my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

مهر ۸۵

شکایت !!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

جدا از این ضوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسوایی ما

که تنها تر نشه تنهایی ما

که کاره ما گذشته از شکایت

هنوز هم پایبندیم در رفاقت

میریزه تو خودش دل غصه هاشو

آخه هیچ کس نمی خواد قصه هاشو

کسی جرمی نکرده

گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه

بهایی داشت این دل پیشتر ها که در این روزها نمی ارزه

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:56 بعد از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

یادگاری!!!

سلام !
دیشب اتفاقی یاده یه چی افتادم و رفتم تو حیاط خانه پدر بزرگم و شروع کردم تک تک دیوار ها را جستجو کردن !
روی اولین دیوار :خانم بهرامی (فامیل مادر بزرگم ! خدا رحمتشون کنه !):خورشت قیمه بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!! ع - از اصفهان !

(این یادگاری از عمو علی است که حدود ۲۴ -۲۵ سال پیش وقتی پسر خانه بوده وازدواج نکرده نوشته بوده !)

دومین دیوار :خطاب به خانه دارها: خورشت بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!!!!!!

(بازم همون عموم ! یه ۵ سال بعدش !)

زیر نوشته ی بالا

خطاب به آقایون:دستور ندهید .هر چی پختیم بخورید !!!

(دختر عمه ام حدود ۸ سال بعد از نوشته ی بالا ! ! )

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست و رنه خاموش است و خاموشی گناه ماست !

(خودم ۲۰ اردیبهشت ۸۳!!!)

چرا؟؟تا راه زندگی هموار می گردد آدمی تغییر حالت می دهد خونخوار می گردد !!!

(دختر عمه و دختر عموم عید سال ۱۳۸۱)

این نوشتم تا بماند یادگار خود نماندم خط بماند یادگار

(این بدون نام و فاقد هویت بود !)

یه سری هم بود دست نوشته های بابا و بقیه عموهام که چون با مداد بوده و مدت زیادی ازش گذشته بود قابل خواندن نبود!!!

یه سری دیگه هم دست نوشته بود که از بس خوش خط بود حیف بود خوانده بشند !!!(خودمو خفه کردم یه کلمه اش را هم نتونستم بخونم !)

کلی کیف کردم !

داداشی هم وسوسه شد یه مداد برداشت و رو دیوار نوشت

در پی آن نگاهای بلند حسرتی ماند و آه های بلند !

به نظرم کاره جالبیه !

یادمه همین عمو ام که عروسی کرد !(من کلاس اول دبستان بودم !) تو اولین مهمونی خانه پدربزرگم دختر عمه ام دست زنمو ام را گرفت برد تو حیاط گفت:

این پیغام عاشقانه را دایی برا شما رو دیوار حک کرده !!!

( خطاب به خانه دار ها :خورشت بپزدید گوشتش را زیاد کنید !!!)

وجالب تر از اون،این که

زنمو ام کارمنده و شغل عمو ام شیفتی و معمولا عمو ام بیشتر مواقعی که شب کاره و روز خانه است خودش آشپزی می کنه !

دیشب که دوباره خوندم ! یه خنده ای سر دادم و گفتم عمو جان زهی خیال باطل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:55 قبل از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

چرا؟؟؟

سلام

خوبید؟

چرا پاییز امسال پاییز نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا خورشید دیگه ناز نمی کنه و هر روز بیشتر خودنمایی می کنه؟

رنگ هر چی حضوره داره کمرنگ می شه!

چرا بچه ها اینقدر راحتند ؟!

خوش به حالشون .

هرچی زشت باشه راحت می گن زشته هر چی هم که خوشگل باشه بی ریا و راحت ابرازش می کنند .اصلا به ناراحتی و خوشحالی طرفشون فکر نمی کنند .حقیقت را می گن و اون چیزی که به نظرشون اومده !

بی بهونه دوست داشتنشون را ابراز می کنند و خیلی آشکارا می رسونند که دوست دارن دوستشون داشته باشیم .

وقتی مطمئن شدن دوستشون داری اون وقت بیشتر از دیگران ازتو توقع دارند که بهشون خوراکی یا هدیه بدی !

هیچگاه سعی نمی کنند با حرفاشون آزارت بدن ! همیشه دنباله یه بهونه هستن تا تو را هم با خودشون همراه کنند اگه ببینن به هیچ طریق باهاشون راه نمییای .شروع می کنن شیطنت کردن (در این صورت مطمئنند شما حتما همراهشون می شین تا آرومشون کنید !)(میای بگیریش .میدونه قراره دعواش کنی ها می خنده و میدوه و به خودش دست مریزاد می گه که بالاخره موفق شدم از جاش بلندش کنم و مجبورش کردم بدوه !)

بعد که کلی دعواش می کنی یکم گریه می کنه اصلا یادش میره که تو دعواش کردی .خیلی راحت می گذره و اصلا هم یاد آوریش نمی کنه!(مگه اینکه اصلا از تو توقع این که دعواش کنی را نداشته باشه اونوقت تا چند دفعه ی بعدش باهات سرد برخورد می کنه .سعی میکنه طرفت نیاد و تو بقلت نشینه!)

هر کسی را دوست داره دقیق زیر ذزبین می ذاره تا خوب عکس العمل و حرفاشو یاد بگیره !اینکه چه کلماتی را به کار می بره .حالت نشستنش .طرز قدم برداشتنش و ... !

حتی وقتی واقعا حوصله اش را نداری هم می فهمه .خودشو یه جوری لوس می کنه که بگه من مهمم نه حوصله ی تو!پس به من توجه کن!

اینکه مورد توجه ات باشن خیلی براشون مهمه !

اگه یه بار باهاشون دردودل کنی حتی اگه خیلی مسخره باشه از دفعه ی بعدش یه جور دیگه با تو برخورد می کنن متفاوت با بقیه !یه جوری دوست داشتنی !مطمئنت می کنن که به خوب کسی اعتماد کردی ! و اینکه حالا که برا تو اینقدر من مهمم .تو هم برام مهمی و اسباب بازی هایی که خیلی دوسشون دارند را بهت پیشکش می کنن که ببری خونتون اما به کسی دیگه ای ندی و اگه دست کسه دیگه دیدن حسابی عصبی و شاکی می شن !

براشون مهم نیست تو ۲ سالته یا ۹۲ سال .فقط می خواند تو دنیاشون باشی باهاشون همراه باشی و بازی کنی !!!

وقتی می خوای ازشون جدا بشی بغض می کنن و به زور ازت می خواند که پیششون بمونی ! وقتی میمونی یه پشتی می ذارن و راحت می خوابند !
فقط می خواند تو به خاطر اون ها مونده باشی !

عجب دنیایی دنیای این نی نی ها !

بی بهانه دوستت دارند و بی بهانه می خواند که دوسشون داشته باشن !!!
خوش به حالشون !
خوشا به احوالتشون

کاش نی نی می موندم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:12 قبل از ظهر | 86/07/26آرشیو نظرات

من را نگاه !

سلام !

من. سلام.مفهوم.کلام.نگاه.ذهن.صدا.نگاه.ترس.فرار.دلهره.یاد.من.تنها.غروب.ماه.نگاه

من.امید.پرتو .عمر.حسرت.در .دیوار .افق.صبح.من .پتو .شب.سیاه.گریه .ترس.نگاه

من.قرآن.من.تاقچه.من.عطر.من.آیینه.من.عبور.من.طلوع.من.تو.من.کتاب.من.قلم.من.نگاه

من.دوربین.ضبط.آهنگ.غم.سکوت.صدا.باران.آرزو .دل.فاصله.آرامش.عمق.غم. شادی.نگاه

من.دره.مرگ.زندگی.خواب.بیداری.روز.شب.معلوم.مجهول.آشوب .صندلی پشت بام.غروب .نگاه

من .نفرت.عشق .عاشق.دوست .داشتنه دوست.دوست داشتن..معجزه .معجزه .معجزه .معجزه نگاه !!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:20 بعد از ظهر | 86/07/24آرشیو نظرات

بزرگترین گناه؟؟؟

سلام!

چند هفته ی پیش یکی از من پرسید بزرگترین گناهی که کردی چیه؟

راستش اون موقع خیلی غافلگیر شدم

چون به نظرم این سوال با ستار بودن مارجانیکا در تناقض بود !

اگه قرار بود هر کسی بدونه که بزرگترین گناه دیگری چیه اون موقع پرده ای که خدا تو جهان قرار داده تا از رسوایی گناهانی که خواسته یا نا خواسته می کنیم در مقابل دیگران در امان باشیم ( ستار العیوب بودن مارجانیکا !)بی معنی و مسخره بود.

اما اون سوال یه نقطه ی عطف بود !

خیلی بهش فکر کردم !

اگه یکی رابطه نا مشروع نداشته باشه دزدی نکرده باشه مال حرام نخورده باشه یعنی گناه بزرگ انجام نداده؟

خیلی مشغول این سوال بودم !

تا امروز!

امروز سر کلاس بینش بحث ایمان و گناه بود!

گناه دو دسته است کبیره و صغیره !اما شناسه ی گناه و عاملی که باعث ایجاد لغزش و گناه می شه :

۱.تنهایی!(بزرگترین گناه .چون تنهایی باعث می شه یه الف نا قابل روی خط بشینه و اولین زمینه های لغزش و خطا در آدمی ایجاد بشه !)

۲.پنهان کاری و ترس از رسوا شدن ! و خجالت زدگی بعد از رسوایی!

۳ فارغ شده و فارغ نشده از گناه احساس ندامت کردن !

گاهی گناه اینقدر عادی و ملموسه که اصلا به عنوان یه گناه بهش نگاه نمی کنیم !واین یعنی وا مصیبتا !

اوج لغزش۱۱ تا ۲۱ سالگی است چون تمایل به تنها بودن و تنهایی بیشتره !

فقط کافیه راه خطا را یاد بگیری خود به خود به سمتش می ری !

بهتره گاهی خیلی چیزها را ندونیم و خیلی چیزها را امتحان نکنیم !

هیچ انسانی از گناه در امان نیست و همیشه امکان لغزش وجود داره در همه سن و در همه ی شرایط !

یه چی هم استادمون گفت جالب بود !:اگه دوست دارید بدونید مارجانیکا چه نمره ای تا الان بهتون داده و چقدر دوستون داره غفاری می گه :

اگرشرایط گناه فراهم شد و شما تن به گناه دادید مارجانیکا نمره ی منفی بهتون می ده

اگه تن ندادید مارجانیکادوستتون داره ونمره ی مثبت بهتون می ده!

حالا حساب کنید ببینید خدا چقدر دوستتون داره و چقدرنمره تون مثبته !

------------------------------------------------------------------------------

یه چی دیگه !

استاد ادبیاتمون یه جوریه !بیشتر شعر های مربوط به عشق و عاشقی را خیلی با احساس می خونه و معمولا بعد از هر بیت کلی گلایه می کنه از اینکه همیشه دیگران عاشق را سرزنش می کنند و همیشه منع می کنند مگه خودشون عاشق نمی شند و ..........

می گفت عشق یه ناهنجاریه!

سر درس سیاوش و سودابه گفت سودابه عاشق پیشه بوده .هم در مقابل کی کاووس و هم در مقابل سیاوش !

یه بچه ها گفت استاد عاشق پیشه نبوده هوس باز بوده !

یه حالت تحاجمی به خودش گرفت و گفت!

می شه این دو تا را برای من تفکیک کنی ؟

بعد ادامه داد عشق هم از جنسه هوسه !کاره دله دست خودت نیست !خیلی وقتها نا خواسته است و دست خودت نیست ! برا همینه که نصیحت دیگران سودی نداره!
عشق مقدسه چون همه کار و همه زندگی ات می شه به خاطر دیگری!

و هر چی که بخوای ببشتر ازش فاصله بگیری بیشتر عذاب می کشی !

اما استاد بینش امروز می گفت .عشق لغزشه

رابطه با جنس مخالف و انس گرفتن با اون (چه تلفنی . چه چت .چه حضوری !) بدون اینکه تصمیم داشته باشی باهاش ازدواج کنی گناه

نباید شرایطی ایجاد کنیم که عاشق بشیم و یا علاقه یا انسی در ما نسبت به دیگری به وجود بیاد !

عشق گناه چون کر و کور می شی ! و خودت فنا می شی برا دیگری !
خوب مگه عشق همین نیست پس چرا یه جا مقدسه و یه جا گناهه!

من که حسابی گیج شدم !

داشتم فکر می کردم اگه کور بودی و کر اون وقت نه عاشق می شدی نه گناه می کردی .چه قدر خوب بود !فقط در اون صورته که شرایطش فراهم نمی شه !

آخه مگه می شه آدم ببینه و بشنوه و زندگی کنه اما هیچ احساسی نسبت به دیگران درش به وجود نیاد .

مگه می شه بدون احساس زندگی کرد اون موقع می شی رباط !

تازه یه چی جالب براتون بگم !(تو زیست پارسالمون خوندیم !)

کلا دو نوع سیستم زندگی برای همه ی جانوران داریم

تک همسری و چند همسری !(با این لفظ تو زیست شناسی خونده می شه .چون مهم بقا ء است و تولید مثل !و الا منظور اینجا چیزه دی گه است !)
تو این همه جک و جانور فقط پرنده ها از سیستم تک همسری استفاده می کنند و بعضی هاشون حتی وقتی جفتشون بمیره تا پایان عمر تنها زندگی می کنند (به این می گن وفا داری )

سیستم چند همسری مربوط به بقیه جانوران و بیشتر از همه مورد استفاده پستانداران !(متاسفانه انسان هم جزو این دسته است !) (آخه نیست قلبشون خیلی بزرگه چند نفر راحت جا می شند !)

خوب هیچ کاره مارجانیکا بی حکمت نیست اگه قرار بود آدم ها یه بار عاشق بشن اونم برا ازدواج !خوب چرا مارجانیکا سیستم تک همسری را برای انسان نذاشته ؟

و تازه مگه همه ی عشق ها و علاقه باید به بی راهه بره یا به ازدواج ختم بشه ؟

عجب !!!!
من که با کلی علامت سوال گیج گیجم !

کلا نمی تونم خودم را قانع کنم !

خوش به حال خر گوش و اردک و بقیه جک و جونور ها اصلا نیازی ندارن به این چیزها فکر کنن و تو جیح کنند و راه منطقی و عاقلانه پیدا کنند .بشینن حساب کنن کجا و چی درسته و کجا و چی غلطه !آخرشم به یه علامت سوال گنده برسن !

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید !

مارجانیکای عزیز همه ی ما را حفظ کن و به راه راست هدایت کن و نذار دچار لغزش بشیم !

آمین !

(خلاصه اینکه من که چیزی سر درنیوردم آخرشم نفهمیدم عشق خوبه یا بد مقدسه یا گناه !اوه چقدر این بحثها از درک من بالاتره !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:32 قبل از ظهر | 86/07/22آرشیو نظرات

سرچشمه !

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمهایت را یافتم

و شبم پر ستاره شد.

تو را صدا کردم

در تاریکترین شبها،دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست هایت برای دستهایم آواز خواندی

برای چشمهایم با چشم هایت

برای لبهایم با لبهایت

با تنت برای تنم آواز خواندی

من با چشمها و صدایت

انس گرفتم

چیزی در من فرو کش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانیم را

باز یافتم !

در من شک لانه کرده بود

دستهای تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد

و من تازه شدم من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم

در دامانت که گهواره ی رویا هایم بود

و لبخند آن زمانی ،به لبهایم برگشت

با تنت برای تنم لالا گفتی

چشم های تو با من بود

و من چشم هایم را بستم

چرا که دستهای تو اطمینان بخش بود

بدی ،تاریکی ست

شبها جنایتکارند

ای دلاویز من ای یقین!من با بدی قهرم

و ترا بسان روزی بزرگ

آواز می خوانم.

صدایت می زنم .گوش بده قلبم صدایت می زند

شب گرداگردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می کنم،

از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم

چرا که هر ستاره آفتابی است

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم های تو سرچشمه دریاهاست

انسان سرچشمه ی دریاهاست!!!

احمد شاملو به اختلاص چیستا !

---------------------------------------------------------------------------------------------

اینم یه شعر قشنگ(البته به نظر من قشنگه !اگه نیست دیگه شرمنده !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:3 بعد از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

مرگ...زندگی...!!!

مرگ می گیرد آنچه را که زندگی می بخشد

خیلی وقته موقع خواب و بیداری هر وقت فکرم آزاده این می یاد تو ذهنم !

نمیدونم (هر چی هم فکر می کنم !)یادم نمی یاد کجا شنیدم یا کجا خوندم!

اصلا نمی دونم چرا این جمله می یاد تو ذهنم !(آخه گاهی خیلی بی ربطه !)

اما خیلی واسم عجیبه و جالب

یعنی چرا؟

(هر چی هست بر می گرده به ضمیر نا خوداگاهم !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:31 قبل از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

میخ روی دیوار یا...

سلام

این پست را خیلی وقت پیشها (حدود ۱ سال پیش!) خوندم !

با اجازه صاحب وبلاگ اینجا کپی اش می کنم که شما هم بخونین !

حکایت جالبیه !

پسری که اخلاق خوبی نداشت باباش یه جعبه میخ بهش داد و گفت هروقت عصبانی میشی یکیشو بکوب به دیوار. روز اول پسر تعداد میخ زیادی به دیوار کوبید و هر روز که پیش می رفت تعداد میخها کمتر می شد چون فهمیده بود که کنترل عصبانیتش راحتتر از کوبیدنه میخ به دیواره ... . طوریکه بعد از مدتی قرارشد که هر روز که عصبانیتشو کنترل کرد یه میخ از دیوار در بیاره! و بالاخره یه روز پدر دید که همه میخ ها از دیوار در آورده شده. پسر را صدا کرد و به او گفت: میخ ها در آورده شده اند ولی جایشان بر روی دیوار باقیست!

مواظب کلام و کنایه ها و شوخی ها و کلا هر چه که مربوط به این زبان فسقلیه باشیم !

منم اینو برا یادآوری خودم نوشتم !

-------------------------------------------------------------------------

یه چی بدجوری داره فکرمو می خوره اما متاسفانه هیچ جوابی فعلا براش ندارم و کنجکاوی ام هم مطمئنم بی نتیجه است!

خیلی وقتها گذشته برام بیشتر از آینده مهم می شه !و این به خاطر اینه که معتقدم برا اینکه یه بنایی محکم بشه باید از پی و اولین آجر محکم بشه !

گذشته آجر آینده است !

هر چه گذشته مبهم تر باشه آینده هم برات غیر قابله پیش بینی می شه!

باید صبر کرد !

زمان خودش به موقع پاسخ آنچه در گذشته به وقوع پیوسته را میده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:51 قبل از ظهر | 86/07/15آرشیو نظرات

چنین می اندیشم ...

بیشتر از اجدادم،

برای اثبات وجود خدا دلایل اندیشیده ام

با این وجود همه روزه نمازم قضا می شود !

آری قضا می شود همه ی مقدساتم

در بمباران شیمیایی این قرن کافر!

...

چند سال می گذرد؟

چند!

سال !

تبارمن ،چون وهمی نا به هنگام

به زودی در خم آخرین گردنه محو می شود

چند !

سال!

زمان طولانی تر از آن چیزیست ،

که با ساعت ها تنظیم کرده ایم !

چند !

سال!

چگونه است که نفرت را

جزء احساس های اصلی به حساب نمی آورند!

چند سال است که مادرت را

کبوتران دست آموزت را

کتاب فارسی اول دبستانت را

کنار بوته ی شقایق

به قصد فتح مساحت ذوزنقه ترک گفته یی ؟

سرگردان میان عمو ها و خاله هایی

که سلام برایشان به شکل عادتی در آمده است

و حسادت می کنند به سیاهی موها و میشی چشمانت!

عادتی همچون دیگر عادات:

صد سال جنگ برای یک سال صلح!

صد سال دروغ برای یک سال راستی!

...

دردی خاص

دردهای عام را علاج نمی کند،

اما نقض می شود این کلام

آنجا که یک درد را

به صد زبان می گوییم و می شنویم

آری آنچه که مفید به حال زنبور نباشد،

بی شک به حال زنبوران نیز مفید نخواهد بود...

چنین می اندیشم !

به اختلاص چیستا !

------------------------------------------------------------------------------------

تو کل مدتی که سریال چهار خونه پخش می شد من ۳ یا ۴ قسمتش را بیشتر ندیدم اونم نصفه نیمه (بس که مزخرف بود!)

اما تو یکی از قسمتاش یه دیالوگ جالب بین اردلان شجاع کاوه و بهنوش بختیاری رد و بدل شد که خیلی عجب داشت !(اسم کاراکتر ها ی این سریال یادم نیست !)

کاراکتر اردلان شجاع کاوه کلی دروغ گفته بوده از سطح زندگی و میزان تحصیلات و محل تدریس و ....

که کاراکتر بهنوش بختیاری اتفاقی متوجه می شه و کلی شاکی می شه و وقتی دلیل دروغ هایی را که گفته را جویا می شه

در پاسخ یه جواب شسته و رو بند پهن شده دریافت میکنه که خیلی جالب انگیز و عجب ناکه !!!

پاسخ طرف :

من دروغ گفتم که یه روزی راستش را بگم اونم فقط به شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(حکایت :صد سال دروغ برای یک سال راستی!)

عجب !!!!!!!!!!!!!!!!! عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم !!! و توجیح شدم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:37 قبل از ظهر | 86/07/14آرشیو نظرات

برای اعظم !!!!

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علفهای روییده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ...

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:27 قبل از ظهر | 86/07/12آرشیو نظرات

دیشب تا امشب

سلام !

این پست از اون پست فوق مزخرفامه !حرفام هم هیچ ربطی به هم نداره !
یکم در هم بر هم هست ! زیاد جدی نگیرید !(خوبه طولانیه کسی حوصله نمی کنه تا ته بخونه !)

دیشب من:

کاری نداشتم برای انجام همه ی تکلیفهام و جزوه های درسی ام را هم پاک نویس کرده بودم ! درس هم خونده بودم ! هیچ کاری برا انجام دادن نداشتم !

کتاب پناهی را برداشتم و خودم را رو به شکم ول کردم رو تخت و همین طوری که داشتم سرک می کشیدم و اسم قطعه هاشو دید می زدم پاهامو بالا پایین می کردم !درخت افکارم هم داشت با سرعت نور قد می کشید و آروم آروم شاخه و برگش داشت می رفت تو چشمم که باز از دردش اشکم در بیاد!

خیلی چیزهای دیگه هم بود که شادم می کرد .اینکه امروز خیلی روز پر باری بود .اینکه آزمون کمربند را قبول شدم و ارتقاع پیدا کردم ! اینکه چقدر این استاده ریاضی آدم جالبیه ولی چرا فکر می کنه باید همه چی را اینقدر تکرار کنه ؟و اینکه چقدر از ستاره خوشش می یاد(تو همه ی مثالهاش بلا استثنا یه ستاره هست ! حالا یا این شکلی* یا شخص فرضی به نام ستاره !!!!!!!!) با دوستام چقدر سر این موضوع خندیدیم ! ریلکس ترین استادمونه .همه چی براش تعریف شده است به جز لودگی و مسخره بازی بی جا ! خداییش خوب هم حال می گیره ! طرف تا آخره کلاس دیگه جیکش در نمی یاد !)

یه اتفاق معمولی هم هی تکرار می شه ! این چیه دیگه مثل پارازیت هی می یاد رو افکارم ! بی خیال بهش فکر نکن ! اما فکر کنم در آینده همین اتفاق برات درد سر درست کنه ! باید حواسمو جمع کنم و حسابی لاکم را بچسبم !

عجب روزی بود . دو ساعت بی کاریمو می تونستم برم تو نمازخانه بخوابم اما رفتم کتابخانه و کتاب خوندم (تازگی ها متوجه شدم بد جوری تبه کتاب خریدن و کتاب خونی گرفتم !یه بارنیست برم کتاب فروشی و کتاب غیر درسی نخرم .)

دفعه ی بعدی حتما کتاب کنار رود پیرنه نشستم و گریستم پائلو را می خرم بدجوری قلقلکم می کرد اما هنوز کتابهای قبلی را تموم نکردم ! و خریدنش الان (با بودجه ی محدود پول تو جیبیم تا آخر ماه به صلاح نیست !)

این را باش ! مثل بیب بیب (کارتونه هست گرگه و پرنده هه)هی تو فکرم ویراژ میده ! باشه بابا ! فهمیدم !

وای چرا خوابم نمی بره ؟من می خوام بخوابم ! پشتی را می ذارم رو سرم انگشتم را رو پشتی قفل می کنم و پشتی را فشار میدم رو سرم ! صدای گیر کردن مژه هام به ملحفه ی پشتی یه ریتم می سازه طوری آهنگش میدم که با حرکت پاهام هم خونی پیدا کنه ! مثل صدای شیشه پاکنه ماشینه !
یکم برا خودم می خندم .بعد دوباره می رم تو افکار امشب هم که شب ۱۹ رمضان کاش می رفتم مسجد .داداشی داره می ره کانون .ساعت ۱۲ شب شده !چقدر دلم گرسنه شه ! در یه حرکت تاکتیکی می رم سر یخچال .هیچی مطابقه میلم پیدا نمی کنم ! نه غذا دلم می خواد نه میوه ! یه چی ترش یا کاکائو ! حالا نصفه شبی این ها را از کجا پیدا کنم ؟ یه لیوان پر شیر با کاکائو و یه چند تا خرما !(خوشمزه است !.)فکرم همین طوری داره می چرخه !تصمیم می گیرم سیستم را روشن کنم و سیدی ترتیله قر آن که خیلی وقته نیت کردم گوش کنم را گوش کنم .می یام به سمت اتاق .داداشی :خداحافظ !من:محتاجم به دعا .دعا یادت نره !داداشی:کله ای تکون می ده .این غروره مسخره اش لجم را در می یاره خوب بگو .باشه !.مگه طوری می شه !دوباره تکرار می کنم .دعا یادت نره ؟ می گه :شنیدم !

دستام تو جیبمه و تیریپ بی خیالی ام ! عجب فکر هایی تو سر منه ها! إ !دقت کردی همه ی کتاب پناهی اسم تو را نام برده حتی تو این کتاب جدیده که خریدی؟یعنی این فرزانه کی بوده ؟چرا مخاطبش اونه !نازی کیه؟یه چی جالب آخره یه شعر هاش بود به فرزانه می گه نی نی !

عجب !یاده یکی افتادم !

یکی از دستامو از جیبم در می یارم بدون اینکه کمرم خم بشه با زانوهام تا جایی که دستمبه دکمه پاور برسه خم می شم بعدش با همون یه دستم سیدی را می ذارم و می رم رو تخت دراز میکشم ! گوشیم را می بینم که رو میزه ! إ ! پیامک دارم ! ما که بی کاریم .سیدی هم که می خونه !خوب یه سر هم نت بزنم دیگه ! می رم نت ! نمی دونم تا چند پا نت بودم اما با دلتنگی و گرفتگی سیستمو خاموش کردم و رفتم رو تخت و پتو را کشیدم رو سرم !إإإ تازه یادم افتاد چی شده !دوباره پا می شیم سیستمو روشن می کنم .یه حاله ای را از رو چشمم می ریزم پایین و می نویسم اون چه را که مثل بغض رو سینه ام سنگینی می کرد !بعد سیستمو خاموش می کنم باز می رم زیر پتو !

سحر با صدا دعا بلند می شم !یه نگاه به ساعت می ندازم اصلا ۱ ساعت خوابیدم !انگار یه عمره خواب بودم !گوشم را تیز می کنم ببینم چند دقیقه تا اذان مونده ۲۰ دقیقه .اوه ۱۰ دقیقه فرصت دارم !تازه یادم می یاد دیشب ... عجب شبی بود !إإإ باز بیب بیب ! بابا بی خیال !

۵ دقیقه ای سحری می خورم .۵ دقیقه ای مسواک می زنم . بعد هم وضو می گیرم و صبر می کنم تا اذان بشه !باز یه دقیقه وقت اضافه آوردم !

تندی می رم ر و تخت و صورتم را به سمت دیوار می ذارم با نوک انگشتم رو دیوار یه چند تایی فحش نثار خودم می کنم !

می بینم خوابم نمی بره می رم کشو میز را می کشم بیرون و مرتبش می کنم !

هی دوره خودم تاب می خورم و الکی این ور اون ور می رم که زمان بگذره !ساعت ۸ صبح ! می دونم الان یکی یکی بیدار می شن می رم رو تخت و خودم را می زنم به خوابی !ساعت ۳۰/۹فقط من موندم تو خونه امروز کلاس تشکیل نمی شه اما عمو زنگ زد و باید برم دانشگاه پیش حاج آقا قیصری ساعت ۱۰ آروم آروم شال و کلاه می کنم می زنم بیرون .پرسون پرسون می رسم به در اتاق حاج آقا ! اما در بسته است حاج آقا جلسه دارند !چند تا دختر ترم آخری و یه دختر فار غ التحصیل هم با حاج آقا کار داشتن ! سر صحبت را باز کردم و اونها هم درد و دل کردن ! یکی شون بود خیلی آرایش کرده بود و خودشو می دید و سعی می کرد قاطی نشه و کلاس خودشو حفظ کنه بعد که دیدکسی بهش اهمیت نمی ده اومد قاطی جمعمون . نه بابا بچمون خاکیه ! جو گرفته بودش ! کلی حرف زد . راستش از بس آرایش داشت نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ! یه جور معذب بودم ! همش هم تو این فکر بودم .چه جوری از جلو انتظامات رد شده ؟ تا ساعت ۲ جلو اتاق حاج آقا جلسه خاله خان باجی گرفته بودیم !همه اعلانات و تبلیغات و اطلاعیه های رو دیوار را هم از بر شدیم ! بالاخره ساعت ۲ در ها گشوده شد ! و ما به حضور حاج آقا شرف یاب شدیم ! عجب حاج آقایی ! حاجی بازاری بهش می خورد ! دو ساعت براش تو ضیح دادم و همش هم تو این فکر بودم که خداییش هیچیشو نمی فهمه اگه ندیدی جواب پرت بده ! بعد که قصه حسین کردم تموم شد یه دستی به صورتش کشید و دوباره همونهای که توضیح داده بودم را دون دون ازم پرسید ! تو دلم گفتم .دیدی گفتم !!!!!!!!!

آخرش هم گفت باید صبر کنی تا جواب بیاد و بعدش با ما !

پیش خودم گفتم :خسته نباشی منم گیر همین جوابم و الا بعدش را بلدم چه کنم !

خسته و درمونده اومدم خونه !
یه سری کار عقب مونده داشتم و انجام دادم ! و برا مهمونی آماده شدم اصلا حوصله مهمونی نداشتم !

با همون مانتو و مقنعه رفتم مهمونی ! خیلی خوش گذشت و خستگی ام در رفت !کلی بلوتوس بازی کردیم !کلی خندیدیم !

بعد که اومدیم خونه یکم تلویزیون دیدم و بعد می رم تو اتاق !

باز کتابه چشمک می زنه برش می دارم و می خونم مامان خانم می یاد تو اتاق یه چی می گه لجم در می یاد !مامان هم به این حالت من می خنده و مسخره ام می کنه !و می ره بیرون سری تکون می دم و خوندنمو ادامه می دم !:

گاهی وقتها ،هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

...خب داره دیرم می شه!

باید برم !

در که بسته شد ،

دیگه فرقی نداره

فاصله ات با من صد متره ،یا صد قرن!

وقتی نمی بینمت ،

چشمام باشن ،یا نباشن!

وقتی نیستی دیگه،

برام هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

شعرم شعر باشه یا معر!

آره!

این جوریه که اون جوری می شه !

نی نی !

مگه نه؟!

کتاب را می بندم و پیش خودم می گم :نی نی مگه نه ؟!

بعدش هم می یام این پست را می نویسم و تا الان که ساعت ۳ بامداده طول می کشه !

یه دوستان برام یه ماجرایی را تعریف کرد که نتیجه اش این بود

برا بعضی ها آب نیست و الا شناگر ماهرین ! و چقدر دم دمی مزاج و بچه اند !زیاد رو حرف این جماعت نباید حساب باز کرد !خوبی و وفا داریشون تا وقتیه که آب نباشه و کسی بهشون پا نداده باشه ! و لا تبل تو خالی اند ! هیچی ندارن جز ادعا !

و در کل بهتر فقط تو قصه مون باشن !

اینم از دیشب تا امشب !اصلا اونطوری که می خواستم نشد . فقط طولانی بودنش دلخواهم شد می خواستم درد و دل کنم که .........بی خیال!

همین ساعت همین لحظه خوش است !

التماس دعا !

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:20 قبل از ظهر | 86/07/10آرشیو نظرات

آیینه !

قسمتی از قطعه ی آیینه:

...

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!انسان هیچگاه برای خود مأمن خوبی نبوده است !

...

آن روزها من-در حسرتی مجهول -

سهم گندم خود را به بلدرچین های گرسنه می بخشیدم!

می خواندم،وقتی جغدها می خواندند

و به یاد دارم که به جای کشتن مارها

از پاهایم مراقبت می کردم !

...

می خواهم در گوشه ی ذهن خویش

باریکه ی نوری نا محدود را تا بی نهایت دنبال کنم

و بلند و بی پروا

از توهم خویش ترانه می سازم

...

تماشا کن و نبین!

درک کن و نخند!

منتظر باش و اشک نریز !

...

آتش برای من فقط آتش است

و سکوت برای من فقط سکوت !

انسانم!

ساکت ،چون درخت سیب !

گسترده،چون خوشه ی بلوط!

به جز خداوند ،

چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود؟

....

می گریم... می گریم بر هر چه که نارواست

....

بتاب !

بر من بتاب !ای آفتاب محال!

و سایه ی سیاهم را طلایی کن!

منظومه در منظومه ،

کهکشان نیلی خیال ،

سرمست از عطر یونجه های محال ،

بر کوهپایه های این سلسله ی سیاه نا مکشوف،

اسب مه آلود اندیشه،

بی تاب سم به زمین می کوبد و شیهه می کشد !

هر که بگویی بودیم ،مگر آن کس که تقدیرمان بود!

پا می چرخانم !

پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست

و سایه ی سیاهم چون هول

بر سر تا سر زمین پهن می شود !

سر در گریبانی بشر جاودانه باد!

آمین!

زنده یاد حسین پناهی به اختلاص چیستا !

-----------------------------------------------------------------------------

واقعا از خوندن کتاب های پناهی لذت می برم !

یه تیکه از شعر تابوتش هست درباره عشق خیلی قشنگه یه تیکه دیگه درباره خواب خیلی جالب توصیف کرده !(تو پستهای بعدی حتما می نویسم !)

این جمله اش هم خیلی عمیقه و خیلی جالب:

می بینی سلام گفتن به کسی که سلام را می فهمد ،

چه قدر مشکل است !

واقعا همین طوره !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:17 بعد از ظهر | 86/07/06آرشیو نظرات

به من بگو ! فرزانه ی من !

تو کتاب حسین پناهی یه قطعه ی طولانی به نام تابوت هست که خیلی جالب و خوندنی !

یه جمله داره که من واقعا خیلی دوسش دارم ! چند بار تو طول قطعه تکرار می کنه:

به من بگو !فرزانه ی من !(از این لفظ خوشم می یاد .مامان و مادربزرگم گاهی به کار می برند !و وقتی تو این شعر دیدم خیلی کیف کردم !شاید چون دوست دارم مخاطبش من باشم ! )

دیروز تا حالا چند بار این شعر طولانی را خوندم !

به من بگو !فرزانه ی من

----------------------------------------------------------------------------------

اگر ستاره ها معتاد تفسیر نبودند،

چه راحت می شد از آنها پرسید که

حالتان چه طور است ؟

به من بگو!فرزانه ی من !

چرا ستاره ها به تفسیر معتادند ؟

حق با تو بود!

می بایست می خوابیدم !

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است !

...

کاش تنها نبودم !

-------------------------------------------------------------------------------

جواب من :

ستاره ها به تفسیر معتادند تا تو هیچ گاه آنها را تنها نذاری و همیشه در حال پیدا کردن راه حلی برای پرسیدن این سوال باشی

حالتان چه طور است؟

می بایست می خوابیدی

اما چه خوب شد که بیداری!

آنچه که خواب تو را آشفته کرده بیداریه مرا ویران ساخته !

بگیر آسوده بخواب بی درد غصه

من هستم !بخواب !

تو تنها نیستی !

ستاره ها از تو بیشتر از خوشه های گندمت خوششان می یاد

تو تنها نیستی!

آسوده بخواب !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:11 قبل از ظهر | 86/07/05آرشیو نظرات

تنها ماندند!!!

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

که به دنیا آمدند،

خندیدند،

گریه کردند،

آرزو داشتند،

تلاش کردند،

عاشق شدند،

بیدار ماندند،

ترسیدند،

خوش حال شدند...؟

چند نفر نام ببرم،

زن یا مرد فرقی نمی کند،

که بودند،

رنگ ها را می شناخته اند،

سفر رفته اند،

گل ها را بو کرده اند،

در مرگ دیگران گریسته اند،

خیس باران شده اند...؟

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

بدهکار بودند،

می ترسیدند،

می ترسانند،

که اسم داشته بودند،

زندگی کردند،

و مردند...؟

بی آنکه تو حتی اسمی از آنها شنیده باشی

عاشق شدند،

شکست خوردند،

نامه نوشتند،

نامه گرفتند،

آواز خواندند،

گریه کردند،

و تنها ماندند ...

زنده یاد حسین پناهی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:18 بعد از ظهر | 86/07/03آرشیو نظرات

چرایی= چگونگی!

سلام !

خوبید؟

من که این روزها حسابی با کمبود خواب مواجهم !

برنامه ی کلاسهای دانشگاه خیلی نامرتب به قول استاد ریاضی تنکه (ت ون با ضمه تلفظ بشه ).کلی وقتم ناچارا تو دانشگاه هدر می ره تازه روزهای فرد بعد از دانشگاه بدو بدو باید برم باشگاه که این برنامه برا ماه رمضان و روزه داری خیلی سنگینه و واقعا داره بهم فشار می یاد اما چاره ای هم نیست !(تازه از ۷ مهر هم ان شا ءالله کلاس زبان شروع می شه )دیگه وا وی لا !اما خوب این شرایط زود گذره و به خودی خود عادی می شه چون انسان به همه چیز عادت می کنه و کنار می یاد .اولش شاید سخت باشه و فشار بیاد اما خود به خود تنظیم می شه !ان شا ءالله !

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

دانشگاه یکم مثل دبیرستانه اما موذب تر !

در کل بد نیست .گاهی خیلی کسل آمیز می شه ! مخصوصا سر کلاس زبان عمومی (۴ ساعت پشت هم زبان عمومی اونم از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر !)آخراش به زور چشمم را باز نگه داشته بودم .۵ دقیقه بیشتر طول می کشید جدی جدی خوابم می برد !

بدتر از اون هر کلاس ما تو یکی از ساختمانهای دانشگاه و هر ساختمانی هم یه گوشه ی دانشگاه ۶۳ هکتاری است !(مینی بوس هم داره برا کل مسیر ساختمانها اما اینقدر شلوغه که من پیاده روی را ترجیح می دم!)

کلی هم هرروز پیاده روی می کنم اونم از نوع سختش .خیلی انرژی می گیره .چون همه ی مسیر سربالایی !(قاعداتا پایین آمدنش راحته ! )

و واقعا

هر کس چرایی زندگی خود را یافته با هر چگونگی خواهد ساخت !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:23 بعد از ظهر | 86/07/02آرشیو نظرات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد