مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای دریاها برافشانید
نه در برکه
نه در رود
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود !!!!
----------------------------------------------------------------
پ.ن: من آمده ام با کوله باری از سالها !
ناراحت خسته خسته !!!
وقتی به سوی نور حرکت می کنی باید توان و تحمل اشعه ی خورشید را هم داشته باشی !!!!!
اگه نمی تونی ! از سایه حرکت کن !!!
تو تاریکی ها باش !
به سمت نور توان می خواد !قدرت می خواد
قوی باش !
قوی !!!!
من جیمز استوارتم
نیمه ی گمشده ی تو !
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!!
شیرینی مرگم را با تلخی نگاه و جهره ی ماتم زده ات نابود نکن !
کسانی که مشتاق دیدار پرودرگار خود باشند ما آنها را به آرزویشان می رسانیم !(آیه ایی از قرآن )
من مشتاقم .کاری نکن تردید کنم .
همین !
----------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن : دلم هوای بارون کرده ! از اون بارونهای یخ زده که وقتی به تن داغت می رسه لرزت می گیره !
پ.ن : نیت کر ده بودم بیخیال همه چی بشم . از همه چی و همه کس بگذرم .اما این آخریه زدم زیره نیتم .
دوست ندارم حقیر برم .واسه همین زدم زیره نیتم .
دوست دارم فقط تو یاده کسانی بمونم که ارزش دارند . تا یاده منم از قبال اونها ارزشمند بشه .
پ.ن :توضیح نداره چون حرفهایم هنوز نا تمامه .
-------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت : این نوشته مخاطب خاص ندارد . عاشقانه نیست ! احساسی نیست !
یه گلایه از خودمه . بعدا امروز تمام روز به این جمله ام فکر می کردم :
دوست ندارم حقیر برم ! واسه همین زدم زیره نیتم !!!
این خودش حقارته ! نباید زد زیره نیت ! هر چند سخت اما مقامت می کنم . دوست ندارم حقیر باشم !
واسه همین توبه می کنم از شکستن عهدم . و همچنان پای نیتم می مونم !
حرفهای من هنوز ناتمامه !
هم دلم می خواد زود برم هم وقتی فکر می کنم دلم می خواد بمونم .هم دوست دارم باهاش مبارزه کنم و هم دوست دارم تسلیم بشم .
من این دنیای فانی را هزاران بار بیشتر دوست می دارم . با که باید گفت !
و همین من مشتاقه دیداره !
چی می شه ؟
مارجانیکا می دونه !
!! نوشته شده توسط چیستا | 0:58 قبل از ظهر | 87/05/16
تو اگر میدانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی!!!
----------------------------------------------
تمرین کردم شولمیت را حفظ کنم و همانند بلعم باشم (کسی که به جای لعنت ،برکت داد)
اورفه تنها راه کار بود ! همین !
م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا محتاجم .دریابم
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای دریاها برافشانید
نه در برکه
نه در رود
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود !!!!
----------------------------------------------------------------
پ.ن: من آمده ام با کوله باری از سالها !
سلام !
خوبید؟
در ادامه ی بازی پز و برای حفظ تعادل اینبار به دعوت مستانه ی عزیز معترف می شویم !
به دفعات قبلا تو همین وبلاگ و دو تا وبلاگ دیگه و دست نوشته ها و دفتر خاطراتم این کارو کردم !(این کار بر خلاف اونچه که مستانه می گه واسه من راحت تره !)
در این ساعت در این لحظه من . میم و نون خالی می خوام بگم که :
من خیلی دختر لجباز و چشم سفیدی هستم . خیلی کم پیش می یاد حرف کسی را گوش بدم و همیشه .. خودم را می رونم !
برای کارهای خانومی و کارهای خانه خیلی تنبل و زیر کار در رو تشریف دارم و همیشه مامان خانوم را از خودم ناامید می کنم .
به قول مامان خانومی شیر خفتم تا کسی کاری بهم نداره ،کاری به کسی ندارم ! اما خدا نکنه یکی پرش بهم بگیره ! اینقدر غر غر می کنم و نق می زنم تا طرف از کرده ی خودش پشیمون شه !
ظرفیتم کمه (البته الان بهتر شدم .خیلی روش کار کردم الان به ۴۰ روز رسیده و بعد منفجر می شم ! قبلا یه دقیقه ایی به حد انفجار می رسیدم !)
زود از کوره در می رم (زودم آروم می شم ! )
خدا نکنه از رو اون دندم پا شم ! از صبح به همه چی گیر می دم !و نق می زنم !
گاهی خیلی حماقت می کنم !
خیلی زیاد سر نترسی دارم (به قوله بابام کله ام بو قرمه سبزی می ده اساسی !)
خیلی بچه ام و تا بزرگ شدن راهی بس طولانی دارم و امیدی هم به بزرگ شدنم نیس!(یعنی خودم نمی خوام بزرگ بشم ! )
گاهی خیلی شیطونم و به هیچ فکر نمی کنم جز شیطنت و ورجه و ورجه کردن و به عاقبت کار فکر نمی کنم و بعد پشیمون می شم !
خیلی زود رنجم ! اگه یکی یه چی بهم بگه که یکم حالت توهین یا تمسخر داشته باشه بهم بر می خوره و گریه ام می گیره ! (البته زود هم ناراحتیم بر طرف می شه و سعی می کنم به مخاطبم بگم که لطف کنه با من اینطوری نحرفه یا اگه دیدم کلا اخلاقشه ازش دوری می کنم ! چون واقعا برام تحمل این شرایط سخته و اگه تحمل کنم هی عصبی تر و رفتارم پرخاشگرانه می شه !)
به جای فرا فکنی .همیشه خودم را مقصر می دونم و بیشتر موقع ها خودمو عذاب می دم تا تنبیه بشه و دیگه کار اشتباه نکنه !
گاهی تو کارهایی که بهم مربوط نیس دخالت کردم !و بعد پشیمون شدم !
گاهی وقتها از کمک هایی که کردم و قدر ندونستن و کم لطفی کردن پشیمون شدم و بعد از یه کم فکر کردن از پشیمونی هم پشیمون شدم باز !
خیلی پر توقعم !!!!!!
شاید در ظاهر نشون ندم اما دوست دارم مخاطبم چه تو کار چه تو روابط دوستانه و خانوادگی قدر کاری که انجام می دم را بدونه و براش ارزش قائل باشه . (واسه همین می گم پر توقعم !!!! )
گاهی یه حرف کوچیک کلی دگرگونم می کنه و متشنجم می کنه طوری که حتی خوابم را هم بهم می زنه و روحیه مو تغییر می ده !
گاهی دچار تضاد می شم . تضادی که ناشی از جنگ عقلو ودلمه ! دلم یه چی می گه و می خواد . عقلم یه چی دیگه و من هر دوشو ! هی یکم به سمت عقل و منطق می رم .یه کم به سمت دل و فلسفه ! این می شه که متضاد می شم !اما در عمل متضاد نیستم !!!
وقتایی که ناراحتم و از دست دیگران دلگیر . کارم را متوقف نمی کنم فقط هی تو لاک خودم بیشتر فرو می رم و از درون متلاشی می شم !و کیفیت کارم می یاد پایین . چون می خوام محکم باشم و استوار و نمی خوام چیزی منو متوقف کنه اما اصطکاکهای محیطی درونم را سوهان می ده و رو اخلاقم اثر می ذاره ! بد اخلاق می شم بد جور !!!!
گاهی خیلی تند می رم .
بیشتر وقتم پای سیستم می ذارم (داستان نوشتن و اینترت و پست و آهنگ و عکس و .. )
گاهی به خودم اجازه می دم دیگران را پیش بینی کنم !!!!
گاهی خیلی خودخواهم
گاهی شدیدا خودمو به نفهمی می زنم و طوری رفتار می کنم که طرفم فکر کنه با یه احمق به تمام معنا طرفه و بعد که رفتارشو کاملا بررسی کردم ازش دوری می کنم اون همیشه فکر می کنه که چی شد که من اینجوری شدم و خیلی مواقع فکر می کنه من بهش ظلم کردم !!!(در اصل خودش به خودش ظلم کرده !)
همیشه علت اصلی ناراحتیهامو پنهان می کنم .مثلا اگه واسه یه برنامه هام ناراحت باشم و مامان خانومی از تو چشمای فضول من بخونن که ناراحتم و ازم بپرسن چی شده ! می گم نمره ام کم شده واسش ناراحتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(البته مامان خانومی می فهمه همه ی این حرفا بهونه است ! اما خوب اینقدر می پرسن که من به حد آستانه ام برسم و براشون بگم ! بازم اون موقع کامل نمی گم و فاکتور می گیرم !)
هیچوقت از کسی کمک نمی خوام !
وقتی رو یکی حساس می شم ! (با دلیل و بی دلیل )کوچکترین بر خوردش برام مهم می شه ! این خیلی بده ! اگه هر کی هر چی بگه طوری نیست و اهمیت نداره اما اگه اون بگه تو ! بهم بر می خوره !
(اینا هم از همون پر توقعی ناشی می شه !)
باید حتما همراه داشته باشم ! دوست ندارم به تنهایی کاری را انجام بدم !
یه جور خاصیم که همه کس نمی تونه باهام کنار بیاد . خیلی سخت می تونن درکم کنند و حرفمو بفهمن !
خیلی زیاد پر حرف و شلوغ و پلوغم ! (گاهی خیلی زیادهو خارج از کنترل !)
گاهی به ناچار دروغ گفتم ! گاهی هم الکی دروغ بی خودی گفتم ! و تو هر دو مورد بعدش عذاب وجدان گرفتم !!! تازشم زود هم لو می رم ! (من نمی دونم مجبورم دروغ بگم ؟وقتی می دونم چشمام فضول اند !!!!!! )(قبلا راجبه اینکه نظرم راجبه دروغ دیگران چیه و چه رفتاری دارم توضیح دادم ! رجوع شود به پستهای پیشین !)
معمولا رو حرف آدمها حساب می کنم ! واسه همین آدمهایی که یه بار زیر حرفشون می زنن از چشمم می یوفتن و دیگه بهشون اعتماد نمی کنم !( اگه هم همراهیشون کنم همیشه ترسم اینکه که دوباره زیر حرفش بزنه و خیلی محتاط می شم و عجیب به طرف می رسونم که یه بار خطا کردی ! خیلی سعی می کنم اینکارو نکنم اما گاهی از دستم در می ره ! )(خیلی بده ! )
وقتی عصبی می شم انصافمو می ذارم کنار و در نهایت بی انصافی هر چی می خوام و یه زمانی از تو ذهنم گذشته را به زبون می یارم !( اینم به خاطر پایین بودن آستانه است ! )
آدم خنگ حوصلمو سر می بره و عصبیم می کنه از اینکه یه چی را دو بار توضیح بدم بیزارم !
صبر و حوصله ام خیلی کمه (تو بعضی موارد !)
گاهی حوصله هیچ کس ندارم
بعضی و قتها خیلی بدبین می شم
بعضی روزها احساس بی خودی شدید و متنفر بودن از خود دارم ! شدید !
خیلی چیزها را بیش از حد لازم توضیح می دم !( تو پست نوشتنهام هم معلومه !!!)
و .....
(باز یادم اومد می نویسم !)
---------------------------------------------------------------------------------------------------
ماجرای دایی و چیستا : (در عرض ۴۰ روز !!!)
دایی: اینقدر نشین پای سیستم !پاشو یه کتاب بخون ! همه دنیا حالا منتظر نظرات تواند ؟
چیستا :کتابم می خونم ! حالا دارم پست می نویسم ! وقتی تموم شد می رم کتاب می خونم !
دایی : چیکار می کنی ؟
چیستا: کتاب می خونم !
دایی : چه کتابیه ؟
چیستا : ........حافظا !
دایی : پاشو برو یه کلاس .این همه وقت تلف نکن! عمرت می گذره الکیها !
چیستا : صبح ها می رم کلاس !!!!
دایی : کجا شال و کلاه کردی ؟
چیستا : کلاس کوهنوردی !!!
دایی : میری خودتو می ندازی پایینا برو یه کلاس آموزشی !
چیستا : اتفاقا دو تا کتاب هرس کاری و اصول باغبانی را باید بخرم !
دایی : این کتابها چیه دیگه ! یه کتاب بخون به درد بخوره !زبانتو بخون
چیستا : اینا مربوط به رشته و کلاسهایی که می رم
دایی : چرا خونه نشستی ! وقت تلف می کنی
چیستا: یه ساعت دیگه میرم گلخانه
دایی : یاغی شدی ! یه ثانیه خونه نیستی !!!!
چیستا :
دایی :
چیستا : وای چقدر خستم
دایی : خوب این همه کلاس می ری واسه چی ؟
چیستا :
چیستا:
دایی : بسه دیگه ! چقدر می خوابی ! همش خوابه ! همه عمرشو خوابیده !!!!پاشو ستار تمرین کن !
چیستا :پشتیشو می ذاره رو زمین و روشو می کنه به دیوار و می گه : وای دایی چقدر غر می زنی ! چهل روزه با همیم ! هر روز داری گیر می دی به همه کار های من ! پا سیستمم می گی پاشو کتاب بخون .کتاب می خونم می گی برو کلاس ،کلاس می رم می گی و... ا ؟خستم کردی ! بیخیال من شو !
دایی : پاشو می ذاره رو پهلوی چیستا و فشار می ده و می گه چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟
چیستا : دایی جون بیخیال من شو ! هیچ کاره منو قبول نداری ! هر کاری می کنم بهونه می گیری !
دایی :بی ظرفیت ! خوب چون دوستت دارم نمی خوام وقت تلف کنی و عمرت تباه شه !
چیستا :
اس ام اس دایی : بی ظرفیت بی جنبه !
اس ام اس چیستا : تو که خیلی با جنبه ایی ! هر کس آستانه داره .بابا ۴۰ روزه داری به همه چی گیر می دی !خودت فکر کن ؟طوریم نیس ! بیخیال ! دوستت دارم
اس ام اس دایی : من بیشتر !
دایی : سیستمو خاموش کن می خوام بخوابم !
چیستا :کار دارم تو بخواب !
دایی :نورش اذیتم می کنه ! خاموشش کن !
چیستا : لامپو خامو ش میکنم .تو بخواب!
دایی : صدا فنش اذیتم می کنه خاومشش کن !!!!!
چیستا: سکوت
دایی: خاومشش کن دیگه
چیستا:
دایی :
چیستا : و لالا
دایی : و لالا
دایی :
چیستا:
باز روز از نو روزی از نو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
(شکلک عصبانیت و بعضی دیگه اش باز نشد که بذارم !!!!بعضی جاها عصبانیت را خواهان است !)
سلام !
خوبید؟
هر کسی تو زندگیش یه سری چیزهایی داره که ازشون راضیه و خوشحال .دلخوشی های کوچولویی که باعث امید و در مواردی میل به زنده بودن و زندگی و ادامه اش می شه .
چیزهایی که برای من باعث افتخار ه و من ازشون راضی هستم شاید به نظر بقیه اونقدرها مهم نباشه اما همین چیزهای کوچیک منو ترقیب می کنه به اینکه هر روزمو بهتر از دیروزم کنم .و همیشه هم مارجانیکا را به خاطر تک تکشون شکر کردم .مارجانیکا صدهزار مرتبه شکرت !
با توجه به اینکه وقتی بنده ی حقیر به حرف زدن بیوفتم دیگه نمی تونم جلو خودم را بگیرم هی به طور مفصل همه چی را می نویسم و توجیه می کنم .پیشاپیش به خاطر اینکه وقتتون را می گیرم و سرتون را درد می یارم معذرت می خوام.(شرمنده دیگه !)
بالهای بالیدنم :
من مارجانیکایی دارم که خیلی دوست داشتنی و مهربونه .همیشه همراهمه . مارجانیکایی که از اینکه رابطه ایی مخصوص و انفرادی باهاش تعریف کردم بهش می بالم
من بابایی دارم که پشتمه و تکیه گاهم و همیشه همراهم بوده و بهم خیلی چیزها یاد داده و خیلی باعث پیشرفتم بوده .از اینکه برای دیگران از من تعریف می کنه و به جز مواردی ( که مقصر خودم بودم و بس و واقعا باعث افتخار نبودم )،همیشه این احساس را بهم داده که باعث افتخارشم !خوشحالم و می بالم .
بابام یکی از معروفترین مربی های جودو اصفهانه و بازرس بانکه و من به شغل و ورزشی هم که می کنه می بالم
من به ابهت و خوش قلبی و مهربانی و تلاش و زحمتهایی که برام می کشه می بالم .همیشه از حضورش احساس غرور داشتم و دارم . (من به هدیه هایی هم که تا امروز ازش گرفتم هم می بالم . بهترین هدیه ها را اون بهم داده .نه فقط مالی ومادی .خیلی از حرفها و نصیحتها از صدتا هدیه مادی واسه آدم با ارزشتره!)
به اینکه کافیه یه چی را بخوام . در کوتاه ترین زمان ممکن(اگه امکانش باشه حتمیه !) واسم آماده است .
من رفیقی دارم به اسم مامان خانومی ! مامان خانومی من یه هنرمند واقعیه و یه پا پشتکار خانومه .خیاطی .روبان دوزی و عروسک با خمیر .گلدوزی .مکرومه بافی. گونی بافی. همه جز مهارتهاشه .
کلی جدول حل می کنن و عشقه جدول و معما است . وقتی ۷ سالم بود با داشتن دو تا فسقلی (من و داداشی ) رفتن ادامه تحصیل دادن و با معدل ۱۸ دیپلم گرفتن(خداییش خیلی ایول دارند .هر هفته مهمون داری داشتن .ما ها و کارهای خونه هم که قوز بالا قوز .) اما با تمام علاقه و پشتکاری که داشتن به خاطر شرایط و خونوادشون آرزوهاشونو دفن کردن و استعداد و علاقشون همونجا متوقف شد .
به خاطر تفاوت سنی کمی که با هم داریم ،خیلی باهم رفیقیم ( لازم به ذکر هست که این رفاقته مانع بحث و گفتگوهای جنجالی بینمون نمی شه و در مواقعی تشدید کننده است !) به رسم رفاقت تمام داشته ها و احساستمو براشون می گم . الیبته خیلی سعی می کنم یه سری راز واسه خودم داشته باشم اما با توجه به اینکه چشمهام زیادی فضول تشریف دارند و مامان خانومی با یه نگاه به چشمام تا ته خط می رندو من ترجیح می دم قبل از هر چی خودم اعتراف کنم .از حق نگذریم رفیق خوبیند .اما من گاهی می ترسم به خاطر این صمیمته رفیقمو زیادی برنجونم ( وقتی می خوام راجبه یه چی درونی و مثلا یه احساس باهاشون بحرفم می گم مامان خانومی بیخیال وظیفه مامانیت بشو و خودتو بذار جای من . نظرشون با اون موقع که مامانمند زمین تا آسمون فرق می کنه و نشون می ده همزاد پنداری خوبی با من دارند و من بهشون می بالم )
( یکی از بدجنسیهام همینه .وقتی می خوام به طور غیر مستقیم پز بدم .یا مامان خانومی یا آقای پدر را همراهم می کنم . حضورشون کلی واسم غروره !)
من داداشی دارم که ۵ سال از من کوچکتره و دارو ندارمه .
پسری مغرور و در عین حال مهربان و دلسوز و خیلی هوادارمه . تو تیم بسکتبال شهرداری و بزنم به تخته تیپ و هیکلش رو سنش خیلی خوبه .جودو و شنا و درسشم خوبه و یکی از افتخاراتام اینه که داداش کوچولوی منه . من سنگ صبورشم و گاهی شبها تا صبح واسه من می حرفه و از دغدقه ها و خواسته هاش می گه .به این سنگ صبور بودن برای اون هم می بالم .
بچم فوق العاده به خودش می رسه و محاله یه روز تو هفته لباسش با روز قبلش عین هم باشه . (یه عالمه تیشرت و پیرهن و شلوار داره .اما همیشه هم می گه من لباس ندارم و ازش بپرسی چی واست بخرم می گه تیشرت !!!!)فوق العاده به النگ دولنگ ( ترجیحا گران قیمت ) علاقه منده و واسم خیلی خیلی جالبه (آخه درست برعکس منه !)
هوش و درکش فوق العاده بالاست اما در عین حال بچه پرو هم تشریف داره .یکم زیادی تحویلش گرفتی دیگه سوارته !!!!!(البته در مورد خانوم ها و رابطه اش با اونها و نظرش را جبه اونها یکم قرون وسطایی و دایی ام همیشه می گه این بچه ۱ قرن دیر به دنیا اومده .من نمی دونم این نظرات و عقیده های تاریخ گذشته از کجا تو ذهن این آقا راه پیدا کرده .هیچ کدوم از ماها این عقیده ها را نداریم !)
من به اعتماد نفس بالاش هم افتخار می کنم .
من به دایی و همراه و هم دهه ایی خودم افتخار می کنم.مهندس جوانی که یه روز هم حاضر نیس بی کار باشه و دو ماه نیست از سربازی اومده ها تو یه شرکت مشغول کار شده .صبح ساعت ۶ می ره طفلی ۸ شب خسته و داغون بر می گرده و بعد هم که می یاد می شینه درس و زبان و کتاب می خونه .خیلی مشاور .همراه و کلا پسر خوبیه . خیلی قانع و ساده زیسته و شاید تعداد محدودی لباس و شلوار داشته باشه . ( نقطه ی مقابل داداشی .داداشی کلی جلو آینه وقت صرف می کنه واسه موها و تیپش اما دایی نه ! )
من با هر دوشون کیف دنیا را می کنم . با هر دوشون تک تک و با هم بیرون می رم و وقتی باهاشونم خیلی بهم خوش می گذره .
من به دایی بزرگم افتخار می کنم . خان دایی جونی که با داشتن زن و بچه و کار و جانباز بودن ادامه تحصیل داد و دکتراش را گرفت و همیشه در تلاشه .
من به خانواده ی عمو ها و عمه و خاله ام که هر کدوم تو شغل خودشون و تو اخلاق و مهربانی نمونه اند افتخار می کنم .(بخوام تک تک بنویسم خیلی می شه )
من به تک تک دوستان واقعی و مجازی ام .به موفقیتها و کارهایی که کردن .به اخلاق و مهربانی هاشون.به استعداد ها و تواناییهاشون افتخار می کنم
من به لباسهای مامان دوزم مفتخرم و می بالم
من به افکار و استعداد و خواسته ها و تلاش ها و خرده هوشی که دارم مفتخرم
از اینکه تا سال دیگه انشا الله کمربند مشکی تکواندو را می گیرم . از این که شنا را خودم و بدون آموزش یاد گرفتم و تا حالا چندین بار مسابقه دادم و زندایی ام لقب پَر کاه را بهم دادن می بالم .از اینکه عضو افتخاریه باشگاه کوه نوردیه تربیت بدنی شدم و به کلاسهای کار آموزی مربی گری دعوت شدم می بالم . از این که یه زمانی بسکتبالم خوب بود و همین باعث شد داداشی بره به سمت بسکتبال و موفق بشه می بالم .از اینکه اصلوب(اسلوب ؟) بدنم ورزشیه می بالم . (قدم ۱۰ سانت از مستانه کوتاه تره اما من به همون هم می بالم و شاکرم )
از اینکه با عمو و بابام کشتی می گیرم و مبارزه می کنم می بالم . از اینکه وقتی کلید نداشتم از دیوار و در می رفتم بالا ( یه بار مجبور شدم با شلوار لی تنگ تنگ و چکمه برم بالا و نزدیک بود سقوط کنم )و شاید تنها دختری هستم که اینقدر راحت از دیوار راست می ره بالا می بالم .
از اینکه شیطون و بازیگوش و شلوغ کنم و همیشه در حال دویدن و بالا پایین پریدن و .. می بالم (گاهی هم به خودم فحش می دم .چون بعضی وقتها غیرقابل کنترلم !)
من به حس ششم و احساسات قوی و تلپاتی هام هم مفتخرم
از اینکه دوستام معتقدند هر کی با من باشه اعتماد به نفسش زیاد می شه و پیشرفت می کنه می بالم ( من خودم که اعتماد به نفسم بالاست .سعی می کنم دیگران را متوجه داشتهاشون کنم و اعتماد به نفسشون را به طور واقعی زیاد کنم . )
از اینکه مامان خانومی معتقده من دلم دریاست و روحم خیلی بزرگه خوشحالم .
از اینکه سعی می کنم مفید باشم و به همه کمک کنم (حتی اگه نخواسته باشن ) و سعی می کنم همه را خوشحال کنم حتی اگه با هم هیچ نسبت و تناسبی نداشته باشیم و حتی اگه خودم ناراحت باشم .بی انتظار و چشم داشت داشته هایی که می تونم با بقیه قسمت کنم را تقسیم می کنم .(حتی بعضی موقعها کارت اینترنت وکارت سایت را هم قسمت می کنم !)و همه اینها به خاطر لطف مارجانیکا و قلبیه که حتی اگه بخوام نمی تونه کینه و دشمنی و نفرت را تو خودش جا بده و من به این قلبه می بالم هر چی هم که می خواند بگن که از خریت و سادگیته که به دل نمی گیری اما به نظرم این دو روزه دنیا فقط می تونه چندتا یادگاری را جاودانه کنه پس چه بهتر که از خوبی ها و کارهای خوبمون یادگار بمونه حالا با هر لفظی (خریت و سادگی و .... )(امیدوارم هیچ گاه این قلبه تیره نشه و این خریته ماندگار باشه )
از اینکه چند تا تابلوی معرق ساختم و با اینکه دست چپم و خیلی از کارها برام سخته (مثل ستار زدن و قیچی کردن و درب قوطی باز کردن ) اما انجامشون می دم
از اینکه بدون کلاس و آموزش هر چی را اراده کنم یاد می گیرم و می تونم روی پاهای خودم بایستم می بالم
از اینکه تابستانه امسال میرم تو بزرگترین گلخانه و بازار بزرگ کل و گیاه کار آموزی می بالم .
از اینکه می نویسم و بلاگ دارم و کلی دفتر خاطرات و دفتر دلنوشته و آروز دارم می بالم .
از اینکه پدربزرگها و مادربزرگم به نظرشون دختر استثنایی هستم و با بقیه دخترها متفاوتم می بالم .
از اینکه مادربزرگم هر چی قدیمی داره و می خواد حفظ بشه میسپره به من و قابل اعتماد و محافظ خوبیم
از اینکه تا جایی که بتونم به قولهام پایبندم و بهشون عمل می کنم (تا جایی که بتونم !!!)
از اینکه هر وقت کاری را خواستم انجام بدم با شهامت ازش دفاع کردم و تونستم همه را متقاعد کنم که کارم درسته می بالم (حتی گاهی کارهای اشتباهی را این چنین انجام دادم و بعد پشیمون شدم و دیگران سرزنشم کردن اما اون لحظه اینقدر مقتدر و با شهامت بودم که هیچ کس با اینکه می دونسته اشتباهه نگفت نه و گاهی همرایم کردن )می بالم
از اینکه هر وقت کار اشتباهی کردم با شجاعت اعتراف کردم و قبل از اینکه کسی منو مجازات یا بازخواست کنه خودم پیش دستی کردم و خودم را مجازات کردم و فکر می کنم بهترین قاضی واسه خودم بودم و تا پشیمونه پشیمون نشدم از بخشش و گذشت خبری نبوده می بالم .
از اینکه با اینکه به کار خونه علاقه ندارمو معمولا از زیرش در می رم اما اگه بخوام انجام بدم به بهترین شکل انجام می دم و اولین غذایی که پختم فسنجون بود اونم بدون کمک . به خودم می بالم .
از اینکه تازگی ها تب کتاب خونی گرفتم می بالم
به ذهن زیبا و فکر های عجیب و غریبم می بالم
به اینکه با همه خیلی راحت رابطه برقرار می کنم و از بچه یه روزه کوچولو تا آدم ۱۰۰ ساله بزرگ
از اینکه با بچه ها رابطه ام خیلی خوبه و اون کوچولوها دوسم دارند افتخار می کنم .
از اینکه پسر عموهای فسقلی ام خیلی به من لطف دارند و بهم می گند آجی و خیلی هوامو دارند افتخار می کنم . ( یکیشون ۱۱ سالشه روزی چند تا اس ام اس می ده و حال منو می پرسه و برام آرزوی موفقیت می کنه و اس ام اس امیدوار کننده و عشقولانه و ... می ده .۱۳ بدر همه نشسته بودن حرف می زدند یهو اومد کنار من و گفت: آجی بیا بریم قدم بزنیم !!! همه زدن زیر خنده و طفلی سرخ سرخ شد )
از اینکه با خانوادم راحتم و خانواده ام بهم اعتماد دارند و بهم اجازه میدن آزادی داشته باشم و تصمیم بگیرم .می بالم .
از اینکه دو تا امتحان سخت را تو یه روز و پشت سر هم با موفقیت و نمره ی خوب طی کردم افتخار می کنم . (از اینکه با این همه فعالیت غیر درسی و وقت کم و مریضی و .. این ترم را این طور که بوش می یاد باموفقیت طی کردم می بالم . )
من به اینکه برای کسانی که دوسشون دارم مشاور قابل اعتماد و خوبی هستم و بهم اعتماد دارند می بالم
من به چشمهام که فضول تشریف دارند و برق می زند و دایی بهم می گه چشم روشنا(به خاطر همین برق زدن و الا سیاه پر کلاغیه !) و به نظر دوستان چشم و ابروم قشنگه می بالم . (کلا از ظاهرم راضیم.خیلی معمولی (نه زشت .نه زیبا !) و از اینکه سلامت و سُر و مُر و گندم شاکرم !)
مال و ثروتم هیچی ندارم .هرچی از ماله دنیا دارم ماله بابامه و فقط استفاده اش با منه (اگه روزی با پوله دست رنج خودم ماشین و... خریدم اونوقت حتما پزشو می دم . )
دست فرمونم هم بدک نیس اما بیشتر از اون اعتماد به نفس و اینکه وقتی پشت ماشینم به هیچ کس جز خودم و چشمام اعتماد ندارم و اصلا حول شدن و ترس .. خبری نیس و به قوله بابا م از رو نمی ری می بالم .(با دوستم رفته بودم دانشگاه طفلی هی می گفت آروم . اینو بپا .اونو بپا .نمی خواد از این سبقت بگیری و ... رو دست مامانم را آورده بود !تنها کسی که کنارم می شینه و خیلی کم حرف می زنه بابامه اونم هر دفعه می گن گاز نده ! یکم آروم برو عجله نداریم !)
من به یادگاریهای کوچیک و بزرگی که از دبستان تا الان حفظشون کردم می بالم .
من به اینکه خودمو خوب خوب می شناسم و از بدی ها و خوبی هام خبر دارم و سعی می کنم بدیهامو رفع کنم و خوبی هامو حفظ کنم می بالم . (من به این تلاشه می بالم )
به اینکه سعی می کنم آدم خوبی باشم حتی اگه تا الان نبودم می بالم .به این که سعی می کنم کسی را ناراحت نکنم می بالم (به این سعیه می بالم ! )
از اینکه از داشته هام راضیم و شاکر می بالم
از اینکه تو شرایط سخت و هر شرایطی انعطاف پذیرم و می تونم کنار بیام و بهترین زندگی را داشته باشم و راضی باشم و تلاش کنم و از همون شرایط دلخوشیهایی واسه خودم جور کنم می بالم .
از اینکه گاهی وقتها خیلی سفت و سخت و محکمم می بالم
من به خلوتگاه و جای دنجی که داشتم می بالیدم !( دیگه ندارمش !)
من به درکم از کلمات و معناو مفهومی که برام دارند و به درس گرفتنم از کوچکترین و عادی ترین اتفاقاتم می بالم .
من به معنای ستاره ها وپاییز و زمستون و انجیر و شب و پتو و ... می بالم
من به آرزوهای کوچیک و بزرگم می بالم
من به فعال بودن و پر انرژی بودنم می بالم
من به آینده و روزهای خوبی می بالم که منتظره منه و منم منتظرش و به فرداهایی می بالم که یه عالمه پیشرفت و موفقیت انتظارمو می کشه و منم منتظرشونم و براشون نهایت تلاشم را می کنم
کلا من آدم خیلی راضی و مفتخریم . الان معلومه کاملا !نه؟
اوه ! ببخشین دیگه . سرتون را درد آوردم . بازم هست اما خوب خیلی دیگه حرف زدم . بازم شرمنده
لازم به ذکر است بنده عیوب و بدیهایی دارم که در نوع خودش یکه و یکتا است .ان شا الله تو بازی بعدی راجبه این موضوع می نویسیم !(آخه اینبار زیادی نوشابه واسه خودمون باز کردیم .تعادل بهم خورد !)
------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن ۱: نمایشگاه صنایع دستی فوق العاده قشنگ و دیدنی بود .خیلی زیاد .من که کیفور بودم
پ.ن ۲: از ۱۵ تیر خان دایی هم برای مدت ۱۵ روز مییاد خونه مادربزرگ تا اول ماه دیگه که اونها هم خونشون را تحویل بگیرن ! ما هم که هنوز آواره ایم تا ماه آینده !!! ۱۵ روز ، ۱۱ نفر تو یه خونه !! چه شود !!! حسابی خوش می گذره !مطمئنا از آسایش و ... خبری نیس و لی خوش می گذره
۸ تیر ۸۷!
وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا را عوض کنم
بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است می خواهم کشورم را تغییر بدم
در نوجوانی گفتم کشور خیلی بزرگ است بهتر است شهرم را دگرگون سازم
جوان که شدم گفتم شهر خیلی بزرگ است محله خود را تغییر میدهم
به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده شروع میکنم
و در این لحظه آخر عمر میبینم که باید از خودم شروع میکردم،اگر تغییر را از خودم آغاز کرده بودم،خانواده ام، محله ام،شهرم،کشورم وجهان را می تونستم جهان را به قدر توانم تغییر بدهم
پنجشنبه 1 بهمن 83!
یک روز بی آنکه بفهمی،دیگر فریب نمی خوری جلوی آیینه ی اتاقت می ایستی،
و می بینی که از دیشب،
چند سانتیمتر،
قد کشیده ای...
پنجشنبه 1 بهمن 83!
۱ بهمن 83 !
درخت با جنگل سخنمیگوید