my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

اردیبهشت ۸۷

مقدمه ی ناپایداری !!!

سلام !

خوبید؟

تو شیمی آلی می خونیم برای گذشتن از یه حالت پایدار و رسیدن به حالت پایدار دیگر باید از یه مرحله ی ناپایدار و گذار گذر کرد و غیر ممکن است که بدون گذر از این ناپایداری ، به پایداری رسید !

من هم الان که می خوام از یه حالت پایدار به حالت پایدار دیگه برم باید از یه ناپایداری گذر کنم و چند وقتی به مقدمه چینی و هی تغییر ساختار بپردازم تا به پایداری مد نظرم برسم ! از این رو امروز مقدمه ایی می نویسم در خور ناپایداری !

-----------------

دوباره دیدمش .بین خودمان باشه اما ازش می ترسم از اینکه با حرفاش و نگاهش منو زیرو رو می کنه از اینکه می دونم واقعی نیست و من جدیش می گیرم و می بینمش !

نه نه نه

نمی بینمش

حسش می کنم .

خیلی خیلی به خودم نزدیک حسش می کنم . صداشو می شنوم .

ازم می پرسه می ترسی

آروم می گم از چی؟

می گه از خودت

می گم آره ! از تو هم می ترسم !

می گه :اما از مردم هم می ترسی از اینکه فکر کنند دیوانه ایی و اسکیزوفرنی داری !

بلند بلند می خندم و یه آن سکوت همه فضا را می گیره !

از سکوتم استفاده می کنه و ادامه می ده :

نترس بذار توهمات و خیالاتت جا ن بگیره و رشد کنه . مخفیشون نکن و بذار خودی نشون بدند

با ترس بهش می گم : ببین یه درخت واسه اینکه خوب رشد کنه هرسش می کنند شاخ و برگ اضافی اش را می چینند .منم باید با شاخ و برگ اضافی ذهنم مقابله کنم و مانع رشدشون بشم و الا منو به بیراهه می برند . الان مرز بین خیال و واقعیتم مشخصه می ترسم با بها دادن بیشتر، این مرز ناپدید شه و بشم یه دیوانه ی واقعی

! می خنده و می گه: آدمها وقتی کسی به نظرشون عجیب بیاد و درکش نکند خیال خودشون را راحت می کنند و می گند دیوانه است ! اما تو باید معجزه ی ذهن زیبا را باور کنی و بهش اجازه بدی تو را با خودش همراه کنه .

ترسم واقعی بود اینقدر لحن حرف زدنش تاثیر گذاره که به درستی حرفاش بدون تامل ایمان می یارم

احساس می کنم محرمه و می شه از اسرار باهاش گفت

از خوابها و اوهامات وخلسه های شبانه ام برایش می گویم .از فردی که دائما در خواب و خیال می بینمش و شبیه هیچ کس نیس .

از صداهایی که می شنوم و افکاری که به سرعت باد در ذهنم شکل می گیرندو نابود می شوند و خاکستر !

سکوت می کنه ،پشتش را بهم می کنه و راهش را می گیره و می ره ! انگار نه انگار که من داشتم حرف می زدم.

می خوره تو ذوقم !

الان خیلی دور شده دیگه حسش نمی کنم یه صدایی از دور فقط می گه یادت نره چی گفتم !

ذهن زیبا .معجزه اش .بهش بها بدم؟معجزه !

باید دید چه می کنه !بدم نمی یاد محکش بزنم .اما اگه نشد مهارش کنم چی ؟

بالاخره تصمیم خودم را می گیرم !

ذهن زیبا دست به کار شو !

دیگه از این به بعد تویی و دیوونگی هات !

اجازه داری تامرز بی نهایت ادامه بدی !

منتظر معجزه ات هستم .امیدوارم کلمات هم یاری ات کنند !

این جا تو این وب اولین جایی است که مرز بین واقعیت و خیال را نابود می کنم و می شکنم !

این منم

میم و نون خالی با ذهن زیبا !

--------------------------------------------------------------------

یه چی جالب :

پای هر پست می خوام یه موضوع جالب و عجیب غریب بنویسم که خلاقیت و نو آوری و ذهن زیبای شما هم فعال بشه


واسه همین اولین موضوع مربوط به پیشنهادهای جالب و خنده دار و موزیانه ی شما

برای زدن (دزدی از بانکه !):

---------------------------------------------------------------

پیشنهاد خودم (البته قبلا با هم فکری یه دوستان سناریوشم نوشتیم و فرار کردیم رفتیم هاوایی !!!!!البته به مقصد نرسیدیم چون قبل از رسیدن هر یکی اون یکی را کشت !!!!!!!)(با تشکر فراوان از دوست همکار و قاتل)

مواد لازم : یه پدر کارمند بانک+ یه دایی سرباز + دو تا آدم طماع !

مراحل عملیات: کلیدهاو رمزهای بانک را یواشکی از اسناد پدر برداشته به همراه تفنگهایی که دایی از محل خدمت مخفیانه آورده بود به بانک رفته و تخلیه ی موجودی می کنیم و همان شب دایی را قال گذاشته به قصد جزایر هاوایی فرار کرده و در طول مسیر به علت طماعیت یکی به علت ضربات چاقو ی دیگری در خواب و دیگری به خاطر سمی که در غذایش بود (یکی ریخته بوده )جان باختیم و پولها هم هنوز پیدا نشده !

نتیجه :این فکر آخر و عاقبت خوبی نداره !شما یه فکر جالب کنین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:15 بعد از ظهر | 87/02/3013 نظر

دوتایی تنها !


نیمکت خیسُ

لباس خیس ُ

چشمای خیسُ

گیتار خیس

آوازی از عشق

براتو خوندم

زیر بارون

پیش تو موندم


سرت رو شونم

در گوشم

گفتی دیونم

با تو می مونم

دستت تو دستم

چشمم تو چشمات

به من می گفتی شیرینه حرفات،

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات


پیش تو موندم،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم....
پیش تو موندم ،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم،هنوز میخوندم،هنوز میخوندم


آفتاب در اومد

نیمکت داغ

لباس داغ

یه عشق داغ

چشمای داغ ُ

گیتار داغ


آوازی از عشق

برا تو خوندم


زیر آفتاب

پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه میکردی مثل بارون


با تو نشستم

گریه کردم

خیلی آروم

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

پیش تو موندم

خورشیدُ روندم

دم غروب شد

هنوز می خوندم


پیش تو موندم

خورشیدُ روندم

یه باد وحشی

هنوز می خوندم،هنوز می خوندم،هنوز می خوندم


یه باد وحشی

نیمکت خاکی

لباس خاکی

یه عشق خاکیُ

گیتار خاکی


آوازی از عشق براتو خوندم


آوازی از عشق براتو خوندم


زیر طوفان

پیش تو موندم

سرت رو شونم

در گوشم


گفتی دیونم

با تومی می مونم

دستت تو دستم

چشمم تو چشمات
به من می گفتی

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات

پیش تو موندم

طوفانُ

روندم

بازم که شب شد

هنوز میخوندم


پیش تو موندم

طوفان ُروندم

یه عمر گذشت

هنوز میخوندم، هنوز میخوندم، هنوز میخوندم


یه عمر گذشت


نیمکت پیر

لباس پیر

یه عشق پیرُ

گیتار پیر


آوازی از عشق

براتو خوندم


یه عمر گذشتُ

پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه می کردی

مثل بارون


با تو نشستم

گریه کردم

مثل همیشه

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

بازم که شب شد

منوتو اینجا

هنوز نشستیم

دوتایی تنها


بازم که شب شد

منوتو اینجا

هنوز نشستیم

دوتایی تنها،دو تایی تنها،دو تایی تنهاااا

------------------------------------------------------------------------------------------------

به نظرم این معنی عشق و وفاداریه !
همیشه و تو هر شرایط و تا ابد دوتایی با هم .

درکش قشنگه .

خیلی وقته گوشش می دم شاید دوسال .

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:27 بعد از ظهر | 87/02/2712 نظر

ملاقات !!!

قسم به عشقمون قسم
همش برات دلواپسم
قرار نبود اینجوری شه
یهو بشی همه کسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم


به ملاقات آمدم ببین که دل سپرده داری
چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری
نگاهم کن دلم را عاشقانه هدیه کردم
تو دریا باش و من جویبار عشقو در تو جاری

من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم

من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

من از عمق رفاقت ها
من از لطف صداقت ها
من از بازی نور در سینهٔ بی قلب ظلمت ها نمی ترسم

من از حرف جدایی ها
مرگ آشنایی ها
من از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم

راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم

--------------------------------------------

هر وقت این آهنگو گوش می دم اشکم در می یاد . جالبه !

دیوانه ام .

شفای عاجل مرحمت فرما ! آمین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:56 بعد از ظهر | 87/02/275 نظر

معجزه حضور

سلام

خوبید؟

نمی دونم این چندوقته چم شده و چی داره بهم می گذره اما اصلا حس خوبی ندارم و خیلی بی انرژی شدم و این خیلی واسم سخته

دیشب بعد کلاس ،دایی ازم خواست اگه جایی کاری ندارم و خسته نیستم باهم بریم کتاب بخریم ،دو ساعتی با دایی خیابون گردی کردیم (کتاب نایاب بود و مجبور شدیم تمام کتابفروشی ها ی شهر را سر بزنیم آخر هم نیافتیم !)

منی که همیشه پیش تاز بودم و هم قدم دایی هی عقب می افتادم و نفس نفس می زدم اونم تو راه رفتن عادی!!! اینقدر سنگین قدم بر می داشتم که احساس می کردم یه وزنه چند تنی بهم آویزونه . بدنم روی پاهام سنگینی می کرد .طفلی دایی بیچاره با این که خودش از صبح روی دو پاش ایستاده بود و حسابی خسته بود ،کیفمو گرفت که راحت تر همقدمش باشم (تمام مسیر دو ساعته کیفمو واسم آورد !)

(معلوم نیست این مریضی چی بود و با من چه کرده که این طوری شدم . هی خستمه. وای خستم کرد .حالمو داره بد می کنه کاش زودی این علایمش هم بر طرف می شد. دیروز یه آرزوی عمیق کردم از مارجانیکا خواستم تا وقتی قراره زنده باشم انرژی کافی واسه فعالیتهامو بهم بده و اون روزی هم که انرژی ام کفاف نداد ، انا الله و انا علیه راجعون ! )

تو یکی از پا ساژها از این پاستیل فروشی ها بود (دستفروش مدرن ! )چند ماه پیش بهش گفته بودم که دوست دارم یه بار برم پاستیل بخرم اما هر بار یا عجله داشتم یا تنها بودم و نشده که برم بخرم تا چشمش به دستفروش مدرن محترم افتاد !!! راهشو کج کرد به سمتش و واسم پاستیل خرید .بهش می گم چرا خریدی ؟می گه یادمه یه روزی دلت می خواست !!!

(اصلا اونطوری که فکر می کردم نبود .یادمه نی نی که بودم یه نوع پاستیلهای خوشمزه بود که من عاشقشون بودم به هوای یاد اونها هم دلم پاستیل می خواست اما اینها لاستیک فشرده شده بود و می شد برای بکسل کردن ماشین ازشون استفاده کرد .)

کلی اتفاق عجیب دیدیم و کلی با دایی خندیدیم

-آقا پسره محترم (مو های سیخ و تیپ جوجه ای)دنبال خانوم دختر محترم راه افتاده بودن و ازشون آدرس خانه می خواستن ! دختر با یه عشوه و یه حالت بامزه ایی برگشت سمت پسره و گفت معمولا شماره تلفن می خواند نه آدرس خونه ه ه ه ه ه ه ه !!!!!!!!!!

-یه فوج دختر دبیرستانی در حال عبور از پیاده رو بودن و کلی شلوغ می کردن و به طرف ما می یومدند یه آقای کت و شلواری و به نظر متشخص هم کنار ما بود و داشت با موبایلش صحبت می کرد و معلوم بود از دست سرو صدای این فوج عظیم کلافه شده بود . یکی از دختر خانومها با صدای جیغ جیغی فریاد زد بچه ها بیان بریم از اون ور این طرف که نیست ! آقاهه هم جلوی گوشی موبایلش را گرفت و داد زد راست می گه برین از اون ور !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه پیاده رو غش کردن از خنده !(آقا از شما بعید بود !!)

تو ماشین داشتم به تمام این اتفاقات و مهربانی و دوست داشتن دایی فکر می کردم و تازه فهمیدم چقدر این دوست داشتن دایی را دوست دارم و این باعث می شه هر روز بیشتر از دیروز دوسش داشته باشم .اینکه یکی به فکر آدمه و اینقدر هوای آدمو داشته باشه ،خیلی دوست داشتنی و غرور آمیزه .و چقدر همراهی کردن باهاش انرژی آوره و دنیا چقدر باهاش قشنگه حتی خستگی و مریضی هم در وقت حضورش کمرنگ میشه و از رو می ره (وقتی اومدم خونه دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم .مامان می گفت اگه با دایی ۳ ساعت دیگه راه می رفتی هیچیت نبود ! راست می گفتن این همون معجزه ی حضورشه !)

مارجانیکا شکرت !

دوستت دارم دایی با معرفت و از ته دل برایت آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم همسری لایق نصیبت بشه و تو هم لایق همسرت باشی

-----------------------------------------------------------------------

از ماه دیگه تصمیم دارم یه جور دیگه بنویسم . دلیلش واسه خودم منطقی و دوست داشتنیه و امکان داره به نظر شما مسخره بیاد .

یه جور ابتکاره و می خوام نهایت تلاشم را بکنم که گیرایی لازم را داشته باشه. امیدوارم موفق بشم .

یه رویای قشنگ با اون طرز نوشتن شاید جان بگیره و جاودانه بشه ! شاید . همه تلاشم همینه !
صبر کنید مطمئنا غافلگیر می شین

دلیل و توضیحی قانع کننده برای شما ندارم و نمی دونم در مقابل چرای شما چطور اون چیزی که تو ذهنم می گذره و باعث این تصمیم شده را بگم .اما یه حس درونی قوی منو به این کار ترقیب می کنه .یه حسی که شاید واقعی باشه و شاید تخیلی اما من بهش لبیک گفتم چون زیبا بود و خواسته دلم و دلنشین روحم حتی اگه به نظر دیگران مسخره بیاد

صبر کنید .شروعش نیاز به اندیشه کافی داره و باید روش تمرکز کافی داشته باشم !

موفق باشید !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:57 بعد از ظهر | 87/02/2611 نظر

حکایت اندر حکایت !

به صد مرگِ سخت ،

به صد مرگ سخت تر

در زندگی لحظاتی هست

که به صد مرگ سخت تر می ارزد..

چهار شنبه :

از صبح و بعد از تصمیم به دفاعیه حالم بد شد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و نا خودآگاه اشکم در می یومد اصلا حوصله هیچ کسو نداشتم و همه فکر و ذهنم شده بود شب و دادگاه ! تمام مسیر دانشگاه را تو فضای احتمالی شب طی کردم و هی نگران شب بودم ! مارجانیکا به فریادم برس ! تازه احساس محکومانی که منتظر حکم و اعدامند را درک می کردم و چقدر این حس انتظار همراه با ترس، وحشتناک تا شب هر لحظه به چشم من صد سال گذشت .

تا شب و شروع دادگاه

اصلا فضا به دادگاه نمی خورد !خیلی دوستانه بود و من اجازه داشتم اول صحبتو آغاز کنم و این خیلی سخت تر بود حتی با اون فضای دوستانه وقتی تو سخنران باشی هم سخته !اونم وقتی به درستی حرفهایی که می زنی مطمئن نباشی و ندونی عکس العمل، در مقابل حرفات چیه ؟

با هر فلاکتی بود شروع به گفتن کردم و زیر چشمی عکس العمل قاضی را دنبال می کردم .

حس وحشتناکی بود

تلخ بود ،زجر بود ،زهر بود !

گفتنی ها را نصفه و نیمه گفتم و نگفته هایم را همراه بغضم قورت دادم و از اون لحظه به بعد من شنونده بودم و قاضی امر قضاوت را به خودم سپرد

برایم از ناگفته هایم می گفت و ازم می خواست منطقی قضاوت و مقایسه کنم .و احساساتم را برای ساعتی خفه کنم

تمام ناگفته های احساسی من را با منتطق خاص و دوست داشتنی به صحنه آوردن حالا من بودم که باید قضاوت می کردم

همیشه حق با حقیقت است !
همیشه حق با منطق است !
همیشه آدمی در مقابل حق و حقیقت تسلیم است

و من نیز خود به خواست خود تسلیم شدم !

محکوم نشدم اما مردود شدم !از دید خودم و تو تمام مرورهایم مردود بودم !

جرمم منو حسابی به فکر وا داشت از نظر قاضی،جوونی وبی تجربگی و مهربانی و ساده دلی و اندیشه ی همه مانند من اند و سن و افکار مقتضای سن و اینکه من عاقلم و تمام تصمیماتم عاقلانه است جرم بزرگی است

جرم که نه عامل سقوط بزرگی است

بعد از اتمام دادگاه .احساس سبکی خاصی دا شتم معجزه بی بال و پر پروازو با تمام وجود حس می کردم

حکمم کلی حرف حساب بود که باید شخم بزنم و زیرو رو کنم و بهشون عمل کنم تا دیگه محکوم نشم

نمی دونم نتیجه دادگاه چی شد ،خوب بود یا بد،اما به نظرم گاهی دادگاه لازمه تا آدم بفهمه عملکردش چه جوری بوده ؟آیا به اون چیزی که عمل کرده پایبند و می تونه ازش دفاع کنه یا نه؟

من به نظر خودم کارم درست بود و اما بعد از قضاوت ، فهمیدم داشتم زیاده روی می کردم و برای چیزی که ازش مطمئن نیستم بیش از اندازه تلاش می کردم و خودمو و شخصیتمو به خاطر هیچ زیر سوال می بردم

باز مارجانیکا به فریادم رسیده بود .باز منو با الطاف و نعمتهایش شرمنده کرده بود

من مدیون خانواده و بزرگیشونم و سپاسگذار مارجانیکا ،یه میلیارد سال هم نماز شکر بخونم به خاطر حضورشون از مارجانیکا تشکر کنم باز هم کم است

مارجانیکا شکرت

----------------------------------------------------------------------------------------------

می خواستم را جبه داداشی بنویسم الان حوصله اش نیس فقط به ذکر خواسته با مزه اش اکتفا می کنم تا بعد ها سر یه فرصت یه پست راجبه اینکه چرا این خواسته را داره و اصلا چی شد که اینو گفت بنویسم

چند وقت پیش داداشی بعد از دو جلسه 2 ساعته مقدمه چینی ازم خواست تا واسش یه دوست دختر با قیافه خاص و درس خون پیدا کنم که ترجیحا نخواد حرفهای عشقولانه بزنند و (اگه هم مایل بود از قبل بدونه که هرچی ایشون(داداشی) عشقولانه می گند دروغه !که بازی نخورند ! چون قرار فقط دوست باشند )حضور ایشان صرفا برای کلاس در مقابل دوستانش است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!واسم خیلی عجیب بود اما با شناختی که ازش و محیطی که توشه دارم خواسته اش خیلی منطقی به نظرم اومد هیچی نگفتم (دعواش کنم و .. )! دو روز بعدش اومده به من می گه :تو غیرت نداری و الا می زدی تو سرم که این چه خواسته ایی ،نه اینکه راهنمایی کنی و طریقه رفتار یادم بدی !!!!!!!منم بهش گفتم تو درک کافی نداری ،حالا نه افتادم دنبال دوست دختر برات ، اون حرفهایی هم که زدم چون طرفم که شما باشی نیازش بود !درک محیطی که توشی و درش این نیاز احساس می شه زیاد سخت نیس کافیه یکم دقت کنی و اون موقع می شه به تو هم حق داد که این نیازو یدک بکشی هر چند می دونم و می شناسمت و واسه همین گیر بهت ندادم

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

پنجشنبه یهویی ساعت ۳ بعد از ظهر عمو مهربان تماس گرفتن و گفتن تا ۲ ساعت دیگه وسایلتون را جمع کنین یهویی تصمیم گرفتم ۵ شنبه جمعه را بیرون شهر باشیم ما هم اجابت کرده و راه افتادیم !
سفر یک روز و نیمه ی فوق العاده ایی بود (شرح سفر را چند روز آینده تو اون وبلاگ خواهم نوشت ،همراه با عکس )کلی خوش گذشت ! برای چیدن کرفس کوهی ۵ ساعت کوه نوردی کردیم آخر دست هم به جای کرفس مار گرفتییم .

بعد از سفر و بازگشت به خانه و کلی برنامه ریزی واسه شنبه و دانشگاه

نیمه شب از دل درد از خواب پریدم تا صبح حالم بهم خورد و درد داشتم صبح زود به بیمارستان رفتم و بعد از معاینه و آزمایش بستری شدم

وقتی دکتر فشارمو گرفت (روی ۷ بود ) با تعجب بهم گفت: تو چه جوری زنده ایی ، قاچاقی ؟

کلی سوراخ سوراخم کردند (۳ تا سرم و ۴ تا آمپول و آزمایش خون ،تازه برا یکی از سرمها سوزن کلفت بود و رگم تحمل نداشت و خون برگشت کرد و مجبور شدن یه بار دیگه با یه سوزن نازک تر بهم وصلش کنند (پرستاره اومد تا دید برگشت کرده گفت تو درد حس نمی کنی که این اینطوری شده ؟ گفتم آره درد داره گفت چرا پس هیچی نمی گی ؟گفتم فکر کردم ماله خودشه !!!!!!!!!!!!گفت از این به بعد درد داشتی یه آه و ناله کن شاید ماله خودش نباشه !!!!!!!!!)

آزمایش ها میزان میکروب و عفونت بدن را بالا نشون می داد و دل درد و ناتوانی در راه رفتن همه به نفع آپاندیس بود (لوک خوش شانسم دیگه ! تو این امتحانها و بعد از اون مریضی ،فقط آپاندیس کم بود !)

۳ تا دکتر +یه جراح معاینه ام کردند همشون مشکوک بودن و نمی تونستن دقیق تشخیص بدن که آپاندیس یا نه !چون دل دردم مدام نبود و با وقفه هی درد می گرفت هی آروم می شد .جراح می گفت شاید از اوارض بیماریم باشه و الان بعد ۱۰ روز باز بدنم ضعیف شده وتب کرده و عکس العمل نشون میده و باید چند روز صبر کنم اگه دردش ساکت نشد آپاندیسه !!! (وای نه ! مارجانیکا نخواد !)

تا ساعت ۶ بعد از ظهر تو بیمارستان بستری بودم . پرستارها طفلی هی می یومدن بالا سرم و از سن و سال و اینکه چی شده می پرسیدن

یکیشون در عین جدیدیت خیلی مهربان و دلسوز بود وقتی واسش گفتم دیروز این همه کوهنوردی کردم و هیچیم نبود و اگه آپاندیس باشه این ترم مشروطم چون این هفته هر روز میان ترم دارم یه نگاه خوشحال بهم انداخت و بعد اخماشو تو هم کرد گفت بعد یه مریضی سخت این همه پیاده روی و کوه نوردی می خوای بدنت هم دووم بیاره و این طوری نشی؟ انشا الله از عوارض مریضیته و آپاندیس نیس

وقتی اومدم خونه داداشی می گه دیروز هر چی بهت می گم نیا ، هیچ دختری نمی تونه این همه راهو بیاد تو باز راه خودتو گرفتی و هیچی نگفتی اینم نتیجه اش اگه تا اون بالا بالاها اومده بودی که الان مرده بودی (یه قسمت راهو (حدود ۱ ساعت )را نذاشتن من برم و برگردوندم )

اما خداییش بعضی اتفاقها هست یه بار تو زندگی آدم رخ می ده و حیف از دستش بدی ،این همه کوه و دره و تپه و چشمه و اون هوای پاک و لطیف و جک جونورهای عجیب را دیگه کی فرصت می شد خودم طی کنم و ببینم و لذت ببرم ؟؟

نمی ارزید به این همه اذیت و نگرانی دیگران و خانواده و بی خوابی شبانه اشون بعد از اون خستگی سفر اما خب من که پشت دستمو بو نکرده بودم که این جوری می شه .

خیلی بد شد

حالا دفعه بعد که یه همچین جاهایی می خواند برند همین اتفاقو بهانه می کنند و نمی ذارند من برم (زهی خیال باطل .باز هم هرچی بگن نیا ،هیچی نمی گم و پشتشون راه می یوفتم و می رم ! )

پ.ن ۱: من اولش فکر می کردم مسموم شدم چون اونجا یه پیرزن دهاتی تنها بود ، هی به من شکلات می داد و من هم روم نمی شد نگیرم و می ترسیدم ناراحت شه ،می گرفتم و بعد هی اصرار اصرار که بخور من سیدم و ....احتمال دادم شکلاتها از تاریخ گذشته بود و مسموم شدم

اما دکتر گفت مسمویت نیس .خیلی ناراحت شدم از اینکه مهربانی پیرزن را زیر سوال بردم .طفلی فقط محبت داشت و از بزرگی روح و قلب پاک و مهربانش بود (عکس خودش و خونشو اگه شد می ذارم تو اون وبلاگ ) مارجانیکا منو ببخشه .

پ.ن ۲: واقعا خدا قوت می خواند این پزشکها و پرستارها . هر کاری سخته اما این کار علاوه بر سختی و بیداریهای شبانه اش مسئولیت بالایی داره و با یه تشخیص اشتباه ،ممکنه خدایی نکرده یکی از دست بره

خدا قوت ومارجانیکا پناهتون

پ.ن ۳ :الان دوباره نیمه شبه و باز از درد از خواب پریدم اما دردش قابل تحمله و ماله خودشه انگار !!!!!!!

موفق باشید

!! نوشته شده توسط چیستا | 4:54 قبل از ظهر | 87/02/2219 نظر

روان پریشی !

سلام

خوبید؟

نمی دونم چی شد و چی می شه

نمی دونم هم اصلا کارم درسته یا نه

اما منتظر یه طوفان بزرگم

امشب دادگاه دارم

قرار محکوم بشم و من باید از خودم دفاع کنم

چه شبی امشب

واسم دعا کنید

به مارجانیکا قسمتون می دم دعام کنین

آمدنم به رای این دادگاه بستگی داره

شاید محکوم بشم به حبس ابد

فقط کاش قاضی تحمل شنیدن حرفایم را داشته باشه

امشب گستاخم

برام مهم نیس چی می شه و رای چیه مهم اینه که حقیقتو می گم و پاش می ایستم

هر چی بشه ،بشه

وای ترس همه وجودمو گرفته اما مرگ یه بار شیون هم یه بار !

من برای هیت دادگاه بیش از رای و نتیجه نگرانم

شاید دید ها عوض بشه

برای هیچ می چنگم چون چیزی نیس که بخوام و کسی نیس که پشتم باشه و وکیلم و ازم دفاع کنه

فقط خودمم و بس !

هر چی بدی کشیدی تقصیر این دل تو و تقصیر سادگیته !

حقته !

جام زهر هم نوش جانت

گوارای وجودت !

نمی دونم بهایی که می دم می ارزه یا نه اما باید پرداخت بشه

من محکومم به چه جرمی نمی دونم اما همه حق دارند و به شاکی بودنشون حق می دم به خودم هم حق می دم کاش منطق راهی برای مشکل پیدا کنه

لعنت به من

--------------------------------------------------------------------------------------------------

این روان پریشی و آشفتگی منه

واسم دعا کنین

شاید اصلا اشتباه کردم و محکومیت حقمه

اما همیشه فکر می کردم راهم درسته و هدفم متعالی و واسه همین هم حاضرم گستاخ بشم و از خودم دفاع کنم و حرفهایی بزنم که تا امروز به زبان نیاوردم و ...

اگه بفهمم اشتباه می کردم اگه بفهمم خطا بوده اگه شأنم را بی دلیل زیر سوال برده باشم اگه نگفته هایم را بی دلیل بر سر زبان بیاورم

وای

مرگ هم کممه

خودم تمامش می کنم .

دعا کنین

مارجانیکا واسه بنده هاش بد نمی خواد

کمک

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:19 قبل از ظهر | 87/02/1816 نظر

...پر...!!!

کلاغ پَر

گنجشک پَر

چراغ ایوونم پَر

تو هم...

تو هم پَر !

تلخ می شود دهان روح

به وقت بیان حرف های بی معنی !

کتابو که برداشتم یه چی هم همراهش اعلان سقوط کرد همین جور که محو کتاب بودم خم شدم و از فرش به عرشش آوردم و .با دستام یه قاب گوشتی واسش ساختم و محوش شدم .محو خودش که نه، محو آنچه گذشت !نا خودآگاه ...اشکام تو کوچه پس کوچه های گلوم گم می شه و می شه یه بغض سنگین غم بار .

یه حس عجیب یه حالت خاص

ما آبستنیم !

در اندرون ما

کودکی پیوسته زار می زند!

گاه که خیلی جدی می شویم

در بحث ها و مجادله ها

دستان کوچکی از درون

دلُ روده ی ما را چنگ می زند

یاده یادها می افتم یاده سردرگرمی و کوچه گردی ها و دور زدنهای بی هدف یادکوچه فرشادی و فکر می کنی قیمت یک دست از این مبلمانها چقدر باشه ؟ یاده طبق ی دوم و فضای ۳ نفره و سکوی خاکی و مانتوی خاکی و منه خاکی !یاد خرید این یادواره .یاد کلا س اندیشه و دزدکی حرف زدن و صدای باد و شور صدات و گرمی نفسهات و پرتی هواست و به قول استادت مگه عاشق شدی ؟؟

یاده شب و پتو و واکمن و صدای گیتار .

واکمنم را بر می دارم نوارو از تو کاور در می یارم می ذارم توش و گوشیهاشو می ذارم تو گوشم دکمه play را فشار می دم !

مثل همون شب

اشکم راه گلو را پیدا می کنه و جاری می شه . یاده پیامی می افتم که اون شب و تو اون حال و گریه های من چقدر امید وار کننده بود و دوباره یادم می یاد که چقدر تسلیم عشق فوق العاده است !

تک تک حرفها دوبارهُ دوباره تکرار ُ تکرار می شه !و من در عجبم که چطور من واو به واو حرفهایت را از برم .

آنچه که گذشت دیگه بر نمی گرده و اتفاق نمی افته فقط تو ذهن تکرار تکرار می شه

آهنگ پس از باران مثل بعد از بحران می مونه ومن پرت می شم به اون روزها و دوباره تکرار می شم !

صدای خلا و بالاپریدن دکمه ی play

دوباره از نو، نو شدن و میرم طرف دیگر نوار !

تصمیم داشتم دیگه هیچ وقت گوشش ندم اما باز دوباره بعد از چندین هفته باز من ........

غرق می شم تو خاطرات و مرور می کنم سطر به سطر !ورق به ورق ،دفتر به دفتر

وباز از خود بودن بی خود می شم .

حال و هوای آرزو تمام وجودمو در بر می گیره اما...

یهو دلم خالی می شه و به خودم می یام

یادم می یاد هیچ کس نیس و فقط یه ستاره تو پنجره ی اتاق هست که ماله منه .جانشین همه ی غایب ها.

از دار دنیا منمُ یه ستاره !

دکمه stop را میزنم و واکمن سر جاش می ذارم و میرم تو حیاط و به آسمون خیره می شم

یه لبخند به ستاره می زنم و بهش می گم شب خوش انگار دلخوره .می دونم هم از چی دلش گرفته

یه نگاه به دور و بر می اندازم و دلم هوایی می شه ،همه جا تاریکه و ساکت، همه خوابند .(چراغ ایوونم پر!)بر ترسم غلبه می کنم به هوای دلم روی ایون دراز می کشم و با خودم می گم انشا الله سوسکها هم خوابند.

الان درست زیر ستاره ام .بهش میگم از چی می ترسی؟ تو الان محرم اسرار منی و با راز من آمیخته .هر زخمی زمان می خواد تا بهبود پیدا کنه .هر یادی زمان می خواد تا فراموش بشه زمان یه حلال قویه .برای من همون روز تمام شد این حال و هوا هم از رو دلتنگیه و بی هدفه .دور دست ترین تنهایم نترس ! تو ستاره ی منی و من هواتو دارم.خوبه که تو هستی . خوبه که تو گوشی همه چیز و همه کس الان عادیه فقط من و تو غیر عادیم و آروم زمزمه می کنم

از دار دنیا منمُ یه ستاره
اونم که میخواد بره تنهام بذاره
هرچی که میگم نرو فایده نداره
میخواد دلم رو به زانو در بیاره
برای هرچیز یه بهونه میاره
تا میگم آخه میگه آخه نداره
میگم بیا تا یکی باشیم دوباره
آهسته آروم میگه نه با اشاره
پیشش میشینم تا بتونه دوباره
گذشته ها رو باز به خاطر بیاره
یادش بیاریم دل عاشق بیچاره
تو دنیا چیزی نداره جز ستاره
پا میشه میره منو تنها میذاره
با رفتنش رو دل من پا میذاره
از ابر چشمام بارون غم میباره
طفلی دل من که شده پاره پاره
من بی ستاره همه عمرم تباهه
روزای عمرم همه رنگ سیاهه
دونه به دونه نفسام بی ستاره
حتی یه ذره بوی زندگی نداره
بی اون نمیخوام دیگه زنده بمونم
جز اون نمیخوام واسه هیچکس بخونم
میرم یه گوشه تک و تنها بمیرم
شاید بتونم کمی آروم بگیرم

آروم بلند می شم و همین جور که دسته ی در تو دستمه رو به سمت ستاره بهش می گم: روزی تو ز من گر جدا بشوی ،با غیر دلم آشنا بشوی بی وفایی ...در کنار من بمان ور نه تو را تهمت زنم محرم اسرار من با راز من بگریخته .

این یادت نره شب بخیر !

از لای در غافلگیرش می کنم ،یه چشمک می زنم و می گم داشت یادم می رفت یادت نره ...!

خودم از دیونه بازیهام خندم می گیره و پاورچین پاورچین میرم به صرف لالا !

-----------------------------------------------------------

پ.ن ۱:دلخوشم واسه خودم ! واسه خودم زندگی می کنم همین جوری ! جدی نگیرید

پ.ن۲: حالم خیلی بهتره و از فردا می تونم برم دانشگاه انشا الله ! هوراااااااااااااااااااا

پ.ن ۳:وای نه ! هوراش کجا بود ؟بدبخت شدم ۵ شنبه امتحان ریاضی دارم و هیچی بلد نیستم واسم دعا کنین

پ.ن ۴ :مارجانیکا جونم شکرت . خیلی باحالی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا(یاده حسن گلاب افتادم تو فیلم حلقه سبز .این دیالوگو خیلی دوسش دارم )

پ.ن۶: کاش برای قضاوت راه رفتنم .کفشهایم را امتحان می کردی .

پ.ن۷: واسه من ستاره واقعی خیالی فرقی نداره مهم اینه که مالکیتش دست منه !ما نسبت به اونکه اهلیش می کنیم مسئولیم .

پ.ن۸: جدی نگیرین ! اینا اثرات خانه نشینی و صرفا بهونه گیری الکی هستش و ارزش قانونی دیگری ندارد

پ.ن۹:خدا رو شکر می کنم برای دلتنگی این روزها ، چون این یعنی من دلی دارم

پ.ن۱۰: دلم می خواد کوله بارَ مو ، یادگارَمو ، روی مادیون بذارُم
توی یه شب سیاه ، پشت به خیمه ها ، سر به بیابون بذارُم
تا کی اسب هِی کنم ؟ راهی طی کنم ؟ توی دره ها بخوابُم
پیِ گله ای بِرُم ، شیری بخورُم ، پیش بره ها بخوابُم
--------------------------------------------------------------------------

الان دانشگاهم !امتحان ۵ شنبه به خاطر کنکور فوق کنسل شد !هوراااااااااااااااااااااااااااااااا(کور از خدا چی می خواست؟ دو تا چشم بینا !!!!!)صورت مسئله فعلا پاک شد اما چه فایده !....خانه از بیخ ویران است

کیتی و مریم جون نیستن و شهلا و زهرا هم سرگرم تلفنو صحبت و اس ام اس و دوست... !!! منم حوصله ام سر رفت اومدم سایت می خواستم پست جدید بنویسم حسش نیس هی تو همین پست مطلب اضافه می کنم وهی پاک می کنم . هی می نویسم و پاک می کنم

دوشنبه !امروزم دوشنبه است و من بی دلیل و بی بهانه از دوشنبه خوشم می یاد .

دیشب داداشی یه چی گفت و یه خواهش ازم کرد با حال بود ! پست بعدی اختصاصی راجبه داداشی و خواسته اش می نویسم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:57 قبل از ظهر | 87/02/1536 نظر

خروس بی محل !

سلام

خوبید؟

از همه زندگیم افتادم .لعنتی !

خروس بی محل !

امروز نتونستم برم دانشگاه

همه بدنم درده .نمی دونم چرا هی قیافه غم زده دکتر می یاد جلو چشمم و ته دلم یه جوری میشه

دیشب اصلا نتونستم از درد بخوابم بیچاره شدم

صبح زود هم اولین کاری که کردم سرچ کردن راجبه بیماری زونا !

وقتی فشار عصبی روی آدم زیاد باشه و یا سیستم دفاعی ضعیف باشه زونا بروز می کنه اونم در سنین بالای ۵۰ سال !(پس من باید پیری زود رس گرفته باشم ! ) تازه احتمال گرفتن زونا برای کسانی که در کودکی آبله گرفتن خیلی خیلی کم و نادر است ! (تازه اگه زیر ۱ سال باشه امکان داره بازم بگیره من که ۴ سالگی گرفتم ! )

اگه در ناحیه صورت و گردن باشه امکان داره بینایی را از دست بدی(من علاوه بر صورت و گردن تو سرم پر شده اصلا نمی تونم موهامو شانه کنم .از درده زیادش گوشهام می گیره !)

من نه تب کردم نه ..(اصلا انگار سیستم دفاعیم خواب تشریف داشتن که هیچ عکس العملی نشون نداده ! تب نشانه ی مبارزه است وقتی تب نیس یعنی مبارزه ای نبوده حتما ! )

مارجانیکا نصیب دشمن آدم نکنه . بد دردیه ، کلافه کننده و خیلی زجر آور

با این اوصاف دکتر طفلی حق داشت غم زده نگام کنه و من خیلی روحیه ام بالاست و امیدوارم که با این درد وحشتناک باز حوصله دارم و نشستم دارم اینجا بیماری را شرح و توضیح می دم واسه خودم !

دایی چند وقت پیش بهم گفت تو با این شرایط زندگی که واسه خودت ساختی تا ۲۵ سالگی نمی کشی یعنی میشه تولد ۲۵ سالگیمو ببینم ؟

می نویسم تا بمانم یادگار ! تنها دلیل نوشتنم neverway

چه فرقی می کنه آدم تا کی زنده باشه و کی بمیره مهم اینه که تا وقتی زنده ایی یه عالمه خاطره خوب با دیگران داشته باشی که بعد مرگت همه به خوبی ازت یاد کنن

(اما جدی جدی فکر مردن یکم ترس داره ها ، اینکه کلی کارها و برنامه واسه آینده ات داشتی و چقدر آرزو ا ؟حالا کی قراره بمیره ؟ من که حالا حالا ها زنده ام اینم یه بیماری الکیه که می خواد حاله منو بگیره و از کار و زندگیم بندازه ! به درک ! من هم حالشو می گیرم و اونو از پا در می یارم ! بچه پرو اصلا از آدم نپرسیده وقت داری مریض بشی یا نه .همین جوری بی دعوت پاشده اومده تو بدن من جا خوش کرده وا لا ! )

آی ی ی ی ی ی ی ی داره جز می زنه دردش غیر قابل تحمله دلم می خواد داد بزنم آی ی ی ی ی ی ی

اینم یه توضیح کامل راجبه زونا (همراه با عکس )

اما مارجانیکا را چه دیدی ؟

نباید فرصتها را از دست داد

اگه به کسی بد کردم یا از دستم ناراحته امیدوارم منو ببخشه و حلال کنه

همیشه خوش باشید و خندان و شاد

وصیت من :جوونها خوش باشین .این یادتون نره !

(حالا حالا هستم در خدمتتون اگه مارجانیکا جونم اجازه بدن . قرار نیس جایی برم اینها را هم گفتم واسه اینکه کار از محکم کاری عیب نمی کنه و تازه خب ،طلب بخشش کردم مگه آدم فقط دم مرگ طلب بخشش می کنه؟)

ای وای زندگی و درس وکارهامو بگو که رو هواست ! بدبخت شدم ! دعا کنین مشروط نشم !

مارجانیکا به دادم برس . کمک

-------------------------------------------------

پ.ن ۱: بابا من زنده ام هنوز ! اگه مردم بی خبرتون نمی ذارم سپردم به کیتی خبرتون کنه

پ.ن ۲: چقدر الکی شلوغش کردم تقصیر این آقا دکتره بود با این نگاه کردنش ،امروز باز قراره برم یه دکتر بهتر !ببین یه نگاه چه می کنه !!!!!!!!!!!!!

پ.ن۳: من عاشق جاودانگیم

پ.ن۴ : مواظب خودتون باشین .

پ.ن ۵: قدر سلامتی خودمون را باید بدونیم (هان تا یه چی را از دست می دیم قدرش می یاد دستمون که چقدر خوب بود عزیز بوده )و باید با حرص و استرسمون مقابله کنیم (من توقع داشتم قلبم ایست کنه و تمام از بس چند وقت بود درد می کرد حالا تبدیل شده به زونا ی دردناک .والا من راضی بودم به همون توقف قلب .این دیگه چه دردیه دچارش شدم .

پ.ن ۶: این ها هی درده من که می گم درده اعضای محترم خانواده فکر می کنن من دارم خودمو لوس می کنم .مامان خانوم می گن قبلنها به درد خیلی مظلوم بودی و این همه مریضی سختر گرفتی صدات در نیومد حالا چرا خودت را لوس می کنی . بابا به مارجانیکا قسم درده .یه نقطه بدن هم که نیس همه جاشه هیچ جوره هم ساکت نمی شه باز بگین من می خوام خودمو لوس کنم !(لوس ندیدین ! آدم یه عالمه درد بکشه و فقط یه چند بار بگه وای مامان داره می سوزه ببین اینجا هم زده بعد می گن لوسی ! عجبا !

پ.ن۷: خداییش خوب لوس بازیه دیگه .

پ.ن۸: عین نی نی ها شدم هی غر غر می کنم و نق می زنم و بهونه می گیرم .شما هم متوجش شدین ؟

پ.ن ۹: خروس بی محل حسابتو میرسم که منو از کار و زندگی نندازی .

پ.ن۱۰: مادربزرگ می گه چشمت زدن .از بس شیطونی و ورجه ورجه می کنی !!!!!!!( یادشون رفته که بادمجون بم آفت نداره .

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:36 قبل از ظهر | 87/02/1022 نظر

عنوان ندارد !

سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

روزگار من هم بدک نیست (مارجانیکا را شکر )

این ترم را مارجانیکا فقط باید کمکم کنه و به خیر بگذره (شما هم واسم دعا کنین و الا بدبختم )

درسته خودم بی عقلی کردم و صفری عمل کردم اما خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد جز تلاش و دعا و امیدوار بودن به لطف رب

مکان کلاس زبان من با کلاس زبان دایی ۲ تا خیابان فاصله داره و واسه اینکه با هم بریم و بیایم ساعت و روزهاشو یکی برداشتیم .

همراهی با دایی واقعا سعادته .کلی به آدم انرژی می ده و باعث امیدواریه

سعی می کنه با من انگلیسی حرف بزنه که روم باز بشه و تلفظم تقویت بشه (مشکل بزرگم تو زبان تلفظ و استرس )

دیروز بعد کلاس ازم پرسید :how is up ؟

منم نمی دونستم در جواب این سوال باید چی بگی واسه همین باز از خودم ابتکار به خرج دادم گفتم :healthy and healthy lider!!!!!!!

یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده !

حسابی آدمو شرمنده می کنه. نمی ذاره من کرایه حساب کنم . یه چند بار خواستم به زور حساب کنم نذاشت و گفت: وقتی با یه gentle man و خوش تیپ بیرون می یاند دست تو کیفشون نمی برند . (خوب دروغ که نمی گه .بزنم به تخته خوش تیپ )یه نگاه بهش انداختم گفتم إ؟ نمی دونستم ! باشه .

حالا اون حساب می کنه اما من بعد کلاس می رم تنقلات می گیرم که هم به آقا خوش تیپ بر نخوره هم خودم راحت تر باشم .

دیروز تو راه براش توضیح دادم که امروز سر کلاس اندیشه ۲ یه ترم بالایی ها یه پیشنهاد کار تولیدی ( همکاری) بهم داد که در آمدش فوق العاده است و خیلی زود نتیجه می ده و میشه گسترشش داد .خیلی خوش حال شدم و استقبالم کردم ،باز داشتم بی عقل بازی در می آوردم و می پذیرفتم که یادم افتاد دیوونه این ترم تو وقت سر خاروندن نداری بعد می خوای مسئولیت کار را هم قبول کنی .گفتم الان نمی تونم اما پایان ترم دست به کار می شم و براش گفتم چقدر خوشحالم که بالاخره اون چیزی که دنبالش بودم پیدا کردم

وقتی گفت کار خوبیه و جواب هم می ده یه اطمینان عمیق تو دلم حس کردم و مارجانیکا را شکر کردم .فعلا فقط دایی می دونه ( اگه بابا جون بفهمن فکر می کنن به خاطر در آمد و پولش و ناراحت می شن و حسابی شاکی و نمی ذارند ، چون واقعا تا امروز نه تنها هیچی واسم کم نذاشتن تازه اضافه تر از اون هم در اختیارم گذاشتن و شرمنده ام کردند . حسابی ممنونشونم .مارجانیکا شکرت .این کار هم فقط به خاطر خود کفایی می خوام و اینکه دسترنج خود آدم یه چی دیگه است !) بعد که مقدمات کار را انجام دادم تو عمل انجام شده قرار می دم و از در آمد و پولش هم حرف نمیز نم و بهونه ام اینه دیدم تابستونه و بی کارم پذیرفتم !!!!خوب آدم حوصله اش سر می ره!!!!!!!!(بماند که از الان واسه تابستان رفتم چند جا ثبت نام موقت کردم تابستان بدتر از الانه اما خوب دیگه اون حجم عظیم خوندن و استرس را نداره می شه یه کاریش کرد .)

خلاصه اینم اون چیزی که دنبالش بودم .دیشب تا الان صد هزار بار مارجانیکا ی مهربونم را شکر کردم .(آخه تو برنامه ام یه سری چیز گران قیمت بود که تا ۲ سال آینده باید حتما با پول خودم می خریدم و یه پولی باید جمع می کردم واسه گلخانه و..مونده بودم چه کار کنم که ... شکرت ! )

راستی یه ایده دیگه هم دارم (مربوط به وقتیه که گلخانه ام حسابی گرفته ،و اسه عرضه مستقیم و گل فروشی ام .انشا الله )

برای اینکه یه گلفروشی استثنایی بشه باید با همه ی گل فروشی های معمولی فرق کنه واسه این کار باید چند تا کار انجام بدم

۱. مطالعه راجبه رنگها و تاثیرشون بر آدمی و چیدمان رنگها در کنار هم (به هم میاند یا نه و کدوم رنگها با هم،هم خونی قشنگ تری دارند و زیباتر جلوه می کنند )و اینکه هر رنگی چه احساسی را منتقل می کنه

۲.مطاله راجبه گلها و اینکه اونها نیز هر کدوم چه احساسی را منتقل می کنند

۳. مطالعه و تحقیق راجبه افسانه و داستانهای مربوط به گلهای مختلف.مردم عاشق شنیدن رازها و افسانه ها هستند .وقتی آدم بدونه پشت یه گل چه افسانه ایی هستش .اون گلو با تمام وجودش حس می کنه و با آگاهی بیشتری به فرد مورد علاقه اش تقدیم می کنه و واسش از افسانه می گه و یه حس راز آمیز قشنگ ایجاد میشه

تصورشو بکنید شما وارد یه گلخانه می شین و گلی را انتخاب می کنید و به فروشنده می دین فروشنده در حالی که در حال درست کردن دسته گل شما هستش واستون توضیح می ده که این گل نشانه ی فلان چیزه و یه افسانه هست که می گه هر کی این گلو تقدیم .....................حافظا

اون لحظه چشمای گرد شده و حالت ذوق زده و متعجب شما و احساستون راجبه دونستن یه راز و افسانه واقعا دوست داشتنیه

(یه چی بگما اینها همه ایده است کسی هم از آینده خبر نداره و اینکه چی پیش می یاد و شرایط چی میشه .همه این خواسته ها و ایده ها رو هواست و ممکنه هیچ گاه تحقق پیدا نکننه اما از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیس !بلکه رواست اونم چه جور !!!!!!! )

موفق باشید .

--------------------------------

پ.ن۱: امسال نه که سال نو آوری و شکوفایی است من هم جو گیر شدم هی دارم می شکُفَم ! (واه واه واه ،چقدر بی جنبه )

پ.ن۲: همه پستها م عنوان داره هر چی فکر کردم اسم این پست را چی بذارم به جایی نرسیدم . خوب همیشه که نمی شه پست ها عنواندار باشه یه بار هم بی عنوان واسه همین این پست عنوان ندارد !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/0530 نظر

کوچولو ی من

سلام

این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه . قسمتهایی از کتاب را که دوسشون دارم انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )

یه جوری حس مالکیت بهش دارم . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )

اگر سخنانم مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است

دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !

چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند.

آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم را سرسری بخواند.

برای فهم بزرگ‌ترها همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند

آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند.

«دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.

خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند.

این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.

فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد

دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم . نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.

آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست

غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

(یعنی دلم گرفته ! )

راستی

گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شده‌بودم

خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند

حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند... -مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟

اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...

چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید

شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»

یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

بعضی مثل پادشاه هستند

پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌دهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند اوامری که صادر می‌کنند اوامری است منطقی.

باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد

پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بلکه به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد

اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. این یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن

دستور پادشاه منطق :

خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.

شهریار کوچولو به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

شهریار کوچولو حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد

-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!

آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
-پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.

راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟

حلّال همه‌ی معماهام من.

خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست می‌گردم.

اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
-قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای..
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...

گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!

گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.

به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد. به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...

همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.

خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی...

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف بعضی قضیه‌ها برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)می‌ترسم به آن‌هایی که من را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم.

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:51 بعد از ظهر | 87/02/043 نظر

آنچه خواهانم !

سلام خوبید؟

من هر روز واسه خودم تو برنامه ام یه جمله می نویسم

یه جمله که روی درون تا ثیر مثبت داره

جمله ی امروز :(آن طور که دلم می خواهد زندگی می کنم )

منو وسوسه کرد که این پست را بنویسم و جمله فردا (به من چه که دیگران در مورد من چی فکر می کنن) بهم جرات و اعتماد به نفس داد که هر آنچه که تو ذهنم هست را بنویسم

رشته ی درسی من و کلا رشته های کشاورزی با اینکه در ظاهر خیلی بی اهمیت به نظر می یاند اما فوق العاده مهم و حیاتی هستن

یکی از نیازهای مهم و حیاتی بشریت که با تمام پیشرفتها و رفتن به سوی آینده همچنان یه نیاز باقی می مونه نیاز به غذا و خوردن است .

چون علاوه بر نیاز، غریزه نیز هست( گاهی دیدین سیر هستیم اما دلمون می خواد یه غذا یا تنقلات خوشمزه بخوریم ؟ این ماله همون غریزه ی خوردن غذا هستش .مثلا قرصهایی هست که ۶ ما ه غذای مورد نیاز بدنت را تامین می کنه اما هیچ یک از ما حاضر نیستیم لذت خوردن غذاهای مختلف را از دست بدیم و یه قرص بخوریم !حاضریم ؟ من که نیستم !) و جزء ذات همه موجودات زنده محسوب می شه

واسه همین یکی از مهمترین دغدقه های جامعه ی بشریت غذا و تامین آن است و همه ی کشورها سعی دارند با بهره گیری از امکانات پیشرفته و بالا بردن کیفیت و غنی کردن مواد غذایی ،محصولات غذایی بهتر و بیشتری تولید کنند.

اگه تغذیه خوب باشه نیاز به پزشک و درمان هم کم می شه

چون غذای خوب و تغذیه مناسب و کافی یه نوع پیشگیری از درمان هستش

وقتی امکانات کشاورزی در حد مطلوب نباشه ،کشورها مجبورند برای تامین غذای مورد نیاز مردم کشورشون از کشورهای دیگه مواد غذایی( گوشت و سبزیجات و ....)وارد کنند و به این ترتیب ارز(املاش درسته ؟) از کشور خارج می شه و از نظر اقتصادی به صرفه نیست.

مثلا آفریقا منبع طلا و نقره و فلزات گران قیمت و کم یاب هستش اما یه کشور فقیر محسوب می شه چون بیشتر مردمش در تامین غذا ناتوان هستن و سو ء تغذیه دارند

هر جا خاک از بین برود ،فقر به دنبال دارد !

یک سانتی متر خاک حدود ۱۰۰۰ سال طول می کشه تشکیل بشه و خیلی راحت و سریع در اثر محافظت نکردن فرسایش می یابد و شسته شده و از بین می رود .

خاک نه تنها برای کشاورزی بلکه برای ساختمان سازی و ایجاد سد و کارهای عمرانی نیز قابل اهمیت هستش (دومین نیاز مهم بشریت ، داشتن سر پناه و مسکن )

وقتی خاک از بین برود کشور در تامین نیازهای خودش ضعیف شده و ادامه روند باعث فقر خواهد شد .

رشته ی خاکشناسی یه رشته ی تخصصی واسه بررسی خاکها و بهینه کردن آنها در استفاده های عمرانی و کشاورزی هستش

تعیین نوع خاک . اضافه کردن مواد مورد نیاز خاکها برای رشد بهتر گیاه و بالا بردن کیفیت مواد غذایی و همچنین موادی که از طریق گیاه می تونه جذب و وارد بدن ما بشه( مستقیما از خوردن گیاه و یا خوردن دامهایی که از گیاهان غنی شده استفاده می کنن) و به عنوان دارو یا واکسن عمل کرده و حتی کمبودهای ویتامینی مارا جبران می کنند از وظایف خاکشناس هستش

اینکه چه کارهایی می شه کرد که در آب و هوای نامساعد و سطح کمتر از خاک محصولات بیشتری بهره برداری بشه

من عاشق رشته ام هستم

هر روز به آینده ی شغلی و اینکه چه کارهایی می خوام انجام بدم (حتی اگه فکر بزرگی باشه نتونم انجام بدم (خودش کلی امید واری و اعتماد به نفس !)چه کارهایی مربوط به رشته ام می شه و تا کجا می تونم پیش برم و کجاها می تونم مشغول بشم و ....

عاشق رشته ام هستم چون یه رشته ایی هستش که کمتر بهش توجه می شه خیلی کارها می شه در موردش انجام داد(بماند که یه کتاب درست حسابی واسه فوق لیسانس نداره . برای فوق و منبع درسی خیلی دچار مشکل می شم ) . فقط هم مربوط به یه زمینه نیست (نخود هر آش هستش و به همه ی علوم مربوطه . کارهای پژوهشی و تحقیقی و آزمایشگاهی داره و همه ی این ها جز آرزوهام بوده

می خوام یه گلخانه بزنم . (باغچه خانه را هم از بابا خواستم بسپاره به من تا واسش گلستون کنم. البته الان صفری تشریف دارم جز تشخیص نوع خاک کاری بلد نیستم . اینا برنامه های آینده ی نزدیک .انشا الله )

یه ایده دارم مربوط به آینده ی خیلی دوره

اینکه الان بیشتر کشورها به فکر رفتن به ماه و یا یه سیاره دیگه هستن چون زمین در آینده گنجایش جمعیت انسانی را نخواهد داشت و نمی تونه همه نیازها را تامین کنه(با بالارفتن سطح بهداشت و درمان و پیشگیری بیماری ها متوسط عمر انسان بالا رفته و جمعیت روز به روز افزایش می یابد و از حد نرمال و زنگوله ای خارج شده فقط یه سیر صعودی داره)

دقدغشون ( املاش درسته ؟)هم فقط آب و هوا و غلبه بر عدم جاذبه در سیارات دیگه هستش

به نظر من خاک خیلی مهمتره به چند دلیل که سه ماه تمام روش فکر می کردم (خیلی طولانیه و نیاز به توضیح کامل داره اما مهمترین دلیل اینکه زمین اولین بار بستر گیاهان بوده یعنی اولین موجود زنده ایی که در خشکی ایجاد شدهگیاه بوده ، گیاه باعث تولید اکسیژن شد و شرایط زمین برای زندگی دیگر موجودات فراهم شد خب گیاه کجا رویید؟ مواد غذایی اش از کجا تامین شده ؟ ازخاک !!!!!!!!!!)

پس باید راهی پیدا کرد که بشه توی سیاره ی جایگزین زمین خاک داشته باشیم (چه طبیعی چه مصنوعی)

به نظر خیلی ها این فکر های من زیادی آرمانی و گاها کودکانه است

واسم مهم نیس دیگران راجبم چی فکر می کنن .

تمام این فکر ها بهم انرژی می ده تا از رشته ایی که براش وقت صرف می کنم لذت ببرم و به آینده امید وار باشم .

این اون طوری هستش که من دوست دارم زندگی کنم

موفق باشید

----------------------------

پ.ن بی ربط و : هر وقت می بینم کاری از دستم بر نمی یاد یاده حرف منالک می افتم و بی خیال همه چی می شم

آنچه که نیست نمی توانسته است باشد

پ. ن ۲ بی ربط : صبر صبر صبر صبر سحر نزدیک است چه کسی بود صدا زد مرا ؟ اومدم .إ ! کفشام کو ؟ همین جا بودا/ ببخشید سهراب عزیز مجبورم مثل تو بگم : کفشهایم کو ؟؟؟؟؟؟

پ.ن ۳ بی ربط : دویدمو دویدم سر کوهی رسیدم اینقدر خسته بودم که بی خیال کوه نوردی شدم .نشستم پای کوه دون دون سنگ ریزه هاشو انداختم جلو ی روم ... حالا که خستگیم در رفت می خوام ادامه بدم می بینم خودم کوه را با همه اون خستگی ها از جا کندم ! کوه را دور نزدم از جا کندمش !
وقتی خسته ایی بیکار نشین .هر کار کوچیک و بی ارزشی تو بلند مدت جواب می ده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:0 بعد از ظهر | 87/02/029 نظر

بشکن !!!

زورکی نخند عزیزم ، میدونم اومدی بازی
نمیخوام این آخرین ، بازی زندگیم ببازیم

خودتو راحت کنو ، فکر کن که جبران گذشته اس
از منم میگذره اما به دلت چاره نسازی
اومدی بشکنی بشکن ، از من ساده چی مونده قبل تو هر کی بوده ، تموم تار و پود سوزونده

تو هم از یکی دیگه سوختی میخوای تلافی باشه
بیا این تو و دلو & باقی احساسی که مونده

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

نمیخوام بگذره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، آخه من اینجا غریبم

بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد

نفرتت را از غریبه ، سر یک غریب خراب کن
خنده کوتاهم ارا ، بیا گریه کن عذاب کن

مهمم نیست که چه جرمی، یا گناهی این سزاشه
باقی دلم یه مشت خاک، همینم میخوام نباشه

عقده های یک شکستو ، خالی کن سر دل من
دیگه متروک مونده واست ، خاک پیر ساحل من

از نگاهات خوب می فهمم ، که تو فکرت یک فریبه
بازی بسه پاشو بشکن ، من غریبو تو غریبــــه

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

نمیخوام بگزره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، من که با خودم غریبم

بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد

دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س

همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن

رضا صادقی

------------------------------------------------------

پ .ن:....

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:17 بعد از ظهر | 87/02/01آرشیو نظرات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد