۲۲ تیر ۸۶!
بدتر از این نمی شد !
سلام !
(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)
دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !
همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !
صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!
بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !
دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !
امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)
مارجانیکا شکرت !
!! نوشته شده توسط چیستا | 9:36 قبل از ظهر | 87/02/10 • 22 نظر
عنوان ندارد !
سلام
خوبید؟
خوش می گذره ؟
روزگار من هم بدک نیست (مارجانیکا را شکر )
این ترم را مارجانیکا فقط باید کمکم کنه و به خیر بگذره (شما هم واسم دعا کنین و الا بدبختم )
درسته خودم بی عقلی کردم و صفری عمل کردم اما خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد جز تلاش و دعا و امیدوار بودن به لطف رب
مکان کلاس زبان من با کلاس زبان دایی ? تا خیابان فاصله داره و واسه اینکه با هم بریم و بیایم ساعت و روزهاشو یکی برداشتیم .
همراهی با دایی واقعا سعادته .کلی به آدم انرژی می ده و باعث امیدواریه
سعی می کنه با من انگلیسی حرف بزنه که روم باز بشه و تلفظم تقویت بشه (مشکل بزرگم تو زبان تلفظ و استرس )
دیروز بعد کلاس ازم پرسید :how is up ؟
منم نمی دونستم در جواب این سوال باید چی بگی واسه همین باز از خودم ابتکار به خرج دادم گفتم :healthy and healthy lider!!!!!!!
یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده !
حسابی آدمو شرمنده می کنه. نمی ذاره من کرایه حساب کنم . یه چند بار خواستم به زور حساب کنم نذاشت و گفت: وقتی با یه gentle man و خوش تیپ بیرون می یاند دست تو کیفشون نمی برند . (خوب دروغ که نمی گه .بزنم به تخته خوش تیپ )یه نگاه بهش انداختم گفتم إ؟ نمی دونستم ! باشه .
حالا اون حساب می کنه اما من بعد کلاس می رم تنقلات می گیرم که هم به آقا خوش تیپ بر نخوره هم خودم راحت تر باشم .
دیروز تو راه براش توضیح دادم که امروز سر کلاس اندیشه ? یه ترم بالایی ها یه پیشنهاد کار تولیدی ( همکاری) بهم داد که در آمدش فوق العاده است و خیلی زود نتیجه می ده و میشه گسترشش داد .خیلی خوش حال شدم و استقبالم کردم ،باز داشتم بی عقل بازی در می آوردم و می پذیرفتم که یادم افتاد دیوونه این ترم تو وقت سر خاروندن نداری بعد می خوای مسئولیت کار را هم قبول کنی .گفتم الان نمی تونم اما پایان ترم دست به کار می شم و براش گفتم چقدر خوشحالم که بالاخره اون چیزی که دنبالش بودم پیدا کردم
وقتی گفت کار خوبیه و جواب هم می ده یه اطمینان عمیق تو دلم حس کردم و مارجانیکا را شکر کردم .فعلا فقط دایی می دونه ( اگه بابا جون بفهمن فکر می کنن به خاطر در آمد و پولش و ناراحت می شن و حسابی شاکی و نمی ذارند ، چون واقعا تا امروز نه تنها هیچی واسم کم نذاشتن تازه اضافه تر از اون هم در اختیارم گذاشتن و شرمنده ام کردند . حسابی ممنونشونم .مارجانیکا شکرت .این کار هم فقط به خاطر خود کفایی می خوام و اینکه دسترنج خود آدم یه چی دیگه است !) بعد که مقدمات کار را انجام دادم تو عمل انجام شده قرار می دم و از در آمد و پولش هم حرف نمیز نم و بهونه ام اینه دیدم تابستونه و بی کارم پذیرفتم !!!!خوب آدم حوصله اش سر می ره!!!!!!!!(بماند که از الان واسه تابستان رفتم چند جا ثبت نام موقت کردم تابستان بدتر از الانه اما خوب دیگه اون حجم عظیم خوندن و استرس را نداره می شه یه کاریش کرد .)
خلاصه اینم اون چیزی که دنبالش بودم .دیشب تا الان صد هزار بار مارجانیکا ی مهربونم را شکر کردم .(آخه تو برنامه ام یه سری چیز گران قیمت بود که تا ? سال آینده باید حتما با پول خودم می خریدم و یه پولی باید جمع می کردم واسه گلخانه و..مونده بودم چه کار کنم که ... شکرت ! )
راستی یه ایده دیگه هم دارم (مربوط به وقتیه که گلخانه ام حسابی گرفته ،و اسه عرضه مستقیم و گل فروشی ام .انشا الله )
برای اینکه یه گلفروشی استثنایی بشه باید با همه ی گل فروشی های معمولی فرق کنه واسه این کار باید چند تا کار انجام بدم
?. مطالعه راجبه رنگها و تاثیرشون بر آدمی و چیدمان رنگها در کنار هم (به هم میاند یا نه و کدوم رنگها با هم،هم خونی قشنگ تری دارند و زیباتر جلوه می کنند )و اینکه هر رنگی چه احساسی را منتقل می کنه
?.مطاله راجبه گلها و اینکه اونها نیز هر کدوم چه احساسی را منتقل می کنند
?. مطالعه و تحقیق راجبه افسانه و داستانهای مربوط به گلهای مختلف.مردم عاشق شنیدن رازها و افسانه ها هستند .وقتی آدم بدونه پشت یه گل چه افسانه ایی هستش .اون گلو با تمام وجودش حس می کنه و با آگاهی بیشتری به فرد مورد علاقه اش تقدیم می کنه و واسش از افسانه می گه و یه حس راز آمیز قشنگ ایجاد میشه
تصورشو بکنید شما وارد یه گلخانه می شین و گلی را انتخاب می کنید و به فروشنده می دین فروشنده در حالی که در حال درست کردن دسته گل شما هستش واستون توضیح می ده که این گل نشانه ی فلان چیزه و یه افسانه هست که می گه هر کی این گلو تقدیم .....................حافظا
اون لحظه چشمای گرد شده و حالت ذوق زده و متعجب شما و احساستون راجبه دونستن یه راز و افسانه واقعا دوست داشتنیه
(یه چی بگما اینها همه ایده است کسی هم از آینده خبر نداره و اینکه چی پیش می یاد و شرایط چی میشه .همه این خواسته ها و ایده ها رو هواست و ممکنه هیچ گاه تحقق پیدا نکننه اما از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیس !بلکه رواست اونم چه جور !!!!!!! )
موفق باشید .
--------------------------------
پ.ن?: امسال نه که سال نو آوری و شکوفایی است من هم جو گیر شدم هی دارم می شکُفَم ! (واه واه واه ،چقدر بی جنبه )
پ.ن?: همه پستها م عنوان داره هر چی فکر کردم اسم این پست را چی بذارم به جایی نرسیدم . خوب همیشه که نمی شه پست ها عنواندار باشه یه بار هم بی عنوان واسه همین این پست عنوان ندارد !
!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/05 • 30 نظر
کوچولو ی من
سلام
این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه . قسمتهایی از کتاب را که دوسشون دارم انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )
یه جوری حس مالکیت بهش دارم . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )
اگر سخنانم مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است
دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !
چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پیِ دوستِ همزبونی میگشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کردهاند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند.
آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم را سرسری بخواند.
برای فهم بزرگترها همیشه باید به آنها توضیحات داد بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمیتوانند از چیزی سر درآرند. برای بچهها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند.
«دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند.
این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.
فراموش کردن یک دوست خیلی غمانگیز است. همه کس که دوستی ندارد
دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم . نکند من هم یک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ «باید پیر شده باشم».
من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع میکند به بزرگ شدن.
آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هماَند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هیچ مشکل نیست.»
غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که میدانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.
(یعنی دلم گرفته ! )
راستی
گوسفند هرچه گیرش بیاید میخورد.
-حتا گلهایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گلهایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایدهشان چیست؟
از این که یواش یواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خیال میکردم نیست و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شدهبودم
خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند
حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند... -مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی... همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟
اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم...
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گلهای خیلی ساده در میآمده. گلهایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمیگرفته، دست و پاگیرِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان میان علفها پیدا میشده شب از میان میرفتهاند. اما این یکی یک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخکهای دیگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعید بنود که این هم نوعِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دستبهکارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچهی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزهآسایی از آن بیرون بیاید
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نیست اما راستی که چهقدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همهی حسن نیّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچ وقت نباید به حرف گلها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضیهی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش که آن جور دَمَغم کردهبود میبایست دلم را نرم کرده باشد...»
یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش... عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».
فکر میکرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نماندهبود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنشهای همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمیآورد.
گل بهاش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمیخورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم. شبپره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم میآید؟ تو که میروی به آن دور دورها. از بابتِ درندهها هم هیچ کَکَم نمیگزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجهای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دستدست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ میکند. حالا که تصمیم گرفتهای بروی برو!
بعضی مثل پادشاه هستند
پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمیدهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند اوامری که صادر میکنند اوامری است منطقی.
باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد
پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد
اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. این یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن
دستور پادشاه منطق :
خودت را محاکمه کن. این کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانهی تمام عیاری.
شهریار کوچولو به میخواره که صُمبُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: -مِی میزنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی میزنی که چی؟
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او میسوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگیِ میخواره بودنم را.
شهریار کوچولو حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد
-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چهقدر دور است!
آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
-پیش آدمها هم احساس تنهایی میکنی.
راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیآری؟
حلّال همهی معماهام من.
خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد...»
شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست میگردم.
اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی،
چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است.
عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
-قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
فقط بچههاند که میدانند پیِ چی میگردند. بچههاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچهای میکنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم میرساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود میزنند زیر گریه...
بخت، یارِ بچههاست.
شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا میکند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...
گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیباییاش میشود نامریی است!
گفت: -مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان میکارند، و آن یک دانهای را که پِیَش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند...
گفتم: -پیدایش نمیکنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش میگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفتوگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پیاش گشت.
به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمینفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد. به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمیشود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همینطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...
همهی مردم ستاره دارند اما همهی ستارهها یکجور نیست: واسه آنهایی که به سفر میروند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزناند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستارهها همهشان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستارههایی خواهی داشت که تنابندهای مِثلش را ندارد.
خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمیزاد یک جوری تسلا پیدا میکند دیگر) از آشنایی با من خوشحال میشوی. دوست همیشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح پنجرهی اتاقت را وا میکنی...
میدانی؟... گلم را میگویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانیم، فلان برهای که نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید...
و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!
آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف بعضی قضیه ها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)میترسم به آنهایی که من را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم.
!! نوشته شده توسط چیستا | 1:51 بعد از ظهر | 87/02/04 • 3 نظر
آنچه خواهانم !
سلام خوبید؟
من هر روز واسه خودم تو برنامه ام یه جمله می نویسم
یه جمله که روی درون تا ثیر مثبت داره
جمله ی امروز :(آن طور که دلم می خواهد زندگی می کنم )
منو وسوسه کرد که این پست را بنویسم و جمله فردا (به من چه که دیگران در مورد من چی فکر می کنن) بهم جرات و اعتماد به نفس داد که هر آنچه که تو ذهنم هست را بنویسم
رشته ی درسی من و کلا رشته های کشاورزی با اینکه در ظاهر خیلی بی اهمیت به نظر می یاند اما فوق العاده مهم و حیاتی هستن
یکی از نیازهای مهم و حیاتی بشریت که با تمام پیشرفتها و رفتن به سوی آینده همچنان یه نیاز باقی می مونه نیاز به غذا و خوردن است .
چون علاوه بر نیاز، غریزه نیز هست( گاهی دیدین سیر هستیم اما دلمون می خواد یه غذا یا تنقلات خوشمزه بخوریم ؟ این ماله همون غریزه ی خوردن غذا هستش .مثلا قرصهایی هست که ? ما ه غذای مورد نیاز بدنت را تامین می کنه اما هیچ یک از ما حاضر نیستیم لذت خوردن غذاهای مختلف را از دست بدیم و یه قرص بخوریم !حاضریم ؟ من که نیستم !) و جزء ذات همه موجودات زنده محسوب می شه
واسه همین یکی از مهمترین دغدقه های جامعه ی بشریت غذا و تامین آن است و همه ی کشورها سعی دارند با بهره گیری از امکانات پیشرفته و بالا بردن کیفیت و غنی کردن مواد غذایی ،محصولات غذایی بهتر و بیشتری تولید کنند.
اگه تغذیه خوب باشه نیاز به پزشک و درمان هم کم می شه
چون غذای خوب و تغذیه مناسب و کافی یه نوع پیشگیری از درمان هستش
وقتی امکانات کشاورزی در حد مطلوب نباشه ،کشورها مجبورند برای تامین غذای مورد نیاز مردم کشورشون از کشورهای دیگه مواد غذایی( گوشت و سبزیجات و ....)وارد کنند و به این ترتیب ارز(املاش درسته ؟) از کشور خارج می شه و از نظر اقتصادی به صرفه نیست.
مثلا آفریقا منبع طلا و نقره و فلزات گران قیمت و کم یاب هستش اما یه کشور فقیر محسوب می شه چون بیشتر مردمش در تامین غذا ناتوان هستن و سو ء تغذیه دارند
هر جا خاک از بین برود ،فقر به دنبال دارد !
یک سانتی متر خاک حدود ???? سال طول می کشه تشکیل بشه و خیلی راحت و سریع در اثر محافظت نکردن فرسایش می یابد و شسته شده و از بین می رود .
خاک نه تنها برای کشاورزی بلکه برای ساختمان سازی و ایجاد سد و کارهای عمرانی نیز قابل اهمیت هستش (دومین نیاز مهم بشریت ، داشتن سر پناه و مسکن )
وقتی خاک از بین برود کشور در تامین نیازهای خودش ضعیف شده و ادامه روند باعث فقر خواهد شد .
رشته ی خاکشناسی یه رشته ی تخصصی واسه بررسی خاکها و بهینه کردن آنها در استفاده های عمرانی و کشاورزی هستش
تعیین نوع خاک . اضافه کردن مواد مورد نیاز خاکها برای رشد بهتر گیاه و بالا بردن کیفیت مواد غذایی و همچنین موادی که از طریق گیاه می تونه جذب و وارد بدن ما بشه( مستقیما از خوردن گیاه و یا خوردن دامهایی که از گیاهان غنی شده استفاده می کنن) و به عنوان دارو یا واکسن عمل کرده و حتی کمبودهای ویتامینی مارا جبران می کنند از وظایف خاکشناس هستش
اینکه چه کارهایی می شه کرد که در آب و هوای نامساعد و سطح کمتر از خاک محصولات بیشتری بهره برداری بشه
من عاشق رشته ام هستم
هر روز به آینده ی شغلی و اینکه چه کارهایی می خوام انجام بدم (حتی اگه فکر بزرگی باشه نتونم انجام بدم (خودش کلی امید واری و اعتماد به نفس !)چه کارهایی مربوط به رشته ام می شه و تا کجا می تونم پیش برم و کجاها می تونم مشغول بشم و ....
عاشق رشته ام هستم چون یه رشته ایی هستش که کمتر بهش توجه می شه خیلی کارها می شه در موردش انجام داد(بماند که یه کتاب درست حسابی واسه فوق لیسانس نداره . برای فوق و منبع درسی خیلی دچار مشکل می شم ) . فقط هم مربوط به یه زمینه نیست (نخود هر آش هستش و به همه ی علوم مربوطه . کارهای پژوهشی و تحقیقی و آزمایشگاهی داره و همه ی این ها جز آرزوهام بوده
می خوام یه گلخانه بزنم . (باغچه خانه را هم از بابا خواستم بسپاره به من تا واسش گلستون کنم. البته الان صفری تشریف دارم جز تشخیص نوع خاک کاری بلد نیستم . اینا برنامه های آینده ی نزدیک .انشا الله )
یه ایده دارم مربوط به آینده ی خیلی دوره
اینکه الان بیشتر کشورها به فکر رفتن به ماه و یا یه سیاره دیگه هستن چون زمین در آینده گنجایش جمعیت انسانی را نخواهد داشت و نمی تونه همه نیازها را تامین کنه(با بالارفتن سطح بهداشت و درمان و پیشگیری بیماری ها متوسط عمر انسان بالا رفته و جمعیت روز به روز افزایش می یابد و از حد نرمال و زنگوله ای خارج شده فقط یه سیر صعودی داره)
دقدغشون ( املاش درسته ؟)هم فقط آب و هوا و غلبه بر عدم جاذبه در سیارات دیگه هستش
به نظر من خاک خیلی مهمتره به چند دلیل که سه ماه تمام روش فکر می کردم (خیلی طولانیه و نیاز به توضیح کامل داره اما مهمترین دلیل اینکه زمین اولین بار بستر گیاهان بوده یعنی اولین موجود زنده ایی که در خشکی ایجاد شدهگیاه بوده ، گیاه باعث تولید اکسیژن شد و شرایط زمین برای زندگی دیگر موجودات فراهم شد خب گیاه کجا رویید؟ مواد غذایی اش از کجا تامین شده ؟ ازخاک !!!!!!!!!!)
پس باید راهی پیدا کرد که بشه توی سیاره ی جایگزین زمین خاک داشته باشیم (چه طبیعی چه مصنوعی)
به نظر خیلی ها این فکر های من زیادی آرمانی و گاها کودکانه است
واسم مهم نیس دیگران راجبم چی فکر می کنن .
تمام این فکر ها بهم انرژی می ده تا از رشته ایی که براش وقت صرف می کنم لذت ببرم و به آینده امید وار باشم .
این اون طوری هستش که من دوست دارم زندگی کنم
موفق باشید
----------------------------
پ.ن بی ربط و : هر وقت می بینم کاری از دستم بر نمی یاد یاده حرف منالک می افتم و بی خیال همه چی می شم
آنچه که نیست نمی توانسته است باشد
پ. ن ? بی ربط : صبر صبر صبر صبر سحر نزدیک است چه کسی بود صدا زد مرا ؟ اومدم .إ ! کفشام کو ؟ همین جا بودا/ ببخشید سهراب عزیز مجبورم مثل تو بگم : کفشهایم کو ؟؟؟؟؟؟
پ.ن ? بی ربط : دویدمو دویدم سر کوهی رسیدم اینقدر خسته بودم که بی خیال کوه نوردی شدم .نشستم پای کوه دون دون سنگ ریزه هاشو انداختم جلو ی روم ... حالا که خستگیم در رفت می خوام ادامه بدم می بینم خودم کوه را با همه اون خستگی ها از جا کندم ! کوه را دور نزدم از جا کندمش !
وقتی خسته ایی بیکار نشین .هر کار کوچیک و بی ارزشی تو بلند مدت جواب می ده !
!! نوشته شده توسط چیستا | 9:0 بعد از ظهر | 87/02/02 • 9 نظر
بشکن !!!
زورکی نخند عزیزم ، میدونم اومدی بازی
نمیخوام این آخرین ، بازی زندگیم ببازیم
خودتو راحت کنو ، فکر کن که جبران گذشته اس
از منم میگذره اما به دلت چاره نسازی
اومدی بشکنی بشکن ، از من ساده چی مونده قبل تو هر کی بوده ، تموم تار و پود سوزونده
تو هم از یکی دیگه سوختی میخوای تلافی باشه
بیا این تو و دلو & باقی احساسی که مونده
دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س
همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن
نمیخوام بگذره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، آخه من اینجا غریبم
بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد
نفرتت را از غریبه ، سر یک غریب خراب کن
خنده کوتاهم ارا ، بیا گریه کن عذاب کن
مهمم نیست که چه جرمی، یا گناهی این سزاشه
باقی دلم یه مشت خاک، همینم میخوام نباشه
عقده های یک شکستو ، خالی کن سر دل من
دیگه متروک مونده واست ، خاک پیر ساحل من
از نگاهات خوب می فهمم ، که تو فکرت یک فریبه
بازی بسه پاشو بشکن ، من غریبو تو غریبــــه
دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س
همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن
نمیخوام بگزره عمری ، خسته شی واسه فریبم
یقتو نمیگیره هیچکس ، من که با خودم غریبم
بزنو برو عزیـزم ، مثل هر کس که زد و بـرد
طفلی این دل که همیــشه ، به گناه دیگرون مــــــــرد
دل ما اونقده پاره س ، موندنش مرگ دوباره س
آسمون سینه ما ، خیلی وقته بی ستاره س
همینی که باقی مونده ، واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردن ، آخرینشم تـــو بکن
رضا صادقی
------------------------------------------------------
پ .ن:....
٢٩ فروردین ۱۳۸٧
اگه یه روزی ...
اگه یه روز بری سفر ... بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم ... دوباره باز تنهامی شم
به شب می گم پیشم بمونه ... به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری ... چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی ... ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم ... تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خاموش بمونه ... میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم...
اگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی ... بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه ... نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره ... دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری ... که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه ... بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم ... که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
----------------------
پ.ن:خیلی زیاد (وحشتناک)از این آهنگ فرامرز اصلانی خوشم می یاد . صدای گیتار و صدای غم زده فرامرز .اون ریتم آروم و دلنشین
وا ی ی ی ی .فوق العاده است .
۱٠ فروردین ۱۳۸٧
سنگ صبور
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر بیای همونجوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشقو امید
همیشه محتاجه به نور خورشید
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
محسن چاوشی ( سنتوری)
٢۸ بهمن ۱۳۸٦
بر او ببخشایید !!!
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
وابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد .
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ما ه گذر دارد .
و عطرهای منقلب شهر
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشی است
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
از ساکنان سرزمین ساده ی خوشبختی
ای همدمان پنجره ی گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بار آور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند.