my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

مهر ۸۵

شکایت !!!

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

جدا از این ضوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسوایی ما

که تنها تر نشه تنهایی ما

که کاره ما گذشته از شکایت

هنوز هم پایبندیم در رفاقت

میریزه تو خودش دل غصه هاشو

آخه هیچ کس نمی خواد قصه هاشو

کسی جرمی نکرده

گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه

بهایی داشت این دل پیشتر ها که در این روزها نمی ارزه

سکوتم از رضایت نیست

دلم اهل شکایت نیست

هزار شاکی خودش داره

خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:56 بعد از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

یادگاری!!!

سلام !
دیشب اتفاقی یاده یه چی افتادم و رفتم تو حیاط خانه پدر بزرگم و شروع کردم تک تک دیوار ها را جستجو کردن !
روی اولین دیوار :خانم بهرامی (فامیل مادر بزرگم ! خدا رحمتشون کنه !):خورشت قیمه بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!! ع - از اصفهان !

(این یادگاری از عمو علی است که حدود ۲۴ -۲۵ سال پیش وقتی پسر خانه بوده وازدواج نکرده نوشته بوده !)

دومین دیوار :خطاب به خانه دارها: خورشت بپزید گوشتش را زیاد کنید !!!!!!!!

(بازم همون عموم ! یه ۵ سال بعدش !)

زیر نوشته ی بالا

خطاب به آقایون:دستور ندهید .هر چی پختیم بخورید !!!

(دختر عمه ام حدود ۸ سال بعد از نوشته ی بالا ! ! )

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست و رنه خاموش است و خاموشی گناه ماست !

(خودم ۲۰ اردیبهشت ۸۳!!!)

چرا؟؟تا راه زندگی هموار می گردد آدمی تغییر حالت می دهد خونخوار می گردد !!!

(دختر عمه و دختر عموم عید سال ۱۳۸۱)

این نوشتم تا بماند یادگار خود نماندم خط بماند یادگار

(این بدون نام و فاقد هویت بود !)

یه سری هم بود دست نوشته های بابا و بقیه عموهام که چون با مداد بوده و مدت زیادی ازش گذشته بود قابل خواندن نبود!!!

یه سری دیگه هم دست نوشته بود که از بس خوش خط بود حیف بود خوانده بشند !!!(خودمو خفه کردم یه کلمه اش را هم نتونستم بخونم !)

کلی کیف کردم !

داداشی هم وسوسه شد یه مداد برداشت و رو دیوار نوشت

در پی آن نگاهای بلند حسرتی ماند و آه های بلند !

به نظرم کاره جالبیه !

یادمه همین عمو ام که عروسی کرد !(من کلاس اول دبستان بودم !) تو اولین مهمونی خانه پدربزرگم دختر عمه ام دست زنمو ام را گرفت برد تو حیاط گفت:

این پیغام عاشقانه را دایی برا شما رو دیوار حک کرده !!!

( خطاب به خانه دار ها :خورشت بپزدید گوشتش را زیاد کنید !!!)

وجالب تر از اون،این که

زنمو ام کارمنده و شغل عمو ام شیفتی و معمولا عمو ام بیشتر مواقعی که شب کاره و روز خانه است خودش آشپزی می کنه !

دیشب که دوباره خوندم ! یه خنده ای سر دادم و گفتم عمو جان زهی خیال باطل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:55 قبل از ظهر | 86/07/28آرشیو نظرات

چرا؟؟؟

سلام

خوبید؟

چرا پاییز امسال پاییز نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا خورشید دیگه ناز نمی کنه و هر روز بیشتر خودنمایی می کنه؟

رنگ هر چی حضوره داره کمرنگ می شه!

چرا بچه ها اینقدر راحتند ؟!

خوش به حالشون .

هرچی زشت باشه راحت می گن زشته هر چی هم که خوشگل باشه بی ریا و راحت ابرازش می کنند .اصلا به ناراحتی و خوشحالی طرفشون فکر نمی کنند .حقیقت را می گن و اون چیزی که به نظرشون اومده !

بی بهونه دوست داشتنشون را ابراز می کنند و خیلی آشکارا می رسونند که دوست دارن دوستشون داشته باشیم .

وقتی مطمئن شدن دوستشون داری اون وقت بیشتر از دیگران ازتو توقع دارند که بهشون خوراکی یا هدیه بدی !

هیچگاه سعی نمی کنند با حرفاشون آزارت بدن ! همیشه دنباله یه بهونه هستن تا تو را هم با خودشون همراه کنند اگه ببینن به هیچ طریق باهاشون راه نمییای .شروع می کنن شیطنت کردن (در این صورت مطمئنند شما حتما همراهشون می شین تا آرومشون کنید !)(میای بگیریش .میدونه قراره دعواش کنی ها می خنده و میدوه و به خودش دست مریزاد می گه که بالاخره موفق شدم از جاش بلندش کنم و مجبورش کردم بدوه !)

بعد که کلی دعواش می کنی یکم گریه می کنه اصلا یادش میره که تو دعواش کردی .خیلی راحت می گذره و اصلا هم یاد آوریش نمی کنه!(مگه اینکه اصلا از تو توقع این که دعواش کنی را نداشته باشه اونوقت تا چند دفعه ی بعدش باهات سرد برخورد می کنه .سعی میکنه طرفت نیاد و تو بقلت نشینه!)

هر کسی را دوست داره دقیق زیر ذزبین می ذاره تا خوب عکس العمل و حرفاشو یاد بگیره !اینکه چه کلماتی را به کار می بره .حالت نشستنش .طرز قدم برداشتنش و ... !

حتی وقتی واقعا حوصله اش را نداری هم می فهمه .خودشو یه جوری لوس می کنه که بگه من مهمم نه حوصله ی تو!پس به من توجه کن!

اینکه مورد توجه ات باشن خیلی براشون مهمه !

اگه یه بار باهاشون دردودل کنی حتی اگه خیلی مسخره باشه از دفعه ی بعدش یه جور دیگه با تو برخورد می کنن متفاوت با بقیه !یه جوری دوست داشتنی !مطمئنت می کنن که به خوب کسی اعتماد کردی ! و اینکه حالا که برا تو اینقدر من مهمم .تو هم برام مهمی و اسباب بازی هایی که خیلی دوسشون دارند را بهت پیشکش می کنن که ببری خونتون اما به کسی دیگه ای ندی و اگه دست کسه دیگه دیدن حسابی عصبی و شاکی می شن !

براشون مهم نیست تو ۲ سالته یا ۹۲ سال .فقط می خواند تو دنیاشون باشی باهاشون همراه باشی و بازی کنی !!!

وقتی می خوای ازشون جدا بشی بغض می کنن و به زور ازت می خواند که پیششون بمونی ! وقتی میمونی یه پشتی می ذارن و راحت می خوابند !
فقط می خواند تو به خاطر اون ها مونده باشی !

عجب دنیایی دنیای این نی نی ها !

بی بهانه دوستت دارند و بی بهانه می خواند که دوسشون داشته باشن !!!
خوش به حالشون !
خوشا به احوالتشون

کاش نی نی می موندم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:12 قبل از ظهر | 86/07/26آرشیو نظرات

من را نگاه !

سلام !

من. سلام.مفهوم.کلام.نگاه.ذهن.صدا.نگاه.ترس.فرار.دلهره.یاد.من.تنها.غروب.ماه.نگاه

من.امید.پرتو .عمر.حسرت.در .دیوار .افق.صبح.من .پتو .شب.سیاه.گریه .ترس.نگاه

من.قرآن.من.تاقچه.من.عطر.من.آیینه.من.عبور.من.طلوع.من.تو.من.کتاب.من.قلم.من.نگاه

من.دوربین.ضبط.آهنگ.غم.سکوت.صدا.باران.آرزو .دل.فاصله.آرامش.عمق.غم. شادی.نگاه

من.دره.مرگ.زندگی.خواب.بیداری.روز.شب.معلوم.مجهول.آشوب .صندلی پشت بام.غروب .نگاه

من .نفرت.عشق .عاشق.دوست .داشتنه دوست.دوست داشتن..معجزه .معجزه .معجزه .معجزه نگاه !!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:20 بعد از ظهر | 86/07/24آرشیو نظرات

بزرگترین گناه؟؟؟

سلام!

چند هفته ی پیش یکی از من پرسید بزرگترین گناهی که کردی چیه؟

راستش اون موقع خیلی غافلگیر شدم

چون به نظرم این سوال با ستار بودن مارجانیکا در تناقض بود !

اگه قرار بود هر کسی بدونه که بزرگترین گناه دیگری چیه اون موقع پرده ای که خدا تو جهان قرار داده تا از رسوایی گناهانی که خواسته یا نا خواسته می کنیم در مقابل دیگران در امان باشیم ( ستار العیوب بودن مارجانیکا !)بی معنی و مسخره بود.

اما اون سوال یه نقطه ی عطف بود !

خیلی بهش فکر کردم !

اگه یکی رابطه نا مشروع نداشته باشه دزدی نکرده باشه مال حرام نخورده باشه یعنی گناه بزرگ انجام نداده؟

خیلی مشغول این سوال بودم !

تا امروز!

امروز سر کلاس بینش بحث ایمان و گناه بود!

گناه دو دسته است کبیره و صغیره !اما شناسه ی گناه و عاملی که باعث ایجاد لغزش و گناه می شه :

۱.تنهایی!(بزرگترین گناه .چون تنهایی باعث می شه یه الف نا قابل روی خط بشینه و اولین زمینه های لغزش و خطا در آدمی ایجاد بشه !)

۲.پنهان کاری و ترس از رسوا شدن ! و خجالت زدگی بعد از رسوایی!

۳ فارغ شده و فارغ نشده از گناه احساس ندامت کردن !

گاهی گناه اینقدر عادی و ملموسه که اصلا به عنوان یه گناه بهش نگاه نمی کنیم !واین یعنی وا مصیبتا !

اوج لغزش۱۱ تا ۲۱ سالگی است چون تمایل به تنها بودن و تنهایی بیشتره !

فقط کافیه راه خطا را یاد بگیری خود به خود به سمتش می ری !

بهتره گاهی خیلی چیزها را ندونیم و خیلی چیزها را امتحان نکنیم !

هیچ انسانی از گناه در امان نیست و همیشه امکان لغزش وجود داره در همه سن و در همه ی شرایط !

یه چی هم استادمون گفت جالب بود !:اگه دوست دارید بدونید مارجانیکا چه نمره ای تا الان بهتون داده و چقدر دوستون داره غفاری می گه :

اگرشرایط گناه فراهم شد و شما تن به گناه دادید مارجانیکا نمره ی منفی بهتون می ده

اگه تن ندادید مارجانیکادوستتون داره ونمره ی مثبت بهتون می ده!

حالا حساب کنید ببینید خدا چقدر دوستتون داره و چقدرنمره تون مثبته !

------------------------------------------------------------------------------

یه چی دیگه !

استاد ادبیاتمون یه جوریه !بیشتر شعر های مربوط به عشق و عاشقی را خیلی با احساس می خونه و معمولا بعد از هر بیت کلی گلایه می کنه از اینکه همیشه دیگران عاشق را سرزنش می کنند و همیشه منع می کنند مگه خودشون عاشق نمی شند و ..........

می گفت عشق یه ناهنجاریه!

سر درس سیاوش و سودابه گفت سودابه عاشق پیشه بوده .هم در مقابل کی کاووس و هم در مقابل سیاوش !

یه بچه ها گفت استاد عاشق پیشه نبوده هوس باز بوده !

یه حالت تحاجمی به خودش گرفت و گفت!

می شه این دو تا را برای من تفکیک کنی ؟

بعد ادامه داد عشق هم از جنسه هوسه !کاره دله دست خودت نیست !خیلی وقتها نا خواسته است و دست خودت نیست ! برا همینه که نصیحت دیگران سودی نداره!
عشق مقدسه چون همه کار و همه زندگی ات می شه به خاطر دیگری!

و هر چی که بخوای ببشتر ازش فاصله بگیری بیشتر عذاب می کشی !

اما استاد بینش امروز می گفت .عشق لغزشه

رابطه با جنس مخالف و انس گرفتن با اون (چه تلفنی . چه چت .چه حضوری !) بدون اینکه تصمیم داشته باشی باهاش ازدواج کنی گناه

نباید شرایطی ایجاد کنیم که عاشق بشیم و یا علاقه یا انسی در ما نسبت به دیگری به وجود بیاد !

عشق گناه چون کر و کور می شی ! و خودت فنا می شی برا دیگری !
خوب مگه عشق همین نیست پس چرا یه جا مقدسه و یه جا گناهه!

من که حسابی گیج شدم !

داشتم فکر می کردم اگه کور بودی و کر اون وقت نه عاشق می شدی نه گناه می کردی .چه قدر خوب بود !فقط در اون صورته که شرایطش فراهم نمی شه !

آخه مگه می شه آدم ببینه و بشنوه و زندگی کنه اما هیچ احساسی نسبت به دیگران درش به وجود نیاد .

مگه می شه بدون احساس زندگی کرد اون موقع می شی رباط !

تازه یه چی جالب براتون بگم !(تو زیست پارسالمون خوندیم !)

کلا دو نوع سیستم زندگی برای همه ی جانوران داریم

تک همسری و چند همسری !(با این لفظ تو زیست شناسی خونده می شه .چون مهم بقا ء است و تولید مثل !و الا منظور اینجا چیزه دی گه است !)
تو این همه جک و جانور فقط پرنده ها از سیستم تک همسری استفاده می کنند و بعضی هاشون حتی وقتی جفتشون بمیره تا پایان عمر تنها زندگی می کنند (به این می گن وفا داری )

سیستم چند همسری مربوط به بقیه جانوران و بیشتر از همه مورد استفاده پستانداران !(متاسفانه انسان هم جزو این دسته است !) (آخه نیست قلبشون خیلی بزرگه چند نفر راحت جا می شند !)

خوب هیچ کاره مارجانیکا بی حکمت نیست اگه قرار بود آدم ها یه بار عاشق بشن اونم برا ازدواج !خوب چرا مارجانیکا سیستم تک همسری را برای انسان نذاشته ؟

و تازه مگه همه ی عشق ها و علاقه باید به بی راهه بره یا به ازدواج ختم بشه ؟

عجب !!!!
من که با کلی علامت سوال گیج گیجم !

کلا نمی تونم خودم را قانع کنم !

خوش به حال خر گوش و اردک و بقیه جک و جونور ها اصلا نیازی ندارن به این چیزها فکر کنن و تو جیح کنند و راه منطقی و عاقلانه پیدا کنند .بشینن حساب کنن کجا و چی درسته و کجا و چی غلطه !آخرشم به یه علامت سوال گنده برسن !

از طلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید !

مارجانیکای عزیز همه ی ما را حفظ کن و به راه راست هدایت کن و نذار دچار لغزش بشیم !

آمین !

(خلاصه اینکه من که چیزی سر درنیوردم آخرشم نفهمیدم عشق خوبه یا بد مقدسه یا گناه !اوه چقدر این بحثها از درک من بالاتره !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:32 قبل از ظهر | 86/07/22آرشیو نظرات

سرچشمه !

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمهایت را یافتم

و شبم پر ستاره شد.

تو را صدا کردم

در تاریکترین شبها،دلم صدایت کرد

و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.

با دست هایت برای دستهایم آواز خواندی

برای چشمهایم با چشم هایت

برای لبهایم با لبهایت

با تنت برای تنم آواز خواندی

من با چشمها و صدایت

انس گرفتم

چیزی در من فرو کش کرد

چیزی در من شکفت

من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم

و لبخند آن زمانیم را

باز یافتم !

در من شک لانه کرده بود

دستهای تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد

و من تازه شدم من یقین کردم

یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم

و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم

در دامانت که گهواره ی رویا هایم بود

و لبخند آن زمانی ،به لبهایم برگشت

با تنت برای تنم لالا گفتی

چشم های تو با من بود

و من چشم هایم را بستم

چرا که دستهای تو اطمینان بخش بود

بدی ،تاریکی ست

شبها جنایتکارند

ای دلاویز من ای یقین!من با بدی قهرم

و ترا بسان روزی بزرگ

آواز می خوانم.

صدایت می زنم .گوش بده قلبم صدایت می زند

شب گرداگردم حصار کشیده است

و من به تو نگاه می کنم،

از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم

چرا که هر ستاره آفتابی است

من آفتاب را باور دارم

من دریا را باور دارم

و چشم های تو سرچشمه دریاهاست

انسان سرچشمه ی دریاهاست!!!

احمد شاملو به اختلاص چیستا !

---------------------------------------------------------------------------------------------

اینم یه شعر قشنگ(البته به نظر من قشنگه !اگه نیست دیگه شرمنده !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:3 بعد از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

مرگ...زندگی...!!!

مرگ می گیرد آنچه را که زندگی می بخشد

خیلی وقته موقع خواب و بیداری هر وقت فکرم آزاده این می یاد تو ذهنم !

نمیدونم (هر چی هم فکر می کنم !)یادم نمی یاد کجا شنیدم یا کجا خوندم!

اصلا نمی دونم چرا این جمله می یاد تو ذهنم !(آخه گاهی خیلی بی ربطه !)

اما خیلی واسم عجیبه و جالب

یعنی چرا؟

(هر چی هست بر می گرده به ضمیر نا خوداگاهم !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:31 قبل از ظهر | 86/07/20آرشیو نظرات

میخ روی دیوار یا...

سلام

این پست را خیلی وقت پیشها (حدود ۱ سال پیش!) خوندم !

با اجازه صاحب وبلاگ اینجا کپی اش می کنم که شما هم بخونین !

حکایت جالبیه !

پسری که اخلاق خوبی نداشت باباش یه جعبه میخ بهش داد و گفت هروقت عصبانی میشی یکیشو بکوب به دیوار. روز اول پسر تعداد میخ زیادی به دیوار کوبید و هر روز که پیش می رفت تعداد میخها کمتر می شد چون فهمیده بود که کنترل عصبانیتش راحتتر از کوبیدنه میخ به دیواره ... . طوریکه بعد از مدتی قرارشد که هر روز که عصبانیتشو کنترل کرد یه میخ از دیوار در بیاره! و بالاخره یه روز پدر دید که همه میخ ها از دیوار در آورده شده. پسر را صدا کرد و به او گفت: میخ ها در آورده شده اند ولی جایشان بر روی دیوار باقیست!

مواظب کلام و کنایه ها و شوخی ها و کلا هر چه که مربوط به این زبان فسقلیه باشیم !

منم اینو برا یادآوری خودم نوشتم !

-------------------------------------------------------------------------

یه چی بدجوری داره فکرمو می خوره اما متاسفانه هیچ جوابی فعلا براش ندارم و کنجکاوی ام هم مطمئنم بی نتیجه است!

خیلی وقتها گذشته برام بیشتر از آینده مهم می شه !و این به خاطر اینه که معتقدم برا اینکه یه بنایی محکم بشه باید از پی و اولین آجر محکم بشه !

گذشته آجر آینده است !

هر چه گذشته مبهم تر باشه آینده هم برات غیر قابله پیش بینی می شه!

باید صبر کرد !

زمان خودش به موقع پاسخ آنچه در گذشته به وقوع پیوسته را میده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:51 قبل از ظهر | 86/07/15آرشیو نظرات

چنین می اندیشم ...

بیشتر از اجدادم،

برای اثبات وجود خدا دلایل اندیشیده ام

با این وجود همه روزه نمازم قضا می شود !

آری قضا می شود همه ی مقدساتم

در بمباران شیمیایی این قرن کافر!

...

چند سال می گذرد؟

چند!

سال !

تبارمن ،چون وهمی نا به هنگام

به زودی در خم آخرین گردنه محو می شود

چند !

سال!

زمان طولانی تر از آن چیزیست ،

که با ساعت ها تنظیم کرده ایم !

چند !

سال!

چگونه است که نفرت را

جزء احساس های اصلی به حساب نمی آورند!

چند سال است که مادرت را

کبوتران دست آموزت را

کتاب فارسی اول دبستانت را

کنار بوته ی شقایق

به قصد فتح مساحت ذوزنقه ترک گفته یی ؟

سرگردان میان عمو ها و خاله هایی

که سلام برایشان به شکل عادتی در آمده است

و حسادت می کنند به سیاهی موها و میشی چشمانت!

عادتی همچون دیگر عادات:

صد سال جنگ برای یک سال صلح!

صد سال دروغ برای یک سال راستی!

...

دردی خاص

دردهای عام را علاج نمی کند،

اما نقض می شود این کلام

آنجا که یک درد را

به صد زبان می گوییم و می شنویم

آری آنچه که مفید به حال زنبور نباشد،

بی شک به حال زنبوران نیز مفید نخواهد بود...

چنین می اندیشم !

به اختلاص چیستا !

------------------------------------------------------------------------------------

تو کل مدتی که سریال چهار خونه پخش می شد من ۳ یا ۴ قسمتش را بیشتر ندیدم اونم نصفه نیمه (بس که مزخرف بود!)

اما تو یکی از قسمتاش یه دیالوگ جالب بین اردلان شجاع کاوه و بهنوش بختیاری رد و بدل شد که خیلی عجب داشت !(اسم کاراکتر ها ی این سریال یادم نیست !)

کاراکتر اردلان شجاع کاوه کلی دروغ گفته بوده از سطح زندگی و میزان تحصیلات و محل تدریس و ....

که کاراکتر بهنوش بختیاری اتفاقی متوجه می شه و کلی شاکی می شه و وقتی دلیل دروغ هایی را که گفته را جویا می شه

در پاسخ یه جواب شسته و رو بند پهن شده دریافت میکنه که خیلی جالب انگیز و عجب ناکه !!!

پاسخ طرف :

من دروغ گفتم که یه روزی راستش را بگم اونم فقط به شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(حکایت :صد سال دروغ برای یک سال راستی!)

عجب !!!!!!!!!!!!!!!!! عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم !!! و توجیح شدم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:37 قبل از ظهر | 86/07/14آرشیو نظرات

برای اعظم !!!!

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علفهای روییده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ...

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:27 قبل از ظهر | 86/07/12آرشیو نظرات

دیشب تا امشب

سلام !

این پست از اون پست فوق مزخرفامه !حرفام هم هیچ ربطی به هم نداره !
یکم در هم بر هم هست ! زیاد جدی نگیرید !(خوبه طولانیه کسی حوصله نمی کنه تا ته بخونه !)

دیشب من:

کاری نداشتم برای انجام همه ی تکلیفهام و جزوه های درسی ام را هم پاک نویس کرده بودم ! درس هم خونده بودم ! هیچ کاری برا انجام دادن نداشتم !

کتاب پناهی را برداشتم و خودم را رو به شکم ول کردم رو تخت و همین طوری که داشتم سرک می کشیدم و اسم قطعه هاشو دید می زدم پاهامو بالا پایین می کردم !درخت افکارم هم داشت با سرعت نور قد می کشید و آروم آروم شاخه و برگش داشت می رفت تو چشمم که باز از دردش اشکم در بیاد!

خیلی چیزهای دیگه هم بود که شادم می کرد .اینکه امروز خیلی روز پر باری بود .اینکه آزمون کمربند را قبول شدم و ارتقاع پیدا کردم ! اینکه چقدر این استاده ریاضی آدم جالبیه ولی چرا فکر می کنه باید همه چی را اینقدر تکرار کنه ؟و اینکه چقدر از ستاره خوشش می یاد(تو همه ی مثالهاش بلا استثنا یه ستاره هست ! حالا یا این شکلی* یا شخص فرضی به نام ستاره !!!!!!!!) با دوستام چقدر سر این موضوع خندیدیم ! ریلکس ترین استادمونه .همه چی براش تعریف شده است به جز لودگی و مسخره بازی بی جا ! خداییش خوب هم حال می گیره ! طرف تا آخره کلاس دیگه جیکش در نمی یاد !)

یه اتفاق معمولی هم هی تکرار می شه ! این چیه دیگه مثل پارازیت هی می یاد رو افکارم ! بی خیال بهش فکر نکن ! اما فکر کنم در آینده همین اتفاق برات درد سر درست کنه ! باید حواسمو جمع کنم و حسابی لاکم را بچسبم !

عجب روزی بود . دو ساعت بی کاریمو می تونستم برم تو نمازخانه بخوابم اما رفتم کتابخانه و کتاب خوندم (تازگی ها متوجه شدم بد جوری تبه کتاب خریدن و کتاب خونی گرفتم !یه بارنیست برم کتاب فروشی و کتاب غیر درسی نخرم .)

دفعه ی بعدی حتما کتاب کنار رود پیرنه نشستم و گریستم پائلو را می خرم بدجوری قلقلکم می کرد اما هنوز کتابهای قبلی را تموم نکردم ! و خریدنش الان (با بودجه ی محدود پول تو جیبیم تا آخر ماه به صلاح نیست !)

این را باش ! مثل بیب بیب (کارتونه هست گرگه و پرنده هه)هی تو فکرم ویراژ میده ! باشه بابا ! فهمیدم !

وای چرا خوابم نمی بره ؟من می خوام بخوابم ! پشتی را می ذارم رو سرم انگشتم را رو پشتی قفل می کنم و پشتی را فشار میدم رو سرم ! صدای گیر کردن مژه هام به ملحفه ی پشتی یه ریتم می سازه طوری آهنگش میدم که با حرکت پاهام هم خونی پیدا کنه ! مثل صدای شیشه پاکنه ماشینه !
یکم برا خودم می خندم .بعد دوباره می رم تو افکار امشب هم که شب ۱۹ رمضان کاش می رفتم مسجد .داداشی داره می ره کانون .ساعت ۱۲ شب شده !چقدر دلم گرسنه شه ! در یه حرکت تاکتیکی می رم سر یخچال .هیچی مطابقه میلم پیدا نمی کنم ! نه غذا دلم می خواد نه میوه ! یه چی ترش یا کاکائو ! حالا نصفه شبی این ها را از کجا پیدا کنم ؟ یه لیوان پر شیر با کاکائو و یه چند تا خرما !(خوشمزه است !.)فکرم همین طوری داره می چرخه !تصمیم می گیرم سیستم را روشن کنم و سیدی ترتیله قر آن که خیلی وقته نیت کردم گوش کنم را گوش کنم .می یام به سمت اتاق .داداشی :خداحافظ !من:محتاجم به دعا .دعا یادت نره !داداشی:کله ای تکون می ده .این غروره مسخره اش لجم را در می یاره خوب بگو .باشه !.مگه طوری می شه !دوباره تکرار می کنم .دعا یادت نره ؟ می گه :شنیدم !

دستام تو جیبمه و تیریپ بی خیالی ام ! عجب فکر هایی تو سر منه ها! إ !دقت کردی همه ی کتاب پناهی اسم تو را نام برده حتی تو این کتاب جدیده که خریدی؟یعنی این فرزانه کی بوده ؟چرا مخاطبش اونه !نازی کیه؟یه چی جالب آخره یه شعر هاش بود به فرزانه می گه نی نی !

عجب !یاده یکی افتادم !

یکی از دستامو از جیبم در می یارم بدون اینکه کمرم خم بشه با زانوهام تا جایی که دستمبه دکمه پاور برسه خم می شم بعدش با همون یه دستم سیدی را می ذارم و می رم رو تخت دراز میکشم ! گوشیم را می بینم که رو میزه ! إ ! پیامک دارم ! ما که بی کاریم .سیدی هم که می خونه !خوب یه سر هم نت بزنم دیگه ! می رم نت ! نمی دونم تا چند پا نت بودم اما با دلتنگی و گرفتگی سیستمو خاموش کردم و رفتم رو تخت و پتو را کشیدم رو سرم !إإإ تازه یادم افتاد چی شده !دوباره پا می شیم سیستمو روشن می کنم .یه حاله ای را از رو چشمم می ریزم پایین و می نویسم اون چه را که مثل بغض رو سینه ام سنگینی می کرد !بعد سیستمو خاموش می کنم باز می رم زیر پتو !

سحر با صدا دعا بلند می شم !یه نگاه به ساعت می ندازم اصلا ۱ ساعت خوابیدم !انگار یه عمره خواب بودم !گوشم را تیز می کنم ببینم چند دقیقه تا اذان مونده ۲۰ دقیقه .اوه ۱۰ دقیقه فرصت دارم !تازه یادم می یاد دیشب ... عجب شبی بود !إإإ باز بیب بیب ! بابا بی خیال !

۵ دقیقه ای سحری می خورم .۵ دقیقه ای مسواک می زنم . بعد هم وضو می گیرم و صبر می کنم تا اذان بشه !باز یه دقیقه وقت اضافه آوردم !

تندی می رم ر و تخت و صورتم را به سمت دیوار می ذارم با نوک انگشتم رو دیوار یه چند تایی فحش نثار خودم می کنم !

می بینم خوابم نمی بره می رم کشو میز را می کشم بیرون و مرتبش می کنم !

هی دوره خودم تاب می خورم و الکی این ور اون ور می رم که زمان بگذره !ساعت ۸ صبح ! می دونم الان یکی یکی بیدار می شن می رم رو تخت و خودم را می زنم به خوابی !ساعت ۳۰/۹فقط من موندم تو خونه امروز کلاس تشکیل نمی شه اما عمو زنگ زد و باید برم دانشگاه پیش حاج آقا قیصری ساعت ۱۰ آروم آروم شال و کلاه می کنم می زنم بیرون .پرسون پرسون می رسم به در اتاق حاج آقا ! اما در بسته است حاج آقا جلسه دارند !چند تا دختر ترم آخری و یه دختر فار غ التحصیل هم با حاج آقا کار داشتن ! سر صحبت را باز کردم و اونها هم درد و دل کردن ! یکی شون بود خیلی آرایش کرده بود و خودشو می دید و سعی می کرد قاطی نشه و کلاس خودشو حفظ کنه بعد که دیدکسی بهش اهمیت نمی ده اومد قاطی جمعمون . نه بابا بچمون خاکیه ! جو گرفته بودش ! کلی حرف زد . راستش از بس آرایش داشت نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم ! یه جور معذب بودم ! همش هم تو این فکر بودم .چه جوری از جلو انتظامات رد شده ؟ تا ساعت ۲ جلو اتاق حاج آقا جلسه خاله خان باجی گرفته بودیم !همه اعلانات و تبلیغات و اطلاعیه های رو دیوار را هم از بر شدیم ! بالاخره ساعت ۲ در ها گشوده شد ! و ما به حضور حاج آقا شرف یاب شدیم ! عجب حاج آقایی ! حاجی بازاری بهش می خورد ! دو ساعت براش تو ضیح دادم و همش هم تو این فکر بودم که خداییش هیچیشو نمی فهمه اگه ندیدی جواب پرت بده ! بعد که قصه حسین کردم تموم شد یه دستی به صورتش کشید و دوباره همونهای که توضیح داده بودم را دون دون ازم پرسید ! تو دلم گفتم .دیدی گفتم !!!!!!!!!

آخرش هم گفت باید صبر کنی تا جواب بیاد و بعدش با ما !

پیش خودم گفتم :خسته نباشی منم گیر همین جوابم و الا بعدش را بلدم چه کنم !

خسته و درمونده اومدم خونه !
یه سری کار عقب مونده داشتم و انجام دادم ! و برا مهمونی آماده شدم اصلا حوصله مهمونی نداشتم !

با همون مانتو و مقنعه رفتم مهمونی ! خیلی خوش گذشت و خستگی ام در رفت !کلی بلوتوس بازی کردیم !کلی خندیدیم !

بعد که اومدیم خونه یکم تلویزیون دیدم و بعد می رم تو اتاق !

باز کتابه چشمک می زنه برش می دارم و می خونم مامان خانم می یاد تو اتاق یه چی می گه لجم در می یاد !مامان هم به این حالت من می خنده و مسخره ام می کنه !و می ره بیرون سری تکون می دم و خوندنمو ادامه می دم !:

گاهی وقتها ،هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

...خب داره دیرم می شه!

باید برم !

در که بسته شد ،

دیگه فرقی نداره

فاصله ات با من صد متره ،یا صد قرن!

وقتی نمی بینمت ،

چشمام باشن ،یا نباشن!

وقتی نیستی دیگه،

برام هیچی با هیچی فرق نمی کنه !

شعرم شعر باشه یا معر!

آره!

این جوریه که اون جوری می شه !

نی نی !

مگه نه؟!

کتاب را می بندم و پیش خودم می گم :نی نی مگه نه ؟!

بعدش هم می یام این پست را می نویسم و تا الان که ساعت ۳ بامداده طول می کشه !

یه دوستان برام یه ماجرایی را تعریف کرد که نتیجه اش این بود

برا بعضی ها آب نیست و الا شناگر ماهرین ! و چقدر دم دمی مزاج و بچه اند !زیاد رو حرف این جماعت نباید حساب باز کرد !خوبی و وفا داریشون تا وقتیه که آب نباشه و کسی بهشون پا نداده باشه ! و لا تبل تو خالی اند ! هیچی ندارن جز ادعا !

و در کل بهتر فقط تو قصه مون باشن !

اینم از دیشب تا امشب !اصلا اونطوری که می خواستم نشد . فقط طولانی بودنش دلخواهم شد می خواستم درد و دل کنم که .........بی خیال!

همین ساعت همین لحظه خوش است !

التماس دعا !

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:20 قبل از ظهر | 86/07/10آرشیو نظرات

آیینه !

قسمتی از قطعه ی آیینه:

...

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود

نه!انسان هیچگاه برای خود مأمن خوبی نبوده است !

...

آن روزها من-در حسرتی مجهول -

سهم گندم خود را به بلدرچین های گرسنه می بخشیدم!

می خواندم،وقتی جغدها می خواندند

و به یاد دارم که به جای کشتن مارها

از پاهایم مراقبت می کردم !

...

می خواهم در گوشه ی ذهن خویش

باریکه ی نوری نا محدود را تا بی نهایت دنبال کنم

و بلند و بی پروا

از توهم خویش ترانه می سازم

...

تماشا کن و نبین!

درک کن و نخند!

منتظر باش و اشک نریز !

...

آتش برای من فقط آتش است

و سکوت برای من فقط سکوت !

انسانم!

ساکت ،چون درخت سیب !

گسترده،چون خوشه ی بلوط!

به جز خداوند ،

چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود؟

....

می گریم... می گریم بر هر چه که نارواست

....

بتاب !

بر من بتاب !ای آفتاب محال!

و سایه ی سیاهم را طلایی کن!

منظومه در منظومه ،

کهکشان نیلی خیال ،

سرمست از عطر یونجه های محال ،

بر کوهپایه های این سلسله ی سیاه نا مکشوف،

اسب مه آلود اندیشه،

بی تاب سم به زمین می کوبد و شیهه می کشد !

هر که بگویی بودیم ،مگر آن کس که تقدیرمان بود!

پا می چرخانم !

پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست

و سایه ی سیاهم چون هول

بر سر تا سر زمین پهن می شود !

سر در گریبانی بشر جاودانه باد!

آمین!

زنده یاد حسین پناهی به اختلاص چیستا !

-----------------------------------------------------------------------------

واقعا از خوندن کتاب های پناهی لذت می برم !

یه تیکه از شعر تابوتش هست درباره عشق خیلی قشنگه یه تیکه دیگه درباره خواب خیلی جالب توصیف کرده !(تو پستهای بعدی حتما می نویسم !)

این جمله اش هم خیلی عمیقه و خیلی جالب:

می بینی سلام گفتن به کسی که سلام را می فهمد ،

چه قدر مشکل است !

واقعا همین طوره !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:17 بعد از ظهر | 86/07/06آرشیو نظرات

به من بگو ! فرزانه ی من !

تو کتاب حسین پناهی یه قطعه ی طولانی به نام تابوت هست که خیلی جالب و خوندنی !

یه جمله داره که من واقعا خیلی دوسش دارم ! چند بار تو طول قطعه تکرار می کنه:

به من بگو !فرزانه ی من !(از این لفظ خوشم می یاد .مامان و مادربزرگم گاهی به کار می برند !و وقتی تو این شعر دیدم خیلی کیف کردم !شاید چون دوست دارم مخاطبش من باشم ! )

دیروز تا حالا چند بار این شعر طولانی را خوندم !

به من بگو !فرزانه ی من

----------------------------------------------------------------------------------

اگر ستاره ها معتاد تفسیر نبودند،

چه راحت می شد از آنها پرسید که

حالتان چه طور است ؟

به من بگو!فرزانه ی من !

چرا ستاره ها به تفسیر معتادند ؟

حق با تو بود!

می بایست می خوابیدم !

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است !

...

کاش تنها نبودم !

-------------------------------------------------------------------------------

جواب من :

ستاره ها به تفسیر معتادند تا تو هیچ گاه آنها را تنها نذاری و همیشه در حال پیدا کردن راه حلی برای پرسیدن این سوال باشی

حالتان چه طور است؟

می بایست می خوابیدی

اما چه خوب شد که بیداری!

آنچه که خواب تو را آشفته کرده بیداریه مرا ویران ساخته !

بگیر آسوده بخواب بی درد غصه

من هستم !بخواب !

تو تنها نیستی !

ستاره ها از تو بیشتر از خوشه های گندمت خوششان می یاد

تو تنها نیستی!

آسوده بخواب !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:11 قبل از ظهر | 86/07/05آرشیو نظرات

تنها ماندند!!!

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

که به دنیا آمدند،

خندیدند،

گریه کردند،

آرزو داشتند،

تلاش کردند،

عاشق شدند،

بیدار ماندند،

ترسیدند،

خوش حال شدند...؟

چند نفر نام ببرم،

زن یا مرد فرقی نمی کند،

که بودند،

رنگ ها را می شناخته اند،

سفر رفته اند،

گل ها را بو کرده اند،

در مرگ دیگران گریسته اند،

خیس باران شده اند...؟

چند نفر نام ببرم

زن یا مرد فرقی نمی کند ،

بدهکار بودند،

می ترسیدند،

می ترسانند،

که اسم داشته بودند،

زندگی کردند،

و مردند...؟

بی آنکه تو حتی اسمی از آنها شنیده باشی

عاشق شدند،

شکست خوردند،

نامه نوشتند،

نامه گرفتند،

آواز خواندند،

گریه کردند،

و تنها ماندند ...

زنده یاد حسین پناهی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:18 بعد از ظهر | 86/07/03آرشیو نظرات

چرایی= چگونگی!

سلام !

خوبید؟

من که این روزها حسابی با کمبود خواب مواجهم !

برنامه ی کلاسهای دانشگاه خیلی نامرتب به قول استاد ریاضی تنکه (ت ون با ضمه تلفظ بشه ).کلی وقتم ناچارا تو دانشگاه هدر می ره تازه روزهای فرد بعد از دانشگاه بدو بدو باید برم باشگاه که این برنامه برا ماه رمضان و روزه داری خیلی سنگینه و واقعا داره بهم فشار می یاد اما چاره ای هم نیست !(تازه از ۷ مهر هم ان شا ءالله کلاس زبان شروع می شه )دیگه وا وی لا !اما خوب این شرایط زود گذره و به خودی خود عادی می شه چون انسان به همه چیز عادت می کنه و کنار می یاد .اولش شاید سخت باشه و فشار بیاد اما خود به خود تنظیم می شه !ان شا ءالله !

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

دانشگاه یکم مثل دبیرستانه اما موذب تر !

در کل بد نیست .گاهی خیلی کسل آمیز می شه ! مخصوصا سر کلاس زبان عمومی (۴ ساعت پشت هم زبان عمومی اونم از ساعت ۱ تا ۵ بعد از ظهر !)آخراش به زور چشمم را باز نگه داشته بودم .۵ دقیقه بیشتر طول می کشید جدی جدی خوابم می برد !

بدتر از اون هر کلاس ما تو یکی از ساختمانهای دانشگاه و هر ساختمانی هم یه گوشه ی دانشگاه ۶۳ هکتاری است !(مینی بوس هم داره برا کل مسیر ساختمانها اما اینقدر شلوغه که من پیاده روی را ترجیح می دم!)

کلی هم هرروز پیاده روی می کنم اونم از نوع سختش .خیلی انرژی می گیره .چون همه ی مسیر سربالایی !(قاعداتا پایین آمدنش راحته ! )

و واقعا

هر کس چرایی زندگی خود را یافته با هر چگونگی خواهد ساخت !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:23 بعد از ظهر | 86/07/02آرشیو نظرات

شهریور ۸۵

چی می گه!!!!!!!!!!!!!!

تو بودی و یه حوض!

یه حوض با یه پری !

من بودم و صدا

یه صدا با بغض یخ زده !

تو بودی و سکوت

یه سکوت سرد و بی روح !

من بودم و نگاه

یه نگاه با حسرت کلام !

تو از حو ضت می گفتی از پری دوست داشتنی ات .از قصه ی رفتن و از سرزمین آرمانیت !

از آسمون ابریت .

من

من

صدات کردم تو نشنیدی !

نگات کردم نمی دیدی !

من

من !

دیگه هی اسم تو را زمزمه کردن واسه من نه تو می شه نه فرقی داره !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:42 قبل از ظهر | 86/06/31آرشیو نظرات

امروز من !

سلام !

امروز روز خیلی جالبی بود !

بدجنسی ام گل کرده بود .کلی شیطنت کردم و بهم خیلی خوش گذشت !

قرار بود برم دانشگاه یه دوستام و با یکی از دوستای دیگه ام که رشته ی منو پارسال قبول شده حرف بزنم که متوجه شدم پنجشنبه ها دانشگاهشون تعطیله !امروز که باهاش تماس گرفتم بعد ازکلی حرف زدن و به این نتیجه رسیدن که حالا حالا ها حرفای ما تمومی نداره قرار شد فردا با هم بریم بیرون !و ادامه ی بحث و تبادل نظر را گذاشتیم برای فردا !تازه قرار شد اون دوستم هم بگیم بیاد که با یه تیر دوتا نشون را بزنم !به این می گن زرنگی هم دوستانم را می بینم هم به کارم می رسم و دیگه هم لازم نیست تو این بی بنزینی یه روز دیگه برم دانشگاهشون !

امروز تو اوج بدجنسی هام غوطه ور بودم که( چه کسی بود صدا زد مرا ؟ وای نه باز مامان خانوم و ماجراهای من بودم و کلی کار !!!!!!!)

لجم در اومده بود تا تونستم آتیش سوزوندم !

کیف کردم !

بعدا می نویسم چه کارها که نکردم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:0 بعد از ظهر | 86/06/28آرشیو نظرات

بمونم یا برم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتی خیلی شادمان هستید اگر خوب فکر کنید،می بینید فقط اون چیزهایی که ناراحتتان کرده بود باعث خوشحالیتان شده .وقتی هم خیلی ناراحتید اگه بار دیگه خوب فکر کنید می بینید در حقیقت به آن می گریید که شادیتان بوده است.

غم و شادی از هم جدا نشدنی اند و پیوسته با هم در حال حر کتند!

------------------------------------------------------------------------------------

همیشه اولین اتفاق خاطره است .یه یادگاری قشنگ برای شروع .اولین ها پایدار نیست ! همیشه آخرینها موندنیند !پایدارند .همیشه همراه اند.

مهسا یه روز بهم گفت:

اگه اولش به فکر آخرش نباشی آخرش به فکر اولش می یوفتی !

و این یه واقعیته !

الان یه شروع دوباره است .یه آغاز !پاییز نزدیکه .شب احیا در پیشه !شروع کلاسهای دانشگاه .آدمهای جدید! اتفاقات تازه ! خوبه !زندگی جاری شدن در حوضچه ی اکنون است !!!!!!!!

عالیه !
زندگی بهتر از این نمی شه !
مارجانیکا هیچگاه تنهام نذار .دستمو بگیر .بهت نیاز دارم !!!!!!!!!!

اگه به موندن تنها یکی کنارم برای همیشه ایمان داشته باشم همین مارجانیکا جونمه .حتی اگه من دور بشم اون ازم دور نمی شه !

ممنونم که بچه بازیهامو طاقت می کنی !
قول می دم بزرگ شم ! کمکم کن !

هنوز دنباله اتوپیام .دنباله سرزمین آرمانیم !پیداش می کنم .می دونم .باید بگردم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:9 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

قرص شادی !!!

یه سوال ؟

چی می شه یه چی دریا می شه !چی می شه یه دریا خشک می شه ! یه دریا که یهویی خشک نمی شه پس تو اون مدت که داره خشک می شه،کم عمق می شه ! اسمش چیه ؟بازم دریا است ؟

دریا !!!!!!!!!

هم مهربان هم خشن !

دریا !!!!!!!

چقدر این کلمه عمق داره !تا حالا خیلی ها توش غرق شدن !!!!

بعضی از کلمه های دیگه هم هست که عمق داره .عمیقه !

بعضی از کلمه ها هست تیزه .تیغ می زنه !عمق ایجاد می کنه ! می شه برا حجامت روح ازش استفاده کرد !

--------------------------------------------------------------

دایی برام یه کتاب به اسم دنیای ویتامینها خریده که یه چند صفحه ایش را گذرا خوندم به یه چی جالب رسیدم !کمبود ویتامین ب ۳ (نیاسین آمید) باعث ناراحتی و افسردگی می شه !

و در مخمر آبجو .جگر.قلوه. و جوانه ی گندم یافت می شه !

جالب تر اینکه من هیچ کدوم از این ها را تا حالا یه بار هم نخوردم ! و تازه امروز فهمیدم علت این غمه کذایی . این افسردگی چیه !چون نوشته در دوران جوانی بیشتر خودش را بروز می ده !!!!!!


کلی کیف کردم ! با چندتا قرص ب ۳ می شه دوباره شاد شد !

خوبه !
خیلی خوبه !

-------------------------------------------------------------------------------

یه چی دیگه :

راجبه پریدن پست ! من همه ی این کار ها را می کنم اما گاهی قبل اینکه ذخیره کنم ! سیستم خودش ریست می کنه .همیشه هم وقتی این اتفاق می یوفته که برا اون پست خیلی وقت می ذارم !

مرسی از اینکه راهنمایی می کنین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:43 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

گاهی !!!

گاهی آنچنان در آرزو غرق می شویم که فراموش می کنیم آروزی کسی هستیم !!!!!!!

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:19 بعد از ظهر | 86/06/27آرشیو نظرات

آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه پست طولانی نوشتم که باز پرید!

همیشه همین طور می شه.پستی که خیلی روش وقت می ذارم می پره !!!!!!!!!!

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:27 قبل از ظهر | 86/06/26آرشیو نظرات

سنگ غرور !!!

-------------------------------------------------------------

ادامه ی پست صبح :

ساعت ۱۲ شب !

این روزها با اینکه روزهای خوب و پر مشغله ای برای منه و تا حدودی مثل قبلام شدم !اما شب که می شه .همین ساعتها یه جوری می شم .از این خود بودن روزانه بی خود می شم !

دلم هوایی می شه !باز یکی صدام می زنه .دیشب تا ساعت ۳ بامداد با دایی از طریق پیام کوتاه درد دل می کردیم .صبح به خاطر اینکه ........ چشمام پف کرده بود و ترجیح دادم برنامه های امروزم را به فردا موکول کنم و از خانه نرم بیرون!

از اینکه یه دایی خوب دارم که می تونم همیشه روش حساب کنم خیلی خوشحالم و مارجانیکا را شاکرم !(خود خواهیه اما همه ی هراس و ترسم ماله وقتیه که ازدواج کنه .اون جوری طبیعتا و خواه نا خواه رابطه اش با من کمتر می شه ! و من باید از الان این آمادگی را در خودم ایجاد کنم .سخته و هر وقت بهش فکر می کنم دلم می گیره !!!)

پارسال تو این ماه مبارک دایی تازه رفته بود و ما هر شب با پدر بزرگ و مادربزرگم بودیم که تنها نمونن و دلتنگ دایی نشن !

هر شب تا سحر مادربزرگم و گاه گاهی پدر بزرگم از قدیم و زندگیها شون در قدیم و اتفاقات جالب زندگیشون برام می گفتن .خیلی برام جالب و لذت بخش و خاطره انگیز بود !

بازم از اون متنها :

خورشید می گه من ناز می کنم تا قدرمو بدونن ! اینقدر ناز می کنه که ماه جاشو می گیره و مردم دل خوش مهتاب می شن اصلا یادشون می ره یه روزی آفتابی گرمایی را بهشون هدیه می کرده !

کوه تصمیم می گیره جا به جا بشه ! بعد از جا به جایی فقط یه تپه تخته سنگ باقی می مونه !کوه بودن به استواری و ایستادگی شه .فرار کنه دیگه کوه نیست .

گل سرخ تنگی نفس می گیره ! به بوی خودش حساسیت پیدا می کنه ! می شه براش سم !از اون روز گل بودن براش ممنوع می شه !

M-Blog.Blogfa.Com

!! نوشته شده توسط چیستا | 3:35 بعد از ظهر | 86/06/24آرشیو نظرات

بی خوابی و...!!!

سلام!الان نزدیک سحره و من هر کاری می کنم خوابم نمی بره !!!!!!!!!!! صدبار جا به جا شدم !صد بار این طرف اون طرف رفتم اما فایده ای نداشت !اصلا خوابم نمی یاد!

این شب عجب آرامش و سکوتی داره !

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را هم تبریک می گم !

دیروز بعد سحر حالم دوباره عوض شد ! دوباره یه جوری شدم !اما اینبار بی تفاوت از کنارش گذشتم !
سخت بود !اما شد و من تونستم به این احساسم غلبه کنم !

خداییش تو باشگاه خیلی بهم داشت سخت می گذشت .دعا دعا می کردم هر چه زود تر اذان بشه آب بخورم ! کلا هنگ کرده بودم ! به زور کار می کردم !(عموم می گه روزه تو تابستان یوم السخته !تو زمستون یوم الراحت !)

زیادی دارم پرتو پلا می نویسم !

فعلا تا بعد!

------------------------------------------------------------------------------------------------------

در جوابه یه دوستان :

مهم خواسته تو و اینه که بخوای حسه باشه یا نباشه اون موقع می تونی بی اعتنا بشی !غیر ممکن وجود نداره !!!!!!

راستش !خوب سخت بود .خیلی با خودم کلنجار رفتم ! نتونستم کامل بی اعتنا ء بی اعتنا باشم اما تونستم غلبه کنم !این مهم بود !تازه شاید هم حس عجیب نیست و من فقط احساس می کنم عجیبه اما هر چی هست وقتی اون حالتی می شم دیگه خودم نیستم !

من دیروز روز اولی نبود که روزه بودم .اما بازم سختم بود .شاید چون تو باشگاه خیلی دویدیم !اما با این سختی هاش هم این ماه را خیلی دوست دارم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 2:54 قبل از ظهر | 86/06/23آرشیو نظرات

آرامش درون !

وقتی به قدر کافی با آرامش درونی آشنا شوی و نسبت به خودت احساسی کاملا مثبت داشته باشی.تسلط دیگران بر تو و فریب خوردن از آنان تقریبا نا ممکن می شود!

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:42 بعد از ظهر | 86/06/21آرشیو نظرات

یه حقیقت جنجالی!

سلام!

سفری که رفتم از همه نظر خوب و عالی بود!و یکم هم غافلگیر کننده !

اول قرار بود فقط خانواده ی ما باشیم + دایی جون !دو روز بعد دایی خان(اون یکی دایی ام )هم گفتن افتخار می دن و همسفر ما می شن !صبح روز سفر .وقتی به سر قرار با دایی خان رسیدیم .خواهر زندایی ام (معروف به خاله ریزه !دایی خان این اسم را گذاشته روش!)هم همراهشون بود !

خلاصه رفتیم به سمت شیراز و روز دوم اقامتمون رفتیم حرم شاهچراغ(ع) !من تو این فکر بودم که چی می شد تو یه شهر غریبه یه آشنا ببینم و چه لذتی داره !اما به نظرم غیر ممکن می یومد !ت همین افکار بودم که یه دختر خانومی به چشمم شبیه دختر عموم اومد .بی تفاوت از کنارش گذشتم !چون اصلا انتظارش را نداشتم !اما بعد دیدم نه بابا !خودشه !کلی ذوق کردم !(غیر ممکن وجود نداره !)اونها بی برنامه اومده بودن شیراز و قصد موندن نداشتن اما با اصرار ما همسفر ما شدن بقیه سفر را با هم بودیم !

خیلی خوب بود .برای اولین بار بود که در یه سفر همراه دایی و عموم بودم !(روزهای آخر زندایی و زنمو را اشتباه می گفتم !)

شبها معمولا تا صبح بیدار بودیم !تا دو و سه با برو بچ بازی می کردیم بعدش هم چون من سیار بودم هر شب مهمون یکی از اتاق ها بقیه ساعات بامداد را با هم اتاقیهام به گفتگو می نشستم !

گفتگوم با زنمو ام خیلی جنجالی بود .خیلی کیف کردم !

زنمو ام داستان زندگی یکی از فامیلهاشون را برام گفتو در پایان این جمله را به عنوان نتیجه بیان کرد:مرد خوب مرد مرده است !من هم گفتم شعارم اینه همه ی مردها به اندازه مردانگی شون نا مردن !به نامرد جمعات نباید زیاد نزدیک شد!(کلی تکبیر برام فرستادن وخیلی از این شعارم خوششون اومد !)

بعد این جمله ی من بحث داغ شد و حدود دو سه ساعت ادامه پیدا کرد.

آخرای بحث زنمو ام رو کرد به من گفت : هیچ گاه پیشرفت خودتت و آینده ات را فدای یه مرد نکن سعی کن با هم قدم بر دارید .تو این مورد فداکاری و گذشت مساوی می شه با حسرت و سر خوردگی !(البته این هم بر می گشت به نتیجه گیری همون سر نوشتی که زنمو ام همون اول تعریف کردن !)

تو این سفر یه چی دیگه را هم یاد گرفتم !
تو زندگی اگه هم قدم و همراه باشیم وهمه با هم همکاری کنن خیلی بهتر و زود تر به نتیجه می رسیم تا اینکه یکی راهنما بشه و دیگری دنباله رو .(تو جاده این خیلی بارز بود ! و زندگی خودش یه جاده است ! از لحظه لحظه ی سفر باید درس گرفت !بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی !)

----------------------------------------------------------------------------------------------------------

یه سوال :

وقتی شما دارین به یه نفر که نه خیلی صمیمیه نه خیلی غریبه نظر می دین یا سوالی می کنین در جواب بهتون بگه :ببخشید شما ؟(در کل یعنی به تو چه !این نوع فانتیزیشه !) شما چی کار می کنین ؟بدتون نمی یاد؟

والا به من که خیلی بر خورد!

از همه چیز باید گذشت اما ............

!! نوشته شده توسط چیستا | 10:28 قبل از ظهر | 86/06/19آرشیو نظرات

وقتی!!!!!!!!!!

سلام !

بالاخره نتایج هم اومد و بلاتکلیفیه من هم به پایان رسید

تصمیماتم یه کم زیادی زیادن و باید روشون فکر کنم !هنوز نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه !

خیلی سخته .

یه عالمه کار عقب افتاده دارم که باید حتما به سر انجام برسونم !باید تلاش کنم و آنچه که به خاطره هیچ از دست دادم را دوباره به دست بیارم .اما خوب خیلی سخته!شرایط همیشه اون طور که آدم می خواد نیست!

همیشه همه چیز بر وقف مراد نیست!

اما این تصمیم ها و این برنامه ریزی ها باعث شده دوباره روحیه پیدا کنم !(هر چند مثل قبل نیستم اما بهتر از این چند ماه گذشته ام !)

مارجانیکا شکرت!

وقتی نمی تونی بایستی !حرکت کن بالاخره به یه جای خوب و اونجایی که دوست داری می رسی !

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:26 بعد از ظهر | 86/06/17آرشیو نظرات

سلامی دوباره !

سلام!

من برگشتم !

سفر خیلی خوبی بود !خیلی خیلی عالی!

کلی خاطره .کلی اتفاق خوب کلی منظره و طبیعتی که فقط تو فیلم ها و پستر ها دیده بودم !

خیلی خوش گذشت!

عظمت ۲۵۰۰ ساله ی تمدن را هم واقعا درک کردم !عجب عظمتی!

کلی دلم سوخت!

کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم !(بیچاره کوروش!)

اون همه تمدن چی شد .کجا رفت؟به چه کار الان ما می یاد!گاهی بعضی از پیشرفتها جلوی بقیه پیشرفت ها را می گیره ! چین که هیچ فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ای نداره که بهش بنازه بگه ما ال بودیم بل بودیم الان ببین چی شده !ما هر وقت از پست رفت و عقب موندگیمون حرف می زنیم .یه پتک به اسم تمدن ۲۵۰۰ ساله را می کوبند تو سرمون که ما این بودیم !خدا وکیلی بودیم را ول کنیم (تازه ما اونها نبودیم اگه بودیم همین پتک را هم نداشتیم !می شدیم مثل الانمون !)حالا چی هستیم ؟؟؟؟؟

رو همه کتیبه ها نوشته بود

من کوروش هستم !
این تا کید عجب غرور آمیز بوده !

من کوروش هستم اولین پادشاه هخامنشی!!!!

آی من اینقدر که از گذشته و چیزهای قدیمی و تاریخ کیف می کنم !از آینده کیف نمی کنم !نه اینکه بی تفاوت باشه براما !نه !اما گذشته و تاریخ یه چیه دیگه است !

سر فرصت کلی از این سفر می نویسم!عکسهاشم می ذارم تو اون وبلاگ!

در تصاویر حکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست. هیچکس سوار بر اسب نیست. هیچکس را در حال تعظیم نمیبینید. هیچکس سر افکنده و شکست خورده نیست .هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست و هیچ تصویر خشنی در آن وجود ندارد . از افتخارهای ایرانیان این است که هیچگاه برده داری در ایران مرسوم نبوده است در بین صدها پیکره تراشیده شده بر سنگهای تخت جمشید حتی یک تصویر برهنه و عریان وجود ندارد ، بفرست برای ایرانیان تا یادمون بمونه چی بودیم

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:46 بعد از ظهر | 86/06/14آرشیو نظرات

ممنونم!

سلام!

آقای آریا چون آدرس وبلاگتون را نذاشتین مجبورم اینجا از حضورتون تشکر کنم و بگم ممنون که وقت می ذارید و نظر می دید .حرفاتون پر است از امید و دلگرمی .واقعا ممنون !

خوشبختانه یا متاسفانه من همیشه امید وارم !(یکم زیادی خوش بین هستم!)

من همیشه شد،هست و شود می بینم !

طبیعیه که آدم تو بعضی از دوران های زندگی اش خسته بشه و دچار رکود !

می گذرد این روزگار تلخ تر از زهر !

نه شادی این دنیا پایدار نه غم و ناراحتی اش.

در نبرد بین روزهای سخت وآدمهای سخت این آدمهای سخت اند که پایدار و ماندنی و پیروزند !

ممنون از لطف همگی دوستان

تا سلامی دیگر بدرود!

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:10 قبل از ظهر | 86/06/07آرشیو نظرات

آغاز!

من امشب آرام تر از همیشه هستم!ساکت و بی صدا!

و من امروز می دانم روحم از هر شکنجگر دیگری بی رحم تر و سنگ دل تر است!

همه در رفت و آمدن .همه در زندگی روان.من بی صدا مردابم .من .

من اینبار خوابم می یاد .اما از خواب می ترسم!

کاش یه روز می نوشتم

نقطه!پایان

تمام شدم!

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:22 قبل از ظهر | 86/06/06آرشیو نظرات

مرده ی متحرک!

سلام!
معلوم نیست چرا باز نمی شه رفت تو مدیریت کاربری پرشین !حالم حسابی گرفته شد!

تصمیم گرفتم داستان را دیگه ادامه ندم(گاهی بعضی چیزها ثبت نشه و حتی سوزونده بشه خیلی بهتره و با ارزش تره !)

یه روزی چند وقت پیشها .خیلی دور ،خیلی نزدیک .حدود ۴۰ صفحه از دفتر خاطراتم را که خیلی برام عزیز بود سوزوندم!خاکسترشو الان نگه داشتم !یه بار هم یه ۲۰ صفحه شو ریز ریز کردم از رو پل خواجو ریختم تو زاینده رود!بعضی چیزها با اینکه برام خاطره هستند و زیبا اما اصلا دوست ندارم یاد آوری بشن!

همه حرفها که آخه گفتنی نیست !!!!!!!!!!!!!!

راستش با اینکه قبولش برام سخته و غیر قابل تحمل اما فکر کنم افسردگی گرفتم+تپش قلب شدید!

خیلی خودم را سرگرم می کنم که به این چیزها فکر نکنم و مبارزه کنم اما باز یه حس درونی منو می کشونه به انزوا !

احساس ابلهانه ای اما:

احساس می کنم همه دنیا یه طرفه و من تک تنها یه طرف .

نوشتن داستان هم یه مبارزه بود! می خواستم با نوشتن اون داستان فکر خودم را منحرف کنم !اما پوچی پر است از خالی و با هیچیه دیگه پر نمی شه!

دلم برا خود پارسالم تنگ شده!اما گذشته ها گذشته .هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته!

یه روز یه روزگاری نه غصه بود نه سختی!

کاش منم می تونستم مثل مار پوست بندازم یا مثله یه پروانه از این پیله در بیام اما من یه آدمم.فقط بلدم حرف بزنم و خودم را گول بزنم .فقط بلدم کاش کاش کنم اگر مگر کنم !

هنوز راه برای رفتن و چیز برای دیدنو حرف برای شنیدن و نکته برای یاد گرفتن هست !

از این دلداری های الکی به خودم هم خسته شدم!

امیدوارم هر چه زود تر نتایج بیاد !از این بلاتکلیفی هم خسته شدم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:27 بعد از ظهر | 86/06/04آرشیو نظرات

گاهی!

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

از این زمانه دلم سیر می شود گاهی!

------------------------------------------------------

۲ روزه کتاب "پدر،مادر،ما متهمیم را می خونم !کتاب جالبیه !

وای من چقدر حرف دارم بزنم اما نمی دونم چرا سکوت را ترجیح می دم!یعنی چرا؟

می خوام کمتر با یاهو مسنجر کار کنم !کمتر با دوستانم در رفت و آمد باشم.می خوام فقط یه گوشه بشینم و کتاب بخونم و یادداشت بردارم .گاهی هم یه چی برا دله خودم بنویسم!

کلی لیست کتاب دارم که مایلم همشون را بخونم !کتاب شاید همیشه بهترین دوست آدم باشه که حرفی برای گفتن داره!!!!!!!!

شدیدا مشتاق شدم صادق هدایت بخونم!یه چی از زندگی نامه اش قلقلکم می کنه!

وسوسه های موندم با تو هم اندازه میشه!

!! نوشته شده توسط چیستا | 7:30 بعد از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

مسافر!!!

از عذاب جاده خسته

نرسیده و رسیده

آهی از سر رسیدن

نکشیده و کشیده

غم سرگردونیامو

با تو صادقانه گفتم

اسمی که اسم شبم بود

با تو عاشقانه گفتم

با تنم زخمی اگه بود

بی رمق بود اگه پاهام

تازه تازه با تو گفتم

اگه کهنه بود همه دردام

من سر گردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم !

تو تمومه طول جاده

که افق برابرم بود

شوق تو راه توشه ی من

اسم تو همسفرم بود

منه دل شیشه ای هر جا

هر شکستن که شکستم

زیر کوهبار غصه

هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد

که نحیفم و پیاده

تو را فریاد زدم و باز

خون شدم تو رگ جاده

من سرگردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم!

نیزه ی غم باد شرجی

وسط دشت تابستون

تازیانه های رگبار

توی چله ی زمستون

نتونستند

نتونستند

جلوی منو بگیرند

از من خسته ی خسته

شوق رفتنو بگیرند

حالا که رسیدم اینجا

پر قصه برا گفتن

پر ،نیاز تو ،برای

آه کشیدن و شنفتن

تو را با خودم غریبه

از خودم جدا می بینم

خودم را پر از ترانه

تو را بی صدا می بینم

من سرگردون ساده

تو را صادق می دونستتم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم

اون همیشه با محبت برای من ،دیگه نیستی!

نگو صادقی به عشقت!

آخه چشمات می گه نیستی!

من سر گردون ساده

تو را صادق می دونستم

این برام شکسته اما

تو را عاشق می دونستم!

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:32 بعد از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

می دانم شب است !

می‌دانم شب است
اما من خوابم نمی‌آید
البته دیری‌ست که خوابم نمی‌آید
نپرس، نمی‌دانم چرا ...!
...
گاهی اوقات
از آن هزاره‌های دور
یک چیزهایی می‌آید
من می‌بینمشان، اما دیده نمی‌شوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجیب
مثل فرمانِ جبرئیل به فهمِ فرشته می‌مانند
بعد ... من می‌روم به فکر
آب از آب تکان نمی‌خورد
اما باد می‌آید
سَرْ خود و بی‌سوال می‌آید
پرده را می‌ترساند
می‌رود ... دور می‌زند از بی‌راهیِ خویش،
بعد مثل آدمِ غمگینی، ناامید و خسته بَر می‌گردد
و من هیچ پیغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی‌آید
مثل همین حالا
مثل همین امشب
.
"سید علی صالحی"
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

آره واقعا!

وای دلم می خواد با یکی اینقدر دعوا کنم و سرش داد و بیداد کنم و نق بزنم و غرغر کنم .که حالش جا بیاد .بس که غصه رو دلم به یادگار گذاشت!

دوست هم دوستای قدیم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:36 قبل از ظهر | 86/06/01آرشیو نظرات

مرداد ۸۵

غافلگیری!

سلام !
از وقتی پرشین بلاگ هک شد.تصمیم منم برا تغییر وبلاگ جدیدی تر شد!برا همین این وبلاگ را به راه انداختم !

آخیش !(این آخیش چند تا دلیل خوشایند داره !۱.آدرس وبلاگم عوض شد!۲.بعد از یه هفته می تونم پست بنویسم!!!هووووووووووورا!!!!!!!!!)

چقدر زمان زود می گذره دقت کردید؟

الان ۳ ساله من دبیرستانم تموم شده (ما پیش دانشگاهی را جزو دبیرستان حساب نمی کنیم !)

انگار همین دیروز بود !(چه روزگاری داشتیم و خودمون خبر نداشتیم!)

دیروز عاطفه زنگ زد !وقتی گفت ۵شنبه عروسیمه و آدرس بده برات کارت دعوت بیارم !!!!!!!!خشکم زد .پس همه اون حدسها درست بود!بهش گفتم یه کتک از من طلبت !

یاده اون روزها افتادم .یاده تک تک بچه ها شیطنتامون تیکه هایی که سر کلاس درس می پروندیم .معلم شیمی اسم ۱۵ نفر از ما را گذاشته بود الکترونهای ظرفیتی .چون آخر کلاس می نشستیم و همیشه در حال شیطنت بودیم و حالت پایدار نداشتیم .به قول خودش شما ها همیشه از مدار خارجید و دیگران را هم از حالت پایه خارج می کنید . !دبیرستان ما نیمکت نداشت.خوده همین باعث می شد دست ما تو بهم ریختن کلاس بیشتر باز باشه !صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر کلاس عاطفه کنار من می نشست . دختر شیطون ودرس خون و سر و زبون داری بود!خیلی شیرین زبان و حاضر جواب!تیکه می نداخت بهت .مات می موندی چی جواب بدی !بعد تعطیلات عید (سال سوم دبیرستان)از نظر ظاهری یه تغییراتی کرده بود .همه یه حدسایی می زدن اما وقتی ازش پرسیدیم جواب سر بالا داد و دروغهای شاخدار تحویل ما داد!دیگه هیچکس چیزی در این مورد نگفت و همه به همون حدسیات قناعت کردن .(خداییش خیلی تابلو بود!)

الان ۳ سال می گذره .تو این ۳ سال تلفنی با هم در تماس بودیم و بدجنس بازم چیزی نگفت ! خوب منم چیزی نمی پرسیدم !تا دیروز که گفت می خوام کارت بیارم .یهو همه چی دوباره اومد جلو چشمام .چه کارها که نکردیم ! (خدا رحم کرد اون موقع مدرسه نمی ذاشت موبایل بیاریم و الا الان فیلمهایی که در آوردیم و شیطنتامون رو موبایلهای بقیه جا خوش کرده بود!(یه سناریو ۹ ماهه شیطنت داشتیم که برا همه مدرسه جالب بود . زنگ تفریح دم کلاس ما جا سوزن انداختن نبود همه ی کلاسها می یومدن تماشا !واکمن و بلند گو و دوربین همیشه همراهمون بود !بابا ما دبیرستان نمی رفتیم که !خونه خاله بود!

دروغهایی که گفته بود را وقتی براش گفتم .خودشم خندش گرفته بود .گفت می ترسیدم بهم گیر بدن و نذارند بیام مدرسه .۷ فروردین همون سال( ۸۴ )عقد کرده بود و پنجشنبه ۱۱ مرداد عروسیشه و کلا می ره تهران !حیف عروسیش هم تهرانه و الا حتما می رفتم !فردا هم باهاش قرار گذاشتم برم ببینمش و کادئو عروسیش را بدم !

ازته ته دلم براش آرزوی خوشبختی میکنم !

ان شاءالله خوشبخت بشند !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:55 قبل از ظهر | 86/05/02آرشیو نظرات

خواب!!!

سلام

وای از دست این خوابهای آشفته!

دیشب ۳ تا خواب با یه موضوع دیدم!(لعنتی تو خواب هم دست بر دار نیست!)

اما خداییش چه خوابهای مسخره ای بود!
۱.خواب دیدم که می خواستند نتایج را اعلام کنند یه سری کارنامه چیده بودن که هر کی هر کدوم را می خواست بر می داشت!از رتبه ی یک تا ۳۳۰۰۰ .اولین کسی که حق انتخاب داشت من بودم !منم رفتم و ۲۰۰۰ را برداشتم(خرییت از این بالاتر!!!!!!چرا رتبه یک را برنداشتم را نمی دونم؟؟؟؟؟؟؟)(بعد که بیدار شدم کلی بد و بیراه به خودم گفتم که تو خواب هم دست از کله شقی و دیوونگی ات بر نمی داری !!!!!!خیلی لجم در اومده)

۲.خواب دیدم کارنامه ها را دادن .من نمی رفتم بگیرم .می ترسیدم !بقیه می رفتن می گرفتن و من نمی رفتم .آخرین نفر من بودم .زوری رفتم جلو و کارنامه را با ترس گرفتم .هر چی نگاه کردم رتبه توش نبود!!!!!!!!!!!!!!!(.هر چی وایسادیم .هیچ خبری نشد!خلاصه روحم از این خواب خسته شد .دید اینجا هر چی صبر کنه هیچی عایدش نمی شه .رفت سراغ خواب سوم !)

۳.داشتم بالا نردبون لوستر تمیز می کردم(هه هه هه !این خوابه که کلا چپه !خواب دیده خیره !!!!!!!منو و کار خونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)تلفن زنگ زد که قبول شدم همه تبریک می گفتن و می گفتن به دختر عموم چیزی نگم چون مجاز نشده !هیچ کس هم نمی گفت رتبه ام چند شده تا دیگه یکی زنگ زد گفت ۹۰۰۰ شدم !!!!!!!(گفتم !وا!این همه خوندم این شده !من فکر می کردم ۲۰۰۰ حداقلش می شم !(این ۲۰۰۰ هم دست از سر این خوابهای من بر نمی داره نه خیلی از ماجرای خواب اول دل خوشی ازش دارم !)

خلاصه زنگ زدم خونه عمو اینها .دعوام کردن که چرا زنگ زدی و می خوای فضولی کنی و پز بدیا .دیگه اینجا زنگ نزن !پاق(صدا گذاشتن گوشی تلفن عمو اینها است!)منو می گی !نشستم زار زدم که نمیخوام! یا هر ۲ می ریم دانشگاه یا منم نمی رم !!!!!!!!!!!!!!!!!

که یهو چشمامو باز کردم دیدم مامان خانم بالا سرم هستن می گن ساعت هشته ! .ظرفهای دیشب هم خواب رفتن (آخه به اجبار شستن ظرفهای شب ماله منه !!! ).دست بوسن !!!!!!!!!!!!!!(این دیگه از این خوابها بدتر !)

اما امروز کلی حرص خوردم .از دست من و این خوابهام !

!! نوشته شده توسط چیستا | 11:59 قبل از ظهر | 86/05/04آرشیو نظرات

صدای پای بارون!

اسم تو را نوشتم

روی بخار شیشه

نوشتم این زمستون

بی تو بهار نمی شه

خالی جات هنوزم

روی نیمکت تو ایوون

وقتی می شستی با من

لحظه ها زیر بارون

صدای پای بارون

رو سنگفرش خیابون

صدای چیک چیک آب

تو کو چه و تو ناودون

وای که چه آروم آروم

از تو برام می خونه

بی تو دلم می گیره

تو این سکوت خونه

هر شب تو آسمونها

دنباله تو می گردم

دنباله یه ستاره

اما پیداش نکردم

سرگردونه چشای

ابرهای پاره پاره

چشمک بزن ستاره

منتظره اشارم !

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اوه که چقدر من این شعر را زیر بارون زمزمه کردم!

مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه منه ابر چشمام پر اشک ای خدا وقتشه دوباره بارون بزنه

بدجوری دلم هوایی شده .هوایی یه جای دور رو همین زمین خاکی!

!! نوشته شده توسط چیستا | 8:17 بعد از ظهر | 86/05/26آرشیو نظرات

آخه؟؟؟

آخه تو عزیز قصه هامی

آخه تو شعر رو ی لبامی

آخه جون تو بسته به جونم

اگه بری دیگه نمی تونم

آخه اسم تو را که می یارم

می شی همه ی دار و ندارم

از چی می ترسی تو مهربونم

من که رو عشق تو موندگارم

یک شب میون بارون

غرورمو شکستم

کاشکی بهت می گفتم

چقدر تو را می خواستم

می خوام بازم بخونم

تو بارون از نگاهت

با اینکه خیلی خسته ام

بگذرم از گناهت!

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

توضیح نداره!

پاورقی:

تو اون یکی وبلاگ دارم یه داستان بلند می نویسم!

امروز دوشنبه بود!
دوشنبه ها را خیلی دوست دارم!

یه آرزو:

کاش تندی شب قدر بیاد با مارجانیکا یه کار مهم دارم .باید یه امانتی را بهش بر گردونم!

مارجانیکا شکرت!

(فکر کنم نتونستم مسئولیتم را انجام بدم .آخه خیلی برا من سنگین بود !اما همه انرژی و توانم را گذاشتم !)

خیلی خسته ام مارجانیکا .کاش منو بغل می کردی!

!! نوشته شده توسط چیستا | 6:34 بعد از ظهر | 86/05/22آرشیو نظرات

شازده کوچولو!!!

سلام

امروز اتفاقی تو کشو میز اتاق دایی کتاب شازده کوچولو را پیدا کردم !خیلی تعریفش را شنیده بودم !تو فیلم مارمولک هم یه اشاره ای بهش شده بود(همون روزها وسوسه شدم برم این کتاب را بخرم و بخونم اما خوب نشد!دایی جون پیش دستی کردن و همون روزها این کتاب را خریدن و خوندن.

قرار بود مطابق همیشه دایی و خاله امروز بیاند خونه مادربزرگ تا دورر هم باشیم (و باز به اجبار امشب باید اون فیلم مسخره کودنانه ی ما چند نفر را ببینم!)اما گفتند بعد از ظهر می یاند منم که تنها بودم فرصت مناسبی پیش آمد که این کتاب را بخونم!

خیلی جالبه !می شه راحت مفهومش را درک کرد! اون چیزی که نوشته یه ظاهر مسخره از اون چیزهایی که ما بی تفاوت ازش می گذریم اما وقتی دقیق می شی می بینی این چیزهایی که اینقدر کودکانه نوشته همون برخوردها و اتفاقی هست که ما روزانه باهاش سروکار داریم!

یه تیکه اش که خوندم جا خوردم !آخه من به یه همچین رفتاری اعتقاد راسخ دارم !وهمیشه مورد سوال دیگران بوده ! چه قشنگ وصفش کرده !!!

-گلها پرند از این جور تضادها .اما خب دیگر ،من خام تر ازآن بودم که راه دوست داشتنش را بدانم !

!! نوشته شده توسط چیستا | 5:6 بعد از ظهر | 86/05/17آرشیو نظرات

یه دریا دل!

سلام

یه کاری کردم یه جایی رفتم یه چی خوندم حالم کلی عوض شد !(انگار که همه چی مرتب باشه ها !)

مارجانیکا شکرت!
نمی دونم چرا هوایی شدم این پستو حتما همین امشب بنویسم !(می خواستم روز ش بنویسم اما نشد یعنی یادم رفت.یه خورده وقت پیش اومد تو ذهنم و هوایی ام کرد !)

یکی هست که من می شناسمش و بهش می بالم ! بی نهایت دوستش دارم !

خیلی پیش اومده با پدرش تنها باشم .همیشه طوری زیرکانه صحبت را می کشونم سمت اون!از اینکه ازش بشنوم لذت می برم .تازه همیشه یه سری ابهامات ازش داشتم و دارم که فقط با شنیدن گذشته اش بهش می رسم!خیلی برام جالبه !

با خودش هم خیلی تنها بودم .خیلی زیاد .حرفهاشو دوست دارم مخصوصا وقتی از گذشته اش می گه و از اونها می خواد به حاله الان من برسه!

یه بار اتفاقی دفتر خاطراتش را پیدا کردم .از ذوقم همش را خوندم !خیلی برام لذت بخش بود !با اینکه غم داشت اما خیلی کیف کردم .بعدش گذاشتمش سر جاش !از اون روز دیگه اون دفتر را ندیدم(فکر کنم فهمیده بوده یه فضول داره و رفته سر دفترش !)

ازش خیلی چیزها می دونم .خودش گاهی برام می گه.وقتی تنهاییم و دوتایی خلوت کردیم .حرفها و دردو دل هایی که تاحالا برا هیچ کی نگفته و شاید هم در آینده نگه !

وقتی هم سن وساله من بوده خیلی کتاب می خونده کتابهای مختلف شریعتی ،صادق هدایت ،روانشناسی سیاسی انقلابی و...

این طور که از پدرش شنیدم کلی کتاب داشته که همه رو بخشیده !الان هم فقط یه چندتا کتاب های شریعتی و کتب دانشگاهیش باقی مونده !

از پدرش شنیدم هیچ وقت تقاضای لباس نو نمی کرده با اینکه وضع مالیه خوبی داشتن .به زور عیدها براش لباس می خریدن که اونو هم تنش نمی کرده !

خیلی اهله ورزش بوده

هم از دوستانش شنیدم .هم از پدرش .هم از خودش .هم خودم دارم می بینم !

وقتی هم سن و سال من بوده(۱۶ تا ۲۰)صبح ساعت ۵ می زده از خونه بیرون !سوار دوچرخه می شده سربالایی دروازه شیرازو پا می زده می رفته کوه!بعد کوه می رفته زور خونه .بعد ش می رفته مدرسه !بعد از مدرسه می رفته بوکس بعدش کشتی یا کاراته یا جودو (هر روز یکی!)باشگاه بدنسازی هم رو شاخش بوده !

یه چاقو خوشگل تو وسایلش پیدا کردم .پرسیدم این چیه؟پدرش گفت عصرهایی که تو خونه بوده تو ایوون دراز می کشیده به آخرین درخت تو حیاط پرتش می کرده !

هیچ وقت از اعتقاداتش حرف نمی زنه .من هنوز نمی دونم کدوم وریه و چه اعتقاداتی داره !اصلا قابله تشخیص نیست .همیشه هم منو بر حذر می کنه از اینکه تو این موضوعها اظهار نظر کنم و حرف بزنم !اما نظراتم را گوش میکنه و گاهی هم یه پیشنهادهایی بهم می ده !(در کل هم رومیه هم زندی !)

جالبه برام از پدرش شنیدم کتابهای صادق هدایت را زیاد می خونده اما الان توصیه اش به من اینه که کتابهای این نویسنده را نخونم !

تو دوران جنگ و انقلاب خیلی فعال بوده .وقتی با هم می ریم شهدا یکی یکی قبر دوستاشو نشونم می ده ازشون تعریف می کنه ! غم اون لحظه اش عذاب برام !صمیمی ترین دوستانش و همکلاسی هم محلی هاش شهید شدن !

خیلی مهربونه .خیلی زیاد!همیشه تو آشتی کردن پیش قدمه حتی اگه مقصر نباشه!(خیلی این اخلاقشو دوست دارم!)

خیلی پایبنده و خیلی معتقد به نون حلال!حتی هدیه هایی که به مناسبتهای مختلف براش می یارند را قبول نمی کنه!(ایده اش قابل درکه:اگه قبول کنم در عوضش باید یه کاری کنم و کار قانونی که هدیه نمی خواد ،وظیفه است پس نه هدیه را قبول می کنم که نمک گیر شم نه کار غیر قانونی می کنم !)

مربی ورشه اما از دانشجوهاو دانش آموزان نصف قیمت و از فامیل و همکارها هیچ قیمت به عنوانه شهریه می گیره !آخر برج تازه یه چی هم از جیبش می ذاره رو درآمد کلاس و می د ه برا کرایه کلاس!خیلی هم راضیه .پا درد شدید داره که بر اثر بی توجهی به یه شکستگی قدیمی ایجاد شده و با اینکه این کلاس هیچ سودی نداره اما اصلا اینها مانع نمی شه که کلاس را تعطیل کنه !(می گه وقتی با این جونهام احساس خوبی دارم و پر انرژی می شم !)جوونیش قهرمان بوده !عکسشو تو یه روزنامه بعداز ۱۲ سال دیدم !با بچه ها شرط بندی می کنه بعد باشگاه گروهی می رن آبمیوه و دوغ و گوشفیل می خورن !(خودش هم اگه ببازه .مهمون می کنه!)شبها که می یاد خونه چشماش یه کاسه خونه از خستگی اما بازم مهربونه!

الانش هم با بچه هاش زیاد بازی می کنه!کشتی می گیره !دفاع شخصی یادشون می ده !رو به کمر می خوابه وازشون می خواد کامل بچرخوندشون !

بچگی ام خیلی از این کارها خاطره دارم !

بچه هاش که بچه تر بودن براشون نقاشی می کشید و با پرتقال شکلکهای مختلف درست می کرد!با کاغذ غورباقه و قایق و ... درست می کرد!کلی رو سر زانوهاش راه می رفت تا بچه هاش سوارش بشن !

وقتی با دوستاش جمع اند و دوستاش از اون روزها و کارهای اون می گن خیلی کیف می کنم !
خیلی با گذشته و اصلا کینه ا ی نیست !

به هیچی بد بین نیست !

هیچ مناسبتی را فراموش نمیکنه ! و همیشه بهترین هدیه را می ده !

خیلی شاگرداشو دوست داره ! خیلی زیاد به درس اهمیت می ده ! همیشه می گه اول درس بعد ورزش !

پدرش۴ تا پسر دیگه هم داره اما خودشون می گند این پسرم با همه فرق داره !معمولا وقتی می خواد بره دکتر و یا خرید به این پسرش زنگ می زنه!

خیلی خوش خنده است!

برای بچه هاش هر چی بخوان دیر یا زود فراهم می کنه!

تا حالا ندیدم پشت سر کسی بد بگه !حتی اگه خیلی ناراحت باشه با خودش حرف می زنه(پشت فرمون مخصوصا خیلی مشخصه!)

همیشه بهترینها را می خره و بهترینها را تهیه می کنه!(نظرش اینه: هر چی پول بدی آش می خوری .هیچ ارزونی بی حکمت نیست!)


دلش خیلی دریاست !

خیلی زود عصبی می شه و معمولا حرص بی خود می خو ره !به همون سرعت که عصبی شده هم آروم می شه !

تکیه گاه خیلی محکمیه !هیچ گاه پشتت را خالی نمی کنه حتی وقتی ازت دوره !آغوشش ،گرمای وجودش همیشه آرومم می کرده !طاقت گریه نداره !

خیلی چیزهای دیگه ای هم برای گفتن هست که خیلی جالبند اما فقط یه راز بین من وایشون !و نمی شه گفت !

به نظره من بهترین بابای دنیاست !این مرد دوست داشتنی که توصیفش کردم .بابای خودمه !بابای خوب من !

بابا اسم قشنگیه مثل مامان !

فقط یه لبخند و یه چهره راضی برا تمام عمرم بسته .دیگه هیچ آرزویی ندارم !فقط یه لبخند!

کاش بتونم بابام را خوشحال کنم !این حداقل کاریه که می تونم بکنم و از دستم بر می یاد!

فقط می تونم بگم :بابای خوبم دوستت دارم !خدا عمرت بده !

!! نوشته شده توسط چیستا | 1:37 قبل از ظهر | 86/05/09آرشیو نظرات

بازم وای!!!

سلام

فردا ۸ صبح نتایج را می زنن!

یعنی چی میشه ؟

وای

چقدر نگرانم!

اولین باره برا نمره و رتبه اینقدر نگرانم !

وای

وای

وای

مارجانیکا

من می ترسم صبح برم تو سایت !

وای

وای

وای

اگه نشه !اگه نتونسته باشم!خاک بر سره من!

عجبا!
من اینقدر ضعیف نبودم !وای

وای

وای

خدا .خدای مهربون .فقط یه چی:

دریابم !

الان داشتم فکر می کردم.وقتی تلویزیون داشت نفرات برتر را نشون می داد مامانم با چه ذوقی نگاه می کرد!چقدر دلم سوخت!

من توانایی اش را داشتم .اما خوب واقعا کم کاری کردم از دوران دبیرستان کم کاری کردم .هیچ وقت برا خودم مهم نبوده که نفر اول باشم یا آخر اما وقتی به بابا ومامان نگاه می کنم .می گم خاک بر سرت!خیلی بی لیاقتم .کاش .....

چه کنم!اون موقع که باید فکر می بودم !نبودم .حالا غصه ی چیو می خورم را نمی فهمم !شاید غصه ی نادونی ام را !!!

حالم خیلی گرفته است .

ببخشید اینو می نویسم .شرمنده .اما دلم خیلی پره !مردوشور منو با این کنکور ببرن !همین !

!! نوشته شده توسط چیستا | 9:38 بعد از ظهر | 86/05/08آرشیو نظرات

وای!!!

سلام

تا چند روز آینده نتایج اعلام می شه !با این خوابهای آشفته ای که من هر شب می بینم(فکر کنم تو همه داوطلبها رکورد دار باشم !)و با فالنمامه ی این هفته که اتفاقی خوندمش .بدجور دلم می شوره ؟یعنی چی می شه ؟وای من اصلا نمی دونم .هیچ تصوری هم ندارم !

اما بالاخره باید حقیقت را پذیرفت .(وای !وای!وای!وای!)

مارجانیکا کمک !!!

فالنامه این هفته ی من :(وای اینم شد آیه یاس !هر چند اعتقادی به فال و .. ندارم اما خوب وقتی آدم نگران باشه .هر چی نا خوشایند مثل جرقه عمل می کنه هر چند اگه بهش ایمان نداشته باشی!)(ان شاءالله که مثل همیشه این فالها الکیه !!!)

فالنامه:
به زودی خود را در محیط تازه ای خواهید یافت.نگران نباشید خیلی زود از پیش آمدن چنین فرصتی احساس رضایت خاطرخواهید کرد. در این هفته از روبه راه نشدن کاری که برای شما از اهمیت خاصی برخوردار است، دلخور و نگران خواهید شد. معامله ای که به آن دل بسته بودید، به مشکل برخواهد خورد. از دورویی و یا ناسپاسی یکی از نزدیکان حسابی عصبی خواهید شد
.

چقدر انتظار سخته !!!(بازم خوبه تو انتظار امید هست!اگه نتایج دلخواهم نبشه که بدتره دیگه این روزنه امید هم نیست .پس من به همین انتظار راضیه ام .اما آخرش چه !وای !)

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:49 بعد از ظهر | 86/05/07آرشیو نظرات

رفع مشکل پنجره کامنت پرشین !

اگر می بینین که نظرات وبلاگتون باز نمیشه باید برین تو قسمت ویرایش قالب و هر جا که نوشته شده persianblog.com اون رو به persianblog.ir تغییر بدین.برای این که تو تموم کدهاتون بتونین این تغییر رو ببینین بهتره روی خط اول کدهای قالب وبلاگتون یک کلیک کنین و بعد ctrl+F رو بزنین و توی کادری که باز میشه بنویسین persianblog.com و بعد اینتر رو بزنین.این باعث میشه که هر جا که داخل کدها کلمه persianblog.com رو دید انتخابش کنه و شما خیلی راحت com رو حذف کنین بجاشir بذارین.بعد از این کار هم نظرات وبلاگ و هم لوگوی پرشین بلاگ و تمام تغیرات دیگه که نیاز به این داشته که از مدیریت استفاده کنه درست شده.

گرفته شده از وبلاگ میسور

!! نوشته شده توسط چیستا | 12:4 بعد از ظهر | 86/05/07آرشیو نظرات

بعد از عید نوشت ۳!


ملاقات مرموز !!!

سوار تاکسی می شم.تو تمام مسیر سرم را به شیشه  تکیه می دم و محو آسمان  آبی غم آلود می شم . یه شب زمستونی هول و هوش ساعت 9 شب؛ آسمون با اون زنگوله های خوش رنگش بدجور دل ربایی می کنه با خودم اندیشه کنان غرق این پندارم  که چطورشب با اون پرونده ی سیاه لایق این همه ستاره شده ؟حسادت به آسمون بی کران برای تصاحب این همه ستاره؛ دلبریاییش رادر نظرم فخر فروشی ی احمقانی جلوه می ده که من هم بهش بها می دم . نگاهم را از آسمون می دزدم تا بفهمه با همه زیبایی و شکوهش ؛من خریدار فخرش نیستم . از راننده تاکسی با جدیت تمام می پرسم :از شما خواستم منو کجا ببرین؟ راننده از توی آینه با قیافه ی متعجب و حالتی مطمئن از راهی که می ره  می پرسه :چی فرمودین خانوم؟ دوباره با لحن محکم تر و حق به جانب و بلند تر از قبل بهش می گم :از شما خواستم منو کجا ببرین ؟قیافه ی متعجب و هاج و واجش باعث خندم می شه یه نگاه به دور و برش می اندازه و می گه مگه نمی خواستین برین خیابان ششم ؟ خب دو تا خیابون هنوز مونده !آروم می گم آهان آره ، سرم را می اندازم پایین و می گم راهتو ادامه بده .

فراموشی واختلال  حافظه ی کوتاه مدتم همیشه برام درد سر ساز بوده و عامل به سخره گرفتنم برای همین معمولا دفترچه ی یادداشت کارهای روزانه همراه دارم یا طوری سوال می پرسم که متوجه فراموشی ام نشند !

اولین بار بود که به خانه اش می رفتم و دلهره ی عجیبی داشتم .اصلا به خودم نبودم . نمی دونستم به چی باید فکر کنم .هیچ ذهنیتی از این ملاقات مرموز نداشتم . گیج بودم و هر چی فکر می کردم که الان باید به چی فکر کنم چیزی به ذهنم خطور نمی کرد ! با صدای راننده به خودم اومد :م ..وم...نوم....انوم...خانوم ..خانوم  رسیدیم ! سراسیمه کیفم را از کنارم بر می دارم و با دست راستم کرایه را به راننده می دم و با دست چپ درب ماشینو باز می کنم و پیاده می شم و یه نگاه به محله می اندازم ! راننده از شیشه ی ماشینش باقی مانده پول را می ده و پاشو می ذاره رو گاز و تا چشمی به هم می زنم دیگه از ماشین خبری نیس و منم و سکوت و یه محله تاریک و ترس ناک !

فضای خیابون خون را تو رگهام منجمد می کنه و تمام بدنم لمس میشه !هوا هم بگی نگی سرده  آب دهنم را به زحمت قورت می دم و آروم شروع می کنم به قدم برداشتن .

هوای سرد و فضای محسور کننده ی خیابون و تاریکی محیط ،وهم بر انگیزه .با هر قدم سری می چرخانم و نگاهی دوره ایی به اطراف می اندازم .شاید جنبنده ایی در کمین باشد .

همه چراغها خاموشند و فقط کورسوی نوری از دور نمایانه.احتمالا خودشه ! از پشت سرم صدای پا می یاد . ترس تمام وجودم را  می گیره ، او ل فکر می کنم  توهماتمه  که تو این فضا، جان گرفته و واقعی نیس .شایدم انعکاس صدای قدمهای خودمه که   با تاخیر می شنوم .لحظه ایی می ایستم اما صدای پاها همچنان ادامه داره .بی معطلی و بدون اینکه سرم را بچرخونم و نگاهی به پشت سر بندازم .شروع به دویدن می کنم و از مهلکه می گریزم . وای نه ! این یعنی اند  خوش شانی . کوچه بن بسته ! به دیوار تکیه می دم و چشمام را می بندم . قدمها نزدیک و نزدیک تر می شه . احساس می کنم تو سینه فضای کافی برای قلبم نیس و داره می پره بیرون . قدمها در یک قدمی ام ساکت می شه . سایه ایی حس نمی کنم اما یکی اینجاس . جرات باز کردن چشمام را ندارم و منتظر می شم . خبری نیس . احساس می کنم اواسط مرداده و آب دهنم خشک می شه و حسابی  گرممه

این قدمهای هراس انگیز باعث تحریک غدد درون ریز فوق کلیه ام می شه و میزان اپی نفرین و نور اپی نفرین خونم را افزایش می ده ؛ دوهورمونی که در مواقع تنش زا باعث آمادگی بدن می شه و با کمک اعصاب سمپاتیک  ضربان قلب و خون رسانی به ششها  را افزایش می ده و مانع فعالیت کلیه و مثانه و خروج ادراره ! وای عجب خالقی !چه نظمی و چه دقت و هوشی ! می دونسته تو ترس و جنگ و حالت دفاعی وقتی برای رفتن  به دستشویی و داشتن چنین احساسی نیس  طوری بدن را تنظیم کرده که در این مواقع  همچین احساسی نداشته باشی .

صدای صاحب قدمها قلبمو سر جاش می شونه و تمام هورمنها ی دفاعی را روانه ی خونشون می کنه ! آخه پسر کوچولو هم ترس داره  ؟؟ وای نه ! نظم و دقت  خالق کار دستم داد . یادم نبود بعد از  بر طرف شدن موقعیت تنش ز؛ا اعصاب پاراسمپاتیک دست به کار میشن و بدن را به حالت تعادل در می آورند و همه اثرات هورمونهای قبلی را غیر فعال می کنند و بدتر از اون باعث تحریک خروج ادرار میشن ! وای نه اینقدر این نظم دقیقه که  عملکرد اعصاب پاراسمپاتیک غیر ارادی و نمی شه مانعش شد !

یه نگاهی به سر بچه ایی که داره آشغالو را جا به جا می کنه می اندازم.همونی که  باعث این رسوایی  شده و یه نگاه به زیر پاهام که  تا چند دقیقه ی پیش خشک خشک بود و الان ...

 

----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : اولین پست با نحوی نوشتاری جدید ! این جزوی از همان مقدمه است و همچنان ادامه دارد !

 

پ.ن ۲: این پست تخیلی است  ! واقعی نیس ! هیچ کجای این پست حقیقت نداره و همه اش زاییده ی  ذهن زیبا است ! من تا امروز تنهایی ۹ شب بیرون از خونه نبودم چه برسه برای اولین بار برم خونه کسی و تا امروز هم اتفاقات علمی این پست برام اتفاق نیوفته ! این توضیحو دادم که تو این ضمینه اطلاعاتی کسب کنین و صرفا داستانم وقت تلف کردن نباشه .تجربه نشون داده این روش یاد گیری بیشتر تو ذهن می مونه مخصوصا با صحنه هایی که تصورش برای آدمی راحت و گاها خنده دار باشه !!!!

شاید تو پستهای بعدی تلفیقی از واقعیت و خیال باشه اما پستهای مقدمه همش خیالیه !!!

به نظر خودم این پست کاملا مصنوعی شده  .نظر شما چیه ؟

 

پ.ن۳: به توصیه ی آقای امید جای گربه را با یه پسر بچه ی کوچولو عوض کردم !

 

 

 

موضوع جالب و هیجان انگیز این پست :

به نظر شما چرا آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست ؟؟؟و این مثل در کجا کاربرد داره ؟

جوابش را بعد از نظرات کارشناسی شما خواهم داد 

 ----------------------------------------------------------------- 


دوتایی تنها !

نیمکت خیسُ

لباس خیس ُ

چشمای خیسُ

  گیتار خیس

آوازی از عشق

 براتو خوندم

 زیر بارون

پیش تو موندم


سرت رو شونم

در گوشم

 گفتی دیونم

با تو می مونم

دستت تو دستم

 چشمم تو چشمات

به من می گفتی شیرینه حرفات،

شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات


پیش تو موندم،

 شبُ روندم

 آفتاب دراومد

هنوز میخوندم....
پیش تو موندم ،

شبُ روندم

آفتاب دراومد

هنوز میخوندم،هنوز میخوندم،هنوز میخوندم


آفتاب در اومد

نیمکت داغ

 لباس داغ

 یه عشق داغ

چشمای داغ ُ

 گیتار داغ


آوازی از عشق

 برا تو خوندم

 
زیر آفتاب

 پیش تو موندم

سرت رو زانوم

خیلی آروم

گریه میکردی مثل بارون


با تو نشستم

 گریه کردم

خیلی آروم

مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

پیش تو موندم

 خورشیدُ روندم

دم غروب شد

هنوز می خوندم

 
پیش تو موندم

 خورشیدُ روندم

 یه باد وحشی

هنوز می خوندم،هنوز می خوندم،هنوز می خوندم


یه باد وحشی

نیمکت خاکی

 لباس خاکی

یه عشق خاکیُ

گیتار خاکی


آوازی از عشق براتو خوندم


آوازی از عشق براتو خوندم


زیر طوفان

 پیش تو موندم

سرت رو شونم

در گوشم


گفتی دیونم

با تومی می مونم

 دستت تو دستم

چشمم تو چشمات
به من می  گفتی

 شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات،شیرینه حرفات

پیش تو موندم

طوفانُ

روندم

 بازم که شب شد

 هنوز میخوندم

 
پیش تو موندم

 طوفان ُروندم

 یه عمر گذشت

 هنوز میخوندم، هنوز میخوندم، هنوز میخوندم


یه عمر گذشت


نیمکت پیر

 لباس پیر

یه عشق پیرُ

 گیتار پیر


آوازی از عشق

براتو خوندم

 
یه عمر گذشتُ

 پیش تو موندم

سرت رو زانوم

 خیلی آروم

گریه می کردی

مثل بارون


با تو نشستم

 گریه کردم

مثل همیشه

 مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون،مثل بارون

بازم که شب شد

 منوتو اینجا

 هنوز نشستیم

 دوتایی تنها


بازم که شب شد

 منوتو اینجا

 هنوز نشستیم

دوتایی تنها،دو تایی تنها،دو تایی تنهاااا

------------------------------------------------------------------------------------------------

به نظرم این معنی عشق و وفاداریه !
همیشه و تو هر شرایط و تا ابد  دوتایی با هم .

درکش قشنگه .

خیلی وقته  گوشش می دم شاید دوسال .

وای ! چه کار کنم ؟ با خودم می گم  خوبه برگردم خونه  اما نه ؛ همین الانشم دیر شده و منتظرمه اما با این وضع هم که نمی شه برم خونش ! خجالت آوره .حسابی از دست خودم کفری می شم و نمی دونم باید چه کنم . کاسه ی چه کنم دستم بود که نگاهم به کیفم افتاد و یاد لباسهای اضافی که همراه داشتم افتادم و فکر احمقانه ایی به سرم زد و  با تردید به طرف در خانه اش رفتم . پشت در لحظه ایی تامل کردم و تمام زوایای پیدای خانه اش را بررسی کردم .خانه ایی نسبتا بزرگ و درب به حیاط  !!!!!!!!!!!

بعد از عید نوشت ۲ !


بررسیه نظریه بانک زنی !!!!
قبل از هر چی راجبه پست قبل و موضوع جالبش باید یه اعترافی کنم :

راستش فکر اصلی اش از دوست همکار بود و من فقط همراهی اش می کردم . یعنی طرح اولیشو اون  داده بود و من همراه اون بهش شاخ و برگ دادم !

آخیش ! راحت شدم  عذاب وجدان گرفته بودم

پیشنهاد خیلی خوبه خودم اینه که :بی خیال دزدی و خطرات احتمالیش بشیم و  بشینیم دعا کنیم تو یکی از بانکها برنده شیم ! البته قبلش یه چند تا حساب پس انداز تو چند تا بانک باز کنین تا بیخودی وقت مارجانیکا را نگیرین ! پس یادتون نره اول افتتاح حساب و تکیل موجودی بعد دعا .وعده ی ما دم یکی از بانکها !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر آقای سلمان هم بدک نبود و عملی بود اما دستمو ن به خون آغشته می شد و خوبیت نداره و بد آموزی داره ! نوچ نوچ نوچ !
آقای نعیم هم سناریوشون خیلی بامزه و جالب بود .از ایشون هم خیلی  ممنون

شعر آقای امید فوق العاده بود و واقعا آفرین می خوادبه این همه ذوق و قریحه ! آفرین ! (سه تا هورا طلبتون !)

ژاندارک هم از زیر مسئولیت ژاندارکیش شانه خالی کرد و خودشو زد به کوچه چپ ! طوریم نیس !!!!

آقای محمد پیشنهاد بانک مسکن شما به تصویب نرسید .مرسی از پیشنهاد سخاوتمندانتون !

آقا /خانوم فریاد پیشنهاد هات داگ شما تحت بررسیه ! آخه راجبه چیش هیجان به خرج بدیم ! خوردنش یا دیدنش ؟؟؟

مرسی از همگی !

 

 

 



میخ های دیوار وجودیم !!!
سلام

به دعوت آقای کاوه منم تو بازی شرکت می کنم

تا ثیر گذارترین دوران :

وقتی آدم هنوز سنی نداره و می خواد زندگیش را دوره ایی کنه یکم سخته ! خود سن من برای یکی یه دورانه و برای من باید چندین دوره  بشه !

تصمیم گیری بینشون خیلی سخته اما فکر کنم تا ثیر گذارترین دوران زندگی ام  ۹ سالگی و ۱۸ سالگی و ۲۰ سالگیم باشه !

تاثیر گذارترین آدمها:

تاثیر گذارترین آدمها  اول از همه خانواده و پدر و مادر و دایی ام بودند .۹ سالگی ایم دوستی به نام مرضیه فتحی که تو اون دوران و تو اون سن تاثیر خیلی خیلی خوبی روی من داشت .

کسی که به خاطر حضورش یه جزء قرآنو حفظ کردم .(الان یه کلمه هم حفظ نیستم ). به خاطر تاثیر پذیری از اون تمام نمازهام سر وقت بود و چادر همیشه به سر داشتم .

نفر بعدی :  معلم ریاضی دوم راهنمایی به نام بدری خضرایی (اسم و فامیلش را به تفکیک شخصیت تو داستان به کار بردم به خاطر تاثیر گذاریش !)مارجانیکا می دونه چقدر حضور این معلم روی من تاثیر گذار بوده .هیچگاه به چشم یه معلم نگاش نکردم .همیشه وقتی می دیدمش پاهام می لرزید .قلبم تند می زد و چقدر نگاش گیرا بود .بر عکس من خیلی آروم و کم حرف بود .بیشتر ب چشم یه دوست و خواهر می دیدمش تا یه معلم . تاثیرگذاریش به خاطر حس دونفرش بود .اینقدر این حس قوی بود که بچه های کلاس حسادت می کردن و  سعی می کردن با حرفها و کنایه هم من و هم بدری را ناراحت کنن و بالاخره موفق شدن !
نفر بعدی: تو سن ۱۷ سالگی  استاد ستارم به نام بهنام زمانیان .  من اوج غرور و لجبازی و بی تفاوتیم را با اون طی کردم . واسم احترامی که  به اعتقاداتم می ذاشت و بر خلاف عرف و عادت کلاسش باهام رفتار می کرد دوست داشتنی بود .( برای درست کردن جایگاه دست ، دست شاگرداشو می گرفت و درست می کرد اما هیچگاه دست منو نگرفت و اگه هم مجبور می شد با خودکارش حالت دستمو درست می کرد  .ازم نمی خواست تو چشماش نگاه کنم در حالی که نگاه کردن به چشماش موقع توضیح نت ها  یه قاون  بود  ) اون واسم شد الگوویی  برای  تربیت اگر فرزندی داشتم و اگر  فرزند م پسر بود  . شخصیت فعال و محترمش  و متانت و سر به زیری و تلاش و پشت کار و و ارزش والای انسانیش همش قابل تحسینه.واقعا پسر با جنبه ایی بود . تو حرفه ی خودش  خیلی سرشناسه    (تو اسفند ماه دوبار دیدمش .  وقتی برگشتم پشتم دیدم چقدر این آدم به نظرم آشنا است تا گفت سلام  از صداش شناختمش دست و پام لرزید  سلام گفتم و دوباره ازش فرار کردم . شاید اون همیشه فکر کنه من ازش نفرت داشتم و دارم و چقدر ازش بدم می یاد اما همیشه واسه من جز تاثیر گذارترین افراده .

قشنگترین احساس نوجوونیم با حضورش معنی گرفت و با حضورش یاد گرفتم رو دلم پا بذارم ! این خیلی با ارزش بود از نظر خودم

نفر بعدی: یه معلم به نام محمد گنجی !این آدم به من آرامش و  بیخیالی و ساده نگری و مهربانی بی توقع و شناخت روح بزرگ  را یاد داد

نفر بعدی :فردی که تاثیر خوبی رو من داشت اما بعدها فهمیدم همه ی حرفاش دروغ بوده با این حال از تاثیر خوبش روی من کم نشد فقط اعتمادمو بهش از دست دادم و یاد گرفتم می تونن دروغ گوها و آدمهای بد هم روی آدم تاثیر خوب بذارند

بیشتر وبلاگ نویسا با مطالبشون روی من تاثیرگذار بودند .

و آخرین  : شخصی که من همیشه در خواب و رویا و خلسه های شبانه ام می بینم و شبیه هیچکس نیس اسمش حسینه  .(دفعه اول که اسمشو بهم گفت بعد از بیداری داشتم دنبال یه همچین اسمی با این شخصیت و قیافه توی آدمهایی که می شناختم می گشتم اما نبود ! از کجا اومده و چرا اسمش حسینه نمی دونم اما خیلی حرف هایی که می زنه تاثیر گذاره و منو با خودش همراه می کنه اون ساعتها با من حرف می زنه و از یه چی که بعد از بیداری یادم نمی یاد چیه بر حذر می کنه . گاهی ازش می ترسم گاهی که می خواد هشدار بده . من می ترسم و تو خواب خیس عرق می شم .

: تمام افراد خیالی ساخته ی ذهنم  که تو داستان نقش دارند روی شخصیت من تاثیر گذار بودند

تاثیر گذارترین رابطه :

رابطه ی دختر عموم با همسرش (هر دوشون همسن هستن و ۲۰ سالگی ازدواج کردن وبعد از ازدواج به تهران رفتن  الان هر دو باهم درس می خونن و سرکار میرن و  کار خونه انجام میدن و باهم شیطنت می کنن و از دیوار راست بالامیرند و خیلی با هم دوستندو من و تو ندارند و همیشه ما هستن . عیدها با حضورشون به من خیلی خوش می گذره .زنموم می گفت شما ها واسه  بهم ریختن یه شهر کافیند  ! سال کنکور نیمه شب من زنگ می زدم بهشون که پاشیم باهم درس بخونیم و چقدر  خوب بود ! شوهرش خیلی آدم خوب و فهمیده و مهربان و همراهیه .انشا الله همیشه خوشبخت باشن (رابطه ی محترم و در عین حال صمیمیشون و زندگی شاد وهمراهیشون خیلی دوست داشتنی و تاثیر گذاره

رابطه ام با دایی  و خانوم خضرایی

رابطه ی پسر کوچولوی  کر و لال  بهزیستی با من

تاثیر گذارترین شخصیت :

شخصیت بیشتر فیلمها و سریالهایی که منو جذب کرده

شخصیتهای کارتونی مثل جودی

شخصیت آدم های بزرگ مثل شریعتی و رجایی و شخصیت استاد گیاه شناسیمون !   

اصلاحیه:

داشتم فکر می کردم همه آدمهایی که چه مجازی، چه حقیقی من باهاشون در ارتباط بودم چه طولانی مدت و چه کوتاه روی من تاثیر گذار بودند و نمی شه تاثیراتشون را نادیده گرفت

من اینجا از دوستا ی مجازی به صورت کلی یاد کردمچون اگه می خواستم جز جز بنویسم حیلی زیاد می شد

آدمهایی که تو دنیای مجازی باهاشون آشنا شدم تاثیر بیشتری روی من داشتن چون من تمام دلنوشته هاشون را با دقت میخوندم و گلچین می کردم و این تاثیر گذاریش خیلی زیاده

از همتون ممنونم

 

 

 

 



اندر بحث ضرب المثل:
ضرب المثل پست قبل بر می گرده به:

دوران دبیرستان

اون روزها به خاطر  شیطنت و شلوغ بازی و بازیگوشی  سر کلاس آخر کلاس  می نشستم  !چون صندلی ها را طوری می چیدیم که معلمها نتونن بیاند آخر و حالی به حولی!!!!

معلم شیمی به دو ردیف آخر می گفت الکترونهای ظرفیت !

می گفت شما همیشه از مدار خارجین و  درحال جنب و جوش و شلوغ بازی و بقیه کلاس را هم از مدار خارج می کنین !!!

اون سال سالی بود که معلمها به خاطر  کمی حقوق اعتصاب کرده بودند و مدرسه رو هوا بود

ما هم از خدا خواسته . کلی آتیش سوزوندیم ( نه که قبلش خیلی آروم بودیم !!!! )

کلاس ما تو کل مدرسه معروف بود به خاطر شیطنتهای ممتازمون :

ترقه زدن سر کلاس! مسابقه  از دیوار بالا رفتن ! سناریو عروسی زنگ تفریح ها ! بهم ریختن جشن ها 

(سال سوم کلاس ما را بردن کلاس بقلی دفتر که زیر نظرمون داشته باشن و کنترلمون کنن اما زهی خیال باطل

تازه سوم بیشتر خوش گذشت   چون سال آخری بودیم و ارشد مدرسه و حق آب و گل داشتیم معلمها هم باهامون همراهی می کردن .)

سال دوم موقع امتحانها اعتصابات بود .ما هر روز دعا می کردیم امتحان کنسل بشه و بیفته عقب و وقتی می یوفتاد عقب   و مطمئن می شدیم از امتحان خبری نیس دمه دفتر تجمع می کردیم  و می گفتیم : ما خونده بودیم باید امتحان بگیرین و هی شلوغ بازی و مسخره بازی  وقتی هم می گفتن امتحان بر گذار میشه می رفتیم می گفتیم ما فکر کردیم اعتصابه و نخوندیم و عمرا اگه امتحان بدیم  ...

در هر دو صورت شلوغ می کردیم و از درو دیوار بالا می رفتیم و کتاب به دست دمه دفتر کمپ می زدیم !!!

یه روز که سرخوش دم دفتر رو زمین ولو شده بودیم و  گروه کر راه انداخته بودیم و می خوندیم : برای حفظ شیشه مدرسه تعطیل می شه

معلم شیمی اومد الکترونهای ظرفیتو صدا زد و برد تو کلاس و گفت یه چی می گم خوب گوش کنین

می دونین حکایت شما مثله چیه ؟

مثل این مثل که:

 آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !!!!!!

می دونین یعنی چی؟

گفتیم نه یعنی چی:

یعنی همیشه  ی خدا ناراضی هستین و دادتون بالاست و خودتون هم نمی دونین چرا دارین داد می زنین و با این داد باید به چی برسین !!!! فقط داد می زنین و کار مفیدی انجام نمی دین فقط می خواین زندگیتون بگذره و به حرفها و دادهایی که میزنین توجه نمی کنین و فرقی بین رو منبر بودن و سروری کردن و زیر ظلم بودن و فشارتون نیس تو هر دوش حرف حساب و کار مفید و سازنده ایی  ندارین  !!!!زبه گذر زمان و وقت و عمری که از دست می دین بی توجهین !

امسال می گذره و یادش می مونه  اما چندسال دیگه خودتون می فهمین چه ظلمی بهتون کردن و خودتون  به خودتون چه ظلمی کردین

نه امسال و تو این مدرسه ،تو کل زندگی و تو جامعه !!!!

اون روز بعد این حرفها هممون کلی خندیدیم و  برا بقیه تعریف کردیم که چی بهمون گفت  و هی این مثل را بجا و بیجا برا هم تکرار کردیم و شده بود مایه خند و مسخره بازیمون !!!

اون موقع درک این مثل برا ماهایی که به قول معلم شیمی به فکر گذران زندگی بودیم خیلی دور از ذهن بود 

اما الان می فهمم چی می گفت و چی بهمون گذشت و چقدر ظلم و ظالم  !!!

اون روز امتحانو به اصرار معلم شیمی دادیم .۱۰ دقیقه پایان امتحان اومد گفت :بی تو هرگز با تو شاید را در بیارین (منظورش کتاب شیمی بود !!!) و  این ۱۰ دقیقه پایانی اپن بوک هرچند می دونم  هیچ اتفاقی نخواهد افتاد  اما مفاهیمی که تو این ۱۰ دقیقه  می بینین و دنبال می کنین تا پایان عمرتون از یادتتون نمی ره !!

واقعا راست می گفت تمام مطالبی که تو اون ۱۰ دقیقه از جلوی چشمم گذشت یادمه !


 

حکایت همه ماها شاید  حکایت آقا رو منبر و منبر رو آقا دادش بالاست !

از موقعیتهای منبر گونه مون  درست استفاده نمی کنیم و فقط داد می زنیم و مسائلی را فریاد می کنیم که دونستن یا ندونستنش به ما کمکی نمی کنه ! مثل وقتی که منبر افتاده روت و داد می زنی ! می تونی به جای فریاد نیروتو جمع کنی و منبرو از روت بلند کنی!!!!

مرسی از ژاندارک عزیز به خاطر اینکه راجبه این مثل نظرشو گفت .نظراتش هم کاملا درست و نزدیک به منظور این مثل بود

تو این پست من نتونستم منظور دقیق این مثل را اون طور که باید و درک کردم بیان کنم و فقط اشاره ایی بود به آنچه که منظور این مثله !

موفق باشید



همینجوری نوشت !
سلام

خوبید؟

الان از دو تا امتحان می یام و نمی دونم چرا یهویی اینقدر هوس نوشتن به سرم زد

چند وقتیه می خوام بنویسم

از خونه ی قدیمی

از ستاره

از  کلبه ی خان

ادامه ی رمان

از دانشگاه

از خیلی چیزها

اما  وقتش نشد

الان هم هوس نوشتنم گل کرد و یه پست همین جوری نوشتم

دیشب تا صبح بیدار بودم

دیروز یه روز افتضاح بود

کلی زحمتام به هدر رفت

دوباره بد شدم و غر غر کردم و بی خودی پشیمون شدم و بعد از پشیمونیم پشیمون تر

دوباره من ! من شدم و یادم رفت باید صبور باشم

اما اگه  دوستم ودوستش نبودن  اونوقت ....شکرت مارجانیکا

راستی از تو هم ممنون که دلداریم دادی

مجبورشدم بازنویسیش کنم مجبور شدم تو اون وقته کم دوباره از نو بنویسم و  وقت خوندنم را صرف دوباره کاری کنم و تا صبح نفهمیدم چطور دو تا امتحان را خوندم

اما مارجنیکا را شکر نتیجه خوب شد انگار!

دلم واسه اتاقم تنگیده !

دردی موزیانه تمام بدنم را تخسیر می کند تیر می کشد تمام اندامم و در من فرو می رود و من آه می کشم .آه

من با این درد از هر آشنایی آشنا ترم و می دانم حضورش برکت است و من را به خوب بودن و خوب خواستن و جاودانگی ترغیب می کند.

دردی که امیدی  به من می دهد کوتاه و کارساز .

با این که گاهی روزهامو خراب می کنه .با اینکه برنامه هامو می ریزه بهم  اما من دوسش دارم

پریشب رفتم دم پنجره اتاق دایی . تازه یادم افتاد چی شد

ستاره و پنجره را از دست دادم

من بی ستاره همه عمرم تباهه

ستارمو با قابش از دست دادم 

حالا من موندم و حسرت با ستاره بودن

وای که چه شبهایی باهاش طی کردم

دلم برا خودش و قاب و حریر هایل و تخته سلطنت و امارت دو نفرم لک زده

دلم واسه خلوتگاه و دنجترین تنهایی هام تنگیده

وای که چقدر دلتنگم

آی  !

درده !

بسه دیگه !

بقیه حرفام باشه واسه پستهای موضوع دارم

برم دیگه

فعلا تو امتحانها فقط از همین پستهایی هوس گونه می نویسم تا بعد امتحانها که پستهایی که می خوام را کامل بنویسم و  اون ۴۴ صفحه word  هم که تایپ کردم را باز خونی کنم و اگه دلنشینم شد بذارم تو وبلاگ

موفق باشید

بعد از عید نوشت !


معجزه حضور
سلام

خوبید؟

نمی دونم این چندوقته چم شده و چی داره بهم می گذره اما اصلا حس خوبی ندارم و خیلی بی انرژی شدم و این خیلی واسم سخته

 دیشب  بعد کلاس ،دایی ازم خواست اگه جایی کاری ندارم و خسته نیستم  باهم بریم کتاب بخریم  ،دو ساعتی با دایی خیابون گردی کردیم (کتاب نایاب بود و مجبور شدیم تمام کتابفروشی ها ی شهر را سر بزنیم آخر هم نیافتیم !)

منی که همیشه پیش تاز بودم و هم قدم دایی هی عقب می افتادم و نفس نفس می زدم اونم تو راه رفتن عادی!!! اینقدر سنگین قدم بر می داشتم که احساس می کردم یه وزنه چند تنی بهم آویزونه . بدنم روی پاهام سنگینی می کرد .طفلی دایی بیچاره با این که خودش از صبح روی دو پاش ایستاده بود و حسابی خسته بود ،کیفمو گرفت که راحت تر  همقدمش باشم (تمام مسیر دو ساعته کیفمو واسم آورد !) 

(معلوم نیست این مریضی چی بود و با من چه کرده که این طوری شدم . هی خستمه. وای خستم کرد .حالمو داره بد می کنه کاش زودی این علایمش هم بر طرف می شد. دیروز یه آرزوی عمیق کردم از مارجانیکا خواستم تا وقتی قراره زنده باشم انرژی کافی واسه فعالیتهامو بهم بده و اون روزی هم که انرژی ام کفاف نداد ، انا الله و انا علیه راجعون ! )

تو یکی از پا ساژها از این پاستیل فروشی ها بود (دستفروش مدرن ! )چند ماه پیش بهش گفته بودم که دوست دارم یه بار برم پاستیل بخرم اما هر بار یا عجله داشتم یا تنها بودم و نشده که برم بخرم تا چشمش به دستفروش مدرن محترم افتاد !!! راهشو کج کرد به سمتش و واسم پاستیل خرید .بهش می گم چرا خریدی ؟می گه یادمه یه روزی دلت می خواست !!!

(اصلا اونطوری که فکر می کردم نبود .یادمه نی نی که بودم یه نوع پاستیلهای خوشمزه بود که من عاشقشون بودم به هوای یاد اونها هم دلم پاستیل می خواست اما اینها لاستیک فشرده شده بود و می شد برای بکسل کردن ماشین ازشون استفاده کرد .)

کلی اتفاق عجیب دیدیم و کلی با دایی خندیدیم

-آقا پسره محترم (مو های سیخ و تیپ جوجه ای)دنبال خانوم دختر محترم راه افتاده بودن و ازشون آدرس خانه می خواستن ! دختر با یه عشوه و یه حالت بامزه ایی برگشت سمت پسره و گفت  معمولا شماره تلفن می خواند نه آدرس خونه ه ه ه ه ه ه ه !!!!!!!!!!

-یه فوج دختر دبیرستانی  در حال عبور از پیاده رو بودن و کلی شلوغ می کردن و به طرف ما می یومدند  یه آقای کت و شلواری و به نظر  متشخص هم  کنار ما بود و  داشت با موبایلش  صحبت می کرد و معلوم بود از دست سرو صدای این فوج عظیم کلافه شده بود . یکی از دختر خانومها با صدای جیغ جیغی فریاد زد بچه ها بیان بریم از اون ور این طرف که نیست ! آقاهه هم جلوی گوشی موبایلش را گرفت و داد زد راست می گه برین از اون ور !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه پیاده رو  غش کردن از خنده !(آقا از شما بعید بود !!)

تو ماشین داشتم به تمام این اتفاقات و مهربانی و دوست داشتن دایی فکر می کردم و تازه فهمیدم چقدر این دوست داشتن دایی را دوست دارم و این باعث می شه هر روز بیشتر از دیروز دوسش داشته باشم .اینکه یکی به فکر آدمه و اینقدر هوای آدمو داشته باشه ،خیلی دوست داشتنی و غرور آمیزه .و چقدر همراهی کردن باهاش انرژی آوره و دنیا چقدر باهاش قشنگه حتی خستگی و مریضی هم در وقت حضورش کمرنگ میشه و از رو می ره (وقتی اومدم خونه دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم .مامان می گفت اگه با دایی ۳ ساعت دیگه راه می رفتی هیچیت نبود ! راست می گفتن این همون معجزه ی حضورشه !)

مارجانیکا شکرت !

دوستت دارم دایی با معرفت و از ته دل برایت آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم همسری لایق نصیبت بشه و تو هم لایق همسرت باشی

 

-----------------------------------------------------------------------

از ماه دیگه تصمیم دارم یه جور دیگه بنویسم . دلیلش واسه خودم منطقی و دوست داشتنیه و امکان داره به نظر شما مسخره بیاد .

یه جور ابتکاره و می خوام نهایت تلاشم را بکنم که گیرایی لازم را داشته باشه. امیدوارم موفق بشم .

یه رویای قشنگ با اون طرز نوشتن شاید  جان بگیره و  جاودانه بشه ! شاید . همه تلاشم همینه !
صبر کنید مطمئنا غافلگیر می شین  

دلیل و توضیحی قانع کننده برای شما ندارم و نمی دونم در مقابل چرای شما چطور اون چیزی که تو ذهنم می گذره و باعث این تصمیم شده را بگم .اما یه حس درونی قوی منو به این کار ترقیب می کنه .یه حسی که شاید واقعی باشه و شاید تخیلی اما من بهش لبیک گفتم چون زیبا بود و خواسته دلم و دلنشین روحم  حتی اگه به نظر دیگران مسخره بیاد

صبر کنید .شروعش نیاز به  اندیشه کافی داره و باید روش تمرکز کافی داشته باشم !

موفق باشید ! 

 



ملاقات مرموز 2 !!!

نفسی عمیق کشیدم و دستم را روی زنگ  محکم فشار دادم . صدایی آشنا با لحنی مهربان گفت:بیا تو عزیزم . دیر کردی ! با لبخند و تِه ته په ته کردن گفتم بله شرمنده تا اومدم آدرس و خونه  را ... که آیفون به صدا در آمد و در باز شد و جملاتم  نصفه نیمه موند

وای ! مارجانیکا ! عجب خونه ایی !!!!!!!!!یه ردیف سنگ ،راهو برای رسیدن به درب اصلی نشون میداد تمام حیاط پر از گل و درخت و چمن و زیبایی بود .چقدر رویایی ! یه آن همه جا روشن شد و زیبایی های حیاط ،حیاط که نه، باغ بود ! بیشتر خودی نشون داد  و همراه روشنایی سایه ایی بر در اصلی نمایان شد !
از روی سنگها به سمت در اصلی رفتم و با صدای بلند سلامی گفتم و بلافاصله قبل از پاسخ سلام شروع کردم به تقدیر و تشکر و تعریف از باغ و ... اینقدر ذوق داشتم که هر لحظه تن صدام بلندتر می شد . بعد از تمام شدن نطقم به آرامی پاسخ سلامم را داد  و گفت خوش آمدی .بیا تو

زن میانسال و مهربان و فهمیده ایی .سالها ست که می شناسمش اما اولین بار به خونه ش می یام .تا امروز هم برام نا آشنابوده و هست  چون معمولا ساکته  و فقط در مواقعی که لازمه و نگاهش گویا نیست  لب به سخن باز می کنه اونم در حد چند کلمه کوتاه و مفید !

یکم کج میشم تا بتونم از کنارش و از در بگذرم و وارد خونه بشم ؛ همه جا ساکته و آروم ،سری می چرخونم و با چشم همه خونه را بررسی می کنم  خونه ایی سواره پیاده که راه پله هاش درست روبه روی دره اصلی ست .یه دست مبلمان راحتی زیر دستگاه پله ،این ها تنها چیزایی ست که از دمه در می شه دیدشون . کمی جلوتر می یام و اون درو می بنده ازش می پرسم تنهایی اید؟ شما تنها زندگی می کنین ؟ با لبخند پاسخ میده که من سالهاست تنها زندگی می کنم  و با دستش منو به سمت یکی از مبلمانها راهنمایی می کنه و مثل همیشه با نگاهش ازم می خواد که بشینم  ،دوتا کف دستم را در حالی که دارم به هم مالشش می دم نزدیک دهنم می برم و می گم اگه اجازه بدین قبل نشستن یه دوش آب گرم بگیرم و لباسهامو عوض کنم .چون بیرون خیلی سرد بود و ..

لبخندی می زنه و بدونه  کوچکترین جوابی، منو به سمت طبقه بالا راهنمایی و همراهی می کنه .همین طور که از پله ها بالا می رفتم با کنجکاوی همه جا را زیر نظر می گذروندم .واقعا خونه ی قشنگی بود و خیلی با سلیقه چیده شده بود ؛با دیدن خودم تو آینه ایی که تو ایستگاه وسطیه راه پله ها به دیوار وصل شده بود خندم می گیره ،قیافه ی رنگ و رو رفته و پریشانم خیلی مضحک شده بود .تندی حالت روسری بهم ریخته ام را سرو سامانی دادم و از جلوی آینه گذشتم ،طبقه ی دوم چاهار تا اتاق داشت که    به وسیله ی راهروی نسبتا پهنی  به هم وصل می شد؛ آخر راهرو هم به درب حمام می خورد . درب حمام را برام باز می کنه و خودش می ره تو یکی از اتاقها ،دمپایی ها را با یکی از پاهام به طرف خودم می چرخونم و با تردید تو پام می کنم می رم توی حمام ودر را می بندم و قفل می کنم ومشغول باز کردن دکمه های مانتو م میشم که در می زنه .قفل درو می چرخونم و از لای در سرم را  بیرون می یارم و نگاش می کنم ،باز دوباره لبخند می زنه و حوله ایی که تو دستشه را به طرف صورتم بالا می یاره وبعد این همه سکوت می گه تمیزه  ،لباس  هم می خوای برات بیارم ؟می گم نه مرسی لباس اضافی دارم و با یه دستم  طوری مانتوم را می گیرم که لاش باز نشه و با یه دست دیگه  درو کاملا باز می کنمو حوله را می گیرمو تشکر می کنم ،ولی باز مثله همیشه فقط یه لبخند پاسخمه و می ره !

دوباره در را می بندم و به در اوردن لباسام مشغول می شم .همیشه عادت دارم وقتی یه جایی می رم حتی برای چند ساعت کلی وسایل اضافی دنبالم داشته باشم همیشه به خاطر این عادتم سرزنش شدم و همیشه ی خدا هم کیفم سنگینه اما این عادت در مواقع ضروری و اضطراری خیلی مفیده و خیلی به دادم رسیده  درست مثل الان و اتفاق امشب !

بعد از دوش گرفتن ، لباسام را می پوشم و قفل درو باز می کنم و  لباسهایی که با وسواس تمام شستم وتوی سبد ریختم را می ذارم پشت در و از تو کیفم یه برس در می یارم و موهامو شونه و دسته اش می کنم و  محکم بالای سرم می بندمش و بعد روسری شالی توسی رنگی  را سرم می کنم و دستشو می اندازم پشتم یه نگاه تو آینه ، یکم مکث می کنم و دستی به صورت خشکم می کشم  از تو کیفم جعبه ی لوازم آرایشی ام را در می یارم و دوباره دسته ی روسری را باز می کنم و  کمی کرم می زنم ؛اون کرم ضده آفتاب که معمولا به جای کرم مرطوب کننده ازش استفاده می کنم   به همراه  یه رژ لب و خط لب  یه درجه روشن تر از رنگ واقعی لبم  و یه مداد و خط چشم سنگی   کل لوازم آرایشی منه که همیشه همراه دارم و همیشه هم فراموش می کنم ازش استفاده کنم ،یه نگاه به چهره م میندازم و یه نگاه به داخل جعبه ،همین کرم کافیشه و جعبه را می ندازم تو کیفم و کیفم را میندازم رو دوشم و سبد لباسهای شسته را از دم در برمی دارم و می رم به طرف نرده های محافظ طبقه ی دوم و دولا می شم به سمت پایین و بدری خانوم را صدا می زنم :بدری خانوم  ، بدری خانوم ....از اون بالا  نمای خونش بهتر پیداست و چیدمانش  بیشتر تو چشم می ره از یه دری که کناره دره اصلیه با یه کفگیر می یاد بیرون و سرش را با همون لبخند ملیح همیشگی بالا می کنه .سبد را نشونش می دم و می گم کجا می تونم پهنشون کنم ؟  می گه اتاق دومی را برای تو آماده اش کردم تو تراس همون اتاق می تونی پهنشون کنی .سرم را بر می گردونم سمت اتاق ها تا اتاق دومی را پیداش کنم  تنها اتاقی که درش بازه همون اتاق دومی است .نگاهم را دوباره به سمت پایین میندازم  که تشکر کنم ،باز غیبش زده و رفته سر کارش ! با خودم می گم این دیگه کیه؟؟؟؟

می رم تو اتاق و با پام در اتاق را می بندم !

قبل از بررسی اتاق  به سمت تراس می رم  واز لای پرده ش   درو باز می کنم و میرم تو تراس و لباسها را پهن می کنم ! وقتی میام تو اتاق ،تازه جلوی اتاق جذبم می کنه

اتاقی سه در چاهار ،با چیدمان هنرمندانه !همه ی  وسایل سری رنگ قهوه ایی تا کرمی روشن  دارند و خیلی شیک چیده شدند

 فرش و کمد و تخت و میز کنار تخت ، قهوایی روشنه روشن ؛ دیوار و کف پوش،  کرمی و پرده ها کمی روشن تر از کف پوش   

کیفم را روی تخت می ذارم و می رم کنار پنجره  و پرده ها شو کنار می زنم

محو منظره ی دیدنی باغ و آسمون پنجره می شم:  با خودم شعر پنجره فروغ را زمزمه می کنم

((یه پنجره برای دیدن))

((یه پنجره برای شنیدن))

می رم روی تراس و از روی نرده ها به سمت پایین خم می شم

((یه پنجره که مثل حلقه ی چاهی ))

((در انتهای خود به قلب زمین می رسد ))

سرم را می یارم بالا و دوباره محو آسمون پر ستاره می شم

((و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ ))

((یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را ))

((از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم  سرشار می کند))

می یام  تو اتاق و خودم را رو تخت ولو می کنم و مات پنجره می شم و زمزمو ادامه می دم:

((و می شود از آنجا  خورشید را به غربت شمعدانی مهمان کرد ))

((یه  پنجره برای من کافیست !!!!))

از اینجا به بعد شعر فروغ رو حفظ نیستم وبرا اینکه زمزمم نصفه و نیمه نمونه   کتاب عاشقانه ی فروغ را از تو کیفم در میارم و از روش  روخونی می کنم

((من از دیار عروسکها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی

در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق

در کوچه های خاکی معصومیت

از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا

در پشت میزهای مدرسه ی مسلول

از لحظه ایی که بچه ها توانستند

بر روی تخته حرف ((سنگ))را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پرزدند

من از میان ریشه های گیاهان گوشت خوار می آیم

و مغز من هنوز

لبریز از صدای وحشت پروانه ایی است که او را

در دفتری به سنجاقی

مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغ ها مرا تکه تکه می کردند .

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشد

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود ،هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم ،باید.باید.باید

دیوانه وار دوست بدارم  

یه پنجره برای من کافیست

یه پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش

معنی کند

از آیینه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آیا زمین که  زیر پای تو می لرزد

تنها تر از تو نیست ؟

پیغمبران،رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند؟

این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم ،

آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست ،ای برادر،ای همخون

وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهارپری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب،که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست

حس می کنم که ((لحظه))سهم من از برگها ی تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله ی کاذبیست در میان گیسوان من

و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم ))

شعر که تمام می شه به پهلو به طرف پنجره می خوابم و هر دو کفه ی دستم را برای یه طرف صورتم متکا می کنم و غرق فروغ و اشعارش و تاریکی و ستاره می شم که صدای در زدنش می یاد .به سرعت نور از جام می پرم و لباسام را مرتب می کنم و می گم بفرمایید ،

------------------

ادامه دارد و همچنان در مقدمه سیر می کند

پ.ن۱: نمی دونم چرا نمی تونم از حجم جزییات کم کنم به نظرم این جزییات به فضاسازی کمک می کنه و در روند داستان خیلی تاثیر گذار می تونه باشه اما  الان حوصله ی خواننده را سر می بره !نه ؟؟؟

پ ن ۲: به علت مشغله و امتحان و اسباب کشی و ... یکم این قسمت داستان زیادی طولانی است (چون وقت نمی کنم تا یه مدت ادامه اش بدم )

توقعی برای خوندن نیست و اگه لطف کنین و بخونین ، منت گذاشتین و ممنونم

 

 



مقدمه ی ناپایداری !!!
سلام !

خوبید؟

تو شیمی آلی می خونیم برای گذشتن از یه حالت پایدار و رسیدن به حالت پایدار دیگر باید از  یه مرحله ی ناپایدار و گذار گذر کرد و غیر ممکن است که بدون گذر از این ناپایداری ، به پایداری  رسید !

من هم الان که می خوام از یه حالت پایدار به حالت پایدار دیگه برم باید از یه ناپایداری گذر کنم و چند وقتی به مقدمه چینی و هی تغییر ساختار بپردازم تا به پایداری مد نظرم برسم ! از این رو امروز مقدمه ایی می نویسم در خور ناپایداری !

-----------------

دوباره دیدمش .بین خودمان باشه اما ازش می ترسم از اینکه با حرفاش و نگاهش منو زیرو رو می کنه از اینکه می دونم واقعی نیست و من جدیش می گیرم و می بینمش !

نه نه نه

نمی بینمش

 حسش می کنم .

 خیلی خیلی به خودم نزدیک حسش می کنم .  صداشو می شنوم .

ازم می پرسه می ترسی

آروم می گم از چی؟

می گه از  خودت

می گم آره ! از تو هم می ترسم !

می گه :اما از مردم هم می ترسی از اینکه فکر کنند دیوانه ایی و اسکیزوفرنی داری !

بلند بلند می خندم و یه آن سکوت همه فضا را می گیره !

از سکوتم استفاده می کنه و ادامه می ده :

 نترس بذار توهمات و خیالاتت جا ن بگیره و رشد کنه . مخفیشون نکن و بذار خودی نشون بدند

با ترس بهش می گم : ببین  یه درخت واسه اینکه خوب رشد کنه هرسش می کنند  شاخ و برگ اضافی اش را می چینند .منم باید  با شاخ و برگ اضافی ذهنم مقابله کنم و مانع رشدشون بشم و الا منو  به بیراهه می برند . الان مرز بین خیال و واقعیتم مشخصه می ترسم با بها دادن بیشتر، این مرز ناپدید شه و بشم یه دیوانه ی واقعی

! می خنده  و می گه: آدمها وقتی  کسی به نظرشون عجیب بیاد  و درکش نکند  خیال  خودشون را راحت می کنند  و می گند دیوانه است ! اما تو باید معجزه ی ذهن زیبا را باور کنی و  بهش اجازه بدی تو را با خودش همراه کنه .

ترسم واقعی بود اینقدر  لحن حرف زدنش تاثیر گذاره که  به درستی حرفاش بدون تامل ایمان می یارم

احساس می کنم محرمه و می شه از اسرار باهاش گفت

از خوابها و اوهامات وخلسه های شبانه ام برایش می گویم .از فردی که دائما  در خواب و خیال می بینمش و شبیه هیچ کس نیس .

از صداهایی که می شنوم و افکاری که به  سرعت باد در ذهنم شکل می گیرندو نابود می شوند و خاکستر !

سکوت می کنه ،پشتش را بهم می کنه و راهش را می گیره و می ره ! انگار نه انگار که من داشتم حرف می زدم.

می خوره تو ذوقم !

الان خیلی دور شده  دیگه حسش نمی کنم یه صدایی از دور فقط می گه یادت نره چی گفتم !

ذهن زیبا .معجزه اش .بهش بها بدم؟معجزه !

باید دید چه می کنه !بدم نمی یاد محکش بزنم .اما اگه نشد مهارش کنم چی ؟

بالاخره تصمیم خودم را می گیرم !

ذهن زیبا دست به کار شو !

دیگه از این به بعد تویی و دیوونگی هات !

اجازه داری تامرز بی نهایت  ادامه بدی !

منتظر معجزه ات هستم .امیدوارم کلمات هم یاری ات کنند !

این جا تو این وب اولین جایی است که مرز بین واقعیت و خیال را نابود می کنم و می شکنم !

این منم

میم و  نون خالی با ذهن زیبا !

 --------------------------------------------------------------------

یه چی جالب :

پای هر پست می خوام یه موضوع جالب و عجیب غریب  بنویسم که خلاقیت و نو آوری و ذهن زیبای شما هم فعال بشه


واسه همین اولین موضوع مربوط به پیشنهادهای جالب و خنده دار و موزیانه ی شما

برای زدن (دزدی از بانکه !):

---------------------------------------------------------------

پیشنهاد خودم (البته قبلا با هم فکری یه دوستان سناریوشم نوشتیم و فرار کردیم رفتیم هاوایی !!!!!البته به مقصد نرسیدیم چون قبل از  رسیدن هر یکی اون یکی را کشت !!!!!!!)(با تشکر فراوان از دوست همکار و قاتل)

مواد لازم : یه پدر کارمند بانک+ یه دایی سرباز + دو تا آدم طماع !

 مراحل عملیات: کلیدهاو رمزهای بانک را یواشکی از اسناد پدر  برداشته  به همراه تفنگهایی  که دایی از محل خدمت مخفیانه آورده بود   به بانک رفته و تخلیه ی موجودی می کنیم و همان شب دایی را قال گذاشته  به قصد جزایر هاوایی فرار کرده و در طول مسیر به علت طماعیت  یکی به علت ضربات چاقو ی دیگری در خواب و دیگری به خاطر سمی که در غذایش بود (یکی ریخته بوده )جان باختیم  و پولها هم هنوز پیدا نشده !

نتیجه :این فکر آخر و عاقبت خوبی نداره !شما یه فکر جالب کنین ! 

 

 

عنوان ندارد !


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:36 قبل از ظهر | 87/02/10 • 22 نظر
عنوان ندارد !
سلام

خوبید؟

خوش می گذره ؟

روزگار من هم بدک نیست (مارجانیکا را شکر )

این ترم را مارجانیکا فقط باید کمکم کنه و به خیر بگذره (شما هم واسم دعا کنین و الا بدبختم )

درسته خودم بی عقلی کردم و صفری عمل کردم اما خب کاریه که شده و نمی شه کاریش کرد جز تلاش و دعا و امیدوار بودن  به لطف رب

مکان کلاس زبان من با کلاس زبان دایی ? تا خیابان فاصله داره و واسه اینکه با هم بریم و بیایم ساعت و روزهاشو یکی برداشتیم .

همراهی با دایی واقعا سعادته .کلی به آدم انرژی می ده و باعث امیدواریه

سعی می کنه با من انگلیسی حرف بزنه که روم باز بشه و تلفظم تقویت بشه (مشکل بزرگم تو زبان تلفظ و استرس )

دیروز  بعد کلاس ازم پرسید :how is up ؟

منم نمی دونستم در جواب این سوال باید چی بگی واسه همین باز از خودم ابتکار به خرج دادم گفتم :healthy and healthy lider!!!!!!!

یه نگاه بهم انداخت و زد زیر خنده !

حسابی آدمو شرمنده می کنه. نمی ذاره من کرایه حساب کنم . یه چند بار خواستم به زور حساب کنم نذاشت و  گفت: وقتی با یه gentle man و  خوش تیپ بیرون می یاند دست تو کیفشون نمی برند . (خوب دروغ که نمی گه .بزنم به تخته خوش تیپ )یه نگاه بهش انداختم گفتم إ؟ نمی دونستم ! باشه .

حالا اون حساب می کنه اما من بعد کلاس می رم تنقلات می گیرم که هم به آقا خوش تیپ بر نخوره هم خودم  راحت تر باشم .

دیروز تو راه براش توضیح دادم که امروز سر کلاس اندیشه ? یه ترم بالایی ها یه پیشنهاد کار تولیدی ( همکاری) بهم داد که در آمدش فوق العاده است و خیلی زود  نتیجه می ده و میشه گسترشش داد .خیلی خوش حال شدم و استقبالم کردم ،باز داشتم بی عقل بازی در می آوردم و می پذیرفتم که یادم افتاد دیوونه این ترم تو وقت سر خاروندن نداری بعد می خوای مسئولیت کار را هم قبول کنی .گفتم  الان نمی تونم اما پایان ترم دست به کار می شم و براش گفتم چقدر خوشحالم که بالاخره اون چیزی که دنبالش بودم پیدا کردم

وقتی گفت کار خوبیه و جواب هم می ده  یه اطمینان عمیق تو دلم حس کردم و مارجانیکا را شکر کردم .فعلا فقط دایی می دونه ( اگه بابا جون  بفهمن فکر می کنن به خاطر در آمد و پولش و ناراحت می شن و حسابی شاکی  و نمی ذارند ، چون واقعا تا امروز نه تنها هیچی واسم کم نذاشتن تازه اضافه تر از اون هم در اختیارم گذاشتن و شرمنده ام کردند . حسابی ممنونشونم .مارجانیکا شکرت .این کار هم فقط به خاطر خود کفایی می خوام  و اینکه دسترنج خود آدم یه چی دیگه است !) بعد که مقدمات کار را انجام دادم تو عمل انجام شده قرار می دم و از در آمد و  پولش هم حرف نمیز نم و بهونه ام اینه دیدم تابستونه و بی کارم پذیرفتم !!!!خوب آدم حوصله اش سر می ره!!!!!!!!(بماند که از الان واسه تابستان رفتم چند جا ثبت نام موقت کردم تابستان بدتر از الانه اما خوب دیگه اون حجم عظیم خوندن و استرس را نداره می شه یه کاریش کرد .)

خلاصه اینم اون چیزی که دنبالش بودم .دیشب تا الان صد هزار بار مارجانیکا ی مهربونم  را شکر کردم .(آخه تو برنامه ام یه سری چیز گران قیمت بود که تا ? سال آینده  باید حتما با پول خودم می خریدم و  یه پولی باید جمع می کردم واسه گلخانه  و..مونده بودم چه کار کنم که ... شکرت ! )

راستی یه ایده دیگه هم دارم (مربوط به وقتیه که گلخانه ام حسابی گرفته ،و اسه عرضه مستقیم و گل فروشی ام .انشا الله )

برای اینکه یه گلفروشی  استثنایی بشه باید با همه ی گل فروشی های معمولی فرق کنه واسه این کار باید چند تا کار انجام بدم

?. مطالعه راجبه رنگها و تاثیرشون بر آدمی و چیدمان رنگها در کنار هم (به هم میاند یا نه و کدوم رنگها با هم،هم خونی قشنگ تری دارند و زیباتر جلوه می کنند )و اینکه هر رنگی چه احساسی را منتقل می کنه

?.مطاله راجبه گلها و اینکه اونها نیز هر کدوم چه احساسی را منتقل می کنند

?. مطالعه و تحقیق راجبه افسانه و داستانهای مربوط به گلهای مختلف.مردم عاشق شنیدن رازها و افسانه ها هستند .وقتی آدم بدونه پشت یه گل چه افسانه ایی هستش .اون گلو با تمام وجودش حس می کنه و با آگاهی بیشتری به فرد مورد علاقه اش تقدیم می کنه  و واسش از افسانه می گه و یه حس راز آمیز قشنگ ایجاد میشه

تصورشو بکنید شما وارد یه گلخانه می شین و گلی را انتخاب می کنید و به فروشنده می دین فروشنده در حالی که در حال  درست کردن دسته گل شما هستش واستون توضیح می ده که این گل نشانه ی فلان چیزه و یه  افسانه هست که می گه هر کی این گلو تقدیم .....................حافظا

اون لحظه چشمای گرد شده و حالت ذوق زده و متعجب شما  و احساستون راجبه دونستن یه راز و افسانه  واقعا دوست داشتنیه 

(یه چی  بگما اینها همه ایده است کسی هم از آینده خبر نداره و اینکه چی پیش می یاد و شرایط چی میشه .همه این خواسته ها و ایده ها رو هواست و ممکنه هیچ گاه تحقق پیدا نکننه اما از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیس !بلکه رواست اونم چه جور !!!!!!! )

موفق باشید .

--------------------------------

پ.ن?: امسال نه که سال نو آوری و شکوفایی است من هم جو گیر شدم هی دارم می شکُفَم  ! (واه واه واه ،چقدر بی جنبه )

پ.ن?: همه پستها م عنوان داره هر چی فکر کردم اسم این پست را چی بذارم به جایی نرسیدم . خوب همیشه که نمی شه پست ها عنواندار باشه یه بار هم بی عنوان واسه همین این پست عنوان ندارد !

کوچولوی من !


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/05 • 30 نظر
کوچولو ی من
سلام

این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه   . قسمتهایی  از کتاب را که دوسشون دارم  انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون  یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب  زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش   (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )

یه جوری حس مالکیت بهش دارم  . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )

 

اگر سخنانم   مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است

 

 

دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !

 

 

 

چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند.

 آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم  را سرسری بخواند.

 

برای فهم بزرگ‌ترها همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند

 

 آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند.

 «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.

خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند.

این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.

فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد

دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم .  نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.

 آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.»

غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

(یعنی دلم گرفته ! )

راستی

گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست  و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شده‌بودم

خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند

حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند... -مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

 

کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟

اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

 اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...

چه  دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

 تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید

شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

 یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش  که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»

یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

بعضی  مثل پادشاه هستند

پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌دهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند  اوامری که صادر می‌کنند اوامری است منطقی.

باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد

پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بلکه به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد

اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. این  یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن

دستور پادشاه منطق :

خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.


شهریار کوچولو به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

 

شهریار کوچولو  حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد

-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود

 

 

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!

آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
-پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.

راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟

حلّال همه‌ی معماهام من.

خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست می‌گردم.

اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

 چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

 عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
 -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

 

فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...

گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!

گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.

به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد. به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...

همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.

خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی...

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف  بعضی قضیه‌ ها   برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)می‌ترسم به آن‌هایی که من   را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم.

آنچه خواهانم!


!! نوشته شده توسط چیستا | 1:51 بعد از ظهر | 87/02/04 • 3 نظر
آنچه خواهانم !
سلام خوبید؟

من هر روز واسه خودم تو برنامه ام یه جمله می نویسم

یه جمله که روی درون تا ثیر مثبت داره

جمله ی امروز :(آن طور که دلم می خواهد زندگی می کنم )

 منو وسوسه کرد که این پست را بنویسم و جمله فردا (به من چه که دیگران در مورد من چی فکر می کنن) بهم جرات و اعتماد به نفس داد که هر آنچه که تو ذهنم هست را بنویسم

رشته ی درسی من و کلا رشته های کشاورزی با اینکه در ظاهر خیلی بی اهمیت  به نظر می یاند اما فوق العاده مهم و حیاتی هستن

یکی از نیازهای مهم و حیاتی بشریت که با تمام پیشرفتها و رفتن به سوی آینده همچنان  یه نیاز باقی می مونه  نیاز به غذا و خوردن است .

چون علاوه بر نیاز،  غریزه نیز هست( گاهی دیدین سیر هستیم اما دلمون می خواد یه غذا یا تنقلات خوشمزه  بخوریم ؟ این ماله همون غریزه ی خوردن غذا هستش .مثلا قرصهایی هست که ? ما ه غذای مورد نیاز بدنت را تامین می کنه اما هیچ یک از ما حاضر نیستیم لذت خوردن غذاهای مختلف را از دست بدیم و یه قرص بخوریم !حاضریم ؟ من که نیستم !) و جزء  ذات همه موجودات زنده محسوب می شه

واسه همین یکی از مهمترین دغدقه های جامعه ی بشریت غذا و تامین آن است و همه ی کشورها سعی دارند با بهره گیری از امکانات پیشرفته و بالا بردن کیفیت  و غنی کردن مواد غذایی ،محصولات غذایی بهتر و بیشتری تولید کنند.

اگه تغذیه خوب باشه نیاز به پزشک و درمان هم کم می شه

چون غذای خوب و تغذیه مناسب و کافی یه نوع پیشگیری از درمان هستش

وقتی امکانات کشاورزی در حد مطلوب نباشه ،کشورها مجبورند برای تامین غذای مورد نیاز مردم کشورشون از کشورهای دیگه مواد غذایی( گوشت و سبزیجات و ....)وارد کنند و به این ترتیب ارز(املاش درسته ؟) از کشور خارج می شه و از نظر اقتصادی به صرفه نیست.

مثلا آفریقا منبع طلا و نقره و فلزات گران قیمت و کم یاب هستش اما یه کشور فقیر محسوب می شه چون بیشتر مردمش در تامین غذا ناتوان هستن و سو ء تغذیه دارند

هر جا خاک از بین برود ،فقر به دنبال دارد !

یک سانتی متر خاک حدود ???? سال طول می کشه تشکیل بشه و خیلی راحت و سریع  در اثر محافظت نکردن  فرسایش می یابد و شسته شده و از بین می رود .

خاک نه تنها برای کشاورزی بلکه برای ساختمان سازی و  ایجاد سد و کارهای عمرانی نیز قابل اهمیت هستش (دومین نیاز مهم بشریت ، داشتن سر پناه و مسکن )

وقتی خاک از بین برود کشور در تامین نیازهای خودش ضعیف شده و ادامه روند باعث فقر خواهد شد .

رشته ی خاکشناسی یه رشته ی تخصصی واسه بررسی خاکها و بهینه کردن آنها در استفاده های عمرانی و کشاورزی هستش

تعیین نوع خاک . اضافه کردن مواد مورد نیاز خاکها برای رشد بهتر گیاه و بالا بردن کیفیت مواد غذایی و همچنین موادی که از طریق گیاه می تونه جذب و وارد بدن ما بشه( مستقیما از خوردن گیاه و یا خوردن دامهایی که از گیاهان غنی شده استفاده می کنن) و به عنوان دارو یا واکسن عمل کرده و حتی کمبودهای ویتامینی مارا جبران می کنند از وظایف خاکشناس هستش

اینکه چه کارهایی می شه کرد که در  آب و هوای نامساعد و  سطح کمتر  از خاک محصولات بیشتری بهره برداری بشه

من عاشق رشته ام هستم

 هر روز به آینده ی شغلی و اینکه چه کارهایی می خوام انجام بدم (حتی اگه فکر بزرگی باشه نتونم انجام بدم (خودش کلی امید واری و اعتماد به نفس !)چه کارهایی مربوط به رشته ام می شه و تا کجا می تونم پیش برم و کجاها می تونم مشغول بشم و ....

عاشق رشته ام هستم چون یه رشته ایی هستش که کمتر بهش توجه می شه خیلی کارها می شه در موردش انجام داد(بماند که یه کتاب درست حسابی واسه فوق لیسانس نداره . برای فوق و منبع درسی خیلی دچار مشکل می شم ) . فقط هم مربوط به یه زمینه نیست (نخود هر آش هستش و به همه ی علوم مربوطه . کارهای پژوهشی و تحقیقی و آزمایشگاهی داره  و همه ی این ها جز آرزوهام بوده

 می خوام  یه گلخانه بزنم . (باغچه خانه را هم از بابا خواستم بسپاره به من تا واسش گلستون کنم. البته الان صفری تشریف دارم جز تشخیص نوع خاک کاری بلد نیستم  . اینا برنامه های آینده ی نزدیک .انشا الله )

یه ایده دارم مربوط به آینده ی خیلی دوره

اینکه الان بیشتر کشورها به فکر رفتن به ماه و یا یه سیاره دیگه هستن چون زمین در آینده گنجایش جمعیت انسانی را نخواهد داشت و نمی تونه همه نیازها را تامین کنه(با بالارفتن سطح بهداشت و درمان و پیشگیری بیماری ها متوسط عمر انسان بالا رفته و جمعیت روز به روز افزایش می یابد  و از حد نرمال و زنگوله ای خارج شده فقط یه سیر صعودی داره)

دقدغشون ( املاش درسته ؟)هم فقط آب و هوا و غلبه بر عدم جاذبه در سیارات دیگه هستش

به نظر من خاک خیلی مهمتره به چند دلیل که سه ماه تمام روش فکر می کردم (خیلی طولانیه و نیاز به توضیح کامل داره اما مهمترین دلیل اینکه زمین اولین بار بستر گیاهان بوده یعنی اولین موجود زنده ایی که در خشکی ایجاد شدهگیاه بوده ، گیاه باعث تولید اکسیژن شد و شرایط زمین برای زندگی دیگر موجودات فراهم شد خب گیاه کجا رویید؟ مواد غذایی اش از کجا تامین شده ؟ ازخاک !!!!!!!!!!)

پس باید راهی پیدا کرد که بشه توی سیاره ی جایگزین زمین خاک داشته باشیم (چه طبیعی چه مصنوعی)

به نظر خیلی ها این فکر های من زیادی آرمانی و گاها کودکانه است

واسم مهم نیس دیگران راجبم چی فکر می کنن  .

تمام این فکر ها بهم انرژی می ده تا از رشته ایی که براش وقت صرف می کنم لذت ببرم و به آینده امید وار باشم .

این اون طوری هستش که من دوست دارم زندگی کنم

موفق باشید

----------------------------

پ.ن بی ربط و  : هر وقت می بینم کاری از دستم بر نمی یاد یاده حرف منالک می افتم و بی خیال همه چی می شم

آنچه که نیست نمی توانسته است باشد

پ. ن ? بی ربط : صبر صبر صبر صبر سحر نزدیک است  چه کسی بود صدا زد مرا ؟ اومدم .إ ! کفشام کو ؟ همین جا بودا/ ببخشید سهراب عزیز مجبورم مثل تو  بگم : کفشهایم کو ؟؟؟؟؟؟

پ.ن ? بی ربط : دویدمو دویدم سر کوهی رسیدم اینقدر خسته بودم که بی خیال کوه نوردی شدم .نشستم پای کوه دون دون سنگ ریزه هاشو انداختم جلو ی روم ... حالا که خستگیم در رفت می خوام ادامه بدم می بینم خودم کوه را  با همه اون خستگی ها از جا کندم ! کوه را دور نزدم از جا کندمش !
وقتی خسته ایی بیکار نشین .هر کار کوچیک و بی ارزشی  تو بلند مدت جواب می ده !

حرفهای ناتمام....


 به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!!!


 

شیرینی مرگم را با تلخی نگاه و جهره ی ماتم زده ات نابود نکن !

کسانی که مشتاق دیدار پرودرگار خود باشند ما آنها را به آرزویشان  می رسانیم !(آیه ایی از قرآن )

من مشتاقم .کاری نکن تردید کنم .

همین !

 

----------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن : دلم هوای بارون کرده  ! از اون  بارونهای یخ زده که وقتی به تن داغت می رسه لرزت می گیره !

پ.ن : نیت کر ده بودم  بیخیال همه چی بشم . از همه چی و همه کس بگذرم .اما این آخریه زدم زیره نیتم . 

دوست ندارم حقیر برم .واسه همین زدم زیره نیتم .

دوست دارم فقط تو یاده کسانی بمونم که ارزش دارند . تا یاده منم از قبال اونها ارزشمند بشه .

پ.ن :توضیح نداره چون حرفهایم هنوز  نا تمامه .

-------------------------------------------------------------------------------------------------

 بعد نوشت : این نوشته مخاطب خاص ندارد . عاشقانه نیست ! احساسی نیست !
یه گلایه از خودمه . بعدا امروز تمام روز به این جمله ام فکر می کردم :

دوست ندارم حقیر برم ! واسه همین زدم زیره نیتم !!!

این خودش حقارته ! نباید زد زیره نیت ! هر چند سخت اما مقامت می کنم . دوست ندارم حقیر باشم !

واسه همین توبه می کنم از شکستن عهدم . و همچنان پای نیتم می مونم !


حرفهای من هنوز ناتمامه !

هم دلم می خواد زود برم هم وقتی فکر می کنم دلم می خواد بمونم .هم دوست دارم باهاش مبارزه کنم و هم دوست دارم تسلیم بشم .

من این دنیای فانی را هزاران بار بیشتر دوست می دارم . با که باید گفت !

 و همین من مشتاقه دیداره !

چی می شه ؟

مارجانیکا می دونه !

 

 

 


 

 

!! نوشته شده توسط چیستا | 0:58 قبل از ظهر | 87/05/16