my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

اردیبهست ۸۶!

یکشنبه، 30 اردىبهشت، 1386

بیهودگی!!!

سلام

خوبید؟

امروز عجب روزی بود!

از صبح انگار بعد از ظهر جمعه بود!همش بعد از ظهر جمعه بود!

دلتنگه دلتنگم .دلتنگ از این دنیا !!!

وای مارجانیکا!

 ظهر بعد از نود و بوقی  زنگ موبایلم (نیست من خیلی مهمم و همه با من کار دارند !!!) به صدا در آمد!

با ذوق رفتم گوشی را برداشتم دیدم یکی از دوستام پیام داده : خوبی؟(یه لحظه موندم چی جواب بدم !خوب بودم .بد بودم حالم گرفته بود چمدونم یه چیم بالاخره بود دیگه !)براش پیام دادم نمیدونم تو خوبی؟وقتی جواب داد دیدم به! امروز باز بعد از ظهر جمعه است!!!اونم خوب نبود .بعدش مهسا زنگ زد !اوه اوه صدا خانم که دیگه یه دنیا ماتم !گفت وای فرزانه .درسها !(پشت کنکور کرده گیر   از زندگی شده سیر !!!!)کلی دلداریش دادم که بابا ما که این همه خوندیم این درسهایی هم که یادمون رفته و یادنگرفتیم بقیه هم یا یادنگرفتند یا یادشون رفته یا اصلا تو کنکور نمی یاد(کوری عصاکش کور دگر شود!!چه می شود!)کلی حرف زدیم .بعد که خداحفظی کرد دستم را گذاشتم زیر چونم یه نگاه به کتابهای که وسط اتاق پهن بود انداختم یه نگاه به کتابهای رو میز و یه آه بلند کشیدم !وای این همه کتاب  اینهمه تست این همه نکته فقط برا ۴ ساعت !۲ سال عمر فقط برا ۴ ساعت تازه معلوم نیست تو اون ۴ ساعت وضعیت روحی و جسمی ات چطور باشه!!!(چند روزه باز دندون عقلم تصمیم گرفتند شرف یاب بشند!اینم کشت خودشو .حالا کیف می ده بد شانسی روز کنکور .ایشون تصمیم نهایی را برا خروج از لثه بگیرند.آی آی آی .مارجانیکا نه !!!!!)(بیچاره نی نی ها که می خواند دندون در بیارند چه زجری می کشند طفلکی ها !آخی !)امروز با اینکه غم دارم اما یه چی تو دلم قیلی ویلی می ره!(شاید برا اینکه باید عصا کش کورهای دیگه باشم!)افتادم رو یه دندم که همه چی را به مسخرگی  می گیره.حتی اشکهای خودمو .(وای باز یادم افتاد .نگران دوستمم .موبایلش جواب نمی ده .هر چی هم پیام می دم باز جواب نمی ده .بیچاره خیلی خسته شده .از بس به خودش سخت می گیره وصبح تا شب تلاش می کنه.آدم .آدمه دیگه .بابا ماشین هم زیاد که کار کنه و اسطلاک پیدا کنه داغ می کنه . و بازده اش می یاد پایین ! ما که دیگه آدمیم ! )

در نبرد بین روزهای سخت وآدمهای سخت این آدمهای سخت اند که پایدار و ماندنی و پیروزند !

من(امثال من ) الان اوج نشاط و جوونیمه .نشستم زانوی غم بغل کردم که این سد ه آیندمو آیا می تونم با این تلاشهام از جا بکنم یا یکی دیگه زرنگتر از من این کار را می کنه !عجبا .(بعد می گند چرا افسردگی زیاده !چرا امید به زندگی کمه!چرا اله چرا بله .آخه آدم به چیه این مملکت دل خوش باشه !

حالا اینجا را گوش کنید (این داستان واقعیت دارد!)

کنکوری بدبخت یه سال همه زندگی را تعطیل می کنه  می چسبه به درس !(که چی بشه ؟یه رشته خوب قبول بشه!)می خونه می خونه می خونه  و هر روز که می گذره افسرده تر می شه (آخه زندگی تفریح می خواد روح آدم تنوع می خواد)تو این خوندنها یه چی تازه روحشم سوهان می ده اگه قبول نشی چی ؟سال دیگه هم همینه ها !پس بخون بخون بخون(همین فکرها بدتر از نخوندنه!)تازه این  وضعیت یه کنکوری ایده آله (از مسائل فردی و خانوادگی در این مسئله صرف نظر شده!)بعد از کنکور باز درگیر کنکوره تا نتایج بیاد نتایج که آمد باز تنش داره برا انتخاب رشته !می یاد کنکوری دانشگاه قبول می شه !(کنکوری می شه دانشجو)حالا مشکلاتش بیشتر می شه چون علاوه بر درس خوندن باید به شغل و آینده اش هم فکر کنه و در کنار درس برا اونها هم تلاش کنه .تنشها به توان بی نهایت می رسند.(همینه میانگینه سکته ی قلبی امده پایین)بعد دانشجو ازدواج می کنه می شه یکی از مهره های اصلی خانواده که آینده ی بچه هاش به تلاش اون بستگی داره .هی تلاش هی تلاش هی تنش تنش هی تنش(بابا مگه یه آدم چه قدر عمر می کنه !آخرش که اون پیر در بستر مرگ بر میگرده به عقب تا زندگی اش را مرور کنه می بینه هیچی جز حسرت زندگی کردن براش نمونده (تمام اون موفقیتها و اون پیشرفتها همش با تنش بوده و بدون لذت برا اینکه باید پیشرفت کرد !)(تازه بعدشم باید بره اون دنیا جواب گناهاشو بده .هی بدبختی هی! نه دنیا را داریم نه آخرتو !)آمار بگیرند نیم بیشتر از تحصیلکرده های ما افسردگی شدید دارند!واقعا زندگی تو این دنیا و مخصوصا تو این کشور سخته !(یه فکر خوب: یه قبر بکنیم همین الان بخوابیم تو ش و خلاص .اخوب فکریه ها !)(این جوری سر و سنگین تره !!!)

بابا نخواستیم آدم باشیم .نخواستیم اشرف مخلوقات باشیم .ارزونی بقیه !آقا نخواستیم !!!

از طلا گشتن  پشیمان گشته ایم            مرحمت فرموده ما را مس کنید !!!

مارجانیکا به فریادمون برس !

من یکی که تصمیم گرفتم تا جایی که می شه زندگی را سخت نگیرم شد، شد .نشد .به درک!!!!

شاد باشید و خندان !


¤ نوشته شده در ساعت 18:43 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 20 اردىبهشت، 1386

اوج خلا ء من!

سلام

از عصر تا الان خلاءدردناک دوباره شروع شده!فردا هم آزمون آزمایشی دارم!

دیروز یه عالمه برنامه برا امروزم ریختم .همش با این خلاء به فنا پیوست!

وقتی شروع می شه دیگه حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به درس خوندن !(تقریبا هر روز باید این خلاء را تحمل کنم .از بس شمارش رفته بالا ! با قرص و مسکن (البته  یکی .اونم از نوع ضعیف .تازه وقتی هم که دیگه قابل تحمل نبود !همون یکیشم دیگه مامان خانم نمی ذارند بخورم .می گند به جاش از این جوشوندنی ها(به قول بچگی های دختر عموم جوشوندهنی ها بخور .آخه من دوست ندارم !درد را ترجیح میدم !!!) یه جوری این خلاء دردناک را پرش می کردم   !تا بتونم درس بخونم ! اما دیگه اینها هم کار ساز نیست و  پرش نمی کنه!یا بهتر بگم چون درمان نیست افاغه نمی کنه !!!)

گاهی از دردش اشکم  در می یاد !(راستش این بدن دیگه تحمل نداره .یه جورایی کم آورده .روحه مبارزه می کنه و جسمه تحلیل می ره!)

امروز علاوه بر اینها از ساعت ۷ یه جوری شدم !(عصبی .بداخلاق.نق نقو .بی حوصله و همین طوری الکی می خوام زار بزنم !حتی صدای تیک تیک ساعت هم عذابم میده !چراشو نمیدونم(همه که میگند از استرسه !اما من که استرسی در خودم احساس نمیکنم !)

دلم می خواد برم خلتوتگاه زانوهامو بقل کنم .سرم را بزارم رو زانوهام و هق هق گریمو سر بدم!شاید آروم بشم !

گاهی این جوری می شم .(تازگی ها خیلی بیشتر !)تو این مواقع حوصله ی هیچ کسو ندارم!

راستش قبلا فکر می کردم از دلتنگیه !دلتنگی گذشته و دوستان و هم صحبتان .اما حالا می بینم نه!دلتنگ نیستم !

یه چی بگم!

از همه چیزهایی که باعث شادیم می شد .همه چیزهایی که دلم بهشون خوش بود .از همه کس و همه چیز  .این وبلاگ .این خلوتگاه .این سکوت .این دفتر خاطرات .این اتاق. این شهر. این غربت .این تنهایی .این قلعه .این حصار بیزار شدم.از همه چیزهایی که از بودنشون با من احساس غرور می کردم .متنفر شدم .نمی خوام هیچ کدوم را داشته باشم.

امروز که رفته بودم کارت آزمونم را بگیرم از بس تو خودم بودم فکر کردم رسیدم به مقصد!پیاده که شدم .دیدم به!اینجا که پل خواجو !!!(اولش یکم تو ذوقم خورد .چون اصلا حال و حوصله پیاده رفتن را نداشتم!بعدش یه نگاه به پل کردم .آی آی آی دلت می یاد! از این فرصت استفاده کن !ق.د.م .ب.ز.ن!باشه! می خواستم مثلا فکر کنم!اینقدر تند تند رفتم که فقط   زود برسم خونه ! فقط حواسم به کفشام و جلو پام بود!(نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر برا همه جالب شدم !زن و مرد .پیر و جوون بهم نگاه می کنند .دلم نمی خواد تو چشم باشم .دلم نمی خواد همه ی نگاهها به من باشه!یه جورایی عذابم میده .زجر می کشم از اینکه یکی به من خیره بشه  !بهم دقیق بشه  !همیشه هم طوری لباس می پوشم که اصلا تو چشم نیام .اما نمی دونم  این مردم را چه شده!(شاید فهمیدن من حساسم دارند لجبازی می کنند! )(البته بگم چون به رو می یارند متوجه شدم .خودشون با حرفاشون می رسونند .کلا من خیلی به اطرافم توجه نمی کنم .مگر اینکه متوجه ام کنند !!!)

 

یه چی دیگه :بستن این وبلاگ بدجوری داره قلقلکم می کنه ! (اما خیلی عجیب  دوسش دارم ).شاید به همین زودی ها بستمش !شاید هم نبستم!اما بدجور داره قلقلک میده !

می خوام یه تغییرات اساسی تو خودم ایجاد  کنم !این فرزانه به درد این دنیا نمی خوره !

بهم ثابت شد خود بودنم به درد این دنیا نمی خوره باید حتما پشت نقاب رفت تا بشه زندگی کرد!

(راستی الان که اینا را نوشتم حالم بهتر  شد . یکم تخلیه شدم!به قول دایی:هان خوشتِ.)

مارجانیکا شکرت!

شادی از آن من است .زندگی در منگنه ی دستان من است!من انتخاب می کنم!انتخاب کننده منم

این

میم

نون

مال من است.مالکیتش مال من !
من مال خود خودمم !
من متعلق به خودمم !
فقط خودم.

نه کس دیگه !

یه هشدار:

یه طوفان  داره می یاد تو قلعه .(دیوارها در خطر اند!)با اینکه خیلی ریزه میزه است اما اراده و اعتماد به نفسی  داره  که قابل تحسینه ! حسابی خراب کاره !همه چیو ویرون کرده !اما قلعه را می خواد برا جبران!فعلا فقط داره خودشومی کوبه به اطراف قلعه شاید یه راه ورود پیدا کنه!اگه پیدا کرد باید اسیر بشه !.مجازات کنجکاوی اسارته!

 


¤ نوشته شده در ساعت 22:17 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 18 اردىبهشت، 1386

یه قول!

بعد کنکور ماجراها این مدت را می نویسم تا کلی به این مردم بی کار بخندید!الان خیلی وقت می گیره والا همین الان براتون می نوشتم!

(از کامنتاتون معلومه همه موندین شکل  علامت سوال که مگه چی شده و چه اتفاقاتی افتاده !)

نه بابا چیز زیاد مهمی نیست .اما کلی می خندید !(البته الان خنده داره ها .)


¤ نوشته شده در ساعت 12:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 18 اردىبهشت، 1386

!!!***!!!

تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت دختر دوست پسرش رو خیلی دوست داشت بهش میگفت اگه من دو تا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست به پسره گفت دیگه نمیخوامت از پیش من برو پسره وقتی داشت میرفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت: مواظب چشمای من باش .

اینو یکی برام فرستاد .خوشم آمد گذاشتم تو وبلاگ .عجب غمی داری آخره متنش یه: (وای)  کم داره.اما عجب دنیای نامردیه!دقت کردید؟


¤ نوشته شده در ساعت 6:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 12 اردىبهشت، 1386

آخیش!!!

سلام

امروز بعد از چند وقت !اتفاقی سریال شبکه ۳  (راه بی پایان )را دیدم .(فکر کنم قسمت دومش بود!

وضع اقتصادی و تولیدی و اجتماعی ایران را خوب به تصویر کشیده .حالا باید دید می تونه آخر فیلم را هم خوب تموم کنه یا مثل بعضی سریالها فقط شروع خوب داره!

امروز یه روز فوق العاده بود البته به لطف دوستان(عاطفه ومهسا ممنونم از همه ی زحماتتون .)(اما خداییش خوب منو ترسوندید! خوبه خودم زود شصتم خبر دار شد و الا سکته  را زده بودم .(دوست داشتید الان جوان ناکام بودم .بیبین کارادا !!!!  )

انگار یه بار ۲۰۰ تنی را از رو شونم برداشتند .

ووی الان سبک سبکم .(الان واقعا احساس می کنم بر قانون جاذبه نیوتن غلبه کردم .واقعا رو هوام !!!)

عاطفه

عاطفه

عاطفه

از دست تو !

تصمیم عاقلانه ات و همراهیت باعث شد از یه عذاب روحی خلاص بشم .واقعا رسیده بودم به بن بست !(نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم!فقط بدون خیلی بهت مدیونم .)

دوست خوب غنیمت .با ارزشترین گنجینه ی دنیا ست .

مارجانیکا شکرت که به من این گنجینه را  بخشیدی.

آخیش !!!

مامان و بابا و داداشی از شما هم ممنونم

مرسی که حمایتم می کنید و همراهم هستید!

پرنده ی خیال من

بمان تو در کنار  من!

موج بی پرده می زند تو را صدا

پس چرا تو در سیاهی نگاه من نهان شدی!

واژه ها ،

لحظه ها .

می زنند تو را صدا!

بی تو من یه سکوت مبهمم

نقش یه بخاره آب،

 روی شیشه ی خیال

...

(بقیه اش نمی یاد.!!!!)

(چه با حال !!روی شیشه ی خیال  بقیش نمی یاد!!!!!!!!!!!)

 

 

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 22:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 10 اردىبهشت، 1386

اتفاقات امروز به روایت تصویر!!!!!!!!!!!

                         

                         

امروز باز زدم به سیم آخر!

یه گرد و خاکی کردم که نگو و نپرس(دودش هم رفت تو چشم خودم!)

اما راستش هم کیف کردم (حال بعضی ها معروف به ارتفاءپست را گرفتم اساسی(حال خودمم بعدش گرفته شد)هم ترسیدم .هم ...و....

چقدر خسته ام .

الان هم دارم یه آهنگ خارجی((despinavandi))غمگین قشنگ گوش میدم .(رفتم تو حس)اشکه هوس کرده یکم رو گونه هام سرسره بازی کنه (خیلی بی جنبه است!)

وای از دست این روزگار چه بازی ها که با ما نمیکنه !

هرچی یاده امروز خودم می یوفتم خندم می گیره(یادم نمی یاد تو زندگی ام مثل امروز اینقدر از کوره در رفته باشم !)

همه پاپیون کرده بودند(بیچاره ها!)

الان یکم نگرانم.(وای نکنه به خاطه کار امروز من یکی از نون خوردن بیوفته.نکنه تو دردسر بیوفته.نکنه از کار بی کار بشه .نکنه .....)(شاید زبونی خیلی حرف بزنم .اما واقعا نمی تونم قلبآبد کسی را بخوام یا درد سر براش درست کنم حتی اگه طرف نخواد سر  به تن من باشه.نمی دونم شاید خریت باشه شاید سادگی یا چمدونم یه چی تو همین مایه ها  !!! اما کاریش نمی تونم بکنم ! کاش کسی به خاطر من تنبیه نشه !(عذاب وجدان گرفتم شدید!)

وای وای وای (هر چی یادم می یاد وای!!)

مارجانیکا شکرت !

همه بدنم از عصر تا الان درده!(انگار هیمالیا را از جا کندم!!!!!!!!!!!!!! رفتم کوثر کاشتم)

سرم که بمب ساعتی!(نزدیک انفجارشه !)یه خلاء دردناکیه که نگو!!!

دلم خواب می خواد(اما خوابم نمیبره .)

عجب(مش علی رجب!!!۵ تا انگشت می شه یه وجب!!!)

دعا کنید شر هیچ کس به کسی نگیره .کسی هم از کار بی کار نشه وتنبیه نشه !

وای بر من !!!

(هنوز بچه ام !!! نمی دونم کی می خوام بزرگ بشم !!! )

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 16:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 4 اردىبهشت، 1386

دعا !!!

سلام

راستش به دعاتون شدیدا نیاز دارم!

دایی دوستم(۲۳ سالشه .شهریور هم عروسیشِ) فردا عمل چشم داره .دکتر گفته بهبودیش ۵۰ ،۵۰ است.(ممکنه خدایی نکرده .زبونم لال بینایی اش را از دست بده )

خیلی پسر خوب و خوش قلبیه .هر کمکی از دستش بر بیاد برا همه کس (غریبه و آشنا )انجام می ده .

براش دعا کنید .

مارجانیکا یه خواهش دارم :

عملش به خوبی انجام بشه و چشمش خوب بشه .ان شاء الله .

(مرسی از دعای همتون .مارجانیکا را شکر عملش با موفقیت انجام شد .و مارجانیکا را شکر دیروز که چشمش را باز کردند بدون هیچ مشکلی  تونسته ببینه!)


¤ نوشته شده در ساعت 22:35 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 2 اردىبهشت، 1386

ف.ر.ز.ا.ن.ه!!!

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

(میدونید چند وقت پبش که دلم خیلی گرفته بود ۲ تا چی کشف کردم!اول اینکه اسمم را تو عصبانیت و بی حوصلگی نمی شه تند تند پشت هم نوشت .حتما باید حوصله ی فرزانه را داشته باشی و الا هی فرزانه اشتباه می شه و خطا نوشته می شه!!!

۲.اون روز تو  دلتنگی ام دیگه دلم نخواست تو کتابخونه بمونم .یکی، یه جایی صدام می کرد .اصلا به خودم نبودم فقط دلم می خواست برم.رفتم سمت میز دوستم، گفتم چادرت را می دی (چادر را می خواستم بکشم رو سرم که برم تو تاریکی ها و کسی را نبینم مثل کبکه که...!)یه نگاه بهم کرد گفت می خوای بری امامزاده!!!یکم مکث کردم یه نگاه بهش انداختم با یه رضایتی (انگار گمشده ام را پیدا کردم) سرم را به نشونه تایید انداختم پایین (امامزاده درست پشت کتابخانه است.پر از قبر.پر از روح.بلافاصله رفتم اونجا ۲ ساعت تموم سر یه قبر نشسته بودم و مثل ابر بهار اشک می ریختم .نمیدونم چرا فقط می دونم دلم خیلی پر بود.واقعا سبک شدم!اونجا احساس خوبی پیدا می کنم .از اون روز هر وقت دلم می گیره  میرم امامزاده از کنار یه عالمه قبر می گذرم یکی یکی اسم هاشون را می خونم .سال تولد !سال وفات!(آدرس همه قبرها را بلد شدم!)  یکم به تک تکشون فکر میکنم .باهاشون حرف میزنم دردِدل میکنم و وقتی سبک شدم می یام تو کتابخونه سر درسم . یه انرژی میگیرم که نگو!!!

مارجانیکا شکرت.

امروز هم ساعت ۱۲ باز یکی، یه جایی روحم، را صدا می کرد  .دیگه آروم و قرار نداشتم .باید می رفتم !رفتم امامزاده! یکم فضاش عجیب بود.یه جوری بود!

امروز خوب بود.

هم از نظر درسی هم بقیه جنبه ها

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه.فرزانه

 


¤ نوشته شده در ساعت 20:25 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 1 اردىبهشت، 1386

ها !

سلام

خوبید

راستش تو یک سال اخیر برای من کلی اتفاقات عجیب غریب افتاده که اگه بخوام رمانش کنم فکر کنم یه ۱۰ جلدی بشه!!!(اگه بیشتر نشه !!!)

هر هفته کلی ماجرای جدید و تازه که وقتی مییام تو دفتر خاطراتم بنویسم .خودم  می مونم این همه اتفاق مال یه هفته!!!

از زمین و آسمون برام میباره(البته همه اتفاقات بد نیست اما همش عجیب و غریب .یکم باورش برا دیگران سخته .)(برا خودم سخت نیست چون اینقدر ماجرا عجیب  و غریب دیدم که اگه عجیب نباشه باور نمی کنم !)

بگذریم

۲ ماه دیگه مونده تا کنکور

ووی چقدر خوب(بهترین فرصت برا مرور و تست و افزایش سرعت عمل )

برام دعا کنید!


¤ نوشته شده در ساعت 7:32 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره

فروردین ۸۶ !

سه شنبه، 28 فروردین، 1386

روزگار!!!

سلام

امروز خیلی شادم

چرا؟

نمی دونم

مارجانیکا شکرت

اگر اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می افتی!(جالب بود !هر آغازی پایانی داره اما مهم اینه که چه طوری به پایان برسونی!)

برای من هیچ چیز پایان نداره  فقط توقف داره

من زندم

زندگی میکنم

پس حق دارم گاهی شاد گاهی غمگین

و چون انسانم گاهی خطا کار و گناه کار و گاهی درستکار

و چون حق انتخاب دارم گاهی درست و گاهی اشتباه را انتخاب کنم

مهم اینه که نتیجه هر چی شد بپذیری !!!

از کسایی که جانماز  آب میکشند بیزارم!!!

 


¤ نوشته شده در ساعت 7:53 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 27 فروردین، 1386

یه عالمه حرف نزده!!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست


¤ نوشته شده در ساعت 23:47 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 22 فروردین، 1386

والا!!!

سلام

الان من دقیقا شدم شکل یه علامت تعجب گنده که یکم هم دقیق بشی به علامت سوال هم  می رسی؟؟؟

اگه بدونید !!!!

صبح تا حالا از زور عصبانیت همین جور می خندم .سرم داره می ترکه .

اصولا درس خوندن آدم را خسته نمی کنه اما این شرایط و محیط و اتفاقات اطراف که آدم را  خسته می کنه

هم از زندگی .هم از خود!!!!

باز دلم گرفته (خوبه این وبلاگ هست که من هر دفعه دلم می گیره بیام  و حرف بزنم!!!)

سکوت

سکوت

سکوت

ساکتم اما دارم فریاد میزنم

ارزش داره؟

من که موندم توی کارهای این بشر  دوپا !!!!

مارجانیکا شکرت.همیشه دستم را گرفتی .نذاشتی پرت شم تو پرتگاه.

شکرت

اما باز می گم من موندم این شکلی!!!

واقعا چرا؟؟؟

عجب


¤ نوشته شده در ساعت 16:46 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 11 فروردین، 1386

غافلگیری

سلام

باز دلم تنگ شد .دلم گرفت .اومدم یه پست بنویسم

راستش به نوشتن تو این وبلاگ عادت کردم بدجور !)

بگذریم !

نمی دونم تا حالا غافلگیر شدید؟

من نهایت لذت را از غافلگیر شدن می برم .مخصوصا وقتی مطمئنم که امکان وقوع یه اتفاق ۱درصده و  یهوتبدیل به ۱۰۰ ٪  میشه

یه لذتی داره که نگو!!!

امروز مهسا ی عزیزم را حسابی غافلگیر کردم .خودش مونده بود اصلا توقع نداشت (شاخه را گذاشت تو جیبم ؛منم که ...  !)

کلی تعجب کرد

هم جا خورد و هم خوشحال شد!(عزیزم)

مارجانیکا شکرت .

اما بعد از ظهر حالمون گرفته شد

مهسا دوستت دارم .مواظب خودت باش!

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 5 فروردین، 1386

بار سنگین حرف !!!(تا ؟بای)

سلام

راستش خیلی بهم گرون تمام شده که تصمیم گرفتم این پست را بنویسم !(تو را به هر که می پرسدید تو حرف زدن دقت کنید و هر چی دلتون می  خواد به شوخی و جدی به دیگران نسبت ندید .بعضی حرفها خیلی سنگینه و به آدم گرون تمام می شه)

دیروز از صبح با دایی و ... رفتیم خوش گذرونی(مهمانی خداحافظی .داره برمی گرده) اول رفتیم میدان امام و بعد هم ناهار و بعد سینما (فیلم اخراجی ها)(وقت ندارم کل ماجراها را بنویسم کلی اتفاق خنده دار برامون پیش امد .انشاءالله سر فرصت  می نویسم !)

فیلم قشنگی بود ارزش دیدن داره .یعنی یه جورایی متفاوته !(بعدآ سر همون فرصته مناسب نقد فیلم را میکنم .)

اما !

الان یه چی خیلی ناراحتم کرده .راستش تو این فیلم فهمیدم  چاله میدان تهران چه جور جایی و چه آدمهایی  منصوب به اونجاند !

آدمهایی بی تربیت و بی ادب و خلاف کار و... خلاصه لات !

راستش چند وقت پیش یه تهرانی بهم گفت مثل چاله میدونی ها حرف می زنی .اون موقع نمی دونستم چاله میدون چه جایی !پرسیدم !گفت: یکی از محله های تهران !!!

دیشب وقتی فهمیدم چاله میدون کجاست یهو یاده این حرف افتادم. واقعا عصبانی شدم .میدونید شاید به نظر خودش شوخی کرده و قصد بدی نداشته اما در واقع توهین کرده!(فکر نمیکنم من مثل اون ارازل و اوباش حرف بزنم !!!می زنم ؟؟؟من اصلا به خودم اجازه نمیدم فحش بدم یا حرف زشت بزنم اون وقت مثل چاله میدونی ها حرف می زنم که سلامشون هم با فحش های رکیک همراه .حالا که دلش می خواد .خودش لات چاله میدون .بی ادب (یه چندبار دیگه هم بهم تیکه انداخته بود . گذشته بودم و خودمو به کری زده بودم اما  این یکی خیلی بهم گرون تمام شد .)

واقعا که !!!

راستش تا موقع خوابم داشتم به خودم بد و بی راه می گفتم !(آخه من چرا اجازه دادم طرف بهم توهین کنه و...)اما بعدش یکم فکر کردم.

کسی که با فحش می خواد احساس صمیمیتش را نشون بده و (هر چی هم تو با خوبی بهش می گی این فحشها در شأن یه آدم تحصیل کرده نیست و.... متوجه نمیشه .نباید ناراحت شد

ولی خندم گرفته (تو اوج ناراحتی نمیدونم چرا خندم میگیره )(خنده من از گریه غم انگیزتر است کارم از گریه گذشت که این چنین می خندم )

هرچیزی لیاقت می خواد !

طوریم نیست .

مارجانیکا جا حق نشسته خودش می دونه کی قصد و قرض داره (من که خبر ندارم) می سپارم به مارجانیکا!

تا بعد که نمیدونم کی میشه خدانگهدار

راستی از امروز هم میرم کتابخانه!(دعا یادتون نره !)

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 7:56 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 3 فروردین، 1386

تا؟

(دوست داشتید به آرشیو یه سری بزنید و نظر بدید .خوشحال  میشم )

 


¤ نوشته شده در ساعت 17:15 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 2 فروردین، 1386

یه بهونه واسه بودن!

سلام

اولآ سال نوتون مبارک()(این جمله را حالا حالا ها (۱۲ روز)باید تحملش کنید!)

موقع سال تحویل بیدار بودید یا داشتید خواب هفت پادشاه را میدیدید؟

من که اصلا نخوابیدم و  اولین سالی بودکه  با آرامش نشسته بودم سر سفره هفت سین(هر سال تا می یومدم به خودم بیام سال تحویل شده بود و من می موندم یه عالمه حسرت و آرزو! اما امسال مارجانیکا را شکر به خودم بودم! نمیدونم چرا با  آغاز سال ۱۳۸۶ بغضم ترکید !)

مارجانیکای عزیزم صد هزار  هزار و ۳ مرتبه شکرت که این عید و سال جدید هست!حداقل یه بهونه ای هست برا آدم بودن و آدمک نبودن!(بعضی ها هستند فقط سال نو یادشون می یوفته دوستی هم دارند !من که ترجیح میدم برا این جور دوستها محو باشم !)

تازگی ها هر چی دقت میکنم می بینم همه مردم دارند یه جوری تنهایی خودشون را  فریاد میزنند .از درون فریاد می زنند من به یه نفر همراه همدل همصحبت نیاز دارم!آدمکها زیادند .همه جا !دور تا دورت !اما مردم آدم ها را می خواند نه آدمکها را .

همه به دو تا گوش نیاز دارند .اینقدر محتاجند و نیاز دارند که دیگه براشون فرق نمی کنه  آشنا  یا غریبه!  اونقدر این نیاز عمیق که حتی براشون مهم نیست بقیه راجبشون چی فکر می کنند  !واقعا گاهی نیاز داری حرف بزنی و نیاز داری ۲ تا گوش باشه که گوشت کنه حتی اگه درکت هم نکنه !

امروز همش به عید دیدنی بودم!اما هم بودم هم نبودم یعنی جسمم یه جا بود .روحم هزار جا!بگستانم حسابی تنگیده بود.فکر هم که مثل همیشه  مشغول!  

همش این شعر شاهکار بینش پژوه تو  ذهنم بال بال میزد :

(از ته دل دیگه هیچ کس نمی خنده هیشکی به هیشکی دیگه دل نمی بنده!)

می دونید می خوام یه عالمه حرف بزنم اما کلماتم کمه .این کلمات راضی ام نمی کنه .نمیتونم با این کلمات منظورم را برسونم .بگذریم!

راستی

نمیدونم این پویا نمایی های پلیس را دیدید یا نه؟(همون داداش سیا!)من امروز تاثیرش را دیدم .(حداقل ایران تونست برا یه بار هم که شده تو آموزش تاثیر گذار باشه)

می خواستیم بریم عید دیدنی یه پسر عمو فسقلی دارم (۴ سالشه)به اصرار خواست همراه ما باشه و با ماشین ما بیاد(عزیزم.خیلی ماهه .)تو راه موبایل بابام زنگ زد .یه نگاه به ما انداخت یه نگاه به بابام یکم مکث کرد بعد هم یه نوچ گفت و دلش طاقت نیورد با یه لحنه مطمئن و  با همون زبون شیرینه بچگیش گفت:عموجون با موبایل صحبت نکن تفادص می کنیم .

کلی بهش خندیدیم (عزیزم )

بابام بهش گفت چشم .یه لبخندی از رو رضایت زد و بعد سرش را برد به سمت جلوی ماشین و یه نگاه به قفل کمربند انداخت و گفت :خدا را شکر !کمربندتون را بستین!فقط چراغ قرمزم رد نکنید تا تفادص نکنیم.(نازی .بزنم به تخته!)معلومه این پویا نمایی ها خوب تاثیری گذاشته!(آفرین به خالق این ایده !)

فعلا تا بعد!

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 1:20 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 1 فروردین، 1386

ورق آخر!!!

 سلام!

امروز آخرین روز سال ۸۵ است ۳۶۵مین روز!و الان آخرین ساعات سال ۱۳۸۵ است!

امروز نسبتآ روز خوبی بود .از صبح کلی کار کردم و حسابی خسته شدم(وای از این کارهای خونه .هر چه قدر هم کار کنی و زحمت بکشی انگار نه انگار.لج آدم در می یاد.)(اصلا از کار خونه خوشم نمی یاد)

صبح تا حالا کلی با مهسا خندیدیم .(صبح یه سر آمد اینجا .بعدش هم فکر کنم صبح تا الان ۲۰ تماس با هم داشتیم .به غیر از sms هایی که به هم زدیم !!!)

مهسای من !همه ی چراغها خاموش اند تو بمان روشن ای مهسای من !!!

چقدر خندیدیم . چه قدر خنده دار

دعای جویدنی داریوش کبیر .نه! بی سواد !دعای جاویدان داریوش کبیر!

مهسا دوست دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه(بزرگترین آرزوی من این است که تو بزرگترین آرزوی کسی باشی که دوستش داری .)

راستی امشب چه حالی می بریم (تا لحظه ی سال تحویل اگه بذارم بخوابی!هر نیم ساعت یه زنگ می زنم !!! قرارمون که یادت نرفته .بیدار باش تا لحظه سال تحویل ! چه کیفی داره !!!

الان ساعت ۱:۲۸ بامداد است !من تازه از بیرون امدم !انگار نه انگار که شب از نیمه گذشته!!!انگار نه انگار که  ۲ ساعت دیگه سال تحویله!!!همه مردم هنوز در تکاپو اند!همه مغازه ها باز بودند(اتو شویی و آرایشگاه مردانه .میوه فروشی و  گل فروشی و ...)

عجب!!!

جالب بود برام !!!

این متن زیبا هم تقدیم همه ی شما خوانندگان و دوستان عزیز:

همچون سرو همیشه سبز

همچون شکوفه های بادام همیشه خندان

و همچون بهار همیشه شاد باشید!

سال نو پیشاپیش مبارک ! امیدوارم سالی سرشار از خوبی و شادی و خنده  و خبرهای خوش در پیش داشته باشید(لحظه ی سال تحویل ساعت ۳ و ۳۷ دقیقه و ۲۶ ثانیه)

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبرا لیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال!

دعا فراموش نکنید(حتی اگه موقع سال تحویل فراموش کردید .بعدش حتما دعا کنید .به دعا همگی محتاجم!)

!!!دامی است برای یک وقت بی قرار

قاب گرفتن یک لحظه گریزان

تصویری از آدم ها و روزگارمان

شب و روزمان

تصویری سیاه  و سفید

یا هر رنگی ...!؟!؟!

 


¤ نوشته شده در ساعت 1:45 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره

اسفند ۸۵ !

مرور ۱۳۸۵!!!

سلام

نمی دونم شما برا خرید عید رفتید یا نه؟ من که کلا از خریدلباس و کفش و... خوشم نمی یاد و تا مجبور نشم خودم برا خرید اقدام نمی کنم (کاش جنسها هم ارزش داشت که آدم وقت بذاره برا خرید!همش بی خود و یه بار مصرف و قیمتها هم که خدا بده برکت .بیچاره باباها !) .

۲ روزه می رم برا خرید !

بیچاره این ملت .!من نمی دونم با چه ذوق و شوقی پا می شند می یاند خرد!(باید قیافه های مردم بیچاره که با حسرت و یه آه به ویترین مغازه ها نگاه می کردند تا شاید بعد این همه گشتن یه چی مناسب پیدا کنند و دست خالی به خونه نرند را می دید.جنسهای چینی بازار ها را داغون کرده .حالا کاشکی هم جنس داشت !جنسهای غیر چینی هم که از بس ارزونبود  آدم خجالت می کشید بره طرفشون(یه روسری ۴۸۰۰۰ تومان ناقبل !یه تیشرت ۳۲۰۰۰ !مانتو ۲۸۰۰۰۰ تومان .بابا چه خبره؟انصاف هم خوب چیزیه .البته اگه پیدا بشه(یادمه ۲۸ سال پیش آگاهی فوت انصاف را دیدم.خدا بیامرزدش .چیز خوبی بود به درد الان مملکت ما خوب می خورد!) 

بگذریم .

میخوام از سال ۸۵ بنویسم !از سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج!

سال ۸۵ با همه خوبی ها و بدی ها و تلخی ها وشیرینی هاش داره میره که جزئی از خاطرات قدیمی بشه!

برای من لحظه لحظه های امسال پر از خاطره است !هر روزش یه درس .یه تجربه .یه امتحان !

با همه سختیهاش خیلی سال خوب و دوست داشتنی بود .با اینکه از لحاظ سیاسی خیلی سال بدی بود( تو پرونده ی سیاسی ۲۸ سال گذشته امسال سیاه ترین سال بود .به خاطر قطعنامه ها و ... ).

کلی اتفاقات عجیب و غریب تو این سال برای من اتفاق افتاد .کلی تجربه !

بهار ۸۵ تجربه فراموش خود و گم شدن به خاطر کنکور(حاضر نیستم یه بار دیگه مثل پارسال کنکور را تجربه کنم .داغون شدم.چون از بهمن شروع کردم به درس خوندن همه چیز جز درس را تعطیل کردم حتی تفریحم هم شده بود درس خوندن .خیلی افسرده و خسته شده بودم همش دلم می خواست زود ۱۰ تیر بیاد و خلاص .بعد کنکور دچار یه سردرگمی شده بودم خودم را نمی شناختم .نمیدونستم چی دوست دارم چی کار می خوام بکنم .همه زندگی ام شده بود درس حتی تو اتوبوس و همه جا کتاب دنبالم بود و درس می خوندم بعد کنکور دیگه درسی نبود!پس من چی کار کنم؟من کی بودم اصلا؟خلاصه تامرداد دوباره همه چی را درست کردم خودم را دوباره بازسازی کردم .قلعه ی شخصیمو محکم تر کردم !کلاس رزمی رفتم .گواهی نامه رانندگی گرفتم .کلی تابستون به گشت و گذار بودم.خیلی بهم خوش گذشت.شهریور با آمدن نتایج باید تصمیم می گرفتم.برم دانشگاه و دانشجو ب یا دوباره بخونم و پشت کنکوری بشم!خیلی سخت بود.خیلی زیاد .اما تصمیمم را گرفتم .تصمیم هم گرفتم چه طور درس بخونم که مثل پارسال نشم!درس+تفریح.طوری که خسته نشم و خودمو هم فراموش نکنم.از هفته دوم شهریور شروع کردم به درس خوندن .چه لذتی (تا به حال تو عمرم اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم)بدون خستگی همه چی رو برنامه پیش میرفت.عالی بود!تو همون ماه برای ۲ روز اعتقدتم را گذاشتم کنار .(می خواستم ثابت کنم من خودم همه ام .فقط من مهمم و چیز دیگه ای جز من به داده من نمی رسه  )ایمانم را مارجانیکا را و دعا را .همه را گذاشتم کنار .یه امتحان!می دونید چی شد ایمانم قوی تر شد .من بدون مارجانیکا حتی بنده هم نبودم و نیستم  .بدون آفریدگارم هیچ بودم و هستم !خیلی چیزها فهمیدم و این خیلی بهم کمک کرد که به مارجانیکا بیشتر نزدیک بشم و اعتقادم را قوی تر کنم باز یه دیوار دیگه دور قلعه ی شخصی !شکرت خیلی زیاد مارجانیکای عزیز !

پاییز ۸۵ !چه روزهایی .چه نیمه شبهایی .چه ساعتهایی. مثل یه رویا(هیچ وقت باورش نکردم همین الان هم بیشتر به یاد یه رویای شیرین ازش یاد می کنم تا واقعیت.فکر نمی کنم هیچ وقت هم واقعی بوده باشه !)

شب احیا !عجب شبی بود هیچ وقت اون حالتم را یادم نمی ره !هیچ وقت اون شب یادم نمیره !عجب ساعاتی .باور کردنی نبود.

چقدر تو پاییز با مهسا حرف زدیم راجبه مارجانیکا راجبه خودمون زندگی خودخواهی و اعتقادو مرگ زندگی و جالب بودن همه چی .چقدر بحث .یه روز ۳ ساعت با هم با صدای بلند حرف می زدیم بیشتر به دعوا می خورد تا حرف!نمی دونم آخرش چی شد که هر دومون گریه افتادیم .اما من فقط می خواستم خیلی چیزها را یاد مهسا بیارم.خیلی حرفها و واقعیاتی که خودم هم یادم رفته بود و همش دلم می خواست یکی اینها را یاده من می یورد ! (مهسای عزیزم منو ببخش . دوستت دارم )چقدر انتظار .چقدر بارون .چقدر سکوت .چقدر بحث(پر اتفاق ترین پاییزه زندگی ام تا همین الان بود).پاییز گذشت (یه عمر گذشتو)حالا باید ناظر پیری سال ۸۵ می بودیم . چه زمستونی!واقعا زمستون بود .دی ماهش بدترین روزها را گذروندم .داغون شدم .از خودم بدم امده بود .دیگه مثل سابق شاد نبودم شاید تظاهر میکردم اما از درون شاد نبودم .کلی رو خودم کار کردم تا دوباره مثل قبل شدم .اما باز این مردم نمیذاشتند .هر روز یه غصه جدید به شادیهام اضافه میکردند .کم کم تو کوله بارم فقط غصه و غم پیدا می شد ما من هنوز قوی بودم چون مارجانیکا را داشتم و ایمان و توکل بهش .مارجانیکا را شکر باز تو بدترین شرایط بهترین اتفاقات برام افتاد .چون بهش توکل کرده بودم(بی شک کسی که مرا خلق کرده است .مرا از هر بدی حفظ می کند.)فقط یه مشکلی بود نیاز به یه نفر داشتم که باهاش حرف بزنم و درکم کنه که هیشکی نبود .(هیشکی هم نفهمید که من این نیاز را دارم .به مارجانیکا قسم خیلی حرف برا گفتن داشتم اما گوشی نبودباز خوبه مارجانیکا بود.)باز مارجانیکا به فریادم رسید و دایی را فرستاد .مارجانیکا شکرت!.بهمن ۸۵ رفتم مسافرت .خیلی برام جالب بود اولین بار بود خلیج فارس را می دیدم و بهم خوش گذشت ویکم از دلتنگی هام کم شد . ۲ روز تو زمستون ۸۵ بهم خوش گذشت.یکی ۲۵ بهمن که بی خودی با مهسا از ته ته دلمون می خندیدیم اون شب من و مهساو ۲ تا دیگه بچه ها  خیلی ساکت بودیم (حتی تو اتوبوس با ایما و اشاره باهم حرف می زدیم )اما تو همون سکوت کلی حرف بینمون رد وبدل شد .کلی درددل !کلی خندیدیم از ته ته دل !

یه روز دیگه هم یه شنبه ی بارونی که صبحش با ناراحتی شروع شد .کلی اون روز سبک شدم .یه روز بی خیال همه چی حتی مهمترین مسائل زندگی!خیلی سبک شدم و لذت بردم (چرخ زندگی همون طوری می چرخه که تو می چرخونیش.!)و تو همه ی این اتفاق ها یه همراه و یه همصحبت یه دوست خوب یه فرشته همیشه پا به پای من بود.مهسای عزیزم .

مهسا !مهسا!مهسا مثل ماه .عزیزکم می دونی؟من نمیدونم !کاش می دونستیم!

مهسا دوست دارم .با من باش .مهسا .من و تو امسال چه روزهایی را باهم داشتیم .یادته؟مهسا هنوز پایه ای؟من که پایه ام

سال ۸۵ هم گذشت و چه به یادماندنی گذشت.چقدر با آدم های مختلف با طرز فکرهای مختلف آشنا شدم .چقدر آدمهای عجیب رفتارهای غریب وچقدر چیز عجیب و غریب دیدم . چه گلهایی پرپر شدند .چه غنچه هایی شکفته شدند و زندگی هم چنان ادامه داره بدون توجه به بهار و تابستان و پاییز وزمستان  ودوباره بهار و...!مارجانیکا شکرت که به من فرصت زندگی و درک هستی و امید به فردا دادی .مرسی که تو سختی ها منو  بقل کردی .تو مسیر زندگی ام کنارم بودی .مرسی که بهم صبر دادی .قدرت تحمل دادی و بهم یاد دادی بگذرم .تجربه های سال ۸۵ بیش از یه سال ارزش داره .قدرشو خوب میدونم

از امتحانت هم ممنونم .به من خیلی لطف داری .واقعا سپاسگذارتم

مارجانیکا صد هزار و دو مرتبه شکرت !

محتاجم به دعا .دعاتون را دریغ نکنید .

فعلآ

 


¤ نوشته شده در ساعت 2:40 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 23 اسفند، 1385

چهارشنبه سوری!!!

سلام

الان ساعت ۱:۰۴ بامداد است.ما ۵ دقیقه پیش از مراسم چهارشنبه سوری اومدیم .(همین که از راه رسیدم مطابق معمول همیشه اول سیستم را روشن کردم !)

جای همگی خالی ،خیلی خوش گذشت.کلی آتیش سوزوندیم(هم از نوع جهنمی اش هم از نوع شیطانی اش(بابا همون شیطنت خودمون را می گم)!)و شلوغ کردیم

هم از رو آتیش پریدیم .هم کلی ترقه زدیم (انواع و اقسام شکلاتی .دینامیتی.کپسولی. پروانه ای .کبریتی .۳ زمانه و...)

(راستش حوصله ندارم  مثل همیشه مو به مو اتفاقات را تعریف کنم. کلا خوش گذشت .)

فوق العاده بود.

(راستی پست بعدی که می خوام بنویسم مروری بر سال ۸۵ !فکر کنم خیلی طولانی بشه .{۱۲ ماه .۳۶۵  روز .یه عمره !}.


¤ نوشته شده در ساعت 2:38 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 19 اسفند، 1385

یه روز به یاد ماندنی !

سلام

امروز از ساعت ۶ صبح تا همین نیم ساعت پیش بیرون بودم (رفته بودم دَدَ!)

دیروز با دایی هماهنگ کردیم که با برادرم و  چند نفر دیگه  از صبح بزنیم بیرون !

بنا به قولی هم که به مامان خانم داده بودم دیروز کلی کار برام ردیف کرده بودند (تا ساعت ۲ بامداد دستم بند بود.آخه تا تمومش هم نمی کردم دلم آروم نمی گرفت و خوابم نمی برد !

خلاصه ساعت ۲ دیگه مقدمات خواب را آماده کردم.(۳ تا ساعت هر کدوم با اختلاف ۵ دقیقه کوک کردم  یکی شو بالا سرم گذاشتم .یکی شو یکم دور تر یکی شو هم  رو میز !که خواب نمونم )

صبح ساعت ها یکی پس از دیگری به صدا در آ مدند (اولی که بالا سرم بود  را تحمل کردم .تو خواب  خاموشش کردم . وای نه دومی را باید خودم را میکشیدم تا دستم بهش برسه و خاموشش کنم .تو خواب بیداری خاموشش کردم .(۵ دقیقه فرجه برا خواب هنوز بود!)و اما سومی !این یکی را شرمنده دیگه باید بی خیال  خواب می شدم .بلند شدم رفتم طرف میز ساعت را خاموش کردم(تو دلم کلی چیز به خودم گفتم .(آخه مگه دختر تو بی کاری !و...)دوباره چشمم به تخت افتاد .(ها !هان !شیطونه چی میگه!)دوباره رو تخت دراز کشیدم که موبایلم زنگ زد .(دایی خان :بیداری!!!)بله بیدارم .(اما کاش می شد بخوابم !)دیدم نمیشه .باید دل کند!بابی میلی تمام از  تخت  جدا شدم !لباس پوشیدم و رفتم دم در .برادرم هم پشت سر من آمد و بعد از ۱۰ دقیقه تاخیر همه دم خونه ما حاضریشون را زدند!اول رفتیم کوه.کلی مسافت رارفتیم بالا هیچ بشری جز خودمون ۶ تا را ندیدیم .ساعت ۷ بود یکی دو نفر(اونم میان سال ) را دیدیم!وقتی داشتیم از کوه می یامدیم پایین کلی جمعیت دیدیم که دارند می رندبالا!حالا کی ؟ساعت ۸ صبح که آفتاب لاحاف و تشکش رو رو زمین ولو کرده بود!(کلی به خودمون بالیدیم  !)بعداز کوه .رفتیم تو یه مغازه کله پزی کله پاچه خوردیم !!!(من اولین بارم بود تو یه مغازه کله پزی کله می خوردم .البته بیشتر تماشاچی بودم تا خورنده!زیاد علاقه ای به این نوع غذا ندارم اینم چون دور هم بودیم رفتم!)خیلی با حال بود !بعدش رفتیم پارک .از این ایستگاه های ورزشی صبحگاهی تازه تو پارکهای اینجا ساختند (از اینها که دستگاه های بدن سازی داره!)۲ ساعت تمام با اینها کار می کردیم از این یکی به اون یکی !یه خانم مسن بود که پا به پای ما (حتی بیشتر از ما)با این وسیله ها ورزش می کرد.ماشاءالله (به زنم به تخته)عجب خانمی بود!با یکی از این وسیله ها  نیم ساعت تمام کار می کرد (من پیش خودم گفتم چه قدر این ورزشه راحته!)بعد من رفتم ۱۰ دقیقه ای نفس کم آوردم(بابا ماشاءالله)نه تنها من.دایی و بقیه هم همین طور(مثلا .سر عمر هممون هم ادعا ورزشکاری داریم!).کلی به خودمون خندیدیم .ما دیگه خسته شدیم و رفتیم چایی بخوریم هنوز خانمه داشت با وسیله ها کار می کرد(ما شاءالله).بعد یکم بدمینتون بازی کردیم .رفتیم برا ناهار!بعد از ناهار پینگپنگ بازی کردیم.دیگه هیچی انرژی برامون نموند هممون یکی یه پشتی دستمون گرفتیم.متواری شدیم برا  خواب!(کاری که هیچ گاه نمی کردیم) .ساعت ۶ بعد از ظهر به بعد یکی یکی بیدار شدیم .میوه خوردیم و کم کم برا رفتن حاضر شدیم .وبرا چهارشنبه سوری تو باغ برنامه ریزی کردیم(وای چقدر کیف داره .)و بعدش از هم جدا شدیم .هر کس رفت خونشون .

راستی فردا تولد دایی خان . (هنوز براش هدیه نخریدم آخه این چند روز که من حالم خوب نبود و بعدشم که تعطیلی !)

دایی عزیزم

تولدتت مبارک

برات آروزی بهترینها را دارم .ان شاءالله صد ساله بشی .


¤ نوشته شده در ساعت 21:27 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 18 اسفند، 1385

امروز من!

سلام

این هفته ،هفته ی پرباری برای من نبود.دیروز و امروز  از صبح تا بعد از ظهر را افتاده بودم تو جا (حالم خیلی بد بود.)بعد از ظهر دیدم فایده نداره انگار حالا حالا ها این جسم من می خواد ناز کنه و خودش را لوس کنه .به هر زحمتی بود بلند شدم .تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم .یه سیدی گذاشتم تو سیستم و صداش را تا جایی که مزاحم بقیه نباشه و بلند هم باشه زیاد کردم وبعد همه وسایل داخل کمد و زیر تخت را ریختم وسط اتاق (وای چه لذتی داره .دیگه جا برا قدم گذاشتن نبود.)تا به اینجا رسید باز جسمم طاقت نیورد لذت منو ببینه شروع کرد ادا در آوردن .مجبور شدم کوتاه بیام رفتم   رو تخت دراز کشیدم و مات وسط اتاق شدم !یهو به خودم امدم یکربع گذشته بود!تندی دست به کار شدم یه سبد گذاشتم کنار دستم و  تمام وسایلی  که جاشون را می خواستم عوض کنم و هنوز برا جای جدیدشون تصمیم نگرفته بودم را  ریختم توش.یه پلاستیک هم گذاشتم برا زباله(فقط از کاغذهای خط خطی شده و  خودکار تمام شده و ... پر شد)از این طور اتاق تمیز کردن نهایت لذت را می برم .کتابهامو دست بندی کردم (وای چقدر کتاب! همش هم درسی جز کتاب شعر فریدون مشیری و یه حافظ و یه قرآن (بقیه ی کتابهای غیر درسی ام یه جای خونه است که من اسمش را گذاشتم خلوتگاه .آخه خیلی دنج(تو ایستگاه  راه پله هایی که می ره به سمت پشت بام )!یه صندق قدیمی کوچیک دارم یادگار مادربزرگ مامانمه .توش دفتر خاطراتم و نوشته هامو و داستان هامو می ذارم.خیلی دوسش دارم! از کنارش بی تفاوت می گذرم و می ذارمش سر جاش(آخه همین که درش را باز کنم .دیگه زمان مفهوم خودش را از دست می ده .حداقل ۴ ساعت تمام ! میرم به گذشته !)یه جعبه لوازم آرایشی درش را که باز می کنم بوی ادکلانهای نیمه مصرف شده  و مواد داخلش که مخلوط شده همه ی فضای اتاق را می گیره .بوش خیلی خاص هم تنده .هم ملایم!(وای وای وای همش یا فاسد شده یا خشک !)اینم بعد از بازرسی کامل می ره سرجاش. وای اینو !یه چی اون کنار اتاقم داره چشمک می زنه .به سرعت باد از وسایل وسط اتاق میپرم  و میرم سراغش .جعبه ی ستارم ۲ سال بهش دست نزدم.درش را باز می کنم .وای چقدر خاطره باهاش پر می زنند تو اتاق.سه تار رامی گیرم تو دستم.دنگ دنگ.(وای .نه!!اوخ اوخ اوخ کلآ یادم رفته این همه تلاش همش دست به فراموشی سپرده .کتاب تمرین را باز می کنم.وای بازم خوبه از رو کتاب یه چی حالیمه! دو.ر .می .فا .سول. لا .سی .جای پرده ها هنوز یادمه!اما دستم خیلی کند شده .بیشتر صدای دنگ دنگ می ده تا آهنگ .اینم می ذارمش سرجاش(یه نگاه پر معنی به جعبه سه تار و پایه نوت می اندازم که بذار کنکوره را بدم اولین کاری که میکنم می یام سراغتون !)اوه اینو را !کلی تیکه های  روزنامه. (هر مطلبی از تو روزنامه خوشم می یاد.یا خبر داغی باشه .یا آموزشی باشه  می برم می ذارم تو یه جعبه !)وای چقدر هم این کاغذ پاره ها سنگینند!به جعبه های کفشها م دست نمیزنم حلشون میدم سر جاشون پایه ی دوربین را هم می ذارم روش. ۱۸ تا کیف !اینها هم زیر تخت!(عشق کیف و کیف پولم .از بچگی علاقه ی شدیدی به این قلم جنس داشتم.هنوز که هنوزه هم دارم)اسکیتها هم همون جا زیر تخت(تا تابستون بشه ببینیم بالاخره این مهسا می یاد بریم کلاس یا نه!).لباسهارا هم آویزون چوب لباسی می کنم  می ذارم تو کمد.دیگه چیزی وسط اتاق نیست جز سبد وسایل آواره!می شینم وسط اتاق و وسایل داخل سبد را دورم می ریزم یه نگاه به وسیله ها می کنم یه نگاه به اتاق.یکی یکی جا برا هر کدومشون پیدا میکنم .همه به خوبی و خوشی می رند سرجاهاشون .یه نگاه به دور اتاق می اندازم انگار همه چیز مرتب .داخل همون سبد وسایل بی خانمان(که الان خالی شده )لباس کثیف ها را می ذارم.با پلاستیک زباله می برم تو آشپزخانه کنار ماشین لباس شویی می ذارم .از در اتاق که وارد می شم یه نگاه به  سرتاسر اتاق می اندازم یه آخیش عمیق که از سر رضایتِ می  گم .خودمو رو تخت ول می دم .چشمم می یوفته به سیستم، چراغ کیس روشنه!  خیلی وقته رفته رو استند بای( سیدی هم تمام شده .و من اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم .صدا نمی یاد.)دوباره پا می شم می شینم پشت میز، صندلی را می کشم جلو . در حین اینکه دارم  وارد اینترنت می شم تو دلم می گم کاش یکی نظر داده باشه!تند تند صفحه باز می کنم .صفحه تمام  وبلاگهایی که بهشون سر می زنم . صفحه مدیریت!یکی یکی به همه جا سرک میکشم.نظر می دم .نظرها را می خونم .و در پایان می یام  این پست را می نویسم.

شب خوبی داشته باشید

دعاتون را از من دریغ نکنید.


¤ نوشته شده در ساعت 0:18 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 15 اسفند، 1385

چرند+پرند!!!

سلام

(اولا بگم اینو چرند+پرند .الکی وقت نذارید بخونید .چون آخرش می ترسم بهم نا سزا بگید !)

الان فقط می خوام تایپ کنم از همه دری و ازهمه حسی و از همه ی اتفاقات .هم شادم هم غمگین!شدم یه پا تضاد.شدم اینهو نمودار سینوس کسینوس !ییهو بالا نمودارم دارم خوش می گذرونم .سقوط می کنم میرم در پایین ترین سطح نمودار.مثل حرکت نوسانی هی تکرار می شه.غم شادی غم شادی.(زندگی همینه درسته اما نه اینقدر سریع غم شادی غم شادی!صبح از خواب که بلند شدم .بلافاصله سیستم را راه انداختم!یه آهنگ شاد گذاشتم(از این آبگوشتی ها خفن)شروع کردم به ورجه وروجه کردن(ورزش صبحگا هی ).بعد رفتم خونه مادربزرگ دایی را دیدم .فقط یک ساعت فرصت داشتم ببینمش .اون یه ساعت هم همش به احوال پرسی! کی، کجاست! و چه خبر تموم شدچون با مهسا قرار گذاشته بودم .رفتم دم خونه مهسا .با هم اومدیم خونه ما .بعد هم با هم رفتیم کتابخانه مرجان جان جان هم امد.به غیر از عاطی همه بچه ها را تو کتابخانه دیدیم.از ساعت ۱۲ تا ۳ تو کتابخانه بودیم. (اصلا خوش نگذشت .شاید تنها خوبی و خوش گذشتنش این بود که همدیگرو دیدیم .خیلی خسته شدیم .)من و مهسا از کتابخانه تا خونه عاطی را پیاده رفتیم .(آخه قرار بود  امروز رو سیستم عاطی یه برنامه نصب کنم ).خونه عاطفه یکم از کتابخانه گفتیم و برنامه را نصب کردم و اومدیم.همش دعا می کردیم کاش این خیابون طولانی تر می شد کاش حالا حالا ها نرسیم خونه هامون  .اما چه می شد کرد !آخرش رسیدیم . و آخرش باز یه نگاه عمیق و خداحافظ ودلتنگی (نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر زود زود دلم برا مهسا تنگ می شه )!!!

می دونید الان دارم به چی فکر می کنم .به من!

م

ن

من

؟؟؟

به تهایی

به خود بودن

به دنیا

الان یهو یاد یه چی بی ربط افتادم یاد حرف ۳ روز پیش مسئول کتابخونمون .گفت آدم از ۳ تا چی نباد قهر کنه!

۱.درس و کتاب(چون آینده ات بهش بستگی داره)

۲.سفره غذا(چون شب باید گرسنه بخوابی)

۳.رختخواب(چون باید رو زمین سفت بخوابی)

جالب بود نه!

وای چقدر خلا دردناک را دارم شدید احساسش می کنم(منظورم سردرده=خلاءدردناک)

یه چی بگم بین خودمون می مونه از خودم خسته شدم کاش می شد این من و این خود را فروخت یه خود جدیدتر یه من پیشرفته تر خرید!

به قول معلم حرفه و فن اول راهنمایی مون(آخی یادش بخیر !از بس این شعر را برامون خوند هنوز که هنوز حفظم!)

اگر را با مگر تدویج کردند                                  درختی شد هویدا کاشکی نام 

خیلی مفهوم داشت .مگه نه؟(آدم با اگر این طور می شد مگه که این طور بشه به هیج جا نمیرسه به جز یه کلمه کاشکی ) 

وای چقدر غصه ام می یاد .انگار این غم و غصه خیلی از من خوششون امده !ولم نمی کنند حتی بی دلیل و سر زده هلک هلک پا می شند می یاند تو دل من !عجب رویی دارند به خدا .نمی ذارند آدم به حال خودش باشه!

مارجانیکا یه عالمه سوال دارم .کاش برا یه هفته می مردم.فقط یه هفته می آمدم پیشت .سوالاتم را ازت می پرسیدم و بر می گشتم.راستش می دونم همین طوری هم می تونم ازت بپرسم اما راستش این فقط بهونه است .از جسمم خسته شدم.می خوام حتی اگه شده یه هفته ازش جدا شم.

راستی یه جک یادم امد بذارید براتون بگم حالتون عوض شه .یه بار اسرائیلی ها یه مرغ را  که اکس خورده می گیرند اگه گفتین چرا ؟

نمی دونید؟

از خود مرغ بپرسید

مرغ:قدس !قدس !قدس

دیگه براتون بگم

هوا چقدر خوب شده .آدم هی دوست  داره بره از این بادها سیلی بخوره !

راستی من نمی دونم امروز روز درختکاری بود یا جدول کاری(تو خیابون داشتند به جای درخت جدول کنار خیابون می کاشتند .و رنگ می زدند)کاش یه قوطی رنگ هم می دادند من تا منم رنگ بزنم .دلم می خواد !!!!

وای دیگه بسه

بقیه اش باشه برا بعد

خدا مرغم بده باز زیادی حرف زدم

ببخشید سرتون را درد اوردم .

(حالا هم دوباره قرار برم خونه مادربزرگ اونجا  هم باز دوباره رو منبرم برا خان دایی جون گلم)


¤ نوشته شده در ساعت 19:16 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 14 اسفند، 1385

حالی به حولی !!!

سلام

خوشتون هست؟

من که حسابی خوشمه(به چه کیفی داره  بعد از یه مدت ناراحتی آدم هی بهش خوش بگذره و خبرهای خوب خوب بشنوه .به این می گند زندگی !نه شادی اش پایدار نه غمش !)

عصری با مهسا یه سر رفتیم خونه عاطفه(آخه ما می میریم اگه یه روز همدیگرو نبینیم و با هم حرف نزنیم )خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم !خونشون را گذاشتیم رو سرمون (از بس بلند بلند حرف زدیم و خندیدیم !)(به قول مامانم معلوم نیست کی این حرفای ما تمام می شه.هر لحظه و هر دقیقه هم با هم باشیم باز حرف برا زدن داریم.جالبه آخرش هم به هیچ نتیجه ای نمی رسیم !نوبتی یکی یکی این جمله را تکرار می کنیم(می دونی! (یکم مکث خیره به چشمهای هم) نمی دونم !(صدای نچ همگی بالا) کاش می دونستیم .(همه با حالت تکیدی میگند آره کاش )آخه چرا؟ (همگی دوباره می گند: واقعا .آخه چرا؟)اول من می گم، بعد مهسا بعد عاطی بعد مرجان جان جان بعد هم همگی میزنیم زیر خنده

بعد امدم خونه یکم تست ریاضی زدم(قربون نزدن !همش غلط غولوط .من تو تنها درسی که خیلی ضعیفم همین ریاضیه اما اعتماد به نفس بالایی هم برا این درس دارم بلد نباشم  فرمول و راه حل می سازم بالاخره به یه جواب می رسم .بیشتر مواقع هم جواب درست از آب در می یاد اما راه حله  من در آوردیم به درد قوطی عطاری هم نمی خوره چه برسه به کنکور!.مرجان رشته اش ریاضیه .همیشه راه حل را درست می ره کلی هم حل می کنه اما گاهی جواب را در نمی یاره .یه چند روزی با هم ریاضی خوندیم .کلی به من خندید .(میگفت خوشم می یاد کم نمی یاری چارتا خط می کشی و ۲ تا عدد بالا پایین می کنی یکم مات تست می شی می گی گزینه فلان .جوابت هم درسته .اما راه حلت منو کشته .)راست می گه بچه!من یه سوال را ایک ثانیه حل می کردم و به جواب می رسیدم اما اون کلی حل میکرد بعد هم جوابش غلط بود .(به جای منطق از طریق فلسفه حل میکنم)

در حین حل تستهای ریاضی بودم(به روش مزبور که براتون شرح دادم).طی تماس مامان با دایی فهمیدم فردا ساعت ۶ صبح اینجاست.کلی ذوق کردم .دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم . تو این وضعیت بهترین خبری که می تونست اینقدر خوشحالم کنه .برگشتن دایی بود .

مارجانیکا صد هزار ویک مرتبه شکرت .

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 21:25 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 13 اسفند، 1385

یه روز دیگه!!!

سلام

حا ل شما؟

خوبید؟

سرحالید؟

من خوبم و زنده ام و شادم و امیدوارم .هنوز تو دنیای حقیقی ام اما می رم مطمئنم !۲ روزه کتابخانه نمی رم تو خونه درس می خونم برای تنوع و ...

بعد از ظهر مهسا زنگ زد و گفت با یه بچه ها می خواد بره کتابخانه یه سر بزنه .می یای.منم که همیشه حاضرم !

دم خونه مهسا منتظر بودم تا بیاد پایین که بریم.دیدم عاطفه داره با ماشین می یاد!(عاطفه تازه داره می ره کلاس رانندگی و گواهی نامه نداره!)اما جلوی در خونه مهسا نگه نداشت!کلی تعجب کردم دویدم سمت ماشین بهش گفتم چرا نگه نمی داری می گه  ترمزاش خرابه ،دیر می گیره!!!یه کم نگاهش کردم (از اون نگاههای معنی دار!).بهش گفتم آخه عقل هم خوب چیزیه البته اگه گیر بیاد!خلاصه ما هم بی کله .بی خیال جون شدیم و رفتیم (بازم خوب بود می ترسید گاز بده و از دنده ۲ بالا تر نمی رفت و الا ما الان اون دنیا بودیم ).خلاصه رفتیم کتابخانه!

همه چی آروم و همه جا ساکت!

ما هم با یکی از مسئولهای کتابخانه شروع کردیم به حرف زدن .حدود ۴۵ دقیقه تمام !

راجبه شخص من هم چیزهایی گفت!از حرفاش فهمیدم چقدر همه از من توقع دارند و روی من حساب می کنند  (هم خوشم امده بو د و کیف کرده بودم هم احساس مسئولیت بیشتری کردم).

راستش حرفاش یه عالمه انرژی بهم داد .ازش واقعا سپاس گذارم .هم از ایشون هم از مارجانیکا !

باید تلاشم را بیشتر کنم و از خستگی ام هر طور شده کم کنم و یه عالمه تنوع ایجاد کنم.

دوستام بهم می گند سرزمین عجایب!!چون نمی تونند بفهمند من کی چه حالتی دارم .یهو دارم می خندم  می رم تو خودم .گاهی چهرم ازفرط  ناراحتی از ۲ کیلوتری فریاد می زنه یهو شروع می کنم به شیطنت و خندیدن !برا همین بهم میگن سرزمین عجایب!گاهی خودم هم به این نتیجه میرسم!

برام دعا کنید به اون هدفی که دارم برسم. خیلی برام مهمه .دعاتون را از من دریغ نکنید .

از همه شما دوستان عزیز که وقت می ذارید و نوشته های منو می خونید و نظر می دید سپاسگذارم .نظراتتون کلی بهم انرژی میده و خوشحالم می کنه .

واقعا مرسی

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 10 اسفند، 1385

نهایت!!!

سلام

باز آسمون داره  گریه میکنه .جالبه باز امروز دوباره دل من گرفته بود.تازگی ها هر وقت دلم می گیره ،آسمون هم گریه می کنه!

الان مات صفحه کلیدم، می خواهم حروفی را انتخاب کنم که کلماتی را بسازه که دوست دارم شما بخونید!گاهی می نویسم بعد از این که یه دور از روش خوندم back space  را آروم فشار می دم .حروف یکی یکی محو می شند همون طور که من می خوام !

ع

الف

م

د

ل

ف

ر

ن

ی

کدوم حرف ؟

کدوم کلمه؟

یه جمله ....نه ،نه، نه !

کافی نیست

دلم پر !!!!

مارجانیکا   همیشه به من لطف داشته و هوامو داشته.همیشه بهترینها را بهم داده .همیشه  با نعمتهاش منو شرمنده کرده .با هدیه هاش !

هر شب و هر روز  شاکرشم.

به خاطر همه کس و همه چیز.

باز امشب دلتنگم . از دست این مردم دلم پر

مارجانیکا را شکر همه ی آدمهایی  که به من نزدیکند .خوب و مهربون و دوست داشتنی اند.

اما وای از این مردم غریبه!

از مردمی که آدم را نمی شناسند .با یه عالمه پیش داوری و دید شخصیشون آدم را محاکمه می کنند،مجرم می شناسند  و مجازات می کنند!

وای، وای، وای،

مارجانیکا !مارجانیکا !مارجانیکا

این مردم بخیل دارند همه چیزم را ازم می گیرند!ذره ذره وجودمو .انرژیمو .احساسمو ،عقایدمو ،و خودمو

بدون هیچ رحمی .می درند و می برند به تاراج

خسته ام کردند .نگاههاشون عذابم می ده .حرفاشون دلم را به درد می یاره .رفتارشون از دنیا بیزارم می کنه.و در عوض من فقط نگاه می کنم یه غمخند به چهرهاشون می زنم تو دلم با نهایت سکوت و غم فریاد می زنم مارجانیکا کمک .بهم صبر بده.!!!

تحملم داره کم کم تموم می شه .آره !دارم کم می یارم .

یه تصمیم عجیب غریب گرفتم.یه نقشه فرار کشیدم !فرار از این دنیای حقیقی از این مردم  ...

بارم رابستم

دارم می رم

راحت فرار می کنم .مثل یه بذدل .آخه با مبارزه به جایی نرسیدم .فقط خسته شدم و تا دم مرگ پیش رفتم .

زدم به سیم آخر! این دنیا را می سپارم به همون مردم .همون هایی که شادی آدم را نمی تونند ببیند .خودشون غم می ذارند رو کوله بارت .بعدش که به هدفشون می رسند .میگند آخی چرا این طوری شدی؟تو که شاد بودی؟چشمت زدند!نه !ما که گفتیم  نمی تونی همیشه این جوری بمونی !!!!

خندم گرفته !بی خیال

راستش کوله بارم را بستم .از دنیای حقیقی چیزهایی که دوست دارم را می برم 

دارم می رم به دنیای خیالم!دنیایی که مال خوده خودمه  !یادمه چند سال پیش یه کلبه توش ساختم وسط یه جنگل .اون موقع هم می خواستم  فرار کنم .راستش  ترسیدم!

الان دیگه نمی ترسم.

راستی وقتی رسیدم به کلبه براتون پست می ذارم .حتما از دنیام براتون می نویسم .

راستی یکی از  دردنامه این دنیای واقعی را بذارید براتون بگم

آیا می دانستید شرکت حایر متعلق به جناب آقای قراتی است!

آیا می دانستید شبکه pmc متعلق به آقا زاده هاست

آیا میدانستید تمام پولهایی که جزایری اختلاص کرده بود در آمریکا بوده و به علت روابط سیاسی غیر قابل برگشت.خود آقا هم چند ماه پیش پر زده بود   پیش پولاش.بعد که آبها از آسیاب ریخت اعلام کردند

جزایری پر!

وای

بگذریم

سرم درد گرفت

چقدر دلم پر

ولی باز زیادی حرف زدم

تا پست بعدی 

فعلا...

 

 


 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:1 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 9 اسفند، 1385

هان!!!

 هیچ وقت از دوست داشتن انصراف نده... حتی اگر کسی بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت بده... عشق را تجربه کن حتی اگر توش شکست بخوری... اینو بدون که اگر کسی وارد زندگیت شد و گذاشت ورفت علاوه بر اینکه یه خاطره به جا میزاره میتونه یه تجربه هم به جا بزاره !!!


¤ نوشته شده در ساعت 22:43 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 7 اسفند، 1385

درددل با زبان بی زبانی!

سلام

...بعدش.........خلاصه......و پایان !


¤ نوشته شده در ساعت 6:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 4 اسفند، 1385

اِ !!!

سلام

امروز  رفتیم پل خواجو  قدم بزنیم !  یاد دوران کودکی ام افتادم وقتی که با بابا و مامانم می رفتیم پارک ومن روی شانه های بابام می نشستم .وقتی می شستم احساس غرور خاصی داشتم انگار واقعا همه ی دنیا زیر پای من و تحت سلطه ی من بود.آدم ها با بزرگتر شدنشون خیلی چیز ها به دست می آورند و در عوض آن خیلی چیزها را هم از دست می دند .همش دلم می سوزه که چرا بچه که بودم شیطونی زیاد  نکردم و همیشه بچه + بودم!همش تو دنیای خودم بودم .دنیای کوچکی که با عروسکها و اسباب بازی هام بزرگش کرده بودم. یه عروسک داشتم که وقتی ۳ سالم بود بابام از باختران برام آورد .از اون موقع اون شد همدم همه ی دورانم.همیشه همه جا دنبالم  می بردم.گاهی مامان و بابام نمیذاشتند دنبالم بیارم به زور وزحمت یا تو ماشین یا تو کیف مامانم مخفی اش می کردم.آخی! یادش به خیر .موهاش خیلی قشنگ و بلند بود یه بار رفتم آرایشگاه و موهای خودم را کوتاه کوتاه کردم وقتی آمدم خونه مو های اون را مثل خودم کوتاه کردم .هنوز که هنوز از اون کارم پشیمونم .واقعا حیف بود!هنوز دارمش وقتی دلم برا خودم تنگ می شه می رم سراغش .

یادش به خیر چه دورانی بود.(تازگی ها هی یاد گذشته می یوفتم .مثل کسایی که همه زندگی شون خاطره شده و دارند تو خاطرات زندگی می کنند.مثل پیرزن و پیر مردهای تو  پارک !

مرا فریاد کن !

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

ماه عسل !

منو درگیر خودت کن تا جهانم زیرو رو شه
تا سکوت هر شب با هجومت رو برو شه

بی هوا بدون مقصد سمت طوفان تو می رم
منو درگیر خودت کن تا که آرامش بگیرم

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه ی من پر تصویر تو می شه

با من قریبگی نکن با من که درگیر توام
چشماتو از من بر ندار من مات تصویر توام

با من قریبگی نکن با من که درگیر توام
چشماتو از من بر ندار من مات تصویر توام من مات تصویر توام

تو همین جایی همیشه با تو شب شکل یه رویاست
آخرین نقطه ی دنیا تو جهان من همین جاست

تو همین جایی و هر روز من به تنهاییم دچارم
منو نزدیک خودم کن تا تو رو یادم بیارم

با خیال تو هنوزم مثل هر روز و همیشه
هر شب حافظه ی من پر تصویر تو می شه

با من قریبگی نکن با من که درگیر توام
چشماتو از من بر ندار من مات تصویر توام

با من قریبگی نکن با من که درگیر توام
چشماتو از من بر ندار من مات تصویر توام من مات تصویر توام

اسمش را گذاشتم عاشقی !

فاصله‌ها را نمی‌دیدم

غرق در دریای خواستن هایم بود و بی تاب تجربه ی آرزو ها....

اسمش را گذاشتم عاشقی...

و من عاشق پست دل و دنیا شدم...

غافل بودم از پس هر بهار خزانی خواهد آمد...

فصل تو هم به سر رسید...

وقتش بود باید می رفتی....

تو رفتی...

سرسبزی باغچه ام را بردی...

در این غمار من دلم را که پر از خدا بود باختم...

سرشار از خود شدم....

اسمش را عاشقی گذاشته بودم

میدانم شب است !

٭می‌دانم شب است
اما من خوابم نمی‌آید
البته دیری‌ست که خوابم نمی‌آید
نپرس، نمی‌دانم چرا ...!
...
گاهی اوقات
از آن هزاره‌های دور
یک چیزهایی می‌آید
من می‌بینمشان، اما دیده نمی‌شوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته می‌مانند
بعد ... من می‌روم به فکر
آب از آب تکان نمی‌خورد
اما باد می‌آید
سَرْ خود و بی‌سوال می‌آید
پرده را می‌ترساند
می‌رود ... دور می‌زند از بی‌راهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر می‌گردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی‌آید
مثل همین حالا
مثل همین امشب
.
  "سید علی صالحی

بدتر از این نمی شد !

۲۲ تیر ۸۶!

بدتر از این نمی شد !

سلام !

(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)

دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !

همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !

صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!

بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !

دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !

امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)

مارجانیکا شکرت !

 

 

عنوان ندارد !


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:36 قبل از ظهر | 87/02/10 • 22 نظر
عنوان ندارد !
سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

روزگار من هم بدک نیست (مارجانیکا را شکر )

این ترم را مارجانیکا فقط باید کمکم کنه و به خیر بگذره (شما هم واسم دعا کنین و الا بدبختم )

درسته خودم بی عقلی کردم و صفری عمل کردم اما خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد جز تلاش و دعا و امیدوار بودن  به لطف رب

مکان کلاس زبان من با کلاس زبان دایی ? تا خیابان فاصله داره و واسه اینکه با هم بریم و بیایم ساعت و روزهاشو یکی برداشتیم .

همراهی با دایی واقعا سعادته .کلی به آدم انرژی می ده و باعث امیدواریه

سعی می کنه با من انگلیسی حرف بزنه که روم باز بشه و تلفظم تقویت بشه (مشکل بزرگم تو زبان تلفظ و استرس )

دیروز  بعد کلاس ازم پرسید :how is up ؟

منم نمی دونستم در جواب این سوال باید چی بگی واسه همین باز از خودم ابتکار به خرج دادم گفتم :healthy and healthy lider!!!!!!!

یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده !

حسابی آدمو شرمنده می کنه. نمی ذاره من کرایه حساب کنم . یه چند بار خواستم به زور حساب کنم نذاشت و  گفت: وقتی با یه gentle man و  خوش تیپ بیرون می یاند دست تو کیفشون نمی برند . (خوب دروغ که نمی گه .بزنم به تخته خوش تیپ )یه نگاه بهش انداختم گفتم إ؟ نمی دونستم ! باشه .

حالا اون حساب می کنه اما من بعد کلاس می رم تنقلات می گیرم که هم به آقا خوش تیپ بر نخوره هم خودم  راحت تر باشم .

دیروز تو راه براش توضیح دادم که امروز سر کلاس اندیشه ? یه ترم بالایی ها یه پیشنهاد کار تولیدی ( همکاری) بهم داد که در آمدش فوق العاده است و خیلی زود  نتیجه می ده و میشه گسترشش داد .خیلی خوش حال شدم و استقبالم کردم ،باز داشتم بی عقل بازی در می آوردم و می پذیرفتم که یادم افتاد دیوونه این ترم تو وقت سر خاروندن نداری بعد می خوای مسئولیت کار را هم قبول کنی .گفتم  الان نمی تونم اما پایان ترم دست به کار می شم و براش گفتم چقدر خوشحالم که بالاخره اون چیزی که دنبالش بودم پیدا کردم

وقتی گفت کار خوبیه و جواب هم می ده  یه اطمینان عمیق تو دلم حس کردم و مارجانیکا را شکر کردم .فعلا فقط دایی می دونه ( اگه بابا جون  بفهمن فکر می کنن به خاطر در آمد و پولش و ناراحت می شن و حسابی شاکی  و نمی ذارند ، چون واقعا تا امروز نه تنها هیچی واسم کم نذاشتن تازه اضافه تر از اون هم در اختیارم گذاشتن و شرمنده ام کردند . حسابی ممنونشونم .مارجانیکا شکرت .این کار هم فقط به خاطر خود کفایی می خوام  و اینکه دسترنج خود آدم یه چی دیگه است !) بعد که مقدمات کار را انجام دادم تو عمل انجام شده قرار می دم و از در آمد و  پولش هم حرف نمیز نم و بهونه ام اینه دیدم تابستونه و بی کارم پذیرفتم !!!!خوب آدم حوصله اش سر می ره!!!!!!!!(بماند که از الان واسه تابستان رفتم چند جا ثبت نام موقت کردم تابستان بدتر از الانه اما خوب دیگه اون حجم عظیم خوندن و استرس را نداره می شه یه کاریش کرد .)

خلاصه اینم اون چیزی که دنبالش بودم .دیشب تا الان صد هزار بار مارجانیکا ی مهربونم  را شکر کردم .(آخه تو برنامه ام یه سری چیز گران قیمت بود که تا ? سال آینده  باید حتما با پول خودم می خریدم و  یه پولی باید جمع می کردم واسه گلخانه  و..مونده بودم چه کار کنم که ... شکرت ! )

راستی یه ایده دیگه هم دارم (مربوط به وقتیه که گلخانه ام حسابی گرفته ،و اسه عرضه مستقیم و گل فروشی ام .انشا الله )

برای اینکه یه گلفروشی  استثنایی بشه باید با همه ی گل فروشی های معمولی فرق کنه واسه این کار باید چند تا کار انجام بدم

?. مطالعه راجبه رنگها و تاثیرشون بر آدمی و چیدمان رنگها در کنار هم (به هم میاند یا نه و کدوم رنگها با هم،هم خونی قشنگ تری دارند و زیباتر جلوه می کنند )و اینکه هر رنگی چه احساسی را منتقل می کنه

?.مطاله راجبه گلها و اینکه اونها نیز هر کدوم چه احساسی را منتقل می کنند

?. مطالعه و تحقیق راجبه افسانه و داستانهای مربوط به گلهای مختلف.مردم عاشق شنیدن رازها و افسانه ها هستند .وقتی آدم بدونه پشت یه گل چه افسانه ایی هستش .اون گلو با تمام وجودش حس می کنه و با آگاهی بیشتری به فرد مورد علاقه اش تقدیم می کنه  و واسش از افسانه می گه و یه حس راز آمیز قشنگ ایجاد میشه

تصورشو بکنید شما وارد یه گلخانه می شین و گلی را انتخاب می کنید و به فروشنده می دین فروشنده در حالی که در حال  درست کردن دسته گل شما هستش واستون توضیح می ده که این گل نشانه ی فلان چیزه و یه  افسانه هست که می گه هر کی این گلو تقدیم .....................حافظا

اون لحظه چشمای گرد شده و حالت ذوق زده و متعجب شما  و احساستون راجبه دونستن یه راز و افسانه  واقعا دوست داشتنیه 

(یه چی  بگما اینها همه ایده است کسی هم از آینده خبر نداره و اینکه چی پیش می یاد و شرایط چی میشه .همه این خواسته ها و ایده ها رو هواست و ممکنه هیچ گاه تحقق پیدا نکننه اما از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیس !بلکه رواست اونم چه جور !!!!!!! )

موفق باشید .

--------------------------------

پ.ن?: امسال نه که سال نو آوری و شکوفایی است من هم جو گیر شدم هی دارم می شکُفَم  ! (واه واه واه ،چقدر بی جنبه )

پ.ن?: همه پستها م عنوان داره هر چی فکر کردم اسم این پست را چی بذارم به جایی نرسیدم . خوب همیشه که نمی شه پست ها عنواندار باشه یه بار هم بی عنوان واسه همین این پست عنوان ندارد !

کوچولوی من !


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/05 • 30 نظر
کوچولو ی من
سلام

این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه   . قسمتهایی  از کتاب را که دوسشون دارم  انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون  یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب  زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش   (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )

یه جوری حس مالکیت بهش دارم  . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )

 

اگر سخنانم   مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است

 

 

دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !

 

 

 

چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند.

 آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم  را سرسری بخواند.

 

برای فهم بزرگ‌ترها همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند

 

 آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند.

 «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.

خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند.

این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.

فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد

دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم .  نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.

 آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.»

غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

(یعنی دلم گرفته ! )

راستی

گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست  و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شده‌بودم

خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند

حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند... -مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

 

کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟

اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

 اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...

چه  دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

 تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید

شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

 یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش  که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»

یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

بعضی  مثل پادشاه هستند

پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌دهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند  اوامری که صادر می‌کنند اوامری است منطقی.

باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد

پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بلکه به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد

اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. این  یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن

دستور پادشاه منطق :

خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.


شهریار کوچولو به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

 

شهریار کوچولو  حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد

-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود

 

 

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!

آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
-پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.

راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟

حلّال همه‌ی معماهام من.

خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست می‌گردم.

اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

 چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

 عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
 -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

 

فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...

گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!

گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.

به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد. به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...

همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.

خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی...

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف  بعضی قضیه‌ ها   برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)می‌ترسم به آن‌هایی که من   را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم.