ir تغییر بدین.برای این که تو تموم کدهاتون بتونین این تغییر رو ببینین بهتره روی خط اول کدهای قالب وبلاگتون یک کلیک کنین و بعد ctrl+F رو بزنین و توی کادری که باز میشه بنویسین persianblog.com و بعد اینتر رو بزنین.این باعث میشه که هر جا که داخل کدها کلمه persianblog.com رو دید انتخابش کنه و شما خیلی راحت com رو حذف کنین بجاشir بذارین.بعد از این کار هم نظرات وبلاگ و هم لوگوی پرشین بلاگ و تمام تغیرات دیگه که نیاز به این داشته که از مدیریت استفاده کنه درست شده.

گرفته شده از وبلاگ میسور

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:4 بعد از ظهر | 86/05/07آرشیو نظرات

بعد از عید نوشت ۳!


ملاقات مرموز !!!

سوار تاکسی می شم.تو تمام مسیر سرم را به شیشه  تکیه می دم و محو آسمان  آبی غم آلود می شم . یه شب زمستونی هول و هوش ساعت 9 شب؛ آسمون با اون زنگوله های خوش رنگش بدجور دل ربایی می کنه با خودم اندیشه کنان غرق این پندارم  که چطورشب با اون پرونده ی سیاه لایق این همه ستاره شده ؟حسادت به آسمون بی کران برای تصاحب این همه ستاره؛ دلبریاییش رادر نظرم فخر فروشی ی احمقانی جلوه می ده که من هم بهش بها می دم . نگاهم را از آسمون می دزدم تا بفهمه با همه زیبایی و شکوهش ؛من خریدار فخرش نیستم . از راننده تاکسی با جدیت تمام می پرسم :از شما خواستم منو کجا ببرین؟ راننده از توی آینه با قیافه ی متعجب و حالتی مطمئن از راهی که می ره  می پرسه :چی فرمودین خانوم؟ دوباره با لحن محکم تر و حق به جانب و بلند تر از قبل بهش می گم :از شما خواستم منو کجا ببرین ؟قیافه ی متعجب و هاج و واجش باعث خندم می شه یه نگاه به دور و برش می اندازه و می گه مگه نمی خواستین برین خیابان ششم ؟ خب دو تا خیابون هنوز مونده !آروم می گم آهان آره ، سرم را می اندازم پایین و می گم راهتو ادامه بده .

فراموشی واختلال  حافظه ی کوتاه مدتم همیشه برام درد سر ساز بوده و عامل به سخره گرفتنم برای همین معمولا دفترچه ی یادداشت کارهای روزانه همراه دارم یا طوری سوال می پرسم که متوجه فراموشی ام نشند !

اولین بار بود که به خانه اش می رفتم و دلهره ی عجیبی داشتم .اصلا به خودم نبودم . نمی دونستم به چی باید فکر کنم .هیچ ذهنیتی از این ملاقات مرموز نداشتم . گیج بودم و هر چی فکر می کردم که الان باید به چی فکر کنم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد ! با صدای راننده به خودم اومد :م ..وم...نوم....انوم...خانوم ..خانوم  رسیدیم ! سراسیمه کیفم را از کنارم بر می دارم و با دست راستم کرایه را به راننده می دم و با دست چپ درب ماشینو باز می کنم و پیاده می شم و یه نگاه به محله می اندازم ! راننده از شیشه ی ماشینش باقی مانده پول را می ده و پاشو می ذاره رو گاز و تا چشمی به هم می زنم دیگه از ماشین خبری نیس و منم و سکوت و یه محله تاریک و ترس ناک !

فضای خیابون خون را تو رگهام منجمد می کنه و تمام بدنم لمس میشه !هوا هم بگی نگی سرده  آب دهنم را به زحمت قورت می دم و آروم شروع می کنم به قدم برداشتن .

هوای سرد و فضای محسور کننده ی خیابون و تاریکی محیط ،وهم بر انگیزه .با هر قدم سری می چرخانم و نگاهی دوره ایی به اطراف می اندازم .شاید جنبنده ایی در کمین باشد .

همه چراغها خاموشند و فقط کورسوی نوری از دور نمایانه.احتمالا خودشه ! از پشت سرم صدای پا می یاد . ترس تمام وجودم را  می گیره ، او ل فکر می کنم  توهماتمه  که تو این فضا، جان گرفته و واقعی نیس .شایدم انعکاس صدای قدمهای خودمه که   با تاخیر می شنوم .لحظه ایی می ایستم اما صدای پاها همچنان ادامه داره .بی معطلی و بدون اینکه سرم را بچرخونم و نگاهی به پشت سر بندازم .شروع به دویدن می کنم و از مهلکه می گریزم . وای نه ! این یعنی اند  خوش شانی . کوچه بن بسته ! به دیوار تکیه می دم و چشمام را می بندم . قدمها نزدیک و نزدیک تر می شه . احساس می کنم تو سینه فضای کافی برای قلبم نیس و داره می پره بیرون . قدمها در یک قدمی ام ساکت می شه . سایه ایی حس نمی کنم اما یکی اینجاس . جرات باز کردن چشمام را ندارم و منتظر می شم . خبری نیس . احساس می کنم اواسط مرداده و آب دهنم خشک می شه و حسابی  گرممه

این قدمهای هراس انگیز باعث تحریک غدد درون ریز فوق کلیه ام می شه و میزان اپی نفرین و نور اپی نفرین خونم را افزایش می ده ؛ دوهورمونی که در مواقع تنش زا باعث آمادگی بدن می شه و با کمک اعصاب سمپاتیک  ضربان قلب و خون رسانی به ششها  را افزایش می ده و مانع فعالیت کلیه و مثانه و خروج ادراره ! وای عجب خالقی !چه نظمی و چه دقت و هوشی ! می دونسته تو ترس و جنگ و حالت دفاعی وقتی برای رفتن  به دستشویی و داشتن چنین احساسی نیس  طوری بدن را تنظیم کرده که در این مواقع  همچین احساسی نداشته باشی .

صدای صاحب قدمها قلبمو سر جاش می شونه و تمام هورمنها ی دفاعی را روانه ی خونشون می کنه ! آخه پسر کوچولو هم ترس داره  ؟؟ وای نه ! نظم و دقت  خالق کار دستم داد . یادم نبود بعد از  بر طرف شدن موقعیت تنش ز؛ا اعصاب پاراسمپاتیک دست به کار میشن و بدن را به حالت تعادل در می آورند و همه اثرات هورمونهای قبلی را غیر فعال می کنند و بدتر از اون باعث تحریک خروج ادرار میشن ! وای نه اینقدر این نظم دقیقه که  عملکرد اعصاب پاراسمپاتیک غیر ارادی و نمی شه مانعش شد !

یه نگاهی به سر بچه ایی که داره آشغالو را جا به جا می کنه می اندازم.همونی که  باعث این رسوایی  شده و یه نگاه به زیر پاهام که  تا چند دقیقه ی پیش خشک خشک بود و الان ...

 

----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : اولین پست با نحوی نوشتاری جدید ! این جزوی از همان مقدمه است و همچنان ادامه دارد !

 

پ.ن ۲: این پست تخیلی است  ! واقعی نیس ! هیچ کجای این پست حقیقت نداره و همه اش زاییده ی  ذهن زیبا است ! من تا امروز تنهایی ۹ شب بیرون از خونه نبودم چه برسه برای اولین بار برم خونه کسی و تا امروز هم اتفاقات علمی این پست برام اتفاق نیوفته ! این توضیحو دادم که تو این ضمینه اطلاعاتی کسب کنین و صرفا داستانم وقت تلف کردن نباشه .تجربه نشون داده این روش یاد گیری بیشتر تو ذهن می مونه مخصوصا با صحنه هایی که تصورش برای آدمی راحت و گاها خنده دار باشه !!!!

شاید تو پستهای بعدی تلفیقی از واقعیت و خیال باشه اما پستهای مقدمه همش خیالیه !!!

به نظر خودم این پست کاملا مصنوعی شده  .نظر شما چیه ؟

 

پ.ن۳: به توصیه ی آقای امید جای گربه را با یه پسر بچه ی کوچولو عوض کردم !

 

 

 

موضوع جالب و هیجان انگیز این پست :

به نظر شما چرا آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست ؟؟؟و این مثل در کجا کاربرد داره ؟

جوابش را بعد از نظرات کارشناسی شما خواهم داد 

 ----------------------------------------------------------------- 


دوتایی تنها !

نیمکت خیسُ

لباس خیس ُ

چشمای خیسُ

  گیتار خیس

آوازی از عشق

 براتو خوندم

 زیر بارون

پیش تو موندم


سرت رو شونم

در گوشم

 گفتی دیونم

با تو می مونم

دستت تو دستم

 چشمم تو چشمات

به من می گفتی شیرینه حرفات،

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات


پیش تو موندم،

 شبُ روندم

 آفتاب دراومد

هنوز میخوندم....
پیش تو موندم ،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم،هنوز میخوندم،هنوز میخوندم


آفتاب در اومد

نیمکت داغ

 لباس داغ

 یه عشق داغ

چشمای داغ ُ

 گیتار داغ


آوازی از عشق

 برا تو خوندم

 
زیر آفتاب

 پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه میکردی مثل بارون


با تو نشستم

 گریه کردم

خیلی آروم

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

پیش تو موندم

 خورشیدُ روندم

دم غروب شد

هنوز می خوندم

 
پیش تو موندم

 خورشیدُ روندم

 یه باد وحشی

هنوز می خوندم،هنوز می خوندم،هنوز می خوندم


یه باد وحشی

نیمکت خاکی

 لباس خاکی

یه عشق خاکیُ

گیتار خاکی


آوازی از عشق براتو خوندم


آوازی از عشق براتو خوندم


زیر طوفان

 پیش تو موندم

سرت رو شونم

در گوشم


گفتی دیونم

با تومی می مونم

 دستت تو دستم

چشمم تو چشمات
به من می  گفتی

 شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات

پیش تو موندم

طوفانُ

روندم

 بازم که شب شد

 هنوز میخوندم

 
پیش تو موندم

 طوفان ُروندم

 یه عمر گذشت

 هنوز میخوندم، هنوز میخوندم، هنوز میخوندم


یه عمر گذشت


نیمکت پیر

 لباس پیر

یه عشق پیرُ

 گیتار پیر


آوازی از عشق

براتو خوندم

 
یه عمر گذشتُ

 پیش تو موندم

سرت رو زانوم

 خیلی آروم

گریه می کردی

مثل بارون


با تو نشستم

 گریه کردم

مثل همیشه

 مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

بازم که شب شد

 منوتو اینجا

 هنوز نشستیم

 دوتایی تنها


بازم که شب شد

 منوتو اینجا

 هنوز نشستیم

دوتایی تنها،دو تایی تنها،دو تایی تنهاااا

------------------------------------------------------------------------------------------------

به نظرم این معنی عشق و وفاداریه !
همیشه و تو هر شرایط و تا ابد  دوتایی با هم .

درکش قشنگه .

خیلی وقته  گوشش می دم شاید دوسال .

وای ! چه کار کنم ؟ با خودم می گم  خوبه برگردم خونه  اما نه ؛ همین الانشم دیر شده و منتظرمه اما با این وضع هم که نمی شه برم خونش ! خجالت آوره .حسابی از دست خودم کفری می شم و نمی دونم باید چه کنم . کاسه ی چه کنم دستم بود که نگاهم به کیفم افتاد و یاد لباسهای اضافی که همراه داشتم افتادم و فکر احمقانه ایی به سرم زد و  با تردید به طرف در خانه اش رفتم . پشت در لحظه ایی تامل کردم و تمام زوایای پیدای خانه اش را بررسی کردم .خانه ایی نسبتا بزرگ و درب به حیاط  !!!!!!!!!!!

بعد از عید نوشت ۲ !


بررسیه نظریه بانک زنی !!!!
قبل از هر چی راجبه پست قبل و موضوع جالبش باید یه اعترافی کنم :

راستش فکر اصلی اش از دوست همکار بود و من فقط همراهی اش می کردم . یعنی طرح اولیشو اون  داده بود و من همراه اون بهش شاخ و برگ دادم !

آخیش ! راحت شدم  عذاب وجدان گرفته بودم

پیشنهاد خیلی خوبه خودم اینه که :بی خیال دزدی و خطرات احتمالیش بشیم و  بشینیم دعا کنیم تو یکی از بانکها برنده شیم ! البته قبلش یه چند تا حساب پس انداز تو چند تا بانک باز کنین تا بیخودی وقت مارجانیکا را نگیرین ! پس یادتون نره اول افتتاح حساب و تکیل موجودی بعد دعا .وعده ی ما دم یکی از بانکها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر آقای سلمان هم بدک نبود و عملی بود اما دستمو ن به خون آغشته می شد و خوبیت نداره و بد آموزی داره ! نوچ نوچ نوچ !
آقای نعیم هم سناریوشون خیلی بامزه و جالب بود .از ایشون هم خیلی  ممنون

شعر آقای امید فوق العاده بود و واقعا آفرین می خوادبه این همه ذوق و قریحه ! آفرین ! (سه تا هورا طلبتون !)

ژاندارک هم از زیر مسئولیت ژاندارکیش شانه خالی کرد و خودشو زد به کوچه چپ ! طوریم نیس !!!!

آقای محمد پیشنهاد بانک مسکن شما به تصویب نرسید .مرسی از پیشنهاد سخاوتمندانتون !

آقا /خانوم فریاد پیشنهاد هات داگ شما تحت بررسیه ! آخه راجبه چیش هیجان به خرج بدیم ! خوردنش یا دیدنش ؟؟؟

مرسی از همگی !

 

 

 



میخ های دیوار وجودیم !!!
سلام

به دعوت آقای کاوه منم تو بازی شرکت می کنم

تا ثیر گذارترین دوران :

وقتی آدم هنوز سنی نداره و می خواد زندگیش را دوره ایی کنه یکم سخته ! خود سن من برای یکی یه دورانه و برای من باید چندین دوره  بشه !

تصمیم گیری بینشون خیلی سخته اما فکر کنم تا ثیر گذارترین دوران زندگی ام  ۹ سالگی و ۱۸ سالگی و ۲۰ سالگیم باشه !

تاثیر گذارترین آدمها:

تاثیر گذارترین آدمها  اول از همه خانواده و پدر و مادر و دایی ام بودند .۹ سالگی ایم دوستی به نام مرضیه فتحی که تو اون دوران و تو اون سن تاثیر خیلی خیلی خوبی روی من داشت .

کسی که به خاطر حضورش یه جزء قرآنو حفظ کردم .(الان یه کلمه هم حفظ نیستم ). به خاطر تاثیر پذیری از اون تمام نمازهام سر وقت بود و چادر همیشه به سر داشتم .

نفر بعدی :  معلم ریاضی دوم راهنمایی به نام بدری خضرایی (اسم و فامیلش را به تفکیک شخصیت تو داستان به کار بردم به خاطر تاثیر گذاریش !)مارجانیکا می دونه چقدر حضور این معلم روی من تاثیر گذار بوده .هیچگاه به چشم یه معلم نگاش نکردم .همیشه وقتی می دیدمش پاهام می لرزید .قلبم تند می زد و چقدر نگاش گیرا بود .بر عکس من خیلی آروم و کم حرف بود .بیشتر ب چشم یه دوست و خواهر می دیدمش تا یه معلم . تاثیرگذاریش به خاطر حس دونفرش بود .اینقدر این حس قوی بود که بچه های کلاس حسادت می کردن و  سعی می کردن با حرفها و کنایه هم من و هم بدری را ناراحت کنن و بالاخره موفق شدن !
نفر بعدی: تو سن ۱۷ سالگی  استاد ستارم به نام بهنام زمانیان .  من اوج غرور و لجبازی و بی تفاوتیم را با اون طی کردم . واسم احترامی که  به اعتقاداتم می ذاشت و بر خلاف عرف و عادت کلاسش باهام رفتار می کرد دوست داشتنی بود .( برای درست کردن جایگاه دست ، دست شاگرداشو می گرفت و درست می کرد اما هیچگاه دست منو نگرفت و اگه هم مجبور می شد با خودکارش حالت دستمو درست می کرد  .ازم نمی خواست تو چشماش نگاه کنم در حالی که نگاه کردن به چشماش موقع توضیح نت ها  یه قاون  بود  ) اون واسم شد الگوویی  برای  تربیت اگر فرزندی داشتم و اگر  فرزند م پسر بود  . شخصیت فعال و محترمش  و متانت و سر به زیری و تلاش و پشت کار و و ارزش والای انسانیش همش قابل تحسینه.واقعا پسر با جنبه ایی بود . تو حرفه ی خودش  خیلی سرشناسه    (تو اسفند ماه دوبار دیدمش .  وقتی برگشتم پشتم دیدم چقدر این آدم به نظرم آشنا است تا گفت سلام  از صداش شناختمش دست و پام لرزید  سلام گفتم و دوباره ازش فرار کردم . شاید اون همیشه فکر کنه من ازش نفرت داشتم و دارم و چقدر ازش بدم می یاد اما همیشه واسه من جز تاثیر گذارترین افراده .

قشنگترین احساس نوجوونیم با حضورش معنی گرفت و با حضورش یاد گرفتم رو دلم پا بذارم ! این خیلی با ارزش بود از نظر خودم

نفر بعدی: یه معلم به نام محمد گنجی !این آدم به من آرامش و  بیخیالی و ساده نگری و مهربانی بی توقع و شناخت روح بزرگ  را یاد داد

نفر بعدی :فردی که تاثیر خوبی رو من داشت اما بعدها فهمیدم همه ی حرفاش دروغ بوده با این حال از تاثیر خوبش روی من کم نشد فقط اعتمادمو بهش از دست دادم و یاد گرفتم می تونن دروغ گوها و آدمهای بد هم روی آدم تاثیر خوب بذارند

بیشتر وبلاگ نویسا با مطالبشون روی من تاثیرگذار بودند .

و آخرین  : شخصی که من همیشه در خواب و رویا و خلسه های شبانه ام می بینم و شبیه هیچکس نیس اسمش حسینه  .(دفعه اول که اسمشو بهم گفت بعد از بیداری داشتم دنبال یه همچین اسمی با این شخصیت و قیافه توی آدمهایی که می شناختم می گشتم اما نبود ! از کجا اومده و چرا اسمش حسینه نمی دونم اما خیلی حرف هایی که می زنه تاثیر گذاره و منو با خودش همراه می کنه اون ساعتها با من حرف می زنه و از یه چی که بعد از بیداری یادم نمی یاد چیه بر حذر می کنه . گاهی ازش می ترسم گاهی که می خواد هشدار بده . من می ترسم و تو خواب خیس عرق می شم .

: تمام افراد خیالی ساخته ی ذهنم  که تو داستان نقش دارند روی شخصیت من تاثیر گذار بودند

تاثیر گذارترین رابطه :

رابطه ی دختر عموم با همسرش (هر دوشون همسن هستن و ۲۰ سالگی ازدواج کردن وبعد از ازدواج به تهران رفتن  الان هر دو باهم درس می خونن و سرکار میرن و  کار خونه انجام میدن و باهم شیطنت می کنن و از دیوار راست بالامیرند و خیلی با هم دوستندو من و تو ندارند و همیشه ما هستن . عیدها با حضورشون به من خیلی خوش می گذره .زنموم می گفت شما ها واسه  بهم ریختن یه شهر کافیند  ! سال کنکور نیمه شب من زنگ می زدم بهشون که پاشیم باهم درس بخونیم و چقدر  خوب بود ! شوهرش خیلی آدم خوب و فهمیده و مهربان و همراهیه .انشا الله همیشه خوشبخت باشن (رابطه ی محترم و در عین حال صمیمیشون و زندگی شاد وهمراهیشون خیلی دوست داشتنی و تاثیر گذاره

رابطه ام با دایی  و خانوم خضرایی

رابطه ی پسر کوچولوی  کر و لال  بهزیستی با من

تاثیر گذارترین شخصیت :

شخصیت بیشتر فیلمها و سریالهایی که منو جذب کرده

شخصیتهای کارتونی مثل جودی

شخصیت آدم های بزرگ مثل شریعتی و رجایی و شخصیت استاد گیاه شناسیمون !   

اصلاحیه:

داشتم فکر می کردم همه آدمهایی که چه مجازی، چه حقیقی من باهاشون در ارتباط بودم چه طولانی مدت و چه کوتاه روی من تاثیر گذار بودند و نمی شه تاثیراتشون را نادیده گرفت

من اینجا از دوستا ی مجازی به صورت کلی یاد کردمچون اگه می خواستم جز جز بنویسم حیلی زیاد می شد

آدمهایی که تو دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم تاثیر بیشتری روی من داشتن چون من تمام دلنوشته هاشون را با دقت میخوندم و گلچین می کردم و این تاثیر گذاریش خیلی زیاده

از همتون ممنونم

 

 

 

 



اندر بحث ضرب المثل:
ضرب المثل پست قبل بر می گرده به:

دوران دبیرستان

اون روزها به خاطر  شیطنت و شلوغ بازی و بازیگوشی  سر کلاس آخر کلاس  می نشستم  !چون صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر و حالی به حولی!!!!

معلم شیمی به دو ردیف آخر می گفت الکترونهای ظرفیت !

می گفت شما همیشه از مدار خارجین و  درحال جنب و جوش و شلوغ بازی و بقیه کلاس را هم از مدار خارج می کنین !!!

اون سال سالی بود که معلمها به خاطر  کمی حقوق اعتصاب کرده بودند و مدرسه رو هوا بود

ما هم از خدا خواسته . کلی آتیش سوزوندیم ( نه که قبلش خیلی آروم بودیم !!!! )

کلاس ما تو کل مدرسه معروف بود به خاطر شیطنتهای ممتازمون :

ترقه زدن سر کلاس! مسابقه  از دیوار بالا رفتن ! سناریو عروسی زنگ تفریح ها ! بهم ریختن جشن ها 

(سال سوم کلاس ما را بردن کلاس بقلی دفتر که زیر نظرمون داشته باشن و کنترلمون کنن اما زهی خیال باطل

تازه سوم بیشتر خوش گذشت   چون سال آخری بودیم و ارشد مدرسه و حق آب و گل داشتیم معلمها هم باهامون همراهی می کردن .)

سال دوم موقع امتحانها اعتصابات بود .ما هر روز دعا می کردیم امتحان کنسل بشه و بیفته عقب و وقتی می یوفتاد عقب   و مطمئن می شدیم از امتحان خبری نیس دمه دفتر تجمع می کردیم  و می گفتیم : ما خونده بودیم باید امتحان بگیرین و هی شلوغ بازی و مسخره بازی  وقتی هم می گفتن امتحان بر گذار میشه می رفتیم می گفتیم ما فکر کردیم اعتصابه و نخوندیم و عمرا اگه امتحان بدیم  ...

در هر دو صورت شلوغ می کردیم و از درو دیوار بالا می رفتیم و کتاب به دست دمه دفتر کمپ می زدیم !!!

یه روز که سرخوش دم دفتر رو زمین ولو شده بودیم و  گروه کر راه انداخته بودیم و می خوندیم : برای حفظ شیشه مدرسه تعطیل می شه

معلم شیمی اومد الکترونهای ظرفیتو صدا زد و برد تو کلاس و گفت یه چی می گم خوب گوش کنین

می دونین حکایت شما مثله چیه ؟

مثل این مثل که:

 آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !!!!!!

می دونین یعنی چی؟

گفتیم نه یعنی چی:

یعنی همیشه  ی خدا ناراضی هستین و دادتون بالاست و خودتون هم نمی دونین چرا دارین داد می زنین و با این داد باید به چی برسین !!!! فقط داد می زنین و کار مفیدی انجام نمی دین فقط می خواین زندگیتون بگذره و به حرفها و دادهایی که میزنین توجه نمی کنین و فرقی بین رو منبر بودن و سروری کردن و زیر ظلم بودن و فشارتون نیس تو هر دوش حرف حساب و کار مفید و سازنده ایی  ندارین  !!!!زبه گذر زمان و وقت و عمری که از دست می دین بی توجهین !

امسال می گذره و یادش می مونه  اما چندسال دیگه خودتون می فهمین چه ظلمی بهتون کردن و خودتون  به خودتون چه ظلمی کردین

نه امسال و تو این مدرسه ،تو کل زندگی و تو جامعه !!!!

اون روز بعد این حرفها هممون کلی خندیدیم و  برا بقیه تعریف کردیم که چی بهمون گفت  و هی این مثل را بجا و بیجا برا هم تکرار کردیم و شده بود مایه خند و مسخره بازیمون !!!

اون موقع درک این مثل برا ماهایی که به قول معلم شیمی به فکر گذران زندگی بودیم خیلی دور از ذهن بود 

اما الان می فهمم چی می گفت و چی بهمون گذشت و چقدر ظلم و ظالم  !!!

اون روز امتحانو به اصرار معلم شیمی دادیم .۱۰ دقیقه پایان امتحان اومد گفت :بی تو هرگز با تو شاید را در بیارین (منظورش کتاب شیمی بود !!!) و  این ۱۰ دقیقه پایانی اپن بوک هرچند می دونم  هیچ اتفاقی نخواهد افتاد  اما مفاهیمی که تو این ۱۰ دقیقه  می بینین و دنبال می کنین تا پایان عمرتون از یادتتون نمی ره !!

واقعا راست می گفت تمام مطالبی که تو اون ۱۰ دقیقه از جلوی چشمم گذشت یادمه !


 

حکایت همه ماها شاید  حکایت آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !

از موقعیتهای منبر گونه مون  درست استفاده نمی کنیم و فقط داد می زنیم و مسائلی را فریاد می کنیم که دونستن یا ندونستنش به ما کمکی نمی کنه ! مثل وقتی که منبر افتاده روت و داد می زنی ! می تونی به جای فریاد نیروتو جمع کنی و منبرو از روت بلند کنی!!!!

مرسی از ژاندارک عزیز به خاطر اینکه راجبه این مثل نظرشو گفت .نظراتش هم کاملا درست و نزدیک به منظور این مثل بود

تو این پست من نتونستم منظور دقیق این مثل را اون طور که باید و درک کردم بیان کنم و فقط اشاره ایی بود به آنچه که منظور این مثله !

موفق باشید



همینجوری نوشت !
سلام

خوبید؟

الان از دو تا امتحان می یام و نمی دونم چرا یهویی اینقدر هوس نوشتن به سرم زد

چند وقتیه می خوام بنویسم

از خونه ی قدیمی

از ستاره

از  کلبه ی خان

ادامه ی رمان

از دانشگاه

از خیلی چیزها

اما  وقتش نشد

الان هم هوس نوشتنم گل کرد و یه پست همین جوری نوشتم

دیشب تا صبح بیدار بودم

دیروز یه روز افتضاح بود

کلی زحمتام به هدر رفت

دوباره بد شدم و غر غر کردم و بی خودی پشیمون شدم و بعد از پشیمونیم پشیمون تر

دوباره من ! من شدم و یادم رفت باید صبور باشم

اما اگه  دوستم ودوستش نبودن  اونوقت ....شکرت مارجانیکا

راستی از تو هم ممنون که دلداریم دادی

مجبورشدم بازنویسیش کنم مجبور شدم تو اون وقته کم دوباره از نو بنویسم و  وقت خوندنم را صرف دوباره کاری کنم و تا صبح نفهمیدم چطور دو تا امتحان را خوندم

اما مارجنیکا را شکر نتیجه خوب شد انگار!

دلم واسه اتاقم تنگیده !

دردی موزیانه تمام بدنم را تخسیر می کند تیر می کشد تمام اندامم و در من فرو می رود و من آه می کشم .آه

من با این درد از هر آشنایی آشنا ترم و می دانم حضورش برکت است و من را به خوب بودن و خوب خواستن و جاودانگی ترغیب می کند.

دردی که امیدی  به من می دهد کوتاه و کارساز .

با این که گاهی روزهامو خراب می کنه .با اینکه برنامه هامو می ریزه بهم  اما من دوسش دارم

پریشب رفتم دم پنجره اتاق دایی . تازه یادم افتاد چی شد

ستاره و پنجره را از دست دادم

من بی ستاره همه عمرم تباهه

ستارمو با قابش از دست دادم 

حالا من موندم و حسرت با ستاره بودن

وای که چه شبهایی باهاش طی کردم

دلم برا خودش و قاب و حریر هایل و تخته سلطنت و امارت دو نفرم لک زده

دلم واسه خلوتگاه و دنجترین تنهایی هام تنگیده

وای که چقدر دلتنگم

آی  !

درده !

بسه دیگه !

بقیه حرفام باشه واسه پستهای موضوع دارم

برم دیگه

فعلا تو امتحانها فقط از همین پستهایی هوس گونه می نویسم تا بعد امتحانها که پستهایی که می خوام را کامل بنویسم و  اون ۴۴ صفحه word  هم که تایپ کردم را باز خونی کنم و اگه دلنشینم شد بذارم تو وبلاگ

موفق باشید

بعد از عید نوشت !


معجزه حضور
سلام

خوبید؟

نمی دونم این چندوقته چم شده و چی داره بهم می گذره اما اصلا حس خوبی ندارم و خیلی بی انرژی شدم و این خیلی واسم سخته

 دیشب  بعد کلاس ،دایی ازم خواست اگه جایی کاری ندارم و خسته نیستم  باهم بریم کتاب بخریم  ،دو ساعتی با دایی خیابون گردی کردیم (کتاب نایاب بود و مجبور شدیم تمام کتابفروشی ها ی شهر را سر بزنیم آخر هم نیافتیم !)

منی که همیشه پیش تاز بودم و هم قدم دایی هی عقب می افتادم و نفس نفس می زدم اونم تو راه رفتن عادی!!! اینقدر سنگین قدم بر می داشتم که احساس می کردم یه وزنه چند تنی بهم آویزونه . بدنم روی پاهام سنگینی می کرد .طفلی دایی بیچاره با این که خودش از صبح روی دو پاش ایستاده بود و حسابی خسته بود ،کیفمو گرفت که راحت تر  همقدمش باشم (تمام مسیر دو ساعته کیفمو واسم آورد !) 

(معلوم نیست این مریضی چی بود و با من چه کرده که این طوری شدم . هی خستمه. وای خستم کرد .حالمو داره بد می کنه کاش زودی این علایمش هم بر طرف می شد. دیروز یه آرزوی عمیق کردم از مارجانیکا خواستم تا وقتی قراره زنده باشم انرژی کافی واسه فعالیتهامو بهم بده و اون روزی هم که انرژی ام کفاف نداد ، انا الله و انا علیه راجعون ! )

تو یکی از پا ساژها از این پاستیل فروشی ها بود (دستفروش مدرن ! )چند ماه پیش بهش گفته بودم که دوست دارم یه بار برم پاستیل بخرم اما هر بار یا عجله داشتم یا تنها بودم و نشده که برم بخرم تا چشمش به دستفروش مدرن محترم افتاد !!! راهشو کج کرد به سمتش و واسم پاستیل خرید .بهش می گم چرا خریدی ؟می گه یادمه یه روزی دلت می خواست !!!

(اصلا اونطوری که فکر می کردم نبود .یادمه نی نی که بودم یه نوع پاستیلهای خوشمزه بود که من عاشقشون بودم به هوای یاد اونها هم دلم پاستیل می خواست اما اینها لاستیک فشرده شده بود و می شد برای بکسل کردن ماشین ازشون استفاده کرد .)

کلی اتفاق عجیب دیدیم و کلی با دایی خندیدیم

-آقا پسره محترم (مو های سیخ و تیپ جوجه ای)دنبال خانوم دختر محترم راه افتاده بودن و ازشون آدرس خانه می خواستن ! دختر با یه عشوه و یه حالت بامزه ایی برگشت سمت پسره و گفت  معمولا شماره تلفن می خواند نه آدرس خونه ه ه ه ه ه ه ه !!!!!!!!!!

-یه فوج دختر دبیرستانی  در حال عبور از پیاده رو بودن و کلی شلوغ می کردن و به طرف ما می یومدند  یه آقای کت و شلواری و به نظر  متشخص هم  کنار ما بود و  داشت با موبایلش  صحبت می کرد و معلوم بود از دست سرو صدای این فوج عظیم کلافه شده بود . یکی از دختر خانومها با صدای جیغ جیغی فریاد زد بچه ها بیان بریم از اون ور این طرف که نیست ! آقاهه هم جلوی گوشی موبایلش را گرفت و داد زد راست می گه برین از اون ور !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه پیاده رو  غش کردن از خنده !(آقا از شما بعید بود !!)

تو ماشین داشتم به تمام این اتفاقات و مهربانی و دوست داشتن دایی فکر می کردم و تازه فهمیدم چقدر این دوست داشتن دایی را دوست دارم و این باعث می شه هر روز بیشتر از دیروز دوسش داشته باشم .اینکه یکی به فکر آدمه و اینقدر هوای آدمو داشته باشه ،خیلی دوست داشتنی و غرور آمیزه .و چقدر همراهی کردن باهاش انرژی آوره و دنیا چقدر باهاش قشنگه حتی خستگی و مریضی هم در وقت حضورش کمرنگ میشه و از رو می ره (وقتی اومدم خونه دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم .مامان می گفت اگه با دایی ۳ ساعت دیگه راه می رفتی هیچیت نبود ! راست می گفتن این همون معجزه ی حضورشه !)

مارجانیکا شکرت !

دوستت دارم دایی با معرفت و از ته دل برایت آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم همسری لایق نصیبت بشه و تو هم لایق همسرت باشی

 

-----------------------------------------------------------------------

از ماه دیگه تصمیم دارم یه جور دیگه بنویسم . دلیلش واسه خودم منطقی و دوست داشتنیه و امکان داره به نظر شما مسخره بیاد .

یه جور ابتکاره و می خوام نهایت تلاشم را بکنم که گیرایی لازم را داشته باشه. امیدوارم موفق بشم .

یه رویای قشنگ با اون طرز نوشتن شاید  جان بگیره و  جاودانه بشه ! شاید . همه تلاشم همینه !
صبر کنید مطمئنا غافلگیر می شین  

دلیل و توضیحی قانع کننده برای شما ندارم و نمی دونم در مقابل چرای شما چطور اون چیزی که تو ذهنم می گذره و باعث این تصمیم شده را بگم .اما یه حس درونی قوی منو به این کار ترقیب می کنه .یه حسی که شاید واقعی باشه و شاید تخیلی اما من بهش لبیک گفتم چون زیبا بود و خواسته دلم و دلنشین روحم  حتی اگه به نظر دیگران مسخره بیاد

صبر کنید .شروعش نیاز به  اندیشه کافی داره و باید روش تمرکز کافی داشته باشم !

موفق باشید ! 

 



ملاقات مرموز 2 !!!

نفسی عمیق کشیدم و دستم را روی زنگ  محکم فشار دادم . صدایی آشنا با لحنی مهربان گفت:بیا تو عزیزم . دیر کردی ! با لبخند و تِه ته په ته کردن گفتم بله شرمنده تا اومدم آدرس و خونه  را ... که آیفون به صدا در آمد و در باز شد و جملاتم  نصفه نیمه موند

وای ! مارجانیکا ! عجب خونه ایی !!!!!!!!!یه ردیف سنگ ،راهو برای رسیدن به درب اصلی نشون میداد تمام حیاط پر از گل و درخت و چمن و زیبایی بود .چقدر رویایی ! یه آن همه جا روشن شد و زیبایی های حیاط ،حیاط که نه، باغ بود ! بیشتر خودی نشون داد  و همراه روشنایی سایه ایی بر در اصلی نمایان شد !
از روی سنگها به سمت در اصلی رفتم و با صدای بلند سلامی گفتم و بلافاصله قبل از پاسخ سلام شروع کردم به تقدیر و تشکر و تعریف از باغ و ... اینقدر ذوق داشتم که هر لحظه تن صدام بلندتر می شد . بعد از تمام شدن نطقم به آرامی پاسخ سلامم را داد  و گفت خوش آمدی .بیا تو

زن میانسال و مهربان و فهمیده ایی .سالها ست که می شناسمش اما اولین بار به خونه ش می یام .تا امروز هم برام نا آشنابوده و هست  چون معمولا ساکته  و فقط در مواقعی که لازمه و نگاهش گویا نیست  لب به سخن باز می کنه اونم در حد چند کلمه کوتاه و مفید !

یکم کج میشم تا بتونم از کنارش و از در بگذرم و وارد خونه بشم ؛ همه جا ساکته و آروم ،سری می چرخونم و با چشم همه خونه را بررسی می کنم  خونه ایی سواره پیاده که راه پله هاش درست روبه روی دره اصلی ست .یه دست مبلمان راحتی زیر دستگاه پله ،این ها تنها چیزایی ست که از دمه در می شه دیدشون . کمی جلوتر می یام و اون درو می بنده ازش می پرسم تنهایی اید؟ شما تنها زندگی می کنین ؟ با لبخند پاسخ میده که من سالهاست تنها زندگی می کنم  و با دستش منو به سمت یکی از مبلمانها راهنمایی می کنه و مثل همیشه با نگاهش ازم می خواد که بشینم  ،دوتا کف دستم را در حالی که دارم به هم مالشش می دم نزدیک دهنم می برم و می گم اگه اجازه بدین قبل نشستن یه دوش آب گرم بگیرم و لباسهامو عوض کنم .چون بیرون خیلی سرد بود و ..

لبخندی می زنه و بدونه  کوچکترین جوابی، منو به سمت طبقه بالا راهنمایی و همراهی می کنه .همین طور که از پله ها بالا می رفتم با کنجکاوی همه جا را زیر نظر می گذروندم .واقعا خونه ی قشنگی بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود ؛با دیدن خودم تو آینه ایی که تو ایستگاه وسطیه راه پله ها به دیوار وصل شده بود خندم می گیره ،قیافه ی رنگ و رو رفته و پریشانم خیلی مضحک شده بود .تندی حالت روسری بهم ریخته ام را سرو سامانی دادم و از جلوی آینه گذشتم ،طبقه ی دوم چاهار تا اتاق داشت که    به وسیله ی راهروی نسبتا پهنی  به هم وصل می شد؛ آخر راهرو هم به درب حمام می خورد . درب حمام را برام باز می کنه و خودش می ره تو یکی از اتاقها ،دمپایی ها را با یکی از پاهام به طرف خودم می چرخونم و با تردید تو پام می کنم می رم توی حمام ودر را می بندم و قفل می کنم ومشغول باز کردن دکمه های مانتو م میشم که در می زنه .قفل درو می چرخونم و از لای در سرم را  بیرون می یارم و نگاش می کنم ،باز دوباره لبخند می زنه و حوله ایی که تو دستشه را به طرف صورتم بالا می یاره وبعد این همه سکوت می گه تمیزه  ،لباس  هم می خوای برات بیارم ؟می گم نه مرسی لباس اضافی دارم و با یه دستم  طوری مانتوم را می گیرم که لاش باز نشه و با یه دست دیگه  درو کاملا باز می کنمو حوله را می گیرمو تشکر می کنم ،ولی باز مثله همیشه فقط یه لبخند پاسخمه و می ره !

دوباره در را می بندم و به در اوردن لباسام مشغول می شم .همیشه عادت دارم وقتی یه جایی می رم حتی برای چند ساعت کلی وسایل اضافی دنبالم داشته باشم همیشه به خاطر این عادتم سرزنش شدم و همیشه ی خدا هم کیفم سنگینه اما این عادت در مواقع ضروری و اضطراری خیلی مفیده و خیلی به دادم رسیده  درست مثل الان و اتفاق امشب !

بعد از دوش گرفتن ، لباسام را می پوشم و قفل درو باز می کنم و  لباسهایی که با وسواس تمام شستم وتوی سبد ریختم را می ذارم پشت در و از تو کیفم یه برس در می یارم و موهامو شونه و دسته اش می کنم و  محکم بالای سرم می بندمش و بعد روسری شالی توسی رنگی  را سرم می کنم و دستشو می اندازم پشتم یه نگاه تو آینه ، یکم مکث می کنم و دستی به صورت خشکم می کشم  از تو کیفم جعبه ی لوازم آرایشی ام را در می یارم و دوباره دسته ی روسری را باز می کنم و  کمی کرم می زنم ؛اون کرم ضده آفتاب که معمولا به جای کرم مرطوب کننده ازش استفاده می کنم   به همراه  یه رژ لب و خط لب  یه درجه روشن تر از رنگ واقعی لبم  و یه مداد و خط چشم سنگی   کل لوازم آرایشی منه که همیشه همراه دارم و همیشه هم فراموش می کنم ازش استفاده کنم ،یه نگاه به چهره م میندازم و یه نگاه به داخل جعبه ،همین کرم کافیشه و جعبه را می ندازم تو کیفم و کیفم را میندازم رو دوشم و سبد لباسهای شسته را از دم در برمی دارم و می رم به طرف نرده های محافظ طبقه ی دوم و دولا می شم به سمت پایین و بدری خانوم را صدا می زنم :بدری خانوم  ، بدری خانوم ....از اون بالا  نمای خونش بهتر پیداست و چیدمانش  بیشتر تو چشم می ره از یه دری که کناره دره اصلیه با یه کفگیر می یاد بیرون و سرش را با همون لبخند ملیح همیشگی بالا می کنه .سبد را نشونش می دم و می گم کجا می تونم پهنشون کنم ؟  می گه اتاق دومی را برای تو آماده اش کردم تو تراس همون اتاق می تونی پهنشون کنی .سرم را بر می گردونم سمت اتاق ها تا اتاق دومی را پیداش کنم  تنها اتاقی که درش بازه همون اتاق دومی است .نگاهم را دوباره به سمت پایین میندازم  که تشکر کنم ،باز غیبش زده و رفته سر کارش ! با خودم می گم این دیگه کیه؟؟؟؟

می رم تو اتاق و با پام در اتاق را می بندم !

قبل از بررسی اتاق  به سمت تراس می رم  واز لای پرده ش   درو باز می کنم و میرم تو تراس و لباسها را پهن می کنم ! وقتی میام تو اتاق ،تازه جلوی اتاق جذبم می کنه

اتاقی سه در چاهار ،با چیدمان هنرمندانه !همه ی  وسایل سری رنگ قهوه ایی تا کرمی روشن  دارند و خیلی شیک چیده شدند

 فرش و کمد و تخت و میز کنار تخت ، قهوایی روشنه روشن ؛ دیوار و کف پوش،  کرمی و پرده ها کمی روشن تر از کف پوش   

کیفم را روی تخت می ذارم و می رم کنار پنجره  و پرده ها شو کنار می زنم

محو منظره ی دیدنی باغ و آسمون پنجره می شم:  با خودم شعر پنجره فروغ را زمزمه می کنم

((یه پنجره برای دیدن))

((یه پنجره برای شنیدن))

می رم روی تراس و از روی نرده ها به سمت پایین خم می شم

((یه پنجره که مثل حلقه ی چاهی ))

((در انتهای خود به قلب زمین می رسد ))

سرم را می یارم بالا و دوباره محو آسمون پر ستاره می شم

((و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ))

((یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را ))

((از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم  سرشار می کند))

می یام  تو اتاق و خودم را رو تخت ولو می کنم و مات پنجره می شم و زمزمو ادامه می دم:

((و می شود از آنجا  خورشید را به غربت شمعدانی مهمان کرد ))

((یه  پنجره برای من کافیست !!!!))

از اینجا به بعد شعر فروغ رو حفظ نیستم وبرا اینکه زمزمم نصفه و نیمه نمونه   کتاب عاشقانه ی فروغ را از تو کیفم در میارم و از روش  روخونی می کنم

((من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ایی که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف ((سنگ))را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پرزدند

من از میان ریشه های گیاهان گوشت خوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایی است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ ها مرا تکه تکه می کردند .

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشد

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود ،هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم ،باید.باید.باید

دیوانه وار دوست بدارم  

یه پنجره برای من کافیست

یه پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش

معنی کند

از آیینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که  زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران،رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند؟

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست ،ای برادر،ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب،که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست

حس می کنم که ((لحظه))سهم من از برگها ی تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبیست در میان گیسوان من

و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم ))

شعر که تمام می شه به پهلو به طرف پنجره می خوابم و هر دو کفه ی دستم را برای یه طرف صورتم متکا می کنم و غرق فروغ و اشعارش و تاریکی و ستاره می شم که صدای در زدنش می یاد .به سرعت نور از جام می پرم و لباسام را مرتب می کنم و می گم بفرمایید ،

------------------

ادامه دارد و همچنان در مقدمه سیر می کند

پ.ن۱: نمی دونم چرا نمی تونم از حجم جزییات کم کنم به نظرم این جزییات به فضاسازی کمک می کنه و در روند داستان خیلی تاثیر گذار می تونه باشه اما  الان حوصله ی خواننده را سر می بره !نه ؟؟؟

پ ن ۲: به علت مشغله و امتحان و اسباب کشی و ... یکم این قسمت داستان زیادی طولانی است (چون وقت نمی کنم تا یه مدت ادامه اش بدم )

توقعی برای خوندن نیست و اگه لطف کنین و بخونین ، منت گذاشتین و ممنونم

 

 



مقدمه ی ناپایداری !!!
سلام !

خوبید؟

تو شیمی آلی می خونیم برای گذشتن از یه حالت پایدار و رسیدن به حالت پایدار دیگر باید از  یه مرحله ی ناپایدار و گذار گذر کرد و غیر ممکن است که بدون گذر از این ناپایداری ، به پایداری  رسید !

من هم الان که می خوام از یه حالت پایدار به حالت پایدار دیگه برم باید از یه ناپایداری گذر کنم و چند وقتی به مقدمه چینی و هی تغییر ساختار بپردازم تا به پایداری مد نظرم برسم ! از این رو امروز مقدمه ایی می نویسم در خور ناپایداری !

-----------------

دوباره دیدمش .بین خودمان باشه اما ازش می ترسم از اینکه با حرفاش و نگاهش منو زیرو رو می کنه از اینکه می دونم واقعی نیست و من جدیش می گیرم و می بینمش !

نه نه نه

نمی بینمش

 حسش می کنم .

 خیلی خیلی به خودم نزدیک حسش می کنم .  صداشو می شنوم .

ازم می پرسه می ترسی

آروم می گم از چی؟

می گه از  خودت

می گم آره ! از تو هم می ترسم !

می گه :اما از مردم هم می ترسی از اینکه فکر کنند دیوانه ایی و اسکیزوفرنی داری !

بلند بلند می خندم و یه آن سکوت همه فضا را می گیره !

از سکوتم استفاده می کنه و ادامه می ده :

 نترس بذار توهمات و خیالاتت جا ن بگیره و رشد کنه . مخفیشون نکن و بذار خودی نشون بدند

با ترس بهش می گم : ببین  یه درخت واسه اینکه خوب رشد کنه هرسش می کنند  شاخ و برگ اضافی اش را می چینند .منم باید  با شاخ و برگ اضافی ذهنم مقابله کنم و مانع رشدشون بشم و الا منو  به بیراهه می برند . الان مرز بین خیال و واقعیتم مشخصه می ترسم با بها دادن بیشتر، این مرز ناپدید شه و بشم یه دیوانه ی واقعی

! می خنده  و می گه: آدمها وقتی  کسی به نظرشون عجیب بیاد  و درکش نکند  خیال  خودشون را راحت می کنند  و می گند دیوانه است ! اما تو باید معجزه ی ذهن زیبا را باور کنی و  بهش اجازه بدی تو را با خودش همراه کنه .

ترسم واقعی بود اینقدر  لحن حرف زدنش تاثیر گذاره که  به درستی حرفاش بدون تامل ایمان می یارم

احساس می کنم محرمه و می شه از اسرار باهاش گفت

از خوابها و اوهامات وخلسه های شبانه ام برایش می گویم .از فردی که دائما  در خواب و خیال می بینمش و شبیه هیچ کس نیس .

از صداهایی که می شنوم و افکاری که به  سرعت باد در ذهنم شکل می گیرندو نابود می شوند و خاکستر !

سکوت می کنه ،پشتش را بهم می کنه و راهش را می گیره و می ره ! انگار نه انگار که من داشتم حرف می زدم.

می خوره تو ذوقم !

الان خیلی دور شده  دیگه حسش نمی کنم یه صدایی از دور فقط می گه یادت نره چی گفتم !

ذهن زیبا .معجزه اش .بهش بها بدم؟معجزه !

باید دید چه می کنه !بدم نمی یاد محکش بزنم .اما اگه نشد مهارش کنم چی ؟

بالاخره تصمیم خودم را می گیرم !

ذهن زیبا دست به کار شو !

دیگه از این به بعد تویی و دیوونگی هات !

اجازه داری تامرز بی نهایت  ادامه بدی !

منتظر معجزه ات هستم .امیدوارم کلمات هم یاری ات کنند !

این جا تو این وب اولین جایی است که مرز بین واقعیت و خیال را نابود می کنم و می شکنم !

این منم

میم و  نون خالی با ذهن زیبا !

 --------------------------------------------------------------------

یه چی جالب :

پای هر پست می خوام یه موضوع جالب و عجیب غریب  بنویسم که خلاقیت و نو آوری و ذهن زیبای شما هم فعال بشه


واسه همین اولین موضوع مربوط به پیشنهادهای جالب و خنده دار و موزیانه ی شما

برای زدن (دزدی از بانکه !):

---------------------------------------------------------------

پیشنهاد خودم (البته قبلا با هم فکری یه دوستان سناریوشم نوشتیم و فرار کردیم رفتیم هاوایی !!!!!البته به مقصد نرسیدیم چون قبل از  رسیدن هر یکی اون یکی را کشت !!!!!!!)(با تشکر فراوان از دوست همکار و قاتل)

مواد لازم : یه پدر کارمند بانک+ یه دایی سرباز + دو تا آدم طماع !

 مراحل عملیات: کلیدهاو رمزهای بانک را یواشکی از اسناد پدر  برداشته  به همراه تفنگهایی  که دایی از محل خدمت مخفیانه آورده بود   به بانک رفته و تخلیه ی موجودی می کنیم و همان شب دایی را قال گذاشته  به قصد جزایر هاوایی فرار کرده و در طول مسیر به علت طماعیت  یکی به علت ضربات چاقو ی دیگری در خواب و دیگری به خاطر سمی که در غذایش بود (یکی ریخته بوده )جان باختیم  و پولها هم هنوز پیدا نشده !

نتیجه :این فکر آخر و عاقبت خوبی نداره !شما یه فکر جالب کنین ! 

 

 

ملاقات !



ملاقات !!!
قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم


به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری

من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم

من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم

من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

--------------------------------------------

هر وقت این آهنگو گوش می دم اشکم در می یاد . جالبه !

دیوانه ام .

شفای عاجل مرحمت فرما ! آمین !

اولین ها !

نویسنده : چیستا - ساعت ۱:٢٤ب.ظ روز ٢٦ دی ۱۳۸۳




عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد

و آن را در لانهء مرغی گذاشت

با بقیهء جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد عقاب

. تمام زندگیش او کارهایی را آنجام داد که مرغ ها میکردند

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند

وقدقد می کرد و گاهی با دستو پا زدن بسیاریه کم در هوا پرواز می کرد

سال ها گذشت

عقاب خیلی پیر شد

روزی پرندهء با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان ابری دید

او با شکوه تمام با یک حرکت جزیی بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید

:((کیست؟))

همسایه اش پاسخ داد

این عقاب است ـ سلطان پرندگان

او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد

و مثل مرغ مرد

زیرا فکر می کرد یک مرغ است

ما عادلانه داراییمان را قسمت کردیم

از تمام دنیا چشم های سبزت مال من

بقیه اش مال تو

به آنچه هستید وآنچه درتوان شماودیعه است فکر کنید

********************************

گاهی آدم می شه مثل یه درخت که

یه عمر می مونه کنار یه جوی آب

اون وقت راحته

بزرگ می شه

کهنسال می شه

پیر می شه

گاهی هم چهار تا رهگذر زیر سرش

می نشینن و خنک می شن

اون وقت یه روز از داخل پوک می شه

می آن اره به خوردش می دن

یا تبر

اون وقت الوار می شه

و مور ، موش ، مار توش لونه می کنن

زیر سقف و تموم

یا آتیش می شه یا کاغذ می شه

روش شعر های عاشقانه می نویسن و

بعد پاره اش می کنن

گاهی آدم

می شه اون

رودخونه

اون رودی که به رودخونه می ریزه

همیشه داره حرکت می کنه

به همه جا سر می زنه

اون وقت راحتی نداره

خب چقدر سر و صورتش می خوره

به خاک و سنگ وریشه درخت و

کوه و آفتاب و خلاصه

وقتی حتی خشک می شه

باز هم احساس درد می کنه

ولی خیلی ها می آن توش خودشون رو

به آب می زنن، تطهیر می شن

بعضی ها تراوت می گیرن و زندگی

و آب می شه همه چیز زندگی و حیات

حالا

فقط باید انتخاب کرد

ومن از خود حیرانم
که چرا از انسان گاهی گریزانم
ومن آنهنگام تنهایم
ودر این تنهایی،خود را بکنار جویی، بینم
بکنار سبزه
بکنار آب
من اینجا تنهایم

ودر این تنهایی پروانه ای گردمن می گردد
باد احساس مرا می فهمد
سبزه نیز وزن مرا می داند

ونگاهم تک وتنها می کشد پر به شکار نگهی تنهاتر


به کنار جو اگر می آئید
نگهم را مپرانید که بر عمر روان می نگرم

من چهره ای دیده ام که هزار رو داشت

و چهره ای که یک رو بیشتر نداشت

گویی در قالبی ریخته باشند

من چهره ای دیده ام که از ورای

تابش رویش زشتی زیرش را شناخته ام

و چهره ای که باید تابش رویش را

برمی داشتم تا زیبایی زیرش را دریابم

من چهره ی پیری دیده ام از خط هیچ

و چهره ی صافی که همه چیز بر آن

حک شده بود

من چهره ها را می شناسم زیرا که

از ورای پارچه ای که چشمان خودم

می بافد می بینم و به حقیقت زیرین

می رسم

هر کسی میتونه تو زندگیش عاشق بشه

اما همه نمیتونن عاشقونه زندگی بکنن


یاد بگیرید هیچگاه به خدا نگویید مشکل دارم بلکه به مشکلاتتون بگویید من خدای مهربانی دارم.
http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/88

نویسنده : چیستا - ساعت ٩:٤٢ق.ظ روز ٢٧ دی ۱۳۸٤

sokootam ra be baran hedye kardam.tamame zendegi ra gerye kardam.naboodi dar faraghe shanehayat be har khaki residam tekye kardam

تقدیم به مارجانیکا وناتاناییل


ماه را به تو نمی دهم  

 تا خورده خرده بشکانی اش و از آن هزار ستاره بسازی 

 ستاره ها را به تو نمیدهم 

 

تا به خاطر کوه نور دریای مروارید را انکار کنی

تا بگویی خوشا شبهای بی مهتاب

آسمان را به تو می دهم

تا ندانی چه باید کرد

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

HYPERLINK "javascript:void(0)"PRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"HYPERLINK "javascript:void(0)"نظرات (0)

HYPERLINK "http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/89"

نویسنده : HYPERLINK "../love/http://www.persianblog.ir/ProfileView.aspx?userID=967"چیستا - ساعت ۸:۱٥ق.ظ روز ۱۸ بهمن ۱۳۸٤

سلام بر همه

باز من اومدم

راستی خبرها را شنیدید؟

لطفا نظراتتون را در مورد پروتوکول الحاقی و وضعیت که پیش بینی می کنید بنوسید

دوست دارم نظرات شما را هم بدونم(فقط زیاد سیاسی نباشه)

مرسی از لطفتون


چیستا - ساعت ۱:٢٤ق.ظ روز ٢٧ اسفند ۱۳۸٤

سلام

راستی چه خبر از آخر سال ۸۴؟


HYPERLINK "javascript:void(0)"PRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"HYPERLINK "javascript:void(0)"نظرات (1)

HYPERLINK "http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/102"

نویسنده : HYPERLINK "../love/http://www.persianblog.ir/ProfileView.aspx?userID=967"چیستا - ساعت ٦:٥۳ق.ظ روز ٢٠ اسفند ۱۳۸٤

سلام ناتاناییل

امروز تولدبهترین وعزیزترین آدم دنیاست که برای من خیلی محترم

امیدوارم هر کس تو زندگیش یک همچین بزرگواری را داشته باشه

تولدت مبارک دایی عزیز

امیدوارم به همه آرزوهات برسی و با تمام وجود برات آرزوی خوشبختی می کنم


HYPERLINK "javascript:void(0)"FPRIVATE "TYPE=PICT;ALT=comment"نظرات (0)

http://farzaneh19882004.persianblog.ir/post/101

نویسنده : چیستا - ساعت ٦:۳۱ب.ظ روز ۳ اسفند ۱۳۸٤

Dokhtara Mese Radio Hastan Harchi Bekhan Migan Harchi Begi Nemishnavan! 2-Dokhtara Mese Limooshirin Hastan.Aval Shirinan Bad Talkh Mishan!!! 3-Dokhtara Mese Kontore Barghan Haraz Chand Gahi Seneshoon Sefr Mishe!!! 4-Dokhtara Mese Felezyaban Harvaght Az Baghale Talaforooshi Rad Mishan Aksolamal Neshoon Midan!!! 5-Dokhtara Mese Computeran be chahar dalil: I)Faghat Khalegheshoon Az Manteghe Darooneshoon Sar Dar Miare!!! II)Faghat Khodeshoon Zaboone Khodeshoono Mifahman!!! III)Age Yeki Paybandeshoon Beshe Bayad Kolli Pool Bede Barashoon Lavazeme Janebi Bekhare!!! IV)Hamishe Age Sabr Koni Yedoone Behtaresh Giret Miad!!!!!!!(inam baraye pesaraye khoshal vali khab didin kheir bashe

تیر ۸۶!

چهارشنبه، 27 تیر، 1386

شب آرزوها !

سلام

فردا شب ،شب آرزوهاست .

اول از همه از مارجانیکای مهربون می خوام همه بیماران را شفا بده

همه را به آرزوهای زیباشون برساند و در پایان

من آرزو دارم !

دعا کنید بر آورده بشه!

ان شاءالله آروزی همه بر آورده شه !


¤ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 26 تیر، 1386

اینم یه نوعشه دیگه !

سلام.

خیلی کم پیش می یاد این طوری بنویسم بیشتر تو دفتر خاطراتم به این شیوه می نویسم .امروز امتحانی تو این پست به اون شیوه می نویسم !(شاید فردا صبح حذفش کردم !)

خورشید نیمه شب طلوع کرد .بی بهونه !بهونه ای نداشت ! ساعتش را فراموش کرده بود .بهانه را دادند دستش .بعد بهانه اش جور شد!(آخر زمان نزدیک است !)

یه سیاره به راه شیری اضافه می شه !حجم اطلاعات مغز ما آدمها اندک! یکی را از کهکشان بیرون می ندازند!دلیل  ؟می گویند اصلا سیاره نبوده شهاب سنگ نورانی بوده !!!.اشتباهی از تو کهکشان سر در آرده !(کوچیک بوده بزرگش کردیم .حالا جلو خودمون وایساده .جا یکی دیگه را تنگ کرده .زبون نداره .بندازش بیرون!ا)

ستاره ها هم  تازگی ها به جای چشمک نیشخند می زنند !(فهمیدن این زمینی ها آدم نیستند .لیا قت چشمک ندارند !)

---------------------------------------------------------------------------------

قسمت اول:

یکی بود یکی نبود

قسمت دوم :

مگه من بودم که بدونم کی بوده و کی نبوده !

قسمت سوم:

برو از خودش بپرس از خوده خدا بپرس!

----------------------------------------------------------------------------------------

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 24 تیر، 1386

اینم از اون فکر ها بود !

سلام

چند روزی بود یه فکر عجیب تو ذهنم رشد کرده بود.انتظار نداشتم هیچ وقت به یه همچین موضوعی فکر کنم .(همیشه همه چیز طبق انتظار ما نیست!)

امروز  صبح خیلی زود زدم از خونه بیرون !برا همین وقت کافی برا پیاده روی و اتوبوس سواری داشتم! به نظرم اتوبوس خوب مکانی برا ریفرش کردن و بازبینی افکاره !مخصوصا کنار پنجره ی آخر اتوبوس !

تو اتوبوس باز اون فکر مسخره امد تو ذهنم .چه زود هم تاثیر خودش را گذاشت .

تا ظهر داشتم به راههای ممکن برا عملی کردن این ایده فکر می کردم.به نظرم می شد راحت بهش رسید !بدون هیچ دلهره و ترسی داشتم براش برنامه ریزی می کردم !(بعضی موقع ها از خودم می ترسم !)

خیلی جالب بود .یه چی تمام بدنم را قلقلک می داد. یه خوشحالی مسخره .انگار راه حل همه چی معلوم شده بود .انگار فقط یه روزنه وجود داشت اونم فقط از طریق این فکر عملی بود !

به یه نتایجی هم رسیده بودم و تصمیمم مصمم بود .خیلی جدی .فکر همه چی هم کرده بودم .

این قدر تو  این فکر ها بودم که حتی وقتی ازم پرسید چه تاریخی می خوای امتحان بدی گفتم من تا ۳۱ هستم اگه می شه تو همین ماه !

پیش خودم گفتم این یه هفته را فقط خوش می گذرونم .هر کاری که آرزوی انجامش را داشتم انجام می دم .یه مهمونی دوستانه می گیرم که همه دوستان را ببینم .خلاصه فقط خوش گذرونی فکر هیچی دیگه را هم نمی کنم.

داشتم به دوستانم فکر می کردم .که تو عرض ۲ سال چه طور این همه سرنوشتها عوض شد و چقدر از هم دور شدیم

.رویا که رفته اکراین برا ادامه تحصیل

آذر که سال سوم دبیرستان ازدواج کرد الان امیر ارسلانش  ۵/۱ سالشه!(الان یه مامانه دانشجو ِ)

پروین و فرزانه (۲)و عاطفه(۲) و اسماءو شقایق و شهناز ومائده و خیلی دیگه از بچه ها ....دانشجو هستند

افسانه بعد عقدش با خانواده همسرش عازم  مشهدبودند که تو راه تصادف می کنند و خودش و همسرش در جا فوت می کنند .خدا بیامرزدشون .روحشون شاد .خیلی دختر دوست داشتنی بود .من هنوزباور نکردم .یعنی اصلا برام باور کردنی نیست !

مهسا می ره سرکار

از خیلی هاشون دورادور خبر دارم وگاها هم ازشون بی خبرم

همه ما یه روزیی توی یه کلاس بودیم .هر روز با هم بودیم همه یه راه را طی می کردیم .چه روزایی داشتیم چه خاطراتی .هر وقت دلم براشون تنگ می شه  عکسها و فیلمهای اون روزها را می بینم.چقدر همه شاد بودیم.همه یه دل بودیم .یه کلاس ۳۶ نفری شیطون و بازیگوش !(چقدر دلتنگ اون روزها هستم!) تو همین فکر ها بودم که حرکت دست یکی از مسافرهای اتوبوس منو به خودم آورد یکم دقت کردم .دیدم داره با ۲ تا از دوستاش حرف می زنه بدون کلام !هر ۳ کر و لال بودن و با دست و حرکات صورت حرف می زدند .یه لحظه یاده شلوغ بازی های خودمون افتادم .نا خود آگاه جذبشون شدم .یه لحظه ازشون چشم بر نمی داشتم .چقدر خوشگل بودند .یکی شون خیلی بامزه بود .ازاون شیطونها بود .تندتند تند با دستش یه چی می گفت من فقط  از حرکات و عکس العمل دوستاش می فهمیدم داره سر به سرشون می ذاره !فحشی که بهم می دادند را می فهمیدم (ببخشید اینو می نویسم .شرمنده !)می گفتند خفه شو !من خندم گرفته بود .خیلی جالب بودند .یه لحظه پیش خودم  گفتم چرا من باید امروز این خانمهای نازو ببینم ؟اونم با اون افکار من !!!!

یه چند لحظه ای فکر کردم .بعدش مارجانیکا را شکر کردم.تو دلم گفتم مارجانیکا با صابرین است .صبر کن!بعدش از اون فکر مسخره توبه کردم .

به نظرم لازمه آدم گاهی بهش فکر کنه اما لازم نیست عملیش کنه .این جوری قدر نعمتها و زیبایی ها را بیشتر می دونی

من هیچ وقت آرزوی مرگ نکردم و نمی کنم .(پیش خودم می گفتم اگه یه روزی هم این فکر بیاد تو ذهنم عملیش می کنم .آرزوش را نمی کنم !الان دیگه این فکر را هم نمی کنم . معنی نداره !)یه بار یکی بهم گفت می خوام بمی رم گفتم واقعا؟گفت آره !منم راه نفس کشیدنش را با دست   گرفتم .شروع کرد دست و پا زدن !بهش گفتم پس چرا دست و پا می زنی ؟دیدی هنوز وابسته ی این زندگی هستی !دیدی هنوز می خوای زنده باشی !دیگه از اون روز حداقل به من اینو نگفت !

شما چی ؟تا حالا بهش فکر کردین ؟

----------------------------------------------------------------------------------------

روی سکوی کنار پنجره همه شب جای منه

چند ورق کاغذ یک دونه قلم همیشه یار منه

کاغذهای خط خطی از کنار دره باز پنجره می پرند توی کوچه

سرحال از اینکه آزاد شدند

نمی دونند که اسیر دل سنگ باد شدند

دیگه بی داری شب عادتمه

همدم سکوت و تنهایی من

تیک تیکه ساعتمه

تیک تیکه ساعتمه

حالا من موندمو یک دونه ورق که اونم از اسم تو سیاه می شه

همه چی تو زندگی آخرش به پای تو هدر می شه

چشمونم از پنجره فاصله را دید می زنه

دلم اسم تو را فریاد می زنه

درای پنجره را تا انتها باز می کنم

تو خیالم با تو پرواز می کنم !

                                                                          سیاوش.قمیشی

(این شعر را شبهایی که تا صبح بیدارم یا وقتی زیر بارونم زیاد زمزمه می کنم !یه هم خونی جالبی با هم داره !)

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 23 تیر، 1386

t.v

سلام

به قول دایی عزیزم(خوشتون هست؟)

یه چند وقتی هست می خوام راجبه سریالهای سیما بنویسم هی یادم می رفت!

طوریم نیست !الان می نویسم !

۱.راه بی پایان :

فیلم جالبیه .خوب شروع شده (کاش آخرش را خراب نکنند!).شخصیتها تفکیک خوب و بد ندارند.همه هم خوبی دارند هم بدی ! هم باهوشند و هم ساده !

عمو اکبر با اینکه یه آدم بد و پسته اما به بچه های بی سرپرست کمک می کنه (بد مطلق نیست !)  .منصور با اینکه یه پسر خوب و مهربان اما با غزل جون(صداشو خیلی دوست دارم .یه  گرفتگی دوست داشتنی داره)بد رفتاری می کنه می خواد انتقام بگیره .نمی تونه ببخشه !(خوب مطلق نیست!)قضیه پول شویی را خوب وارد داستان کردن !(هیچ کس حدسشو نمی زد !)تا الانش جالبه بعدش را نمی دونم !

جواهری در قصر(به قول یکی از آشنایان قصری پر از جواهر !):

یکم  خیلی لوسه اما جذابه !این یامگوم مثل اوشینه!سرتاسر زندگی اش سختی کشیده و اون با همش کنار اومده و همیشه هوش و ذکاوتش به دادش رسیده .بچه خیلی باهوشه (به دایگو جان رفته !) !یه کدبانوی حسابیه! هم آشپزی اش خوبه هم پزشکی بلده !(خوش به حال مینجانگو!).خوب تو دله مردم جا باز کرده !

مدار صفر درجه :

بابا خیلی پول خرجش کردن .خیلی روش سرمایه گذاری کردن .چقدر از این سارا استورت خوشم می یاد .(قیافش دل نشینه .یه مظلومیت و شیطنت دوست داشتنی را همراه هم داره .!) این نقش علی قربانزاده خیلی جالب و با مزه است ! (من کلی می خندم !) گریم لعیا زنگنه هم تو این فیلم خیلی خوبه !(چشماش را خیلی قشنگ کشیده کردن !)

پرستاران:

این که دیگه محشره .یه فیلم واقعیه .همه در حال زندگی عادیشون هستن .حیف میچ مرد(خدا بیامرزدش .البته تو فیلم).این فیلم مورد علاقه دایی جون هم هست ! خداییش قشنگ ساختن !

سینما چهار هم یه سریال می ذاره اسمش را بلد نیستم خیلی فیلم مرموزیه !از این نوع فیلمها خوشم می یاد !سبکش قدیمیه !شاید قرون وسطا ،فکر کنم  مطمئن نیستم !

ما چند نفر:

واه واه واه .من که اصلا حوصله دیدن این فیلم را ندارم .اعصابم خورد می شه .حالم بهم می ریزه .(بدبختی همیشه هم سر این فیلم خونه پدربزرگم  سر شام بودیم) و به اجبار باید تحملش می کردم !چون بقیه این فیلم را دنبال کردن .

خنگترین آدمها تو این فیلم اند .آخه آدم اینقدر کودن و خنگ !یعنی همشون هم ناسلامتی تحصیل کرده هستند !آخه کدوم پدری اینقدر شوت و از مرحله پرته؟ !وای که چه فیلم مسخره ای !(حیف وقته آدم که صرف دیدن این فیلم شه !)

بقیه فیلمها را هم ندیدم !

-----------------------------------------------------------------------------------

یه شعر آرش داره فکر کنم اسمش سرویس کردی باشه .نمی دونم !

یه جا آهنگش هست مثل صدای سوت همراه با قدم زدن! (دستها تو جیب .سوت بزنی وپاهاتو جا پای هم بزاری یه جوری که یه جرخش کوتاه همراهش باشه  !)من بهش می گم آهنگ بی خیالی .از این قسمت آهنگش خیلی خوشم می یاد .بی خیال ! 

یکم از شعرش اینه :

نه !نه !نه!نه ! بس کن حرف نزن، خستم غر نزن !

خیلی توی کفم من

خیلی توی کفم من

کاریت ندارم

ازت بی زارم

ولم کن

با اینکه اصلا شعر جالب .و قشنگی  نیست ازش خوشم می یاد !

بی مقدمه :می خوام را جبه شعرها و آهنگهایی که دوست دارم بیشتر بنویسم !


¤ نوشته شده در ساعت 18:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 22 تیر، 1386

بدتر از این نمی شد !

سلام !

(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)

دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !

همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !

صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!

بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !

دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !

امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)

مارجانیکا شکرت !

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 11:37 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 21 تیر، 1386

شبهای روشن !

سلام

یکی بهم گفت چرا فکر وقت و حوصله مردم را نمی کنی چرا اینقدر طولانی می نویسی؟

آخه این وبلاگ مال منه . ساختم که توش حرفای دلم را بزنم .من چه کنم که دلم زیادی پره!خوب من که مجبور نکردم کسی را که نوشته های منو بخونه!خوشحال می شم که می خونید اما  توقعی هم ندارم .کسانی هم که می خونند منت می ذارند.لطفشون زیاده !

------------------------------------------------------------------------

مارجانیکای عزیز .رییس  ،من خسته ام .داغونم .بهم مرخصی می دی ؟

تهی ام .حال من الان  مثل فضای فیلم شبهای روشنه!

فضای تاریک غم بار .پر از تردید .یه امید .انتظار .نگاه .دیالوگ .دیالوگهای طولانی با مکثهای طولانی .دیالوگ کوتاه با مکثهای طولانی !سکوت .غم .تردید.نگاه .یه امید بی امید.انتظار. من و تویی که هیچگاه ما نمی شه !خنده های کوتاه با یه سکوت غم بار!قاب عکس خالی .یه رد پا .یه جستجو. یه تردید.یه برزخ .نورچراغ  تیر برق.قفسه های کتاب .دل کندن از تخیلات و کتابها و رسیدن به یک واقع گرایی خالی !پوچی.تنهایی.گذشته.گفتن و نشنیدن!نگاه و ندیدن !حرفهای تو دلی .ای کاش نیامدن و آمدن .خواستن و نشدن .وابستگی و قول جدایی !شب و روشن بودن .غم.شادی و باز غم دوچندان برا اون شادیه از دست رفته !مهمان نا خوانده و مهمانی غیر ممکن !دوست داشتن های اجباری .عادت به دوست داشتن از سر عادت .عادت به محبت کردن .عادت به مهربانی از سر عادت !(ترک عادت موجب مرض است!)

مهدی احمدی با اون قیافه ی خشک و نچسبش عجب تو این فیلم و تو این نقش به دل آدم می چسبه !از این نقش و این شخصیت استاد جوان خیلی خوشم می یاد!دیالوگاش خاص.فضا داره !حجم داره .خیلی عمیق .بیشتر فیلم دیالوگه .دیالوگهایی که با گرفتگی و بغض همراه !

فیلم هیچیش حرفه ای نیست .شاید اصلا قشنگ و دیدنی هم نباشه .اما من خیلی دوسش دارم .چند بار دیدم .بازم دوست دارم ببینم!(یه جورایی این فضا خیلی برام آشنا است!)

 

*هر چی به مرداد نزدیک می شیم روح من تندتر قبرشو گود می کنه .نمی دونم چرا این قدر عمقشو زیاد می کنه ؟

خیلی خسته ام هم روحی هم جسمی .دلم می خواد یه هفته فقط بخوابم (اول جوونی پیر شدم !رفت!!!)

------------------------------------------------------------------------------

پاورقی :

میگفتم با خودم دیگه بریدم 

دیگه به آخر جاده رسیدم

نفسهای ضعیف آخریم بود    

 فقط غم .تنهایی.یار و دیارم

تموم لحظه هام حسرت و افسوس                         

 منو بغضو شبو سوسوی فانوس

تو وقتی که همه تنهام گذاشتن

 دلم کندن  زجا پا روش گذاشتن 

تو روزایی همه دوری و  دوری     

هزار سال خستگی عمری صبوری

روزی که حتی سایم دوشمنم بود

تو لحظه ای که وقت رفتنم بود

یکی پیدا شد قفس را وا کرد 

تو اوج بی صدایی ها صدا کرد

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید

منو از اون منه مرده جدا کرد

نمی خوام که بره هیچ وقت ز دستم 

فقط اون می دونه که خیلی خستم

همه گلدونا  را دوباره جون داد

گلهای بی زبون را باز زبون داد 

تو روزایی که وقت مردنم بود

روزهای سخت  حسرت خوردنم بود

تو وقتی که نفس یاری نمی کرد

 همش اشک، همش رنج، همش درد

تو روزایی همه دوری و دوری

 هزار سال خستگی عمری صبوری

روزی که حتی سایم دوشمنم بود

تو لحظه ای که وقت رفتنم بود

یکی پیدا شد قفس را وا کرد 

تو اوج بی صدایی ها صدا کرد

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید

منو از اون منه مرده جدا کرد  

                                                                                   رضا.صادقی                                  


¤ نوشته شده در ساعت 0:2 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 18 تیر، 1386

وبلاگ داداشی افتتاح شد !

سلام

این یه پست تبلیغاتیه !

داداشی من که ۱۶ سال سن داره (می گه ۱۶ من که باور نمی کنم .هنوز همون داداش کوچولوی خودمه  !)(حالا که پیش آمده بذار یکم ازش تعریف کنم بچه کیف کنه !همراه و هم صحبت وهم فکر و در کل  داداشی خیلی خوبیه .خیلی دوست داشتنیه .گاهی شبها تا صبح با هم میگیم و می خندیم .رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم .خیلی باهوشه !و بهتر از اون اینه که از من حساب می بره .یعنی یه جورایی مجبوره !دوسش دارم

تصمیم داشت یه وبلاگ خاص و خیلی حرفه ای افتتاح کنه که روی منو کم کنه !(جالبه !از من می خواست یه وبلاگ بسازم که روی خودمو کم کنم !!!!!!!!!!!!!!!)منم به خاطر مشغله ی کنکور وقت نداشتم !(تازشم من اینقدر مهارت ندارم که بتونم قالب طراحی کنم !)خلاصه چهارشنبه شب مشغول شدیم (ماشاءالله آقا خوش سلیقه هم تشریف دارند و به کم قانع نیستن !۱۰۰ تا قالب نشونش دادم تا یکی اش را پسندید !(خداییش قالب قشنگی بود!)اما یه مشکل بزرگ داشت کدهای قالب مال آفتابلاگ بود و به پرشین نمی خورد .خیلی روش کار کردم اما نتونستم کدهاشو ترجمه کنم !(آخه من که این کاره نیستم .دست و پا شکسته یه چی بلدم اونم در حد خودم !)یه ایمیل هم برا سازنده قالب فرستادم که بی فایده بود و جوابی نداد! از بس سر منو خورد که یک ماه معطله تو ام و اصلا نخواستم و...آخرش قالب اولیه خودم را براش گذاشتم بدون دست کاری !(کیف کردم !روم کم نشد!!!)(فعلا که یه وبلاگ خیلی معمولیه اما می خواد تغییرش بده و حرفه ای اش کنه !)

پیش بینی می کنم که وبلاگش باید خیلی جذاب بشه  !می خواد فقط شعر بنویسه (شعرهایی که خودش گفته و شعرهای فریدون مشیری و....)

شعرهای خودش بد نیست .(قشنگه!)

اسم وبلاگش هم  فریب تلخ  به نام یکی از شعرهای فریدون که از حفظ !

اینم لینکش !

داداشی!


¤ نوشته شده در ساعت 18:5 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 18 تیر، 1386

توصیفی از خلوتگاه !

 سلام !
عکس زیر .عکس مکانیه که براتون توصیف کردم !راه پله های پشت بام معروف به خلوتگاه !

با این که فضای کوچک ومحدودی داره اما من استفاه ی بهینه ای ازش می کنم !اونجا  برای من هم کتابخانه است هم کارگاه و هم خلوتگاه .

هر وقت دلم می خواد تنها باشم می رم اونجا .برا کنکور هم یه چند هفته ای اونجا درس خوندم (سونای اجباری بود !)

معمولا وقتی می خوام خودم باشم بیشتر وقتم را اونجا سپری می کنم .برام شده یه جای دنج و دوست داشتنی .

باید اضافه کنم که این فقط یه قسمت از خلوتگاه ! (اینجا فقط ماله  وقتیه  که می خوام طرح کاتر کنم و یا درس بخونم اون تیکه  هم که فرش و موکت کردم ماله وقتیه که خیلی غم دارم!اون موقع  در پشت بام را باز می کنم  سرم را آروم روی شونه های دیوار می ذارم ، زانوهامو بغل میکنم و به آسمون خیره می شم !وقتی بغضم هم همراهیم می کنه سرم را رو زانوهای بغل کردم می ذارم و هق  هق گریه میکنم!   درسمت راست این کمد میز کارم قرار داره و  کنار همون جایی که من ایستادم و این عکس را گرفتم (زاویه دید !)کتابخانه ام قرار گرفته که تمام کتابهای غیر درسی ام اونجا است !(۰تو این عکس شما فقط کتاب درسی می بینید !ناسلامتی کنکوری بو دم !)هفت تا کشو و دوتا کمد اونجادارم که پر از خاطره !هر چی تقدیرنامه و هدیه و جایزه و کاردستی و هر چی که به عنوان یادگاری جمع کردم اونجا است !

دلم  خوشه الکی !!! نه؟


¤ نوشته شده در ساعت 16:8 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 9 تیر، 1386

سوالاتم+چند موضوع بی ربط!

سلام

خوبید ؟

این پست از اون پست  های طولانیه که در مورد چند موضوع که اصلا بهم ربط نداره  !

برا همین تقسیم بندی اش میکنم  و هر قسمت را با یه رنگ می نویسم  .(برای تفکیک موضوع ها و اینکه بیشتر تایید کنم که این موضوع ها بهم هیچ ربطی نداره !)

موضوع های مورد بحثم

۱.سوالاتم در مورد یه مسائلی که خیلی دوست دارم بدونم شما راجبش چی میدونید و چه جوابی  براش دارید.(شایدم با جوابهای شما منم به اون جوابی که باید بهش برسم نزدیکتر بشم .)(حتما حتما راجبه این قسمت کامنت  بذارید .لطفا)

۲.کنکور و اتفاقات اون(شب کنکور .سرجلسه .بعد از کنکور!)

۳.سال کنکور .و احساس پشت کنکوری و ...

۴.سهمیه بندی بنزین و لغو شدن مسافرت با ماشین شخصی(کلی گله و شکایت از این دولت و ...)

۵ .هنوز فکرش را نکردم حرف که زیاد دارم اما نمی دونم تو این قسمت چی تو ذهنم می یاد.

روز مادر مبارک !

 

۱. سوالاتم :

یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود.(به این جمله زیاد فکر کردم .کل مفهوم   توحید  و یگانگی خدا تو این جمله است .خدا بود و هیچ کس نبود!)

هر یک از ما بسته به دیدی  که به زندگی داریم و اعتقادات شخصیمون .یه سری عقایدی را دنبال می  کنیم که خیلی بهش پایبندیم.یه سری چیزها را بدون چون و چرا می پذیریم که به نظرمون درسته و چرایی نداره.یه چیزهایی را تحمل نمی کنیم و برا تغییرش تلاش می کنیم با یه سری چیزها کنار می یایم .به یه سری چیزها  پشت می کنیم   .برا یه سری کارهامون دلیل و برهان می یاریم .از خیلی چیزها ناراضی هستیم .نسبت به خیلی چیزها حسرت می خوریم و خیلی چیزها را فقط آرزوش را داریم .

همه ی ما آدمیم .همه ی ما ها از خوبی و زیبایی لذت می بریم .هیچ کس نمی خواد فقیر باشه .نمی خواد حسرت داشته باشه.همه دنباله بهترین ها هستند .

می دونید وقتی به این موضوع ها فکر میکنم یه چی می یاد تو ذهنم که نمی دونم درسته یا نه ؟(راستش نمی دونم پرسیدنش درست با شه یا نه اما خوب برام سوال پیش اومده شاید اگه به جوابش برسم بهتر بتونم به مارجانیکا نزدیک بشم !واقعیتش را باید بگم هنوز اینقدر ایمانم قوی نشده که خودم بتونم قاطعانه به این سوالها جواب بدم .مارجانیکا را از صمیم قلب قبولش دارم .برا اینکه نمی خوام دچار شرک خفی بشم اینو را می پرسم که به یه تیجه ای برسم .از قدیم گفتن پرسیدن بهتر از ندانستن است.)

ما همه اسلامی را پذیرفتیم که بهمون ارث رسیده .خودمون برا اینکه مسلمون بشیم و اسلام را قبول کنیم هیچ تلاشی نکردیم .هیچ تحقیقی نکردیم .هر چی در مورد اسلام و برتریهاش نسبت به ادیان گذشته می دونیم را بهمون دیکته کردند.تو کتابهای دینی ۱۲سال تدریسمون  معلم هایی این درسها را به ما دادند که خودشون هم این اسلام را به ارث برده بودن .با این عنوان که یک مسلمان اند به دنبال سوالاتی رفتند که برای یه مسلمان پیش می یاد.بهمون با زبان بی زبانی یاد دادند و اینو تو ذهن ما هک کردند که یه مسلمان نباید کفر کنه نباید بی ایمان بشه و باید بدونه که خدا صلاح و مصلحتش را می خواد و هر چی خدا تو قر آن و علما تو کتابهاشون نوشتن حق و باید پیروی کرد .ما هم چشم و گوش بسته چون مسلمانیم  .در حد ایمان و اعتقادی که به این طریق بدست می یاریم پیروی می کنیم اینجا تو ایران آدم با ایمانه قوی مسلمانه .آدم با ایمان ضعیف هم مسلمانه و از همه یه توقع داریم. این که مثل یه مسلمان واقعی باشند .واقعا مسلمان واقعی کیه؟می خوام بدونم چرا اسلام را پذیرفت .چی دید تو اسلام(فقط اینکه قرآنش دارای بلاغت و فصاحت ؟ خدا گفته دین برتره ؟.خودش به چی رسیده؟با این قرآن به چی می خواد برسه ؟.یه آدم غیر مسلمان  که آشنا به زبان عربی هم باشه می تونه از قرآن استفاده کنه و معنی اش را در بیاره و از رازها و علومی که تو این معجزه ذخیره شده استفاده کنه .لازم نیست مسلمان باشه.یه آدم می تونه به هم نوعانش کمک کنه.مال و ثروت شخصی اش را به دیگران ببخشه بدون اینکه مسلمان باشه.یا نامی از اسلام را با خود یدک بکشه .اصلا مسلمانی چه لزومی داره ؟

ما هممون می گیم خدا به انسان قدرت اختیار داده .راستش من نمی تونم این اختیار را درک کنم .من چه طوری مختارم که نمی تونم اختیار اینو داشته باشم که به دنیا بیام یا نیام! آدم به دنیا بیام یا حیوان! دختر باشم یا پسر !.تو یه خانواده ی غنی به دنیا بیام یا فقیر !.خانواده ی دانشمند یا ورزشکار ؟کی بمیرم و تا کی زنده باشم ...

همه با هم این عقیده را داریم که خدا خوبیه مطلقه .بدی اصلا وجود نداره و این بدی ها در عوض نبودن خوبیه و الا چون خدا خوبه و زیبا همه چیز را زیبا آفریده چون از ذات اونه .من نمی تونم در مورد بعضی چیزها  تفکیک خوبی و بدی را انجام بدم .نمی تونم درک کنم !

خدا بزرگه !همیشه بزرگ بوده .همیشه سرور بده و همیشه خوب .خدا همه چیز را می دونه .همه چیز را درک می کنه .اما آیا خدا  می دونه حسرت چیه .حقارت چیه؟برده بودن و مثل برده زندگی کردن چیه .آخه خدا که همش خوبی و زیبایی و  بدی و زشتی را نداره .من واقعا درک نمی کنم .(دوسال پیش  وقتی ۱۸ سالم بود دایی بزرگم برا پایان نامه دکتراش یه تحقیق داشت که کارهای پژوهشی اش را سپرد به من .آمار گیری و پر کردن پرسش نامه و  ...جامعه آماری افراد تحت پوشش کمیته امداد بودند .اونجا خیلی چیزها را از نزدیک لمس کردم .احساس حسرت و فقر و بیچارگی مردم .حقارتی که خیلی سخته برام حتی تو ضیحش .خیلی غم انگیز بود .هنوز هم وقتی اون چهره ها .اون نگاه ها .اون دستهای پینه بسته.اون چهره های معصوم و اون تخلند حزن انگیز روی لبهاشون یادم می یاد.دلم می گیره. وقتی فکر می کنم.پیش خودم می گم اون بچه ی طفله معصوم هم حق داشته بهترینها را داشته باشه.)واقعا اونها چرا لایق نبودن ؟

همه  ی ما به این اعتقاد پایبندیم که خدا بی نیازه مطلقه .به کسی نیاز نداره .و این ما هستیم که به خدا نیاز مندیم .خیلی به این موضوع فکر کردم .اگه خدا ما را نیافریده بود .اگه  اصلا آفریده نمی شدیم چی میشد ؟خدا که به ما نیاز نداشته .پس چرا ما را آفرید.خدا تو قرآن می گه من انسان و جن را آفریدم برای پرستشم.خدا که خودش می دونه بزرگه .می دونه تنها خالقه پس به پرستش ما ها چه نیازی داره؟اگه اصلا ما به وجود نمی آمدیم اصلا لازم نبود امتحان بشیم .مگه ما خودمون خواستیم که باشیم؟ما هر چه داریم از خداست .می گند خدا آدمها را مختار آفریده که خودشون راه درست و غلط را تشخیص بدند.خود انسانها گناه می کنند .همه چی بر می گرده به خود.این خود چیه ؟مگه سرچشمه اش از خدا نیست ؟چرا خوده ما را در اختیار خودش نگرفته ؟این احساسهایی که داریم چیه ؟غرور و حسادت و ...(سواله دیگه پیش می یاد .کفر نمی خوام بکنم. این سوالات خیلی وقته با منه . و فقط از روی نا آگاهیه . الان جراتش را  پیدا کردم بپرسم چون می خوام واقعا بفهمم فلسفه ی خلقت چیه؟) مگه نمی گند همه چی سرچشمه اش از خداست این احساس ها یی که ما داریم خدا هم داره  ؟مگه می شه ؟؟؟؟؟؟؟

خدا می گه من شما را می شناسم .امتحانتون می کنم که خودتون را بشناسید .این شناخت خود چیه ؟چه اهمیتی داره .؟ما زندگی میکنیم بعضی ها خوب و به بهترین شکل بعضی ها هم ناشایست و بدترین شکل .بعد هم همه می میریم و می ریم برا حساب و کتاب یه سری می ریم جهنم یه سری می ریم بهشت و نتیجه ی اعمالمون را می بینیم و عدالت برگذار می شه و بعد هم همگی تو بهشت جاودانه میشم  .خوب بعدش ؟بعدش چی می شه؟من واقعا درک نمی کنم.همه سوالهای مشرکان و همه بحثهای کتابهای دینی مربوط به اثبات معاد و چونه زدن سر این موضوع که بعد از مرگ هم جهانی هست .من اینو قبول دارم اما بعد اون چهان چی؟خوب اگه قراره جاودانگی و رسیدگی به حساب و کتاب باشه و روشن شدن حقایق .چرا خدا این کاری را که می خواد تو اون دنیا بکنه را تو همین دنیا نمی کنه؟چه لزومی داره حتما ۲ تا دنیا باشه؟

میگند خدا را نمی شه با چشم ظاهر دید . و خدا  را براش جسم  وبعد در نظر گرفتن کفره .پس چرا وقتی می خواند راجبه آخرت حرف بزنند می گن کسانی که به بهشت می رندخدا را می بینند و به آرزوی دیرینشون که تقرب خدا است می رسند.خوب اگه قرار به  دیدن  و نزدیک شدن به خدا باشه که همین الان هم ما خدا را میبینیم .خدا تو جوونه ی گندمه .خدا تو دله من و تو !خدا را به هر طرف که نگاه می کنیم می بینیم .خدا از رگ گردن به ما نزدیکتره!پس چرا اینو می گند.این پرده ها که می گند تو آخرت به نور پروردگار کنار می رند .چرا باید باشند ؟خوب اگه نبود که ما زودتر به  حقایق می رسیدیم!

و خیلی دیگه سوال که برا پرسیدن اونها باید اول جواب این سوال ها را پیدا کنم.

به نظر من فکر کردن به این موضوع نه تنها باعث کفر نمی شه بلکه باعث می شه آدم برا شناخت خدا و خودش و این جهان یه تکونی به خودش بده و آگاه بشه .

ان شا ءالله .اگه عمری باشه .می خوام جواب همه این سوالها را با دلیل و برهان بدست بیارم و این طوری به اسلامی برسم که خدا گفته بهترین لفظ برای دین اسلام است. (نمی دونم این فکرم درسته یا غلط اما من الان هیچ دینی ندارم .چون خودم بهش نرسیدم .طبق دستورات اسلام سعی می کنم عمل کنم اما  این عملم بدون پشتوانه است.پشتوا نه ای  که خودم به دستش آورده باشم !)چیزهایی هست که بهم دیکته شده و من دست و پا شکسته عملی اش می کنم.شما را نمی دونم !!!(حتما حتما در مورد این قسمت پست نظر بدید .)(فکر کنم یکم سوالام چرند بود. آره.خوب آخه من همین قدر درک می کنم .چی کار کنم .درکم پایینه!ببخشید.شما به بزرگواری خودتون ببخشید.)

۲.کنکور و اتفاقات اون :

شب پنجشنبه خیلی حوصلم سر رفته بود .اما استرسم نسبت به دو روز قبلش خیلی کمتر شده بود.یه اطمینان لذت بخشی را تو دلم احساسش می کردم که خیلی دوست داشتنی بود.شب با خانواده رفتیم بیرون .داداشی کلی نصیحت فرمودند(کوچیکتر از منه و هنوز تجربه کنکور نداره .اما خوشم می یاد همچین نصیحت می کنه یکی ندونه .می گه این بابا ۱۰ ساله داره کنکور می ده)بعدش دایی خان زنگ زدند و توصیه های ایمنی و ساعت ۱۱ هم رفتم برا خواب .نمی دونم چه جوری خوابم برد  ک اصلا هیچی نفهمیدم!(پارسال برا کنکور ۸۵ تا صبح خوابم نبرد و  تو خواب و بیداری سیر کردم)صبح ساعت ۴ بیدار شدم .نماز خوندم .دیدم به! همه تو خونه بیدارند(استرسه همه مخصوصا داداشی بیشتر از من بود.)صبحانه را با اینکه اصلا میلم نمی کشید کامل خوردم و بعد هم وسایلم را برداشتم تا بابا اومد حاضر بشه رفتم تو ایوون و رو فرشش دراز کشیدم محو آسمون شدم .خیلی آرامش داشتم .اصلا از استرس خبری نبود!تو راه بابا کلی از تجربه های کنکورش برام گفت .کلی نصیحتم کرد .دم در دانشگاه جا سوزن انداختن نبود .با یه نگاه تیز یه گوشه از دیوار که خالی مونده بود را یافتم و رفتم واسه خودم به دیوار تکیه دادم .داشتم به اطرافم نگاه می کدم به چهره های کنکوری ها و پدر و مادرها که پیش خودم گفتم بذار ببینم ساعت چنده .یهو دو دستی زدم تو سرم و بلند گفتم خاک تو سرم .همه یه لحظه ساکت شدند و برگشتن به طرف من !منم که تازه فهمیدم باز بلند بلند فکر کردم !اصلا به رو خودم نیاوردم که من این جمله را گفتم !  سرم را  انداختم پایین و تو دلم به  خودم گفتم فرزانه آرووم باش .(آخه وقتی مهم ترین اصل یه کنکوری زمان بندی و زمانش و تو ساعت نیاوردی چه طوری می خوای آروم باشی ؟؟؟)استرس بود که همه وجودم را گرفت همه دست و پاهام رفت رو ویبره ! خودم را حسابی کنترل کردم و تونستم دوباره آرامشم را حفظ کنم اما نگرانیه رو نمی شد رفعش کرد!رفتیم تو دانشکده ! صندلیه من تو راه رو بود !تا چشمم به صندلی افتاد .تو دلم گفت:وای نه !!!باز باید با اعمال شاقه کنکور بدم .من نمی دونم چرا پس  تو دفترچه می پرسند دست چپ هستید وقتی صندلی دست چپ ندارند هان؟؟؟؟(خواستین شکنجه بدید فکر کنم روش مناسبیه .شکنجه از نوع علمی !بدبختی و شکنجه از این بالاتر نیست که آدم ۴ ساعت به صورت چرخشی با زاویه ی ۴۵ رو کمرش فشار بیاره و تمرکزشم حفظ کنه!)به مراقبی که بالا سرم بود گفتم صندلی دست چپ نیست ؟گفت :نه! الان برات یه صندلی دیگه می یارم می ذارم کناره دستت(خدا خیرش بده .کاچی بهتر از هیچی !)خلاصه از شانس بد من مراقب هم ساعت نداشت (آخه تو دیگه چرا؟)راس ۷:۳۰ آزمون شروع شد و من چون می دونستم ساعت ندارم و اصلا هم امکان نداره بفهمم ساعت چنده! تند تند شروع کردم پاسخ دادن اونهایی که مطمئنم .۴ تا درس عمومی را جواب دادم و بعد دوباره برگشتم که اونهایی را که نزدم بزنم که ۱۰ دقیقه بعدش وقت تموم شد(شانسم گفت و الا اگه می خواستم تک تک درسها را کامل جواب بدم وقت کم می یووردم !)

دفترچه ها خیلی عوض شده بود(از طول و عرض آب رفته بود و شده بود اندازه یه دفتر  !).اصلا مثل پارسال نبود. از کد و ۴ نوع دفترچه خبری نبود و پایان همه درسها یک سوال مشابه بود !

(فکر می کنید این درس را چند درصد زدید کمتر از ۵۰ ٪یا بیشتر از ۵۰٪(این سوال کمکی بود از بس امسال سخت گرفته بودند .پاسخ دادن به این سوال ۳ نمره ی مثبت داشت!)حدود یک ساعت از وقت آزمون اختصاصی می گذشت که من سرم را آوردم بالا دیدم واوووووووووووووووو!دور من خالی شده .خیلی ها داده بودند رفته بودند  و فقط ۱۰-۱۲ نفر با قی موندیم !(خیلی برام عجیب بود .من که همش نگرانه زمان بودم اینها  چه جوری به این زودی دادند و رفتن ؟؟؟.پارسال همه تا آخر وقت بودند .امسال چه خبره؟)خلاصه تند تند هر چی مطمئن بودم را زدم!  سوال اول ریاضی اش از بس آسون بود من شک کردم ۳ بار از روش خوندم (سوال این بود اف ایکس = رادیکال ایکس -۲   ، حالا اف ۳ چنده !!!!!!!!!!!!!!!!!).شیمی اش را تا تونسته بودند سخت در آورده بودند .به قدری عددهای اعشاری  داده بودند  که تو ضرب و تقسیم قاطی می کردی  .جواب ها هم سخت تر! یه سری سوال ها را هم هیچ کس نمی دونست چه جوری باید معادله اش را پیدا کرد ! راه حل را بلد بودی اما نمی تونستی حل کنی .آخ که  خیلی زور می گه .(خانه از بیخ ویران است خواجه در فکر نقش ایوان است )(مثالی که اینجا نوشته بودم اشتباه بود .اصرار یکی از خوانندگان باعث شد دوباره یه سری به آزمون بزنم و به اشتبا هم پی ببرم .متاسفم .خوب درست که یادم نیست .شاید شما حافظه ی قوی دارید اما من نمی تونم هر ۲۷۰ تا سوال را کامل حفظ کنم .توانایی اش را ندارم . ..بعد آزمون همه از شیمی می نالیدن و ناراضی بودند .(خوب کنکور هم یه چی نسبیه و نتیجه تو وابسته به نتیجه بقیه است !)و چون همه می گفتند سخته پس جای نگرانی نیست !

بعد کنکور اومدم خونه!(ته دلم خیلی خوشحال بودم .نمی دونستم چی کار کردم اما شاد بودم !)در یه فاصله کوتاه  تلفنها شروع شد !همه فامیل زنگ زدند که چی شد و کنکور چه طور بود و...وقتی تعداد تماسها زیاد شد .یهو دلم گرفت !پیش خودم گفتم :خره اگه نتونسته باشی به یه نتیجه را ضی کننده برسی جواب این همه لطف را چه طور میدی؟هان؟هان؟.وای تازه دلم به شور افتاد و رفتم تو خودم .اما امیدم به مارجانیکاست .هرچی خودش بخواد همون میشه !من تلاشم را کردم .مارجانیکا هم خودش شاهد بود پس دست خالی منو  نمی ذاره !

ادامه ی بقیه موضوع ها را بعدا تو همین پست می نویسم .از تایپ خسته شدم!فعلا تا بعد!

دوباره سلام!چون که می خوام این سوالات چند روز بیشتر پست اول باشه .برا همین در ادامه ی همین پست مطالب جدید را اضافه می کنم!)

سال کنکور واحساس پشت کنکوری :

از ۱۰ -۱۱ سالگی  سال ۸۵ را خیلی دوسش داشتم و لحظه شماری می کردم برا رسیدن به سال ۸۵!(چون فکر می کردم سال ۸۵ :۱.دانشجو می شم  .۲ گواهینامه رانندگی می گیرم ۳.حسابی بزرگ می شم .خوب تو حاله بچگی کسی که رانندگی بکنه تازشم بره دانشگاه .خوب بزرگه دیگه!) خلاصه سال ۸۵ شد اسطوره !اسطوره ای که هر چی بیشتر بهش نزدیک می شدم پر رنگ تر می شد .

با اون وضع درس خوندن من ( چه عرض کنم .درس کیلو چند ؟سر کلاسها  که همیشه خواب بودم . زنگ تفریح  و تو خونه هم دنبال شیطنت .هر چی هم که یاد میگرفتم از برداشتهایی بود که خودم می کردم .چون خیلی تنبل تشریف داشتم .هیچ وقت جزوه های بچه ها را نمی گرفتم (اوه کی می ره  این همه راه  !جزوه بگیرم بعدم بشینم رونویسی کنم !چه کاریه !.قبل امتحانها اون چیزهایی که فکر می کردم نتونستم خوب بفهمم به یه بچه ها می گفتم برام توضیح بده با یه بار شنیدن .خودم یه چیزهایی درک می کردم و بعد هم خلاص !فقط ریاضی را با اینکه جوابام درست بود اما معلمها هیچ وقت نمی فهمیدن چی کار کردم که به جواب رسیدم برا همین همیشه به خاطر  راه حل نمره ازم کم می کردند .حروم شدم !رفت!!سالها بدین شکل گذشت . !(منم پیش دانشگاهی دیدم این طوری که نمی شه این همه زحمت و ابداع !به خاطره اینکه نمی فهمن از چه راهی  رفتم هی الکی نمره بهم کم می دند .منم سر امتحان ریاضی چند رنگ خودکار بردم وبرا  هر سوالی  اول دستور حل نوشتم با رنگهای مختلف و بعدهر قسمت را با رنگی که توضیح داده بودم حل می کردم !  نمره ی ریاضی هام که هر سال ۱۲-۱۳  بود .پیش دانشگاهی ۱۸  شد !) چون  نمره هام خوب بود و معلم ها  و خانواده هم چون می دیدند نمره هام خوبه.(فقط به ریاضی ام گیر می دادند. که اونم چون یه درس بود .زیر سبیلی رد می کردند )کاری به کارم نداشتند .)(البته باید بگم این ابداع ها و این راه حلها را از دوران دبستان یاد گرفتم و مدیون معلمهای خوب دوران دبستانم هستم که فراتر از دبستان و درسهای ابتدایی با ما کار می کردند . بهمون اجازه میداند مسائل ریاضی را از راههای مختلف حتی اگه غلط حل کنیم و بعدش توضیح بدیم که چرا از این راه رفتیم و دلیلمون چی  بود.بعدش راه حل درست را بهمون یاد می داند یه کتاب بود به اسم استاندارد سوالهاش خیلی سطحش بالا بود ولی ما به عنوان کار کلاسی حلش می کردیم . و معلم مجبور بود برا حله این کتاب گاهی درسهای راهنمایی و دبیرستان را به ما در حد فهممون آموزش بده !(.خدا وکیلی  این معلمهای دبستان چه کار سختی دارند!.پارسال خالم ازم خواست که  به پسر خالم که ۵ دبستان بود و سر به هوا و بازیگوش  ریاضی یاد بدم .خودم را خفه کردم .با هزارتا مثال و توضیح عینی و با بازیهای کامپیوتریش و هر چی که فکر کنین حتی دکمه های پیرهنش  براش تو ضیح می دادم .می گفتم فهمیدی .می گفت: آره !مسا له را که می ذاشتم حل کنه .انگار نه انگار!بعد ۳ روز به خالم گفتم اگه می خوای پسرت را به جرم قتل بازداشت کنند من حاضرم هنوز درسش بدم اما خونم گردنش ! فرداش خاله ام اومد گفت خودشم گفته من دیگه نمی رم! فرزانه دیگه منو دوست نداره ! سرم داد می زنه ! !!بیچاره تا چند وقت طرف من نمی یومد ازم می ترسید! )

من تو درس خوندن هیچ وقت وابسته ی کسی نبودم .از سال اول دبستان خودم به خودم املاء می گفتم !(کلک می زدم !کتاب را می ذاشتم بالا سرم  وتندتند از روش می نوشتم .بعد برا اینکه معلممون شک نکنه همیشه  چند تا غلط می نوشتم و نمره به خودم می دادم ! )چون مامانم سال اول دبستانم درس می خوندند و بابام  هم که بیشتر مواقع سر کار بودند!

خلاصه !سال پیش دانشگاهی دیدم به!پایه ام که ضعیفه هیچ(چون همه اون درسها ی دبیرستان تو حافظه کوتاه مدتم ذخیره شده بود !)چون عادت به درس خوندن هم نداشتم .اصلا نمی تونم بیشتر از ۴ ساعت در روز درس بخونم !خوب با این اوضاع باید قید اسطوره را می زدم که نمی شد !تازه اول مهر هم یه اتفاق ناگوار افتادکه تا ترم اول تو کمای اون اتفاق بودم .بعد امتحانهای ترم اول( از اوایل بهمن ماه ۸۴ )خودم را جمع جور کردم و نشستم سر درس .هفته های اول خیلی سختم بود .اما باید تلاش می کردم ۵ ماه وقت داشتم که هم پایه را قوی کنم هم  سرعت را ببرم بالا و هم  ضریب خطا را بیارم پایین .با اون وقت کم و این حجم بالا فقط تونستم درسها را بخونم  و به تست زدن نرسیدم!اینقدر به خودم سخت گرفتم که بعد کنکور خودم را هم نمی شناختم .نتیجه ها که اومدم  با اینکه قبول شده بودم اما ترجیح دادم .اسطوره به تاریخهای نافرجام بپیونده  !

اسطوره نافرجام گشت!

تابستانه ۸۵ رفتم رانندگی و گواهینامه گرفتم !

اما بعدش یه چی دیگه هم فهمیدم اینکه ۸۵ واقعا  سال دوست داشتنی بود ومن حق داشتم که منتظرش باشم و براش لحظه شماری کنم  .تو سال ۸۵ خیلی چیزها یاد گرفتم .خیلی چیزها را تجربه کردم و مهم تر از همه ی اینها فهمیدم خیلی بچه هستم برا بزرگ شدن حالا حالا راه هست که باید طی کنم و بزرگی به دانشگاه رفتن و رانندگی نیست !(خیلی ها هستند حتی با این دو صفت بچه تر از من هستند.به عینه دیدم!)

تنها  چیزی که تحملش خیلی برام سخت بود این بود که هیچ وقت نمی تونستم حتی فکرش را بکنم که یک سال تو خونه بمونم و بشم پشت کنکوری که حالا واقعیت پیدا کرده بود .از اواسط شهریور شروع کردم درس خوندن .(زود تر از همه ی دوستانم!). وای چه روزای بود با چه ذوقی درس می خوندم .روز اول مهر احساس عجیبی داشتم اولین  اول مهری بود که من به مدرسه نمی رفتم !هر روز کلی کتاب بار می کردم می بردم کتاب خانه  و  می خوندم .بعد یکماه کمر درد شدیدی گرفتم که علتش معلوم بود حمل اون همه کتاب هر روز! بهتر از این نمی شد !به توصیه ی یه نفر و با در نظر گرفتن شرایط تصمیم گرفتم درس درس بخونم و یه کتاب را تموم کنم برم سراغ یه کتاب دیگه !(من مجبور بودم اما جز در مواقع لزوم این کار را اصلا توصیه نمی کنم !)این طوری نیاز نبود کلی کتاب با خودم ببرم و فقط چند تا کتاب مربوطه را می بردم ! تا دی ماه بدون وقفه درس می خوندم و تفریح هم جای خودش .بعد دی ماه یکم واترکیدم !دیگه حوصله نداشتم ! تا اسفند همه کتابها تموم شده بود من که اصلا فکر نمی کردم بتونم یه کتاب تست را حتی یه دور کامل بزنم  تا اون موقع چند تا کتاب تست را چند دور زده بودم !خلاصه تو عید تصمیم گرفتم دیگه سراغ نت نیام و  این چند ماه جز درس خوندن کاره دیگه نکنم !دو هفته اصلا سراغ نت نیومدم .قبلش هر وقت خسته می شدم.می یومدم تو وبلاگ و مطلب می نوشتم و یکم سبک  می شدم و با انرژی می رفتم سر درس !اما تو این دو هفته  وقتی خسته می شدم .بازم ادامه  می دادم .که داغون شدم .دیدم این طوری فایده نداره .(بازدهی ام کمتر از قبله !)سیستم را دوباره راه انداختم اما خیلی کم می یومدم سراغش (صبح ها قبل از شروع به درس خوندن و شبها هم وقتی خسته می شدم و تصمیم داشتم باز به درس خوندن ادامه بدم !)از اردیبهشت دیگه کتابخونه نرفتم !!!و تو خونه با اعمال شاقه درس خوندم !چون اتاقم با داداشی مشترکه .نمی ذاشت درس بخونم .می شست بغلم و هی حرف می زد وقتی هم اعتراض می کردم می گفت باشه حرف نمی زنم چون می خوام آهنگ گوش کنم یا بازی کنم .منم کتاب به دوش می یومدم تو سالن .یک ساعت بعدش می یومد می گفت می خوام تلویزیون ببینم برو تو اتاق !(البته حق هم داشت .خوب نوجوون و  چون تنها است  حوصله اش سر می ره .)می رفتم تو اتاق یکی که می گذشت صدا می زد آجی آجی بیا !وقتی می رفتم می گفت این فیلم سینمایی که دوسش داشتی را گذاشته!!!!!!!!!!(خودش مثلا چند سال پیش نذاشته بود ببینم حالا صدا میزد که مثلا جبران مافات کنه!)خلاصه از این اتاق به اون اتاق  از این اتاق به سالن .بعضی روزها میرفتم تو راه پله های پشت بام درس می خوندم !(رو دست سونا را آورده بود !)(مثل گلخانه میمونه گرما را می گیره و پس نمیده تا شب گرمه !)خلاصه بعد ۲ هفته حسابی کلافه شدم !به پیشنهاد دایی رفتم خونه مادربزرگ و اتاق دایی را به تصصرف در آوردم .خیلی خوب بود .بازدهی بالایی داشت (اما داداشی هر روز زنگ می زدند و نیم ساعت .یک ساعت حرف می زدند !که بازم قابل تحمل بود ! و کمتر وقتم را می گرفت )یک هفته نگذشته بود که دایی از بندر عباس آمدند مرخصی و نان ما آجر شد !چون با آمدن دایی هر روز بازدید کننده داشتند و علاوه بر اون من چون خیلی با دایی رابطه ی نزدیک داشتم بعد از چند ماه می دیدمش .بیشتر مواقع می رفتم  کنارش و حرف می زدیم .اونم برا فوق می خواست بخونه .اما اتاقش را داده بود به من و حواسش بود وقت تلف نکنم اما خوب با اون رفت و آمدها و با دلتنگی های من برا اون مگه می شد!دوباره کوچ کردم به خونه !اینبار دیگه نمی شد رفت تو راه پله ها (کباب می شدم !)صبح به صبح یه فرش بر می داشتم  می رفتم تو حیاط! هر جا سایه بود فرش را پهن می کردم و بسم الله  .به خاطر چرخش زمین به دور خورشید و تغییر زاویه نور خورشید  یک ساعت یک ساعت تا ساعت ۴ دور تا دور حیاط جا عوض میکردم و  از ساعت ۴ تا وقتی که هوا تاریک بشه ثابت بودم !بعدش می یومدم تو  و ماجراهای کتاب به دوشی ادامه داشت تا یه هفته به کنکور !تو اون هفته ی آخر هم که هر روز مهمان داشتیم ۲ بارش را از اتاق بیرون نیامدم اما دفعه ی آخر دیگه اتاقی هم برام  نموند (اتاق ها هم اشغال شد !)استرس زیادم هم به خاطر همین اوضاع قاراشمیش بود!این همه تلاش! تو ماههای آخر داشت از بین می رفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم و فقط با افزایش استرس اوضاع را بدتر می کردم !)فکر های آزار دهنده و (بقیه ماجرا که تو پست قبل نوشتم !)خلاصه کنکور را با این اوصاف دادیم و  همه امیدم به مارجانیکاست .به نظر خودم خیلی تلاش کردم .من که اصلا نمی تونستم درس بخونم .با این اوضاع درس خوندم .نتیجه را نمی دونم .اما مهم تلاشی بود که من کردم شاید خیلی ها بیشتر از من تلاش کردن و حقشون بیشتر ازمنه !نمی دونم .امید به مارجانیکا

یعنی نتیجه چی می شه ؟

(می دونید یاد چی افتادم !این پست من، منو یاده یه داستان انداخت که یارو می خواسته راجبه چگونه به قتل رسیدن هیتلر حرف بزنه اینقدر حاشیه می ره وبه تمام موضوع ها کامل می پردازه حتی راجبه سازنده ی تفنگی که باهاش  هیتلر  به قتل رسیده حرف می زنه ! به تنها چیزی که نمی پردازه چگونگی قتل هیتلره !منم اینقدر حاشیه ها را کامل توضیح دادم که وسطش خودم یادم رفت اصلا موضوع اصلی چی بود!)

 

ببخشید اما فکر کنم بازم ادامه داره !

۵. روز مادر :

امروز بهترین روز دنیا است .روز فرشته ها .روز مادرهای گل و دوست داشتنی !

روز مادر را به مامان گل خودم و همه مادرها تبریک می گم .

مامان  عزیزم خیلی دوست دارم  فقط همین !پنجشنبه (.۱۴ .۴ . ۸۶ )


¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 3 تیر، 1386

هوای تازه !

سلام

خوبید؟

۵ روز دیگه مونده تا کنکور !تو این ۲ هفته ی آخر  فکر های آزار دهنده ای همه ی انرژی و توانم را با خودش به تاراج می برد .تو اون لحظه ها دلم می خواست یکی را داشتم که باحرفاش آرومم کنه و بهم دل گرمی بده .(خیلی وقتها .وقتی خیلی خیلی احساس تنهایی می کنم .تو دلم می گم کاش من یه خواهر بزرگتر یا یه ممول(آدم کوچولو )داشتم .اما این کاشکی ها .فقط کاشکی اند  از نوع کشکی!)

برا مقابله با این استرس و نگرانی و این فکر های تاریخ مصرف دار!باید یه فکری می کردم .دیگران نمی تونستن کمکم کنند(امتحان کردم !با هر کی اومدم  حرف بزنم .در کوتاه ترین زمان ممکن پرمعنی دار ترین جمله برا دوران کنکور را بهم پیش نهاد دادند((درس بخون!!!)) 

برا همین یه فکر مزحک اما کارساز را عملی اش  کردم .

هر وقت حالم دگرگون می شد و احساس می کردم استرسه داره غلبه می کنه .خودم یه نامه (شامل سرزنش و تشویق و دلداری و دعوا و...)برا روح خودم    می نوشتم و دعوتش می کردم به آرامش .گاهی هم به مارجانیکا  نامه می نوشتم از اون کمک می خواستم چون تنها کسی که واقعا می دونه درون من چی می گذره مارجانیکا و خودم هستم!این کار شاید دیوانگی یا خنده دار به نظر بیاد اما خیلی کمکم کرد و تا حدی بر استرسم پیروزم کرد  !تنها کسی هم که هروقت اراده می کردم در دسترسم بود و جوابم را میداد حافظ بود(روحش همیشه شاد!)خوندن قرآن و کتاب حافظ هم خیلی کمک کننده بود!

یه چی را باید صادقانه بگم اگه کمک مارجانیکا و همراهی و دست گیری او ن نبود من تا اینجا نمی تونستم بیام !  نمی تونستم یکسال تمام خودم درس بخونم(چون عادت کرده بودم به زور شب امتحان و برا نمره درس بخونم.چون اطمینان داشتم شب امتحان برا من کافیه و همیشه نمره هام  با همون ۳ -۴ ساعت درس خوندن قابل قبول ودر حد نسبتا مطلوبی می شد.به خودم زحمت نمی دادم تو طول سال درس بخونم).

شروع درس خوندنم با یه روحیه ی بالا و با یه دلهره شروع شد(که نکنه نتونم و کم بیارم !) ولی به لطف و یاری مارجانیکا  تونستم به اینجا برسونم .

مارجانیکا شکرت!

نسبت به سال گذشته این موقع خیلی از نظر درسی سطح معلوماتم بالاتره و دیگه از این جا به بعدش بستگی به روز کنکور داره و خواست مارجانیکا!(صبر سرآغاز یاری خداوند است!اگر خدا بخواهد در کاری انسان را یاری کند در اول کار نمی کندبلکه در آخر کار آن را یاری می کند!)

سال گذشته رتبه ام  ۱۰۲۰۴  شد. امسال را مارجانیکا  عالمه !(با اینکه خودم خوب می دونم بهتر از پارسال به درسها مسلط هستم .اما دلهره و نگرانی ام هم به همون نسبت (حتی بیشتر  )زیادتر شده !(حتما چون توقع ام هم بیشتر شده  و باید ی به وجود اومده  که داره فشار می یاره!)(این باید از یه هدف قلبی سرچشمه می گیره که باید بهش برسم تا خودم را راضی کنم  .چون همه تلاشم به خاطره اون هدف بوده و اگه بهش نرسم همه اش بر باد رفته !من چیزی از دست نمی دم .اما روحم خیلی چیزها را از دست می ده .احساس  بودن و رضایت از خود را !)(هدفم فقط دانشگاه رفتن نیست .چون سال گذشته به این هدف رسیدم .بدنبال یه چیز مهمتر هستم که خیلی برام ارزش داره .)

دعا کنید بتونم به این هدفم برسم !

هر یک از دوستان که به وبلاگ می یامدن .تجربه ها و توصیه های کنکوری خودشون را در اختیار من می ذاشتن و علاوه بر راهنمایی وکمک باعث دلگرمی و شادی ام هم می شدند.

از همه ممنون و سپاسگذارم .

قبر کنکور را کندم حالا فقط منتظره روز خاکسپاریم که با غزت و افتخار در جایگاه ابدیتش به خاک بسپارمش !(باشد که در نتیجه ی دلخواه دستگیر ما باشد !)

امروز ساعت ۴ تو حیاط برا خودم داشتم کلمه زبان حفظ می کردم که یهو صدا دعوای ابرا بلند شد وتندی یکی شون زد زیر گریه .بیچاره بد جور دلش پر بود .تو تیر ماه بارون اونم اینقدر شدید  !بعید بود .منم که عشق بارون! از جام تکون نخوردم و زیر اشکهای سرده ابره دلگیر موش آبکشیده شدم ! و مثل همیشه دوباره شروع کردم به زمزمه ی شعر و آهنگهای مختلف  !بعد که بارون تموم شد یهو احساس کردم دلم خیلی برا مارجانیکا تنگیده .رو موزاییکهای ایوان دراز کشیدم  و چشمم را دوختم به آسمون !با حرکت ابرها  روح منم پر کشید  !دلم خواست برم یه گوشه و ۲-۳ روز فقط من باشم و مارجانیکا .مثل اعتکاف(تا حالا انجام ندادم .اما باید خیلی حس خوبی داشته  باشه !)دلم یهو هوای مکه کرد .هوای مشهد .هوایه یه جا مقدس .که تنها ی تنها برم !هیچ کس جز مارجانیکا منو نشناسه .فقط من باشم و مارجانیکا.(راستش این اولین باره که اینجوری هوایی یه جا مقدس میشم !)(دلم خواست.کاش می تونستم برم!) 

 

(پست بعدی ام خیلی برام مهمه ! می خوام یه سوالاتی را بپرسم که خیلی وقته فکر منو به خودش مشغول کرده !)

(تازه از پست بعدی تا چند وقت می خوام آخر  هر پست یکی از شعرها و آهنگ های  محبوب و مورد علاقم را به عنوان پاورقی اضافه کنم !)

به دعاتون خیلی خیلی محتاجم!دعاتون را از من دریغ نکنید !


¤ نوشته شده در ساعت 22:46 توسط چیستا -

خرداد ۸۶!

سه شنبه، 29 خرداد، 1386

این چند روز!!!

سلام

این چند روزه روزهای دلگیر اما به یاد ماندنی را پشت سر گذاشتم !دو روز پیش( یکشنبه) حالم خیلی گرفته بود باز غمه امد سراغم(چند وقت پیش  یکی از این کاغذهای نیازمندی ها را داشتم می خوندم .علائم افسردگی را نوشته بود ((چی می گه !!!  )) .یکم تو فکر رفتم و بعدش پیش خودم گفتم (می گذرد روزگار تلخ تر از زهر ) پس بیخیال !)

مهسا هم زنگ زد یکم باهم حرف زدیم .(گفتم دلم گرفته گفت کاش می رفتیم روضه !گفتم آره !دلم خواست !)

چند دقیقه بعدش  زندایی ام تماس گرفت گفت :درس بسه !آماده باش می یایم دنبالت بریم روضه !(ذوق ببیتی فراوون !)منم طی تماسی ایک ثانیه ای مهسا خانوم را مطلع کردم  و  قرارمون شد دم خونشون !

خیلی احساس خوبی داشتم (  راستش من زیاد اعتقادی به روضه ندارم.خیلی کم پیش می یاد برم. (به علت یه سری اعتقاداتم نمی تونم  این قسم کارها را تو جیح کنم !بگذریم که نمی خوام وارد اعتقادات شخصی ام بشم !) گاهی حضور در یه مکان مثل روضه می تونه خیلی آدم را سبک کنه !

خیلی خوب بود مخصوصا با حضور افتخاری مهسا جون گلم !(چقدر تو راه تیکه بهم انداختی ! حالا بعد که تلافی می کنم بگو دختر بد ! )(بهش می گم مهسا ماه چقدر قشنگ امشب !خیلی جدی می گه یا به ماه نگاه نکن یا بعد از اینکه ماه را دیدی یه نگاه به قر آن یا رنگ  سبز یا نور چراغ بنداز !منم تعجب کردم گفتم چرا ؟ آخه این کارها را قدیمی ها برا دیوانه ها می گفتند که وقتی تو ماه نگاه می کردن دیوانه تر می شدند !!!گفت منم برا همین می گم دیگه !!!(دوست بزرگ کن !!نوچ نوچ نوچ!!!)سر شام یه بشقاب سبزی دادن دست من ! می گه خوش به حالت علف تو را زود تر از غذای ما  دادن .(من که دیگه نمی تونستم تحمل کنم !از خنده قرمز شده بودم !(خودش خنده دار حرف می زنه بعد بازو منو هی فشار می ده و می گه نخند زشته !!!)

خلاصه بعد روضه با دایی جون و داداشی رفتیم پارک . قدم زدیم (از پل فردوسی تا ۳۳ پل)

دیروز از صبح مهمون داشتیم(البته خا نواده مهمون داشتند من که  سر درسم بودم و فقط برا ناهارر مهمون ها را دیدم!)شب گفتند می خواند برند پارک شام بخورند .منم  بی جنبه تا اسم پارک می یاد یادم میره ۱۰ روز دیگه کنکوری هست باید درسی خوند .خلاصه رفتیم پارک !شام خوردیم و بعدش با دختر و پسر دایی ام و داداشی رفتیم پیاده روی که پیاده رویمون تبدیل به آب روی شد و  سر از تو رودخانه در آوردیم !(زیر ۳۳ پل می شه تو آب قدم زد !عمقش کمه ولی چون فشار آب به خاطره دهنه ها خیلی زیاده باید خودت را محکم بگیری و الا اگه پات لیز بخوره  و بیوفتی باتلاق گاوخونی باید تور بندازند بگیرندد !(داشتی اغراق را ؟)خیلی لذت بخش و نشاط آور بود .حس خوبی داشت!

 قدم زدن تو آب زاینده رود و نوازش خشمگین آب و  احساس جریان داشتن !خیلی عالی یود !دوسش می داشتم !!!

خلاصه بعد که اومدیم خونه می خواستم مثلا درس بخونم و اینقدر خسته بودم که رو کتابم  خوابم برد !(بمیرم برا خودم .چقدر بچه مون تلاشگره  رو کتابهاش خوابش می بره !اینو می گند یه کنکوری موفق !)

روزهای خوب و به یاد ماندنی بود با یه غم شروع می شد  و با یه شادی و خستگی روزانه به پایان می رسید و یه خاطره عالی به جا می ذاشت !

امروز هم سالگرد درگذشت بزرگ مرد ایران دکتر علی شریعتی  است .(خیلی برام محترمه و خیلی قبولش دارم .کتابهاش .حرفاش .زندگی نامه اش .همش دلنشینه .مخصوصا کتاب تشیع علوی تشیع صفوی!که متاسفانه اجازه انتشار نداره (به این می گن آزادی فکری و عملی !دیگه چی می خواین !)!تو آزادی که هر چی را که بهت دیکته می کنند با آغوش باز بپذیری و بیش از اون هم کنجکاوی نکنی !بابا دولت هم صلاح تو را می خواد .می دونه اگه آگاه بشی دیگه این وضع را نمی تونی تحمل کنی و بعدش سر خورده می شی و بعدش هم دنبال یه راه فرار می گردی که خودت را نجات بدی یا دیگران را آگاه کنی !‌آخرش ممکنه شورش به پا   کنی .  خودت  و دولت را تو درد سر  بندازی و وقفه ای در چپاول  ایجاد  کنی ! آخرش هم هیچی به هوچی !(اگه دانشجو باشی می شی دانشجو ستار ه دار اگه یه فرد عادی باشی میشی مخالف نظام و اغتشاش گر  و...)حالا دیدی دولت یه چی می دونه که این همه آزادی بهمون داده!!!! .می خواد این همه سختی  و بیچارگی نکشیم.به این می گند آزادی!

(بچه این همه آزادی باز بهونه بگیر که  آزادی نداری)

 

راستی شنیدم تهران زلزله آمده !(چه خبر ؟)

 


¤ نوشته شده در ساعت 8:46 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 24 خرداد، 1386

فکر آینده!(خربزه و آب و...)

سلام

خوبید؟

منم بدک نیستم

چند روزی هست دلم بدجور گرفته .یه دلتنگی قدیمی که گاهی می یاد سراغم .خیلی عمیق .بی دلیل همین طور اشکام سر می خورن و می چکند رو زمین!

۴ تیر کارتها را میدند و ۸ تیر هم کنکوره!

منم که از فرداش هزارتا کار برا خودم ردیف کردم .اینقدر کار که با برنامه ای که من ریختم شبها هم باید کمتر بخوام(خوب باید از خواب کم کرد تا عرض عمر زیاد بشه!)

تمام ذوق و شوقم ماله بعد از کنکوره ! (اوووووووووووووو!حالا تا بعد کنکور .کی مرده است کی زنده است !مردم چه فکرها می کنند .حال را ول کردن آینده را دو دستی چسبیدن !)(بچه برو فکر نون باش که خربزه آبه!)

(خدایی اش کنکور هم لذت خاص خودش را داره ها .مخصوصا وقتی که تستهایی که می زنی درست باشه .حریص تر می شی که بیشتر تست بزنی !!!)
        

  به امید رتبه ی دلخواه همه کنکوری های عزیز

برا همه کنکوری ها (+من)دعا کنید.


¤ نوشته شده در ساعت 8:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 22 خرداد، 1386

یه دنیا حرف تو ۲ تا جمله!

اگه طول عمر دست خودمون نیست عرضش را که می تونیم زیاد کنیم!!!!!!!!!(چی می گه؟)

 

تجربه معلم خوبی است اما حق التدریس آن بسیار گران است!!!!

 


¤ نوشته شده در ساعت 6:23 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 17 خرداد، 1386

تعریفهایی برا زیستن !

سلام

تو این چند هفته واقعا دغدغه هام زیاد شده و فقط وقت می کردم گاهی بیام یه سری بزنم (دیروز هم که نوشتم که پرید(گربه بردش!!!)چون نه وقت نوشتن داشتم نه تمرکز نوشتن !(آخه نوشتن هم مثل هر کاره دیگه ای وقت می خواد و تمرکز و حوصله و مهم تر از اون نیاز !به نظر من  برای شروع هر کاری باید یه نیروی درونی  انرژی فعال سازی اش را تامین کنه .این نیروی درونی نیازه و همین نیاز باعث می شه تو زندگی هدفهاتو مشخص کنی و عامل حرکتی است به سمت اون هدفها .همه کارهای ما هدف داره چون جهان و خلقت هدفمنده(راستش یه عالمه سوالات عجیب غریب راجبه خلقت و مختار بودن و علت  خلقت و ... دارم که شاید بعد کنکور  تو وبلاگ بنویسم .گاهی این سوالات اونقدر فکر منو به خودشون مشغول می کنند که یه هفته می رم تو کما !!!) حتی وقت گذرندون و الافی ما آدمها هم یه هدفه! (وقت می گذرنوم که بگذره .چون نیاز بزرگتری در خود احساس نمی کنیم که بخواهیم با توجه به اون نیاز یه هدف برا خودمون انتخاب کنیم .)

 (نتیجه گیری اخلاقی :چیزی به نام بی هدفی وجود نداره .همه چیز هدف داره .اگه فکر میکنی هدفت راضی ات نمیکنه دنبال یه نیاز درون خودت باش !)

اینها که گفنم جزء فلسفه ی منه !
منم مثل هر آدم دیگه ای یه عالمه تعریف برا خودم به تصویر کشیدم و بهشون پایبندم .

و در واقع   وقتی که نمی تونم واقعیات را تغییر بدم .تعریفهای خودم را تغییر می دم  ! این تعریفها باعث می شه که بتونم با همه چی کنار  بیام و علاوه بر زنده گی ،زندگی هم بکنم !

همه ی ما آدم ها برا این که بتونیم بر ترسمون نسبت به محیط اطرافمون غلبه کنیم و برا اینکه بتونیم حالت دفاعی داشته باشیم و با هر اتفاقی مقابله کنیم   .قبل از اینکه وارد محیط جدیدی بشیم و با افراد جدیدی آشنا بشیم مغز ما شروع میکنه به پیش داوری کردن و بازسازی محیط و افراد و برا هر کدام یه تعریف ساختن ! بعد از وارد شدن به محیط جدید .۲ حالت پیش می یاد یا اینکه پیش داوری ما کاملا درست بوده و مغز همون تعریف ها را تثبیت میکنه  یا اینکه این پیش داوری کلا  غلط بوده و دوباره از نو شروع میکنه به ساخت و پردازش تعریف ها .

این تعریفها نشان دهنده ی نیاز فردی هر کس هم هست (برای شناخت نسبی مفیده ! (در حد یه شناخت جزئی ! والا این بشر ۲ پایی که ما ها باهاش سر و کار داریم هیچ کی جز خالقش نمی تونه بشناسدش .حتی خودمون هم گاهی خودمون را نمی شناسیم !چه توقعی از دیگران داریم را من نمیدونم ؟)

من بر اخودم ۲ نوع تعریف کلی  دارم فلسفه و منطق !

چیزهایی که من فقط قبولشون دارم و منو راضی میکنه و به نیازهام جواب مثبت می ده و منو به اون ماوراهایی که می خوام می رسونه جزء فلسفه ام طبقه بندی میشه !(که اکثرا هم  در  مقابل فلسفه ی من مشکل دارند و نمی تونند با هاش کنار بیاند و بپذیرند .)(منم که همیشه مرغم یه پا داره اگه یه چی را تعریف کنم تا این تعریف دیگه قابل کاربرد نباشه (البته از نظر خودم )پایبندشم شدید . حتما بهشون می پردازم!(بیشتر از فلسفه برا توجیه کارهام استفاده میکنم !خوب آدمم دیگه!)

منطقم بدون فلسفه ام کارایی نداره(فلسفه برا من همیشه سوگلیه !)در برخوردم با آدمها از منطق خاص خودم استفاده  می کنم .

معمولا دربرخوردم با افراد جدید سعی می کنم  احساسم تصمیم بگیره که (خوش اخلاق باشم یا بد اخلاق  و...) چون کارشو خوب بلده !

گاهی فلسفه و منطقم  رو به روی هم قرار میگیرند و یه جنگه درونی بر پا می شه دیدنی(در این مواقع جدا  از نزیک شدن به من باید خودداری کرد !)مخصو صا وقتی فلسفه ام در خطر باشه !

وقتی یه فکری می یاد تو سرم تا استارتش را نزنم آروم نمی شم حتی اگه وقت کافی برا انجامش نداشته باشم . باید شروع بشه. (فلسفه است دیگه !)

 تعریف های من زندگی را برام معنی میکند .این که من همیشه در حال مبارزه ام و خودم را یک مبارز می دونم  که برا اینکه بتونم به پیروزی برسم باید تلاش کنم .کمک کنم و کمک بگیرم.استراتژی داشته باشم . و هیچ وقت حالت دفاعی ام را از دست ندم !(جنگ که شوخی بر دار نیست !!!

راستش بین خودمون باشه من یه ریزه  خرده  شیشه هم زیاد دارم که خیلی کم ازش استفاده می کنم فقط وقتی که احساس کنم در خطرم (اون موقع است که شاخهای بدجنسی من می رسه به آسمون.البته از این خرده  شیشه ها برا آزار دیگران استفاده نمیکنم برا دفاع از خوده .اینکه اشکال نداره  که ! )

معمولا من خودم را جا طرف مقابل می ذارم و شروع میکنم با توجه به شرایط و موقعیت حرف های قبل و بعد از اتفاق، بازسازی موقعیت!(یه پا کارگاه گجتم .خبر ندارررررررررید!) .می دونید آخه سر نخ خیلی از اتفاقها تو حرفها پیدا می شه !  بعدش اگه احساس کردم یه جا کار می لنگه به رو خودم نمی یارم ..می دونید این کار یه حسن برا خود آدم داره .همش داری می خندی !!!(آخه واقعا خنده داره!)گاهی خودم هم به کوچه اِ .وا !‌آرهههههه؟ می زنم . طرف خیالش راحت می شه هیچی حالیم نیست (گاهی وقتی دیگه خیلی شورو از مزه می برند.   یه تیکه  ،کنایه  می ندازم .طرف یکم تو خودش میره که نکنه فهمید بعد با توجه به عکس العملهای  قبلی ام .تو دلش می گه نه بابا این هیچی حالی اش نیست !)(آی من می خندم .)

می دونید  نمی شه انصاف را نا دیده گرفت (منطقم پاشون را گذاشتن میون کلام !)انسان جایز الخطا است .ممکنه گاهی دروغ بگه گاهی آزار برسونه .و خطا کنه. به خاطره بی تجربگی و خامی (جوونیه دیگه! ).یه بار قابل بخشش  و می شه گذشت و نادیده گرفت .  و درس می شه برا دفعه های بعدی اما وقتی این خطا ها هی تکرار می شه چی ؟

می شه یه چی فقط گفت:

مارجانیکا  همه را  به راه راست هدایت کن

(راستی یه چی بی ربط .واقعا تنوع هم باعث می شه آدم انگیزه پیدا کنه !یه هفته هست از ساعت ۲:۳۰  بامداد  درس می خونم (با چند تا دوستان ویه دختر عموهام  که تهرانه از طریقه miss call , sms  در ارتباطی ایم )خیلی لذت داره !تنوع جالبیه !)دایی خان هم دوشنبه بی خبر تشریف آوردن و از دوشنبه تا حالا با هم درس می خونیم .دایی خان برا فوق من برا کنکور !(کلی میخندیم .مثلا منو زندانی  میکنه تو اتاق که بیرون نیام و حرف نزنم !)جالبه خودشم می دونه من این جوریا آروم  نمی شما . و هر کاری بخوام  میکنما .اما نمی دونم چرا اینقدر تلاش بی خودی میکنه !اون از کارهای من خندش میگیره . واینکه هر چی میگه هیچی نمیگم .همین حرفش تمام شد کار خودمو میکنم .(آخه چی بگم !بگم چشم که الکی گفتم .هیچی نگم سر و سنگین تره که !)من از سر تکون دادنش و این حرفش که تو با این خوندنت حتما رتبه ای را که می خوای میاری .حتما  .خندم میگیره !)

 (وای .معذرت !‌خیلی پر حرفی کردم .به بزرگواری خودتون ببخشید !)

دعاتون را ار من دریغ نکنید (خیر ببینی نه نه !!!!! )


¤ نوشته شده در ساعت 8:47 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 17 خرداد، 1386

ای وای!!!

سلام

عصر بعد این همه وقت یه پست طولانی نوشتم فرستادم اما حالا که اومدم نیست

شاید فردا باز بنویسم


¤ نوشته شده در ساعت 0:5 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره