my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

مرداد ۸۷

بازی

سلام !خوبید؟

اول از همه من می خوام یه بازی راه بندازم !

هر کسی که به وبلاگ من می یاد ( اعم از کسانی که نظر می دن و وبلاگ دارند یا کسانی که بی سرو صدا می یاند و بدون نظر می رند و حتی وبلاگ ندارند لطفا تو این بازی شرکت کنند . خواهش می کنم این یه بار اگه این پستو خوندین نظر بدین .ممنون !)

هر کسی بالاخره از این نظرات و پستهای من یه خاطره ایی داره . یه چی بیش از هر چی از من تو ذهنش مونده ! (شایدم چندتا چی !) تو این بازی هر کی اون خاطره یا کامنت یا هر چی که از من یادش مونده را کامنت می ذاره ! خیلی جالبه اینکه بدونی هر کی از تو چی یادشه !

هر چی این خاطره ها بیشتر باشه روح این مرحوم بیشتر شاد می شه !!!

از همه هم اول دعوت می کنم تو بازی من شرکت کنند و بعد اگه دوست داشتن خودشون این بازی را راه بندازند !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:43 بعد از ظهر | 87/05/17یک نظر

حرفهای ناتمام....

به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!!

شیرینی مرگم را با تلخی نگاه و جهره ی ماتم زده ات نابود نکن !

کسانی که مشتاق دیدار پرودرگار خود باشند ما آنها را به آرزویشان می رسانیم !(آیه ایی از قرآن )

من مشتاقم .کاری نکن تردید کنم .

همین !

----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : دلم هوای بارون کرده ! از اون بارونهای یخ زده که وقتی به تن داغت می رسه لرزت می گیره !

پ.ن : نیت کر ده بودم بیخیال همه چی بشم . از همه چی و همه کس بگذرم .اما این آخریه زدم زیره نیتم .

دوست ندارم حقیر برم .واسه همین زدم زیره نیتم .

دوست دارم فقط تو یاده کسانی بمونم که ارزش دارند . تا یاده منم از قبال اونها ارزشمند بشه .

پ.ن :توضیح نداره چون حرفهایم هنوز نا تمامه .

-------------------------------------------------------------------------------------------------

بعد نوشت : این نوشته مخاطب خاص ندارد . عاشقانه نیست ! احساسی نیست !یه گلایه از خودمه . بعدا امروز تمام روز به این جمله ام فکر می کردم :

دوست ندارم حقیر برم ! واسه همین زدم زیره نیتم !!!

این خودش حقارته ! نباید زد زیره نیت ! هر چند سخت اما مقامت می کنم . دوست ندارم حقیر باشم !

واسه همین توبه می کنم از شکستن عهدم . و همچنان پای نیتم می مونم !

حرفهای من هنوز ناتمامه !

هم دلم می خواد زود برم هم وقتی فکر می کنم دلم می خواد بمونم .هم دوست دارم باهاش مبارزه کنم و هم دوست دارم تسلیم بشم .

من این دنیای فانی را هزاران بار بیشتر دوست می دارم . با که باید گفت !

و همین من مشتاقه دیداره !

چی می شه ؟

مارجانیکا می دونه !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:58 قبل از ظهر | 87/05/1614 نظر

ملاقات مرموز4 !

آهنگ دیگه آخراشه ! یه نگاه به بدری خانوم می اندازم که

سرگرم خوردنه و سرش پایین ! یه نگاه به بشقاب غذای خودم ! افکارم اشتهامو کور می کنه و دیگه نمی تونم خوردنو ادامه بدم .بشقابو حل می دم یکم جلو و لیوان را از کنارم بر می دارم و به سمت پارچ دوغ خم می شم . بدری خانوم سرش را از تو بشقابش بالا می کنه و حرکاتمو زیر نظر می گیره . لقمشو حل می ده یه گوشه ی لوپش و دستش را جلوی دهنش می گیره

بدری – چرا نمی خوری دیگه؟ دوست نداشتی یا خوشمزه نبود ؟

فرزانه – دستتون درد نکنه .خیلی دوست داشتم و خیلی هم خوشمزه بود .فقط من سیر شدم .

بدری-چیزی نخوردی که . یکم دیگه بخور .

فرزانه- مرسی .صرف شد . دستتون درد نکنه .حسابی زحمت کشیده بودین . یکم دیگه بخورم می ترکم .

بدری فقط لبخند می زنه و دوباره به خوردنش ادامه می ده و منم لیوان را نزدیک دهنم می برم و سر می کشم .

زیر چشمی نگاش می کنم . همچنان تو فکرشم . یعنی داره به چی فکر می کنه؟ چی می خواد برام بگه ! وای چقدر این زن عجیبه .

ماتش بودم که تا به خودم اومدم دیدم داره نگام می کنه . خیلی سریع نگاهمو منحرف می کنم و دستمو می برم سمت گوشی تا از روی آهنگ خارج بشه . دوباره زیر چشمی نگاش می کنم ! هنوز نگاش سمته منه . اینبار آشکارا بهش لبخند می زنم و زل می زنم به چشماش . یکم نگاه می کنه و بعد در حالی که یه قاشق غذا تو نیمه راهه سمته دهنشه با چشم و ابروش صورتمو نشونه می گیره و

بدری -ما که کسی را نداریم .چرا روسری سرته؟

و قاشقه غذا را می ذاره تو دهنش و سرش را به صورت سوالی تکون می ده !

یه نگاه به دسته ی روسریم می کنم و یه نگاه به بدری

فرزانه – نمی دونم ! همین جوری !راست می گین ! یادم نبود ! الان برش می دارم

تندی شال را از سرم بر می دارم و با دست کشیدن به موهام برای مرتب کردن و سفت کردنشون متوجه می شم هنوز موهام نم داره و بهونم جور می شه

فرزانه – آخه موهام خیس بود واسه همین روسری سرم کردم

بدری فقط لبخند می زنه .

شروع به تا زدن روسری می کنم .

روسری را برای این سرم کرده بودم که احساس غربت می کردم . روسری یه جور حالت تسلی قلب بهم می داد . یه جور امنیت !

با برداشتن روسری احساس خودمانیم شدید تر می شه !محو من شده ! با کنجکاوی نگاش می کنم .

بدری-چقدر ناز شدی ! موهات چقدر خوش حالته

احساس خجالت می کنم و بهش لبخند می زنم و

فرزانه – ا؟ مرسی .چشماتون قشنگ می بینه .

دوباره بدری سرگرم خوردن می شه . دستم را تکیه گاه صورتم می کنم و محو تماشاش می شم .چه با اشتها می خوره !چقدر آهسته و با طمعنینه می خوره ! حوصله ام سر می ره و شروع می کنم بشقاب های جلوی خودم را جمع و جور کردن و یکی کردن . صندلی را هل می دم عقب و از جام بلند می شم و بشقابها را با خودم به سمت ظرف شویی می برم . باقی مانده های ماست و سبزی و ترشی را سر جاش می ریزم و پیشبند را می بندم و می ایستم سر ظرف شویی ! بدری هم از جاش بلند می شه و ظرف ترشی وماست و سبزیشو خالی می کنه و می یاد کنارم بشقابشو می ذاره تو کاسه ی ظرف شور و یه نگاه به من می کنه و

بدری-نمی خواد ظرفها را بشوری . بعدا خودم می شورم

فرزانه – شما خیلی زحمت کشیدین . این جوری من راحت ترم . اجازه بدین ! تازه چیزی هم که نیس ! دو تا تیکه که کاری نداره !و شروع می کنم مایع را روی اسکاچ ریختن و با آرنجم موهام که اومده تو صورتم را کنار می زنم و شروع می کنم به شستن ! بدری هم تو آشپزخانه از این طرف به اون طرف ! تند و تند همه چی را سر جاش مرتب می کنه و ظرفهای کثیف را کنار دستم می ذاره !

یکربع بعد من رو یکی از کاناپه های تو سالن نشسته بودم و داشتم آسینهای ور زدم را باز می کردم که بدری از پله ها با یه البوم عکس می یاد پایین . یکم لبه مبل می یام و دستم را برای گرفتم آلبوم دراز می کنم

فرزانه-آلبوم قدیمی ؟ وای چه عالی

بدری -هر چی گشتم چیزی جالب تر از این واست پیدا نکردم

فرزانه- وای ! عالیه ! از این جالب تر چی؟

آلبوم را ازش می گیرم و با احتیاط لاشو باز می کنم .خیلی صفحاتش قدیمی و با کمی بی دقتی ممکنه پاره بشه . همین جور که سرش تو آلبومه چرخ می زنه و کنارم می شینه . با ذوق بهش نگاه می کنم . چشماش دوباره برق می زنه . چقدر هیجان داره !

انگار قراره گذشته دوباره و دوباره تکرار بشه ! یه طرف آلبوم را سمت خودش می گیره و با چشماش عکسها را یکی یکی دنبال می کنه .منم دستم را می ذارم زیره چونم و خم می شم روی آلبوم ! اولین عکس چند تا پسر بچه و یه آقا است !

فرزانه – اینها کیند؟

بدری انگشت اشارشو می بره سمت آدمهای خاک خورده ی خاطراتش و یکی یکی معرفی می کنه

بدری -این پدرم خدا بیامرز و اینها برادرام . سال 1329 !

همین طور عکس به عکس به معرفی افراد فامیل می پردازه چند تا در میون خاطره ایی وابسته به اون افراد واسم می گه . و من تازه حس خودمانیم جون می گیره . احساس نزدیکی شدید بهش می کنم . در مورد هر کی توضیح می ده با اشتیاق سر می گردونم به طرفش و محو لباش می شم و چقدر لحن صحبتش آرامش بخشه ! وسط آلبوم پا می شه می ره به سمت آشپزخانه و با یه سینی میوه بر می گرده . می یاد کنارم می شینه و بشقابو می ذاره جلوم و خودش تکیه می ده به مبلش ! و منتظر می شه تا من البومو به سمتش ببرم .

آلبومو می برم نزدیک سینش و باز یکی یکی آدمهای خاک خورده برای لحظه ایی جون می گیرند و به حال می یاند و گزارش کوچکی از کارهایی که کردند می دند و دوباره به مامن امن و قدیمی آلبوم می رند و جاودانه می شند . تا این که به یه عکس عروسی می رسم .

فرزانه – بدر خانوم این خودتونین ؟

بدری یکم نگاه می کنه . یکم خودشو تو صندلی صاف می کنه و بر عکس بقیه عکسها خیلی بی تفاوت و گذرا جوابمو می ده

بدری -آره ! این منم و این هم مسعود !

یه پرتقال بر می داره و خودشو تو مبل جا می کنه و شروع می کنه به پوست کندن و من هم محو تماشای عکس عروسی می شم

فرزانه – چقدر نازه این عکس .

بدری بدون اعتنا به حرفم .به پوست کندن ادامه می ده ! انگار تو این فضا نیس . انگار این بار به جای احضار خاک خورده ها اون پرت شده به گذشته و داره تکرار تکرار می شه .از حالات صورتش غمو می شه خوند اما جرات هیچ حرفی نیست و ترجیح می دم ازش گذر کنم تا یه فرصت بهتر تا وقتی که خوده بدری بخواد .

پرتقالو با بشقاب سمتم می گیره و

بدری – بخور

فرزانه – ممنون .من میل ندارم . خودتون بخورین

بدری – بخور

فرزانه- پس نصفش می کنیم

و پرتقالو از تو بشقاب بر می دارم و نصفش می کنم و نصفشو دستم می گیرم و نصفه دیگشو می ذارم تو بشقابو و می دم دستش

باز خودشو تو مبل جا می کنه و همین جور که با پوسته های پرتقال بازی می کنه شروع می کنه به تعریف

بدری -ازدواجمون دوام چندانی نداشت .

چشمام گرد می شه و با دقت زیاد به تک تک کلماتی که از دهنش خارج می شد گوش دادم . به تک تک و کلمه به کلمه اش

بدری- با عشق شروع شد ! چند سال برای وصال تلاش کردیم . هم خانواده ی من مخالف بودند و هم خانواده ی مسعود . خانواده ی من بر خلاف شرایط اون موقع و جوی که حاکم بود به من اجازه داده بودن درس بخونم و مثل بقیه دخترهای فامیل و همسایه زود ازدواج نکنم ولی وقتی فهمیدن تو دانشگاه از یکی خوشم اومده و قراره بیاد خاستگاری ندیده و نشناخته مخالفت کردند و سرسختانه پای حرفشون بودند . خانواده ی مسعود هم شدیدا سنت گرا بودند و اونها هم مثل خانواده ی خوده من ندیده و نشناخته سرسختانه مخالفت کردند .

بدری همین جور تند و تند و پشت سر هم تعریف می کرد و منو با خودش و زندگیش همراه می کرد ! کلی سوال پیش پیش تو ذهنم شکل می گرفت که شاید جوابه همش تو تعریفهای بدری بود اما ذهن من کم طاقت بود و می خواست هر چه زود تر ته داستانو بشنوه .

بدری – ما تو یه گروهکهای دانشگاه فعال بودیم . گروهک سیاسی . سرمون درد می کرد برای خطر کردن . برای جوونی کردن . همین باعث شد من و مسعود خیلی زیاد بهم نزدیک بشیم و علاقمو ن ریشه ایی بشه ! چند سال تمام با خانواده ها جنگ و بحث و جنجال داشتیم و بعد از هر ماجرایی که با خانواده ها داشتیم به هم دلداری می دادیم که نترس . من پشتتم و موفق می شیم و این می شد که هر بار محکم تر از قبل رو در روی خانواده می ایستادیم تا اینکه بالاخره .وقتی این همه شور و علاقه ی ما را دیدن قبول کردند و بعد از 5 سال تلاش بالاخره عشقمون به وصال رسید . تو دانشگاه و فامیله دو طرف و در و همسایه عشقه ما زبان زد خاص و عام شده بود

این جای داستانش با یه خنده ی جالبی همراه بود که تلخی داستان و ادامشو بیشتر نشون می داد . خیلی عمیق و خیلی گذرا !بدری- خیلی خوشحال بودیم و از اینکه دو نفری موفق شده بودیم به خواستمون برسیم و خسته نشده بودیم و جا نزده بودیم .خوشحال بودیم و تو پوست خودمون نمی گنجیدیم .

همون هفته عقد کردیم و چند ماه بعد هم عروسی . همون موقع هم از گروهک اومدیم بیرون .شروع زندگی عالی بود . یه اتاق خونه ی پدری مسعود بهمون دادند و ما زندگیمونو با یه اتاق شروع کردیم . هم من هم مسعود دنباله کار بودیم چون دلمون نمی خواست سربار خانواده ی مسعود باشیم . تا اینکه من به استخدام آموزش و پرورش در اومدم و مسعود تو یه شرکت دولتی وابسته به شرکت نفت استخدام شد . اوایل ازدواجمون خانواده ی مسعود خیلی سرد باهامون رفتار می کردند و خیلی طول کشید تا من را هم جزیی از خانوادشون بدونند . اگه مسعود پشتم نبود و دلداریم نمی داد و هوامو نداشت اصلا شرایط اون موقع را نمی تونستم تحمل کنم . چند ماه گذشت و کم کم روابط حسنه شد .چون با اینکه سر کار می رفتم .کارهای خونمو بدون کمک ،خودم انجام می دادم و گه گاه هم به کارهای خونه ی مادرشوهرم می رسیدم و این از نظر اونها پسندیده بود و کم کم منو به عنوان یه عضو خانوادشون پذیرفتن . دو سال بعد تونستیم با پس انداز و وام یه خونه حوالی خونه ی پدری مسعود بخریم و از اونجا اسباب کشی کنیم .

خونه ی جدید و مستقل خیلی برامون تازگی داشت و از اینکه مستقل شده بودیم و خودمون خونه دار شده بودیم خیلی راضی بودیم ! صبح تا شب کار می کردیم که بتونیم قستهای وامو بدیم . کم کم زمزمه ها تو خانواده ی دو طرف راه افتاد که چرا بچه دار نمی شین و دیر می شه و ...

یه آهه عمیق کشید و یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن ۱ : واسه اینکه دیالوگ از متن داستان جدا بشه دوباره این تیکه ها را بازنویسی کردم . واقعا باز نویسی کردن سخت تر از نوشتنه و بیشتر وقت می بره ! حوصله ی آدمو هم سر می بره و کلافه می کنه . بعضی جمله ها را اصلا نمی دونم چجوری عوضش کنم مجبور جایگزین واسش بنویسم و کلا جمله ی فبلی را حذف کنم !

پ.ن ۲ : از اون ۴۰ صفحه تا به حال شما ۱۲ صفحه شو خوندین ! بقیه صفحات را هم باید مثل سه صفحه ی این دفعه ، بازنویسی کنم . اگه بعضی جاها اشکال داره وجمله ها و فعلها بهم نمی خوره بگین تا درستش کنم .احتمالا از دستم در رفته !

پ.ن۳: دیشب خواب سید محمد خاتمی را دیدم !!!!!!!!!!!عجب خوابی بود !!!!!!!

(نمی دونم چرا این قدر خوابهام عجیب غریبه ! )

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:23 بعد از ظهر | 87/05/1126 نظر

برای هیچکس !

تا به حال شده یه چی که خیلی واست عزیزه و سالهای سال ازش مواظبت کردی و خیلی هواشو داشتی و خیلی واست مهم بوده را به کسی بدی که فکر می کنی چون دوسش داری یا بهش احساس داری می تونه لایقه اون چیز باشه .

بعد یه روز که خیلی سر خوش و سرمست می ری پیش طرف می بینی اون چیز ارزشمندت پاره پوره شده و کثیف و له شده و پر از رد پا یه گوشه خاک می خوره !

اولش باورت نمی شه !

چند بار نگاش می کنی !

امکان نداره !

بعد می بینی خودشه !

چه حسی داری ؟

تا به حال این احساسو داشتی ؟

ناخود آگاه اشکت در می یاد با تردید تمام به سمتش خم می شی یکی یکی تکه هاشو بر می داری و با هر تکه هی اشک می ریزی ! هی اشک می ریزی !هی یه نگاه به تکه ها می کنی یاد اون روزهای خوبی که پیشه خودت بوده می یوفتی یاده اون روزها که چقدر خواهان داشت و تو با غرور از همشون مخفیش می کردی ! و عصبی می شی و اشک می ریزی در همین حال طرفت با یه لبخند و خیلی بیتفاوت وارد می شه تو نگاش می کنی و ازش رو بر می گردونی ! الان دیگه مطمئنی طرفت لایق نبوده ! یقین داری ! تکه ها را روی هم می ذاری و می شینی لب تخت همچنان اشک ریزان تکه ها را بهم وصل می کنی ! تکه ایی برای من ! تکه ایی برای من ! همه تکه ها برای ! طرفت هیچگاه تو را درک نمی کنه ! نمی تونه بفهمه که چقدر اون چیز برای تو عزیز بوده هیچگاه نمی فهمه چقدر دلت می خواسته اون لایق باشه و نبوده !هیچگاه قدر چیزی که به امانت بهش سپردی را نمی فهمه . از اتاق می یای بیرون تکه ها را هم با خودت می یاری و می چسبونیشو و اون پاره پوره های چسب خورده را تو صندوقه ارزشمندترینهات مخفیشون می کنی و سوگند می خوری که دیگه هر گز هر گز به کسی حتی نشونش ندی .طرفت تازه از تو شاکی می شه که چرا اونو به این پاره پوره ها فروخته و چقدر کارت بچگونه است و تازه شاکی می شه و دوست داشتن و احساست نسبت به خودشم زیر سوال می بره !نه تنها چیزه عزیزتو ازبین برده تازه تو را متهم هم کرده ! اون نفهمه !درک نداره !نمی تونه بفهمه !تو فقط خوب می دونی که لایق نیس !با خودت زمزمه کنان و برای تسکینه دل خودت تکرار می کنی
خلایق هر چه لایق ! خلایق هر چه لایق ! خلایق هر چه لایق !به خودت دلداری می دی که :حیف تو و احساست ! حیف ! واقعا حیف !آخرش یه حس ابدی درونت نقش می بنده ازز اون طرف برای همیشه بدت می یاد !می دونی و می بینی هنوز اون پاره پوره ها خواهان داره ! تو نمی تونی تا ابد پیش خودت نگهشون داری برای همین دقیق تر لایقترین را انتخاب می کنی !هر چقدر اون چیز عزیز تر و با ارزشتر باشه این حسو حالات بیشتر می شه ! وقتی تکه ایی از خودت باشه بیشتر آتیشت می زنه !حالا تصورشو بکن دلت باشه که افتاده زیر پایه یه آدمه .... (فقط می دونی ازش بدت می یاد ) !اینم یه حسه ناب که لگدمال شد !رفت !!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:16 بعد از ظهر | 87/05/0734 نظر

ملاقات مرموز 3 !

بدری خانوم با یه سینی چایی درو باز می کنه و با لبخند معروف و همیشگی اش می گه مزاحم نیستم؟ می گم خواهش می کنم بفرمایید ،کتاب عاشقانه ها را از کنارم بر می دارم و دستم می گیرم و بهش می گم داشتم عاشقانه های فروغ را می خوندم و به فروغ فکر می کردم می یاد کنارم رو تخت می شینه و چایی را از تو سینی بر می داره و می ده دستم و نگاهش را به چشمام می دوزه ،ازچشماش می فهمم منتظره ادامه ی حرفمه چایی را ازش می گیرم و خودمو با دست کشیدن به دیواره ی فنجون سرگرم می کنم حالت چشماش تمام افکارمو نابود کرد سعی می کنم به چیزی پیدا کنم که براش جالب باشه و شروع به صحبت کنه . تو خونه اش با این حالت رفتارش و با این سکوتش بدجوری احساس غریبی و معذب بودن دارم .زیر چشمی نگاش می کنم داره چایی اش را با متانت خاصی سر می کشه ! بهش می گم خونتون خیلی قشنگه و خیلی با سلیقه چیده شده یه پا کدبانو یید شما ها ،

باز لبخند می زنه ، با خودم فکر می کنم این طوری فایده نداره و یکم دورو برو نگاه می کنم و با ذوق و تردید می گم :راستی بدری خانوم چرا از من خواستین امشب بیام یش شما و شب بمونم ؟ در جوابم می گه:اینجا راحت نیستی ؟ می گم چرا راحتم .خیلی هم راحتم چرا ناراحت باشم ،فقط واسم جالب بود که چرا از من خواستین امشب بیام اینجا ؟فنجون چایی اش را می ذاره تو سینی و می گه باید فردا با هم یه جایی بریم .کنجاویم دو چندان می شه اما می ترسم از سوالاتم خسته بشه و زود سرو ته حرفو هم بیاره واسه همین قندی بر می دارم و می ذارم گوشه ی لوپم و یکم چایی می خورم همین جور که قند تو دهنمه و مزه ی شیرینش همراه آب شدنش تلخی چایی را ازبین می بره بهش می گم خب می گفتین من فردا می یومدم و امشب را بهتون زحمت نمی دادم ،با زحمت خوش دارین ؟ حالا کجا می خوایند برین ؟ و فنجونم را می ذارم تو سینی . دسته ی سینی را به طرف خودش می چرخونه و از روی تخت بلند می شه و می گه خواستم امشب با هم باشیم و صحبت کنیم و می ره به سمت در و دم در بر می گرده به سمتم که بیا پایین شام حاضره ، بعده شام مفصل با هم حرف می زنیم .با قیافیه یی متعجب و ماتم زده از حرفایی که ازش شنیدم می گم چشم .الان می یام و بد رفتنش ابروهامو بالا می ندازم وبا خودم می گم وا ؟ این خودش بود؟ کسی که به زور حرف عادیشو می زنه و از وقتی من اومدم خونه اش همش لبخند تحویلم داده و هی حرفای منم نصفه نیمه گذاشته منو دعوت کرده که باهاش حرف بزنم ؟ عجیبه ها .لبامو آویزون می کنم و شونه هامو به نشانه ی نفهمی می ندازم بالا و ازجام بلند میشم و پشت بلوزم را می کشم پایین و روسریمو درست می کنم و کتاب عاشقانه ها را می ذارم رو میز کنار تخت و از اتاق می رم بیرون .از در که می ری بیرون بوی برنج و شوید و ماهی همه ی خونه را گرفته تازه یادم می یاد چقدر گرسنمه و از ظهر تا الان هیچی نخوردم از پله ها می رم پایین دوباره تو ایستگاه آینه یه نگاهی این بار از روی رضایت به خودم می ندازم و می رم پایین ،می رم سمت در آشپزخونه ! آشپزخونه بر خلاف خونه خیلی در هم و بر هم و نقلیه ؛یه میز غذاخوری 4 نفره ی کوچیک با کمی فاصله از در ورودی گذاشته شده و کنار میز یخچال و روبه روی یخچال گاز و ظرف شویی قرار گرفته و بقیه ی دور تا دور آشپزخانه سرویس گذاری شده و روی سرویسها پر ظرف و فنجون و سماور و قوطی های ادویه و ....

روی یکی از کابینتهای نزدیک یخچال ظرف ترشی و ماست و سبزی همراه بشقاب و کاسه چیده شده . بعد از بررسی کلی می گم وای بدری خانوم چرا این همه زحمت کشیدین حسابی افتادین تو زحمت .باید ببخشین کمک می خواین ؟همین جور که سرش تو قابله است و داره رو برنج روغن می ده کفگیرشو می گیره سمت ظرف ماست و ترشی و .. می گه اونها را بکش،پارچ دوغ را هم از تو یخچال بر دار و از تو فیریزر یه یخ بردار و بنداز توش ! دو تا لیوان از تو این کابینت و کابینت بالای سر ظرف شویی را نشونم می ده هم بردار ! . می گم چشم و می رم سمت ظرف ترشی و ماست و شروع می کنم کشیدن و می گم بدری خانوم شما فروغ می خونین ؟ می گه قبلا خیلی می خوندم اما الان کم، چون وقت نمی کنم می گم نظرتون راجبه ش چیه ؟ می گه یه زن آرمانی و دوست داشتنی که حتی اشتباهاتش به خاطر صداقت و متظا هر نبودنش قابل ستایشه ! برای چند لحظه خشکم می زنه ،تا به حال طنین صداشو پشت هم نشنیده بودم و اولین بار بود به جای چند کلمه ،چند جمله ازش می شنیدم .ذوق زده می شم و تازه مفهوم آرمانی که به کار برد تو ذهنم علامت سوال می شه ! آرمانی ؟ واقعا آرمان چیه ؟ بهش می گم بدری خانوم اما به نظر من فروغ یه زن آرمانی نبود بلکه یه زن انقلابی بود ! روشو به سمتم می کنه با حالت سوالی و کنجکاوانه ازم می پرسه آرمانی با انقلابی چه فرقی داره ؟هر دوش یکی هستن ! از اینکه بالاخره یه چی گفتم که باعث بشه نگاهشو بهم بندازه و با دقت بیشتر بهم توجه کنه در پوست خودم نمی گنجم و با اعتماد به نفس بیشتر ادامه می دم که : فرق داره ! از نظر من آرمانی یعنی همه چیز فوق العاده ! همه چیز برتر ! در صورتی یه چی یا یه فرد یا یه موقعیت آرمانی می شه که از همه نظر شرایطه ایده آل داشته باشه ! اما فروغ از نظر من انقلابیه چون تو شرایطی زندگی کرد و جاودانه شد که همه چیز تاسف آور بود .زندگیه خانواده گیش ، پدرش ، شوهرش ،طلاقش ، دوری از فرزندش و جامعه ی خفقان زده اون موقع و البته بدگویی هایی که پشت سرش و تو مجلات و نقدها ازش می شد اون تو این شرایط زندگی کرد . به چیزی که اعتقاد داشت پایبند موند و همه ی تلاشش را برای حفظ ارزشها و باورهاش کرد . اگه پدرش عشق به فرزندش را بدون هراس ابراز می کرد اگه همسر مهربانی داشت که همراه و یاورش بود و اونو درک می کرد و اگه زندگی خانوادگیش در کنار فرزندش بود اگه همه شرایط فرهنگی و اجتماعی برای یه زن مهیا بود اون موقع فروغ می شد یه زن آرمانی زنی که در کنار خانواده ،فعالیت اجتماعی داره شعر می گه و سعی می کنه مرحم باشه اما فروغ یه انقلابیه ! اون سعی می کنه جایگاه خودشو تو اون فضا پیدا کنه از یه سری چیزها می گذره تا به برتری هایی برسه.اون از عشقش می گذره .از عشقی که با کلی تلاش و اصرار و سختی و مخالفت به وصال می رسه دلیل اصلیش را نمی دونم اما هر چی که بوده ،خیلی مهم بوده .فروغ سعی می کرد درد و دردمندی را شناسایی کنه و باهاش مبارزه کنه اون مرحم نبود مبارز بود ! منم دوسش دارم اما کلی سوال ازش دارم .اینکه چرا با این همه اصرار و تلاش و مخالفت خانواده اش بعد از ازدواج با پرویز خیلی زود ازش جدا شد ؟این که از حرف مردم و سرزنشهای خانواده نترسید و تصمیم گرفته واسم خیلی محترمه . تند تند و پشت سر هم همه این سوالات و ابهاماتی که برام پیش اومده بود بدون توجه به حوصله ی بدری به زبون اوردم وقتی به خودم اومدم دیدم بدری خانوم داره می خنده ؟ یه نگاه متعجب بهش می ندازم و می گم :به چی می خندین ؟حرفام خنده دار بود ؟ یه نگاه معصوم بهم می ندازه و می گه چقدر رفتی تو بحث و جدی شدی ! یه آن فکر کردم تو یه سیمنار یا جلسه ادبی ام و تو داری کنفرانس می دی ! از خجالت قرمز شدم و یه لبخند خجالت آمیز روی لبم نشست و خجالت زده گفتم :آره ! گاهی اینجوری می شم وقتایی که یه چی واسم مبهم یا مهم یا سوال باشه ! یادم می ره کجام و از خود بی خود می شم ! ببخشین ! باز لبخند می زنه و می گه :خواهش می کنم .نه تازه من کیف کردم این حالتت را دیدم ! واسم جالب بود ! دوباره می خندم و می گم واقعا؟ مرسی ! شما لطف داری؟یه نگاه به کاسه هایی که جلوم چیده بودم کردم و گفتم :میزو بچینم ؟ همین طور که زعفران را با یه کاسه برنج قاطی می کرد گفت: حتما و یه ردیف کشو نشونم داد و گفت :قاشقها هم تو اون کشو دومیه است . بشقابم از تو کابینت بقلیه بردار .آهان یه سفره هم از تو کشو آخریه بردار و روی میز پهنش کن چون رومیزی را تازه شستم . از شنیدن این حرفش خندم می گیره و می گم چشم ! تمام کارهایی که گفته بود را یک به یک انجام می دم و با خودم یه ترانه از مریم جلالی زمزمه می کنم

((یک زن از این دنیا عشقه نیازش
خدا اونو ساخته از جنس سازش))

دو تا بشقاب را می ذارم رو میز

((عشق همسر . عشق مادر
مرامشه نوازش))

و کنارش قاشق و چنگال و دو تا کاسه ترشی

((یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه ))

و دو تا کاسه ماست و یه پارچ دوغ وسط سفره !یه نگاه نظراتی از بالا به میز می ندازم و یکم کاسه ها را جا به جا می کنم و جا را واسه بشقاب سبزی و دیس غذا باز می کنم !

(( یک زن لطف آشیونه
حرفش حرف دل و جونه تو خونه
نازکدل . یک زن سنگ صبوره
درمون هر دردش . اشکای شوره ))

و میرم کنار دستش و صبر می کنم تا برنجو تزیین کنه .خیلی با سلیقه وسط دیس را برنج ساده می ریزه و با زرشک و برنج زعفرونی و مغز پسته و خلال بادام تزیین می کنه و کناره های برنج سفید را با برنج و شوید سبز رنگ پر می کنه و دیسو می ده دستم ..دوباره زمزمو ادامه می دم

((اگه یک کوه غم و درده
ولی پر از غروره
یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه
یک زن لطف آشیونه ))

و می رم سمت میز و دیس را می ذارم وسط ! یه نگاه هنری به دیس ! چه رنگ بندی قشنگی !با ذوق می گم :بدری خانوم چقدر خوش سلیقه اید ! بی توجه به تعریفم میره سر فر و ظرف ماهی را در می یاره و شروع می کنه به کشیدن ! با خودم می گم انگار بلد نیس جواب تعریفو بده ! شایدم دوست نداره ! اما چقدر بد ! ذوقه آدمو کور می کنه ! تو همین فکرها بودم که یه چی می گه ! حواسمو جمع می کنم و می گم ببخشید ؟چی گفتین ؟نشنیدم ! دوباره می گه :گفتم چی زمزمه می کردی ؟

گفتم : آهنگ نازک دل از مریم جلالی ! یکم مکث می کنم و می گم شنیدین ؟می گه فکر نکنم . یه آن یادم می یاد که این آهنگو تو گوشیم دارم ! می گم دارمش می خوایند براتون بذارم ؟ می گه :خوشحال می شم ! تندی از پله ها می رم بالا ، تو اتاق و موبایلمو از تو جیب کناره کیفم بر می دارم .قفلشو که باز می کنم .10 تا میس از خونه ! تازه یادم می یاد قرار بود وقتی رسیدم خبر بدم که با اون آبرو ریزی پاک حواسم پرت شد و یاد م رفت .تندی شماره خونه را می گیرم و تا موقعی که گوشی را بردارند با ناخنم پوستهای لبمو می کنم .مامان گوشی را بر می داره .مامان سلام .خوبید ؟ مامان :چرا گوشیتو بر نمی داری .چند بار زنگ زدم !همین طور که دارم با مامان حرف می زنم از پله ها می رم پایین ! فرزانه : گوشی تو کیفم بود متوجه نشدم و وقتی هم رسیدم فراموش کردم زنگ بزنم . چه خبر ؟ مامان – راحت رسیدی ؟ فرزانه- بله ! خیلی راحت ! تا سر کوچه آوردم ! مامان – خوش می گذره ؟ فرزانه –بله .خیلی زیاد . می رم تو آشپزخانه و بدری خانوم بر می گرده به سمتم و لبخند می زنه بهش نگاه می کنم و می گم مامانم اند ،سلام می رسونن .بدری خانوم –سلامت باشن ،سلام منم برسون ! فرزانه- مامان بدری خانوم سلام می رسونن ! مامان – سلامت باشن .سلام منم برسون بگو با زحمت خوش دارین و ببخشید که تو مزاحمشون شدی ! دیگه کاری نداری ؟ فرزانه – چشم حتما ! نه قربانتون مامان – مواظب خودت باش .خوب بخوابی .خداحافظ .فرزانه –ممنون .شما هم .به بابا هم سلام برسون .شب بخیر و خداحافظ .

گوشی را قطع می کنم و همین جور که سر گرم پیدا کردن آهنگم و سرم پایینه .بهش می گم : مامان بودن !سلام رسوندن و معذرت خواهی کردن واسه زحمت دادن و مزاحم شدن من .از جلوم رد می شه و می گه : این چه حرفیه !من خودم خواستم تو بیایی اینجا !رحمتی نه زحمت و بیا بشین سر میز !آهنگو پیدا می کنم و دکمه ی پلی گوشی را می زنم و سرمو بالا می کنم .میز کامل کامله !دیس ماهی هم با چیبس و خیار شور و جعفری تزیین شده اون وسط چشمک می زنه . می رم سمت میز و صندلی را می کشم عقب و می شینم روش و موبایلمو می ذارم رو میز و با دو دست کناره ی صندلی را می گیرم و می کشم جلو و خودمو به میز نزدیک می کنم و آهنگ شروع می کنه به خوندن !و من و بدری خانوم هم مشغول کشیدن و خوردن ! موقع خوردن همش فکرم مشغول بود !هزاران هزار فکر تو سرم چرخ می زدند و چرخ می زدند ! فروغ ! بدری ! خودم ! و هر دفعه فاصله قاشقهام بیشتر می شد چون عمق افکارم بیشتر می شد و منو از حال و زمان دور می کرد یه آن به خودم اومدم !

با کمک اندیشه هام نامه نوشتم به خدا
پرسیده بودم که چرا نازکدل آفرید مرا
خدا با ناله نسیم یه شب جوابمو رسوند
وجود زن اگه نبود کارش نیمه تموم میموند
یک زن راز آسمونه
یک زن نور کهکشونه
یک زن لطف آشیونه
حرفش حرف دل و جونه تو خونه

آهنگ دیگه آخراشه ! یه نگاه به بدری خانوم می اندازم که

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:33 قبل از ظهر | 87/05/0318 نظر

هدیه خدا !

خوشبختی بر سه ستون استوار است !

فراموش کردن گذشته

استفاده از زمان حال

امیدوار بودن به آینده !

-----------------------------------------

هدیه خدا ،یکسال گذشت !( تو هم یدک کشه سالها شدی !)خوش باشی جوونک !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:13 بعد از ظهر | 87/05/0112 نظر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد