چهارشنبه، 27 تیر، 1386
شب آرزوها !
سلام
فردا شب ،شب آرزوهاست .
اول از همه از مارجانیکای مهربون می خوام همه بیماران را شفا بده
همه را به آرزوهای زیباشون برساند و در پایان
من آرزو دارم !
دعا کنید بر آورده بشه!
ان شاءالله آروزی همه بر آورده شه !
¤ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط چیستا -
سه شنبه، 26 تیر، 1386
اینم یه نوعشه دیگه !
سلام.
خیلی کم پیش می یاد این طوری بنویسم بیشتر تو دفتر خاطراتم به این شیوه می نویسم .امروز امتحانی تو این پست به اون شیوه می نویسم !(شاید فردا صبح حذفش کردم !)
خورشید نیمه شب طلوع کرد .بی بهونه !بهونه ای نداشت ! ساعتش را فراموش کرده بود .بهانه را دادند دستش .بعد بهانه اش جور شد!(آخر زمان نزدیک است !)
یه سیاره به راه شیری اضافه می شه !حجم اطلاعات مغز ما آدمها اندک! یکی را از کهکشان بیرون می ندازند!دلیل ؟می گویند اصلا سیاره نبوده شهاب سنگ نورانی بوده !!!.اشتباهی از تو کهکشان سر در آرده !(کوچیک بوده بزرگش کردیم .حالا جلو خودمون وایساده .جا یکی دیگه را تنگ کرده .زبون نداره .بندازش بیرون!ا)
ستاره ها هم تازگی ها به جای چشمک نیشخند می زنند !(فهمیدن این زمینی ها آدم نیستند .لیا قت چشمک ندارند !)
---------------------------------------------------------------------------------
قسمت اول:
یکی بود یکی نبود
قسمت دوم :
مگه من بودم که بدونم کی بوده و کی نبوده !
قسمت سوم:
برو از خودش بپرس از خوده خدا بپرس!
----------------------------------------------------------------------------------------
¤ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط چیستا -
یکشنبه، 24 تیر، 1386
اینم از اون فکر ها بود !
سلام
چند روزی بود یه فکر عجیب تو ذهنم رشد کرده بود.انتظار نداشتم هیچ وقت به یه همچین موضوعی فکر کنم .(همیشه همه چیز طبق انتظار ما نیست!)
امروز صبح خیلی زود زدم از خونه بیرون !برا همین وقت کافی برا پیاده روی و اتوبوس سواری داشتم! به نظرم اتوبوس خوب مکانی برا ریفرش کردن و بازبینی افکاره !مخصوصا کنار پنجره ی آخر اتوبوس !
تو اتوبوس باز اون فکر مسخره امد تو ذهنم .چه زود هم تاثیر خودش را گذاشت .
تا ظهر داشتم به راههای ممکن برا عملی کردن این ایده فکر می کردم.به نظرم می شد راحت بهش رسید !بدون هیچ دلهره و ترسی داشتم براش برنامه ریزی می کردم !(بعضی موقع ها از خودم می ترسم !)
خیلی جالب بود .یه چی تمام بدنم را قلقلک می داد. یه خوشحالی مسخره .انگار راه حل همه چی معلوم شده بود .انگار فقط یه روزنه وجود داشت اونم فقط از طریق این فکر عملی بود !
به یه نتایجی هم رسیده بودم و تصمیمم مصمم بود .خیلی جدی .فکر همه چی هم کرده بودم .
این قدر تو این فکر ها بودم که حتی وقتی ازم پرسید چه تاریخی می خوای امتحان بدی گفتم من تا ۳۱ هستم اگه می شه تو همین ماه !
پیش خودم گفتم این یه هفته را فقط خوش می گذرونم .هر کاری که آرزوی انجامش را داشتم انجام می دم .یه مهمونی دوستانه می گیرم که همه دوستان را ببینم .خلاصه فقط خوش گذرونی فکر هیچی دیگه را هم نمی کنم.
داشتم به دوستانم فکر می کردم .که تو عرض ۲ سال چه طور این همه سرنوشتها عوض شد و چقدر از هم دور شدیم
.رویا که رفته اکراین برا ادامه تحصیل
آذر که سال سوم دبیرستان ازدواج کرد الان امیر ارسلانش ۵/۱ سالشه!(الان یه مامانه دانشجو ِ)
پروین و فرزانه (۲)و عاطفه(۲) و اسماءو شقایق و شهناز ومائده و خیلی دیگه از بچه ها ....دانشجو هستند
افسانه بعد عقدش با خانواده همسرش عازم مشهدبودند که تو راه تصادف می کنند و خودش و همسرش در جا فوت می کنند .خدا بیامرزدشون .روحشون شاد .خیلی دختر دوست داشتنی بود .من هنوزباور نکردم .یعنی اصلا برام باور کردنی نیست !
مهسا می ره سرکار
از خیلی هاشون دورادور خبر دارم وگاها هم ازشون بی خبرم
همه ما یه روزیی توی یه کلاس بودیم .هر روز با هم بودیم همه یه راه را طی می کردیم .چه روزایی داشتیم چه خاطراتی .هر وقت دلم براشون تنگ می شه عکسها و فیلمهای اون روزها را می بینم.چقدر همه شاد بودیم.همه یه دل بودیم .یه کلاس ۳۶ نفری شیطون و بازیگوش !(چقدر دلتنگ اون روزها هستم!) تو همین فکر ها بودم که حرکت دست یکی از مسافرهای اتوبوس منو به خودم آورد یکم دقت کردم .دیدم داره با ۲ تا از دوستاش حرف می زنه بدون کلام !هر ۳ کر و لال بودن و با دست و حرکات صورت حرف می زدند .یه لحظه یاده شلوغ بازی های خودمون افتادم .نا خود آگاه جذبشون شدم .یه لحظه ازشون چشم بر نمی داشتم .چقدر خوشگل بودند .یکی شون خیلی بامزه بود .ازاون شیطونها بود .تندتند تند با دستش یه چی می گفت من فقط از حرکات و عکس العمل دوستاش می فهمیدم داره سر به سرشون می ذاره !فحشی که بهم می دادند را می فهمیدم (ببخشید اینو می نویسم .شرمنده !)می گفتند خفه شو !من خندم گرفته بود .خیلی جالب بودند .یه لحظه پیش خودم گفتم چرا من باید امروز این خانمهای نازو ببینم ؟اونم با اون افکار من !!!!
یه چند لحظه ای فکر کردم .بعدش مارجانیکا را شکر کردم.تو دلم گفتم مارجانیکا با صابرین است .صبر کن!بعدش از اون فکر مسخره توبه کردم .
به نظرم لازمه آدم گاهی بهش فکر کنه اما لازم نیست عملیش کنه .این جوری قدر نعمتها و زیبایی ها را بیشتر می دونی
من هیچ وقت آرزوی مرگ نکردم و نمی کنم .(پیش خودم می گفتم اگه یه روزی هم این فکر بیاد تو ذهنم عملیش می کنم .آرزوش را نمی کنم !الان دیگه این فکر را هم نمی کنم . معنی نداره !)یه بار یکی بهم گفت می خوام بمی رم گفتم واقعا؟گفت آره !منم راه نفس کشیدنش را با دست گرفتم .شروع کرد دست و پا زدن !بهش گفتم پس چرا دست و پا می زنی ؟دیدی هنوز وابسته ی این زندگی هستی !دیدی هنوز می خوای زنده باشی !دیگه از اون روز حداقل به من اینو نگفت !
شما چی ؟تا حالا بهش فکر کردین ؟
----------------------------------------------------------------------------------------
روی سکوی کنار پنجره همه شب جای منه
چند ورق کاغذ یک دونه قلم همیشه یار منه
کاغذهای خط خطی از کنار دره باز پنجره می پرند توی کوچه
سرحال از اینکه آزاد شدند
نمی دونند که اسیر دل سنگ باد شدند
دیگه بی داری شب عادتمه
همدم سکوت و تنهایی من
تیک تیکه ساعتمه
تیک تیکه ساعتمه
حالا من موندمو یک دونه ورق که اونم از اسم تو سیاه می شه
همه چی تو زندگی آخرش به پای تو هدر می شه
چشمونم از پنجره فاصله را دید می زنه
دلم اسم تو را فریاد می زنه
درای پنجره را تا انتها باز می کنم
تو خیالم با تو پرواز می کنم !
سیاوش.قمیشی
(این شعر را شبهایی که تا صبح بیدارم یا وقتی زیر بارونم زیاد زمزمه می کنم !یه هم خونی جالبی با هم داره !)
¤ نوشته شده در ساعت 21:18 توسط چیستا -
شنبه، 23 تیر، 1386
t.v
سلام
به قول دایی عزیزم(خوشتون هست؟)
یه چند وقتی هست می خوام راجبه سریالهای سیما بنویسم هی یادم می رفت!
طوریم نیست !الان می نویسم !
۱.راه بی پایان :
فیلم جالبیه .خوب شروع شده (کاش آخرش را خراب نکنند!).شخصیتها تفکیک خوب و بد ندارند.همه هم خوبی دارند هم بدی ! هم باهوشند و هم ساده !
عمو اکبر با اینکه یه آدم بد و پسته اما به بچه های بی سرپرست کمک می کنه (بد مطلق نیست !) .منصور با اینکه یه پسر خوب و مهربان اما با غزل جون(صداشو خیلی دوست دارم .یه گرفتگی دوست داشتنی داره)بد رفتاری می کنه می خواد انتقام بگیره .نمی تونه ببخشه !(خوب مطلق نیست!)قضیه پول شویی را خوب وارد داستان کردن !(هیچ کس حدسشو نمی زد !)تا الانش جالبه بعدش را نمی دونم !
جواهری در قصر(به قول یکی از آشنایان قصری پر از جواهر !):
یکم خیلی لوسه اما جذابه !این یامگوم مثل اوشینه!سرتاسر زندگی اش سختی کشیده و اون با همش کنار اومده و همیشه هوش و ذکاوتش به دادش رسیده .بچه خیلی باهوشه (به دایگو جان رفته !) !یه کدبانوی حسابیه! هم آشپزی اش خوبه هم پزشکی بلده !(خوش به حال مینجانگو!).خوب تو دله مردم جا باز کرده !
مدار صفر درجه :
بابا خیلی پول خرجش کردن .خیلی روش سرمایه گذاری کردن .چقدر از این سارا استورت خوشم می یاد .(قیافش دل نشینه .یه مظلومیت و شیطنت دوست داشتنی را همراه هم داره .!) این نقش علی قربانزاده خیلی جالب و با مزه است ! (من کلی می خندم !) گریم لعیا زنگنه هم تو این فیلم خیلی خوبه !(چشماش را خیلی قشنگ کشیده کردن !)
پرستاران:
این که دیگه محشره .یه فیلم واقعیه .همه در حال زندگی عادیشون هستن .حیف میچ مرد(خدا بیامرزدش .البته تو فیلم).این فیلم مورد علاقه دایی جون هم هست ! خداییش قشنگ ساختن !
سینما چهار هم یه سریال می ذاره اسمش را بلد نیستم خیلی فیلم مرموزیه !از این نوع فیلمها خوشم می یاد !سبکش قدیمیه !شاید قرون وسطا ،فکر کنم مطمئن نیستم !
ما چند نفر:
واه واه واه .من که اصلا حوصله دیدن این فیلم را ندارم .اعصابم خورد می شه .حالم بهم می ریزه .(بدبختی همیشه هم سر این فیلم خونه پدربزرگم سر شام بودیم) و به اجبار باید تحملش می کردم !چون بقیه این فیلم را دنبال کردن .
خنگترین آدمها تو این فیلم اند .آخه آدم اینقدر کودن و خنگ !یعنی همشون هم ناسلامتی تحصیل کرده هستند !آخه کدوم پدری اینقدر شوت و از مرحله پرته؟ !وای که چه فیلم مسخره ای !(حیف وقته آدم که صرف دیدن این فیلم شه !)
بقیه فیلمها را هم ندیدم !
-----------------------------------------------------------------------------------
یه شعر آرش داره فکر کنم اسمش سرویس کردی باشه .نمی دونم !
یه جا آهنگش هست مثل صدای سوت همراه با قدم زدن! (دستها تو جیب .سوت بزنی وپاهاتو جا پای هم بزاری یه جوری که یه جرخش کوتاه همراهش باشه !)من بهش می گم آهنگ بی خیالی .از این قسمت آهنگش خیلی خوشم می یاد .بی خیال !
یکم از شعرش اینه :
نه !نه !نه!نه ! بس کن حرف نزن، خستم غر نزن !
خیلی توی کفم من
خیلی توی کفم من
کاریت ندارم
ازت بی زارم
ولم کن
با اینکه اصلا شعر جالب .و قشنگی نیست ازش خوشم می یاد !
بی مقدمه :می خوام را جبه شعرها و آهنگهایی که دوست دارم بیشتر بنویسم !
¤ نوشته شده در ساعت 18:56 توسط چیستا -
جمعه، 22 تیر، 1386
بدتر از این نمی شد !
سلام !
(هر کی وقت و حوصله نداره این پست را اصلا نخونه چون یه خرابکاری حسابیه و بد آموزی داره !)(برو پست زیریش را بخون ،کوتاه !نخواستی این صفحه را ببند .هیچی را از دست نمی دی .مطمئن باش !)
دیشب اصلا حوصله نداشتم .تا صبح بیدار بودم .دلگیر و دلتنگ و دلهوره .هر سه تایی یهویی هوایی من شده بودند و تاصبح تنهام نذاشتن !
همین طوری رو یه کاغذ پاره داشتم صورتک می کشیدم که یهو یه جرقه روشن شد !هان !چی می گه !یکم فکر کردم رو دیوار هم یه نگاهی انداختم .یکم هم به رویاهام سر زدم .دیدم بله !عملیه !
صبح حالم خوب بود .دیگه از بی حوصلگی خبری نبود با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم .احساس شادابی می کردم.ساعت ۶ رفتم تو حیاط و مات آسمان شدم .صبح قشنگی بود!
بعد از خونه زدم بیرون ظهر برگشتم !(چند جا سر زدم.)وقتی امدم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و دوباره چشمم افتاد به دیوار!(وسوسه ی جرقه همه وجودم را گرفت!)در اتاق را بستم .دستامو کردم تو جیبم و هی قدم زدم !(معمولا موقع فکر کردن دستام تو جیبم و دور خودم هی می تابم )نیم ساعت بعدش جلوی دیوار توقف کردم .یه نگاه از بالا تا پایین بهش کردم !خیلی وسوسه انگیز بود .اما عواقبی داشت که باید می دیدم که ارزش داره یا نه !از سیاهی بالاتر مگه رنگی هم هست !
دست به کار شدم .یه مداد را نوکش را تیز تیز کردم .دستم را تکیه دادم به دیوار و شروع کردم تند تند مداد زدن ! (مواظب بودم تا کارم تموم نشده کسی نیاد تو اتاق!)۱۰ دقیقه بعدش ۷ صورتک رو دیوار جا خوش کرده بودن !خودم را ول کردم رو تخت و با صدای بلند زدم زیر خنده .مامان و داداشی اومدن تو اتاق !مامان مات من بود .داداشی هم خندش گرفته بود هم یعنی عصبانی بود!مامانم یه نگاه معنی دار بهم کرد و گفت: بچه بودی یه خط رو دیوار نکشیدی !حالا بچه شدی ؟باز خندیدم و گفتم بی خیال مامان .داداشی هم وسوسه شد .یکم منو نگاه کرد .بعد گفت منم طرح بزنم !!!گفتم مدادا تو کیفمه !اینبار رفتم رو تخت ایستادم .دستم را تکیه دادم به دیوار .صورتم را تا چشمم می تونست تفکیک خطوط کنه نزدیک دیوار کردم .عجب لذتی داشت .اصلا به اطرافم توجه نمی کردم .رقص نوک مداد رو شیارها و نقوش ریز رنگ دیوار !دوتا بیضی یه دایره مشکی پایینتر یه خط خمیده به عنوان لب !ساده و کودکانه! اما چه لذتی داشت .لغزش دستت .اون دقت ناخودآگاهانه(تازه فهمیدم چرا بیشتر بچه ها علاقه دارن رو دیوار نقاشی کنند.)چه لذتی ۷ بعدی هم تموم شد .یه نگاه انداختم ببینم داداشی در چه حاله که یهو خشکم زد .گفتم چی کار کردی !آقا یه اسکلت کشیدن نصف دیوار را گرفته بود یه سیگار هم دم دهن اسکلت !!!!بهش گفتم این بود طرحت! این که به درد سازمان مبازه با دخانیات می خوره پسر خوب!من خواستم فضای اتاق شاد بشه این چیه ؟خودش فهمید خراب کرده .گفت خوب اینو نمی شه کاریش کرد اما بعدی را قشنگ می کشم .یه نگاه به دیوار کردم .گفتم بی خیال ،باشه!۶ تا صورتک دیگه کشیدم دیدم داداشی نشسته گفتم چی شد ؟با اشاره سر دیوار را نشونم داد .من خشکم زد و سر جام نشستم .(یه زن و مرد کوبیسم کشیده که خیلی ضایع بود تازه از بیرون هم شاهکار آقا پیدا بود!یه نگاه بهش کردم دیدم خودش خیلی ناراحته گفتم طوری نیست بابا .بیا با گواش یه کاریش می کنیم .بدو بدو مقدمات کار را آماده کردیم .بعد ۲ ساعت رنگ سازی و با کف دست و نو ک انگشتان و خستگی یه چی ضایعی در اومد که نگو ! اتاق شد بازار شام !(خراب کردیم رفت .کاریش هم نمی شد کرد .)حالا دیوار که خراب شد هیچ دستامون هم رنگ گرفته پاک نمی شه فردا هم مهمانی هستیم !
امروز یه پا پت ومت بودیم !اما خداییش خیلی کیف داشت .خیلی لذت بخش بود.کلی هم خندیدیم .یه روز شاد به لطف یه خرابکاری (وای حالا دیوار را بگو چه کنیم !!!)
مارجانیکا شکرت !
¤ نوشته شده در ساعت 11:37 توسط چیستا -
پنجشنبه، 21 تیر، 1386
شبهای روشن !
سلام
یکی بهم گفت چرا فکر وقت و حوصله مردم را نمی کنی چرا اینقدر طولانی می نویسی؟
آخه این وبلاگ مال منه . ساختم که توش حرفای دلم را بزنم .من چه کنم که دلم زیادی پره!خوب من که مجبور نکردم کسی را که نوشته های منو بخونه!خوشحال می شم که می خونید اما توقعی هم ندارم .کسانی هم که می خونند منت می ذارند.لطفشون زیاده !
------------------------------------------------------------------------
مارجانیکای عزیز .رییس ،من خسته ام .داغونم .بهم مرخصی می دی ؟
تهی ام .حال من الان مثل فضای فیلم شبهای روشنه!
فضای تاریک غم بار .پر از تردید .یه امید .انتظار .نگاه .دیالوگ .دیالوگهای طولانی با مکثهای طولانی .دیالوگ کوتاه با مکثهای طولانی !سکوت .غم .تردید.نگاه .یه امید بی امید.انتظار. من و تویی که هیچگاه ما نمی شه !خنده های کوتاه با یه سکوت غم بار!قاب عکس خالی .یه رد پا .یه جستجو. یه تردید.یه برزخ .نورچراغ تیر برق.قفسه های کتاب .دل کندن از تخیلات و کتابها و رسیدن به یک واقع گرایی خالی !پوچی.تنهایی.گذشته.گفتن و نشنیدن!نگاه و ندیدن !حرفهای تو دلی .ای کاش نیامدن و آمدن .خواستن و نشدن .وابستگی و قول جدایی !شب و روشن بودن .غم.شادی و باز غم دوچندان برا اون شادیه از دست رفته !مهمان نا خوانده و مهمانی غیر ممکن !دوست داشتن های اجباری .عادت به دوست داشتن از سر عادت .عادت به محبت کردن .عادت به مهربانی از سر عادت !(ترک عادت موجب مرض است!)
مهدی احمدی با اون قیافه ی خشک و نچسبش عجب تو این فیلم و تو این نقش به دل آدم می چسبه !از این نقش و این شخصیت استاد جوان خیلی خوشم می یاد!دیالوگاش خاص.فضا داره !حجم داره .خیلی عمیق .بیشتر فیلم دیالوگه .دیالوگهایی که با گرفتگی و بغض همراه !
فیلم هیچیش حرفه ای نیست .شاید اصلا قشنگ و دیدنی هم نباشه .اما من خیلی دوسش دارم .چند بار دیدم .بازم دوست دارم ببینم!(یه جورایی این فضا خیلی برام آشنا است!)
*هر چی به مرداد نزدیک می شیم روح من تندتر قبرشو گود می کنه .نمی دونم چرا این قدر عمقشو زیاد می کنه ؟
خیلی خسته ام هم روحی هم جسمی .دلم می خواد یه هفته فقط بخوابم (اول جوونی پیر شدم !رفت!!!)
------------------------------------------------------------------------------
پاورقی :
میگفتم با خودم دیگه بریدم
دیگه به آخر جاده رسیدم
نفسهای ضعیف آخریم بود
فقط غم .تنهایی.یار و دیارم
تموم لحظه هام حسرت و افسوس
منو بغضو شبو سوسوی فانوس
تو وقتی که همه تنهام گذاشتن
دلم کندن زجا پا روش گذاشتن
تو روزایی همه دوری و دوری
هزار سال خستگی عمری صبوری
روزی که حتی سایم دوشمنم بود
تو لحظه ای که وقت رفتنم بود
یکی پیدا شد قفس را وا کرد
تو اوج بی صدایی ها صدا کرد
یکی اومد که دوست داشتن می فهمید
منو از اون منه مرده جدا کرد
نمی خوام که بره هیچ وقت ز دستم
فقط اون می دونه که خیلی خستم
همه گلدونا را دوباره جون داد
گلهای بی زبون را باز زبون داد
تو روزایی که وقت مردنم بود
روزهای سخت حسرت خوردنم بود
تو وقتی که نفس یاری نمی کرد
همش اشک، همش رنج، همش درد
تو روزایی همه دوری و دوری
هزار سال خستگی عمری صبوری
روزی که حتی سایم دوشمنم بود
تو لحظه ای که وقت رفتنم بود
یکی پیدا شد قفس را وا کرد
تو اوج بی صدایی ها صدا کرد
یکی اومد که دوست داشتن می فهمید
منو از اون منه مرده جدا کرد
رضا.صادقی
¤ نوشته شده در ساعت 0:2 توسط چیستا -
دوشنبه، 18 تیر، 1386
وبلاگ داداشی افتتاح شد !
سلام
این یه پست تبلیغاتیه !
داداشی من که ۱۶ سال سن داره (می گه ۱۶ من که باور نمی کنم .هنوز همون داداش کوچولوی خودمه !)(حالا که پیش آمده بذار یکم ازش تعریف کنم بچه کیف کنه !همراه و هم صحبت وهم فکر و در کل داداشی خیلی خوبیه .خیلی دوست داشتنیه .گاهی شبها تا صبح با هم میگیم و می خندیم .رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم .خیلی باهوشه !و بهتر از اون اینه که از من حساب می بره .یعنی یه جورایی مجبوره !دوسش دارم
تصمیم داشت یه وبلاگ خاص و خیلی حرفه ای افتتاح کنه که روی منو کم کنه !(جالبه !از من می خواست یه وبلاگ بسازم که روی خودمو کم کنم !!!!!!!!!!!!!!!)منم به خاطر مشغله ی کنکور وقت نداشتم !(تازشم من اینقدر مهارت ندارم که بتونم قالب طراحی کنم !)خلاصه چهارشنبه شب مشغول شدیم (ماشاءالله آقا خوش سلیقه هم تشریف دارند و به کم قانع نیستن !۱۰۰ تا قالب نشونش دادم تا یکی اش را پسندید !(خداییش قالب قشنگی بود!)اما یه مشکل بزرگ داشت کدهای قالب مال آفتابلاگ بود و به پرشین نمی خورد .خیلی روش کار کردم اما نتونستم کدهاشو ترجمه کنم !(آخه من که این کاره نیستم .دست و پا شکسته یه چی بلدم اونم در حد خودم !)یه ایمیل هم برا سازنده قالب فرستادم که بی فایده بود و جوابی نداد! از بس سر منو خورد که یک ماه معطله تو ام و اصلا نخواستم و...آخرش قالب اولیه خودم را براش گذاشتم بدون دست کاری !(کیف کردم !روم کم نشد!!!)(فعلا که یه وبلاگ خیلی معمولیه اما می خواد تغییرش بده و حرفه ای اش کنه !)
پیش بینی می کنم که وبلاگش باید خیلی جذاب بشه !می خواد فقط شعر بنویسه (شعرهایی که خودش گفته و شعرهای فریدون مشیری و....)
شعرهای خودش بد نیست .(قشنگه!)
اسم وبلاگش هم فریب تلخ به نام یکی از شعرهای فریدون که از حفظ !
اینم لینکش !
¤ نوشته شده در ساعت 18:5 توسط چیستا -
دوشنبه، 18 تیر، 1386
توصیفی از خلوتگاه !
سلام !
عکس زیر .عکس مکانیه که براتون توصیف کردم !راه پله های پشت بام معروف به خلوتگاه !
با این که فضای کوچک ومحدودی داره اما من استفاه ی بهینه ای ازش می کنم !اونجا برای من هم کتابخانه است هم کارگاه و هم خلوتگاه .
هر وقت دلم می خواد تنها باشم می رم اونجا .برا کنکور هم یه چند هفته ای اونجا درس خوندم (سونای اجباری بود !)
معمولا وقتی می خوام خودم باشم بیشتر وقتم را اونجا سپری می کنم .برام شده یه جای دنج و دوست داشتنی .
باید اضافه کنم که این فقط یه قسمت از خلوتگاه ! (اینجا فقط ماله وقتیه که می خوام طرح کاتر کنم و یا درس بخونم اون تیکه هم که فرش و موکت کردم ماله وقتیه که خیلی غم دارم!اون موقع در پشت بام را باز می کنم سرم را آروم روی شونه های دیوار می ذارم ، زانوهامو بغل میکنم و به آسمون خیره می شم !وقتی بغضم هم همراهیم می کنه سرم را رو زانوهای بغل کردم می ذارم و هق هق گریه میکنم! درسمت راست این کمد میز کارم قرار داره و کنار همون جایی که من ایستادم و این عکس را گرفتم (زاویه دید !)کتابخانه ام قرار گرفته که تمام کتابهای غیر درسی ام اونجا است !(۰تو این عکس شما فقط کتاب درسی می بینید !ناسلامتی کنکوری بو دم !)هفت تا کشو و دوتا کمد اونجادارم که پر از خاطره !هر چی تقدیرنامه و هدیه و جایزه و کاردستی و هر چی که به عنوان یادگاری جمع کردم اونجا است !
دلم خوشه الکی !!! نه؟
¤ نوشته شده در ساعت 16:8 توسط چیستا -
شنبه، 9 تیر، 1386
سوالاتم+چند موضوع بی ربط!
سلام
خوبید ؟
این پست از اون پست های طولانیه که در مورد چند موضوع که اصلا بهم ربط نداره !
برا همین تقسیم بندی اش میکنم و هر قسمت را با یه رنگ می نویسم .(برای تفکیک موضوع ها و اینکه بیشتر تایید کنم که این موضوع ها بهم هیچ ربطی نداره !)
موضوع های مورد بحثم
۱.سوالاتم در مورد یه مسائلی که خیلی دوست دارم بدونم شما راجبش چی میدونید و چه جوابی براش دارید.(شایدم با جوابهای شما منم به اون جوابی که باید بهش برسم نزدیکتر بشم .)(حتما حتما راجبه این قسمت کامنت بذارید .لطفا)
۲.کنکور و اتفاقات اون(شب کنکور .سرجلسه .بعد از کنکور!)
۳.سال کنکور .و احساس پشت کنکوری و ...
۴.سهمیه بندی بنزین و لغو شدن مسافرت با ماشین شخصی(کلی گله و شکایت از این دولت و ...)
۵ .هنوز فکرش را نکردم حرف که زیاد دارم اما نمی دونم تو این قسمت چی تو ذهنم می یاد.
روز مادر مبارک !
۱. سوالاتم :
یکی بود یکی نبود .غیر از خدا هیچ کس نبود.(به این جمله زیاد فکر کردم .کل مفهوم توحید و یگانگی خدا تو این جمله است .خدا بود و هیچ کس نبود!)
هر یک از ما بسته به دیدی که به زندگی داریم و اعتقادات شخصیمون .یه سری عقایدی را دنبال می کنیم که خیلی بهش پایبندیم.یه سری چیزها را بدون چون و چرا می پذیریم که به نظرمون درسته و چرایی نداره.یه چیزهایی را تحمل نمی کنیم و برا تغییرش تلاش می کنیم با یه سری چیزها کنار می یایم .به یه سری چیزها پشت می کنیم .برا یه سری کارهامون دلیل و برهان می یاریم .از خیلی چیزها ناراضی هستیم .نسبت به خیلی چیزها حسرت می خوریم و خیلی چیزها را فقط آرزوش را داریم .
همه ی ما آدمیم .همه ی ما ها از خوبی و زیبایی لذت می بریم .هیچ کس نمی خواد فقیر باشه .نمی خواد حسرت داشته باشه.همه دنباله بهترین ها هستند .
می دونید وقتی به این موضوع ها فکر میکنم یه چی می یاد تو ذهنم که نمی دونم درسته یا نه ؟(راستش نمی دونم پرسیدنش درست با شه یا نه اما خوب برام سوال پیش اومده شاید اگه به جوابش برسم بهتر بتونم به مارجانیکا نزدیک بشم !واقعیتش را باید بگم هنوز اینقدر ایمانم قوی نشده که خودم بتونم قاطعانه به این سوالها جواب بدم .مارجانیکا را از صمیم قلب قبولش دارم .برا اینکه نمی خوام دچار شرک خفی بشم اینو را می پرسم که به یه تیجه ای برسم .از قدیم گفتن پرسیدن بهتر از ندانستن است.)
ما همه اسلامی را پذیرفتیم که بهمون ارث رسیده .خودمون برا اینکه مسلمون بشیم و اسلام را قبول کنیم هیچ تلاشی نکردیم .هیچ تحقیقی نکردیم .هر چی در مورد اسلام و برتریهاش نسبت به ادیان گذشته می دونیم را بهمون دیکته کردند.تو کتابهای دینی ۱۲سال تدریسمون معلم هایی این درسها را به ما دادند که خودشون هم این اسلام را به ارث برده بودن .با این عنوان که یک مسلمان اند به دنبال سوالاتی رفتند که برای یه مسلمان پیش می یاد.بهمون با زبان بی زبانی یاد دادند و اینو تو ذهن ما هک کردند که یه مسلمان نباید کفر کنه نباید بی ایمان بشه و باید بدونه که خدا صلاح و مصلحتش را می خواد و هر چی خدا تو قر آن و علما تو کتابهاشون نوشتن حق و باید پیروی کرد .ما هم چشم و گوش بسته چون مسلمانیم .در حد ایمان و اعتقادی که به این طریق بدست می یاریم پیروی می کنیم اینجا تو ایران آدم با ایمانه قوی مسلمانه .آدم با ایمان ضعیف هم مسلمانه و از همه یه توقع داریم. این که مثل یه مسلمان واقعی باشند .واقعا مسلمان واقعی کیه؟می خوام بدونم چرا اسلام را پذیرفت .چی دید تو اسلام(فقط اینکه قرآنش دارای بلاغت و فصاحت ؟ خدا گفته دین برتره ؟.خودش به چی رسیده؟با این قرآن به چی می خواد برسه ؟.یه آدم غیر مسلمان که آشنا به زبان عربی هم باشه می تونه از قرآن استفاده کنه و معنی اش را در بیاره و از رازها و علومی که تو این معجزه ذخیره شده استفاده کنه .لازم نیست مسلمان باشه.یه آدم می تونه به هم نوعانش کمک کنه.مال و ثروت شخصی اش را به دیگران ببخشه بدون اینکه مسلمان باشه.یا نامی از اسلام را با خود یدک بکشه .اصلا مسلمانی چه لزومی داره ؟
ما هممون می گیم خدا به انسان قدرت اختیار داده .راستش من نمی تونم این اختیار را درک کنم .من چه طوری مختارم که نمی تونم اختیار اینو داشته باشم که به دنیا بیام یا نیام! آدم به دنیا بیام یا حیوان! دختر باشم یا پسر !.تو یه خانواده ی غنی به دنیا بیام یا فقیر !.خانواده ی دانشمند یا ورزشکار ؟کی بمیرم و تا کی زنده باشم ...
همه با هم این عقیده را داریم که خدا خوبیه مطلقه .بدی اصلا وجود نداره و این بدی ها در عوض نبودن خوبیه و الا چون خدا خوبه و زیبا همه چیز را زیبا آفریده چون از ذات اونه .من نمی تونم در مورد بعضی چیزها تفکیک خوبی و بدی را انجام بدم .نمی تونم درک کنم !
خدا بزرگه !همیشه بزرگ بوده .همیشه سرور بده و همیشه خوب .خدا همه چیز را می دونه .همه چیز را درک می کنه .اما آیا خدا می دونه حسرت چیه .حقارت چیه؟برده بودن و مثل برده زندگی کردن چیه .آخه خدا که همش خوبی و زیبایی و بدی و زشتی را نداره .من واقعا درک نمی کنم .(دوسال پیش وقتی ۱۸ سالم بود دایی بزرگم برا پایان نامه دکتراش یه تحقیق داشت که کارهای پژوهشی اش را سپرد به من .آمار گیری و پر کردن پرسش نامه و ...جامعه آماری افراد تحت پوشش کمیته امداد بودند .اونجا خیلی چیزها را از نزدیک لمس کردم .احساس حسرت و فقر و بیچارگی مردم .حقارتی که خیلی سخته برام حتی تو ضیحش .خیلی غم انگیز بود .هنوز هم وقتی اون چهره ها .اون نگاه ها .اون دستهای پینه بسته.اون چهره های معصوم و اون تخلند حزن انگیز روی لبهاشون یادم می یاد.دلم می گیره. وقتی فکر می کنم.پیش خودم می گم اون بچه ی طفله معصوم هم حق داشته بهترینها را داشته باشه.)واقعا اونها چرا لایق نبودن ؟
همه ی ما به این اعتقاد پایبندیم که خدا بی نیازه مطلقه .به کسی نیاز نداره .و این ما هستیم که به خدا نیاز مندیم .خیلی به این موضوع فکر کردم .اگه خدا ما را نیافریده بود .اگه اصلا آفریده نمی شدیم چی میشد ؟خدا که به ما نیاز نداشته .پس چرا ما را آفرید.خدا تو قرآن می گه من انسان و جن را آفریدم برای پرستشم.خدا که خودش می دونه بزرگه .می دونه تنها خالقه پس به پرستش ما ها چه نیازی داره؟اگه اصلا ما به وجود نمی آمدیم اصلا لازم نبود امتحان بشیم .مگه ما خودمون خواستیم که باشیم؟ما هر چه داریم از خداست .می گند خدا آدمها را مختار آفریده که خودشون راه درست و غلط را تشخیص بدند.خود انسانها گناه می کنند .همه چی بر می گرده به خود.این خود چیه ؟مگه سرچشمه اش از خدا نیست ؟چرا خوده ما را در اختیار خودش نگرفته ؟این احساسهایی که داریم چیه ؟غرور و حسادت و ...(سواله دیگه پیش می یاد .کفر نمی خوام بکنم. این سوالات خیلی وقته با منه . و فقط از روی نا آگاهیه . الان جراتش را پیدا کردم بپرسم چون می خوام واقعا بفهمم فلسفه ی خلقت چیه؟) مگه نمی گند همه چی سرچشمه اش از خداست این احساس ها یی که ما داریم خدا هم داره ؟مگه می شه ؟؟؟؟؟؟؟
خدا می گه من شما را می شناسم .امتحانتون می کنم که خودتون را بشناسید .این شناخت خود چیه ؟چه اهمیتی داره .؟ما زندگی میکنیم بعضی ها خوب و به بهترین شکل بعضی ها هم ناشایست و بدترین شکل .بعد هم همه می میریم و می ریم برا حساب و کتاب یه سری می ریم جهنم یه سری می ریم بهشت و نتیجه ی اعمالمون را می بینیم و عدالت برگذار می شه و بعد هم همگی تو بهشت جاودانه میشم .خوب بعدش ؟بعدش چی می شه؟من واقعا درک نمی کنم.همه سوالهای مشرکان و همه بحثهای کتابهای دینی مربوط به اثبات معاد و چونه زدن سر این موضوع که بعد از مرگ هم جهانی هست .من اینو قبول دارم اما بعد اون چهان چی؟خوب اگه قراره جاودانگی و رسیدگی به حساب و کتاب باشه و روشن شدن حقایق .چرا خدا این کاری را که می خواد تو اون دنیا بکنه را تو همین دنیا نمی کنه؟چه لزومی داره حتما ۲ تا دنیا باشه؟
میگند خدا را نمی شه با چشم ظاهر دید . و خدا را براش جسم وبعد در نظر گرفتن کفره .پس چرا وقتی می خواند راجبه آخرت حرف بزنند می گن کسانی که به بهشت می رندخدا را می بینند و به آرزوی دیرینشون که تقرب خدا است می رسند.خوب اگه قرار به دیدن و نزدیک شدن به خدا باشه که همین الان هم ما خدا را میبینیم .خدا تو جوونه ی گندمه .خدا تو دله من و تو !خدا را به هر طرف که نگاه می کنیم می بینیم .خدا از رگ گردن به ما نزدیکتره!پس چرا اینو می گند.این پرده ها که می گند تو آخرت به نور پروردگار کنار می رند .چرا باید باشند ؟خوب اگه نبود که ما زودتر به حقایق می رسیدیم!
و خیلی دیگه سوال که برا پرسیدن اونها باید اول جواب این سوال ها را پیدا کنم.
به نظر من فکر کردن به این موضوع نه تنها باعث کفر نمی شه بلکه باعث می شه آدم برا شناخت خدا و خودش و این جهان یه تکونی به خودش بده و آگاه بشه .
ان شا ءالله .اگه عمری باشه .می خوام جواب همه این سوالها را با دلیل و برهان بدست بیارم و این طوری به اسلامی برسم که خدا گفته بهترین لفظ برای دین اسلام است. (نمی دونم این فکرم درسته یا غلط اما من الان هیچ دینی ندارم .چون خودم بهش نرسیدم .طبق دستورات اسلام سعی می کنم عمل کنم اما این عملم بدون پشتوانه است.پشتوا نه ای که خودم به دستش آورده باشم !)چیزهایی هست که بهم دیکته شده و من دست و پا شکسته عملی اش می کنم.شما را نمی دونم !!!(حتما حتما در مورد این قسمت پست نظر بدید .)(فکر کنم یکم سوالام چرند بود. آره.خوب آخه من همین قدر درک می کنم .چی کار کنم .درکم پایینه!ببخشید.شما به بزرگواری خودتون ببخشید.)
۲.کنکور و اتفاقات اون :
شب پنجشنبه خیلی حوصلم سر رفته بود .اما استرسم نسبت به دو روز قبلش خیلی کمتر شده بود.یه اطمینان لذت بخشی را تو دلم احساسش می کردم که خیلی دوست داشتنی بود.شب با خانواده رفتیم بیرون .داداشی کلی نصیحت فرمودند(کوچیکتر از منه و هنوز تجربه کنکور نداره .اما خوشم می یاد همچین نصیحت می کنه یکی ندونه .می گه این بابا ۱۰ ساله داره کنکور می ده)بعدش دایی خان زنگ زدند و توصیه های ایمنی و ساعت ۱۱ هم رفتم برا خواب .نمی دونم چه جوری خوابم برد ک اصلا هیچی نفهمیدم!(پارسال برا کنکور ۸۵ تا صبح خوابم نبرد و تو خواب و بیداری سیر کردم)صبح ساعت ۴ بیدار شدم .نماز خوندم .دیدم به! همه تو خونه بیدارند(استرسه همه مخصوصا داداشی بیشتر از من بود.)صبحانه را با اینکه اصلا میلم نمی کشید کامل خوردم و بعد هم وسایلم را برداشتم تا بابا اومد حاضر بشه رفتم تو ایوون و رو فرشش دراز کشیدم محو آسمون شدم .خیلی آرامش داشتم .اصلا از استرس خبری نبود!تو راه بابا کلی از تجربه های کنکورش برام گفت .کلی نصیحتم کرد .دم در دانشگاه جا سوزن انداختن نبود .با یه نگاه تیز یه گوشه از دیوار که خالی مونده بود را یافتم و رفتم واسه خودم به دیوار تکیه دادم .داشتم به اطرافم نگاه می کدم به چهره های کنکوری ها و پدر و مادرها که پیش خودم گفتم بذار ببینم ساعت چنده .یهو دو دستی زدم تو سرم و بلند گفتم خاک تو سرم .همه یه لحظه ساکت شدند و برگشتن به طرف من !منم که تازه فهمیدم باز بلند بلند فکر کردم !اصلا به رو خودم نیاوردم که من این جمله را گفتم ! سرم را انداختم پایین و تو دلم به خودم گفتم فرزانه آرووم باش .(آخه وقتی مهم ترین اصل یه کنکوری زمان بندی و زمانش و تو ساعت نیاوردی چه طوری می خوای آروم باشی ؟؟؟)استرس بود که همه وجودم را گرفت همه دست و پاهام رفت رو ویبره ! خودم را حسابی کنترل کردم و تونستم دوباره آرامشم را حفظ کنم اما نگرانیه رو نمی شد رفعش کرد!رفتیم تو دانشکده ! صندلیه من تو راه رو بود !تا چشمم به صندلی افتاد .تو دلم گفت:وای نه !!!باز باید با اعمال شاقه کنکور بدم .من نمی دونم چرا پس تو دفترچه می پرسند دست چپ هستید وقتی صندلی دست چپ ندارند هان؟؟؟؟(خواستین شکنجه بدید فکر کنم روش مناسبیه .شکنجه از نوع علمی !بدبختی و شکنجه از این بالاتر نیست که آدم ۴ ساعت به صورت چرخشی با زاویه ی ۴۵ رو کمرش فشار بیاره و تمرکزشم حفظ کنه!)به مراقبی که بالا سرم بود گفتم صندلی دست چپ نیست ؟گفت :نه! الان برات یه صندلی دیگه می یارم می ذارم کناره دستت(خدا خیرش بده .کاچی بهتر از هیچی !)خلاصه از شانس بد من مراقب هم ساعت نداشت (آخه تو دیگه چرا؟)راس ۷:۳۰ آزمون شروع شد و من چون می دونستم ساعت ندارم و اصلا هم امکان نداره بفهمم ساعت چنده! تند تند شروع کردم پاسخ دادن اونهایی که مطمئنم .۴ تا درس عمومی را جواب دادم و بعد دوباره برگشتم که اونهایی را که نزدم بزنم که ۱۰ دقیقه بعدش وقت تموم شد(شانسم گفت و الا اگه می خواستم تک تک درسها را کامل جواب بدم وقت کم می یووردم !)
دفترچه ها خیلی عوض شده بود(از طول و عرض آب رفته بود و شده بود اندازه یه دفتر !).اصلا مثل پارسال نبود. از کد و ۴ نوع دفترچه خبری نبود و پایان همه درسها یک سوال مشابه بود !
(فکر می کنید این درس را چند درصد زدید کمتر از ۵۰ ٪یا بیشتر از ۵۰٪(این سوال کمکی بود از بس امسال سخت گرفته بودند .پاسخ دادن به این سوال ۳ نمره ی مثبت داشت!)حدود یک ساعت از وقت آزمون اختصاصی می گذشت که من سرم را آوردم بالا دیدم واوووووووووووووووو!دور من خالی شده .خیلی ها داده بودند رفته بودند و فقط ۱۰-۱۲ نفر با قی موندیم !(خیلی برام عجیب بود .من که همش نگرانه زمان بودم اینها چه جوری به این زودی دادند و رفتن ؟؟؟.پارسال همه تا آخر وقت بودند .امسال چه خبره؟)خلاصه تند تند هر چی مطمئن بودم را زدم! سوال اول ریاضی اش از بس آسون بود من شک کردم ۳ بار از روش خوندم (سوال این بود اف ایکس = رادیکال ایکس -۲ ، حالا اف ۳ چنده !!!!!!!!!!!!!!!!!).شیمی اش را تا تونسته بودند سخت در آورده بودند .به قدری عددهای اعشاری داده بودند که تو ضرب و تقسیم قاطی می کردی .جواب ها هم سخت تر! یه سری سوال ها را هم هیچ کس نمی دونست چه جوری باید معادله اش را پیدا کرد ! راه حل را بلد بودی اما نمی تونستی حل کنی .آخ که خیلی زور می گه .(خانه از بیخ ویران است خواجه در فکر نقش ایوان است )(مثالی که اینجا نوشته بودم اشتباه بود .اصرار یکی از خوانندگان باعث شد دوباره یه سری به آزمون بزنم و به اشتبا هم پی ببرم .متاسفم .خوب درست که یادم نیست .شاید شما حافظه ی قوی دارید اما من نمی تونم هر ۲۷۰ تا سوال را کامل حفظ کنم .توانایی اش را ندارم . ..بعد آزمون همه از شیمی می نالیدن و ناراضی بودند .(خوب کنکور هم یه چی نسبیه و نتیجه تو وابسته به نتیجه بقیه است !)و چون همه می گفتند سخته پس جای نگرانی نیست !
بعد کنکور اومدم خونه!(ته دلم خیلی خوشحال بودم .نمی دونستم چی کار کردم اما شاد بودم !)در یه فاصله کوتاه تلفنها شروع شد !همه فامیل زنگ زدند که چی شد و کنکور چه طور بود و...وقتی تعداد تماسها زیاد شد .یهو دلم گرفت !پیش خودم گفتم :خره اگه نتونسته باشی به یه نتیجه را ضی کننده برسی جواب این همه لطف را چه طور میدی؟هان؟هان؟.وای تازه دلم به شور افتاد و رفتم تو خودم .اما امیدم به مارجانیکاست .هرچی خودش بخواد همون میشه !من تلاشم را کردم .مارجانیکا هم خودش شاهد بود پس دست خالی منو نمی ذاره !
ادامه ی بقیه موضوع ها را بعدا تو همین پست می نویسم .از تایپ خسته شدم!فعلا تا بعد!
دوباره سلام!چون که می خوام این سوالات چند روز بیشتر پست اول باشه .برا همین در ادامه ی همین پست مطالب جدید را اضافه می کنم!)
سال کنکور واحساس پشت کنکوری :
از ۱۰ -۱۱ سالگی سال ۸۵ را خیلی دوسش داشتم و لحظه شماری می کردم برا رسیدن به سال ۸۵!(چون فکر می کردم سال ۸۵ :۱.دانشجو می شم .۲ گواهینامه رانندگی می گیرم ۳.حسابی بزرگ می شم .خوب تو حاله بچگی کسی که رانندگی بکنه تازشم بره دانشگاه .خوب بزرگه دیگه!) خلاصه سال ۸۵ شد اسطوره !اسطوره ای که هر چی بیشتر بهش نزدیک می شدم پر رنگ تر می شد .
با اون وضع درس خوندن من ( چه عرض کنم .درس کیلو چند ؟سر کلاسها که همیشه خواب بودم . زنگ تفریح و تو خونه هم دنبال شیطنت .هر چی هم که یاد میگرفتم از برداشتهایی بود که خودم می کردم .چون خیلی تنبل تشریف داشتم .هیچ وقت جزوه های بچه ها را نمی گرفتم (اوه کی می ره این همه راه !جزوه بگیرم بعدم بشینم رونویسی کنم !چه کاریه !.قبل امتحانها اون چیزهایی که فکر می کردم نتونستم خوب بفهمم به یه بچه ها می گفتم برام توضیح بده با یه بار شنیدن .خودم یه چیزهایی درک می کردم و بعد هم خلاص !فقط ریاضی را با اینکه جوابام درست بود اما معلمها هیچ وقت نمی فهمیدن چی کار کردم که به جواب رسیدم برا همین همیشه به خاطر راه حل نمره ازم کم می کردند .حروم شدم !رفت!!سالها بدین شکل گذشت . !(منم پیش دانشگاهی دیدم این طوری که نمی شه این همه زحمت و ابداع !به خاطره اینکه نمی فهمن از چه راهی رفتم هی الکی نمره بهم کم می دند .منم سر امتحان ریاضی چند رنگ خودکار بردم وبرا هر سوالی اول دستور حل نوشتم با رنگهای مختلف و بعدهر قسمت را با رنگی که توضیح داده بودم حل می کردم ! نمره ی ریاضی هام که هر سال ۱۲-۱۳ بود .پیش دانشگاهی ۱۸ شد !) چون نمره هام خوب بود و معلم ها و خانواده هم چون می دیدند نمره هام خوبه.(فقط به ریاضی ام گیر می دادند. که اونم چون یه درس بود .زیر سبیلی رد می کردند )کاری به کارم نداشتند .)(البته باید بگم این ابداع ها و این راه حلها را از دوران دبستان یاد گرفتم و مدیون معلمهای خوب دوران دبستانم هستم که فراتر از دبستان و درسهای ابتدایی با ما کار می کردند . بهمون اجازه میداند مسائل ریاضی را از راههای مختلف حتی اگه غلط حل کنیم و بعدش توضیح بدیم که چرا از این راه رفتیم و دلیلمون چی بود.بعدش راه حل درست را بهمون یاد می داند یه کتاب بود به اسم استاندارد سوالهاش خیلی سطحش بالا بود ولی ما به عنوان کار کلاسی حلش می کردیم . و معلم مجبور بود برا حله این کتاب گاهی درسهای راهنمایی و دبیرستان را به ما در حد فهممون آموزش بده !(.خدا وکیلی این معلمهای دبستان چه کار سختی دارند!.پارسال خالم ازم خواست که به پسر خالم که ۵ دبستان بود و سر به هوا و بازیگوش ریاضی یاد بدم .خودم را خفه کردم .با هزارتا مثال و توضیح عینی و با بازیهای کامپیوتریش و هر چی که فکر کنین حتی دکمه های پیرهنش براش تو ضیح می دادم .می گفتم فهمیدی .می گفت: آره !مسا له را که می ذاشتم حل کنه .انگار نه انگار!بعد ۳ روز به خالم گفتم اگه می خوای پسرت را به جرم قتل بازداشت کنند من حاضرم هنوز درسش بدم اما خونم گردنش ! فرداش خاله ام اومد گفت خودشم گفته من دیگه نمی رم! فرزانه دیگه منو دوست نداره ! سرم داد می زنه ! !!بیچاره تا چند وقت طرف من نمی یومد ازم می ترسید! )
من تو درس خوندن هیچ وقت وابسته ی کسی نبودم .از سال اول دبستان خودم به خودم املاء می گفتم !(کلک می زدم !کتاب را می ذاشتم بالا سرم وتندتند از روش می نوشتم .بعد برا اینکه معلممون شک نکنه همیشه چند تا غلط می نوشتم و نمره به خودم می دادم ! )چون مامانم سال اول دبستانم درس می خوندند و بابام هم که بیشتر مواقع سر کار بودند!
خلاصه !سال پیش دانشگاهی دیدم به!پایه ام که ضعیفه هیچ(چون همه اون درسها ی دبیرستان تو حافظه کوتاه مدتم ذخیره شده بود !)چون عادت به درس خوندن هم نداشتم .اصلا نمی تونم بیشتر از ۴ ساعت در روز درس بخونم !خوب با این اوضاع باید قید اسطوره را می زدم که نمی شد !تازه اول مهر هم یه اتفاق ناگوار افتادکه تا ترم اول تو کمای اون اتفاق بودم .بعد امتحانهای ترم اول( از اوایل بهمن ماه ۸۴ )خودم را جمع جور کردم و نشستم سر درس .هفته های اول خیلی سختم بود .اما باید تلاش می کردم ۵ ماه وقت داشتم که هم پایه را قوی کنم هم سرعت را ببرم بالا و هم ضریب خطا را بیارم پایین .با اون وقت کم و این حجم بالا فقط تونستم درسها را بخونم و به تست زدن نرسیدم!اینقدر به خودم سخت گرفتم که بعد کنکور خودم را هم نمی شناختم .نتیجه ها که اومدم با اینکه قبول شده بودم اما ترجیح دادم .اسطوره به تاریخهای نافرجام بپیونده !
اسطوره نافرجام گشت!
تابستانه ۸۵ رفتم رانندگی و گواهینامه گرفتم !
اما بعدش یه چی دیگه هم فهمیدم اینکه ۸۵ واقعا سال دوست داشتنی بود ومن حق داشتم که منتظرش باشم و براش لحظه شماری کنم .تو سال ۸۵ خیلی چیزها یاد گرفتم .خیلی چیزها را تجربه کردم و مهم تر از همه ی اینها فهمیدم خیلی بچه هستم برا بزرگ شدن حالا حالا راه هست که باید طی کنم و بزرگی به دانشگاه رفتن و رانندگی نیست !(خیلی ها هستند حتی با این دو صفت بچه تر از من هستند.به عینه دیدم!)
تنها چیزی که تحملش خیلی برام سخت بود این بود که هیچ وقت نمی تونستم حتی فکرش را بکنم که یک سال تو خونه بمونم و بشم پشت کنکوری که حالا واقعیت پیدا کرده بود .از اواسط شهریور شروع کردم درس خوندن .(زود تر از همه ی دوستانم!). وای چه روزای بود با چه ذوقی درس می خوندم .روز اول مهر احساس عجیبی داشتم اولین اول مهری بود که من به مدرسه نمی رفتم !هر روز کلی کتاب بار می کردم می بردم کتاب خانه و می خوندم .بعد یکماه کمر درد شدیدی گرفتم که علتش معلوم بود حمل اون همه کتاب هر روز! بهتر از این نمی شد !به توصیه ی یه نفر و با در نظر گرفتن شرایط تصمیم گرفتم درس درس بخونم و یه کتاب را تموم کنم برم سراغ یه کتاب دیگه !(من مجبور بودم اما جز در مواقع لزوم این کار را اصلا توصیه نمی کنم !)این طوری نیاز نبود کلی کتاب با خودم ببرم و فقط چند تا کتاب مربوطه را می بردم ! تا دی ماه بدون وقفه درس می خوندم و تفریح هم جای خودش .بعد دی ماه یکم واترکیدم !دیگه حوصله نداشتم ! تا اسفند همه کتابها تموم شده بود من که اصلا فکر نمی کردم بتونم یه کتاب تست را حتی یه دور کامل بزنم تا اون موقع چند تا کتاب تست را چند دور زده بودم !خلاصه تو عید تصمیم گرفتم دیگه سراغ نت نیام و این چند ماه جز درس خوندن کاره دیگه نکنم !دو هفته اصلا سراغ نت نیومدم .قبلش هر وقت خسته می شدم.می یومدم تو وبلاگ و مطلب می نوشتم و یکم سبک می شدم و با انرژی می رفتم سر درس !اما تو این دو هفته وقتی خسته می شدم .بازم ادامه می دادم .که داغون شدم .دیدم این طوری فایده نداره .(بازدهی ام کمتر از قبله !)سیستم را دوباره راه انداختم اما خیلی کم می یومدم سراغش (صبح ها قبل از شروع به درس خوندن و شبها هم وقتی خسته می شدم و تصمیم داشتم باز به درس خوندن ادامه بدم !)از اردیبهشت دیگه کتابخونه نرفتم !!!و تو خونه با اعمال شاقه درس خوندم !چون اتاقم با داداشی مشترکه .نمی ذاشت درس بخونم .می شست بغلم و هی حرف می زد وقتی هم اعتراض می کردم می گفت باشه حرف نمی زنم چون می خوام آهنگ گوش کنم یا بازی کنم .منم کتاب به دوش می یومدم تو سالن .یک ساعت بعدش می یومد می گفت می خوام تلویزیون ببینم برو تو اتاق !(البته حق هم داشت .خوب نوجوون و چون تنها است حوصله اش سر می ره .)می رفتم تو اتاق یکی که می گذشت صدا می زد آجی آجی بیا !وقتی می رفتم می گفت این فیلم سینمایی که دوسش داشتی را گذاشته!!!!!!!!!!(خودش مثلا چند سال پیش نذاشته بود ببینم حالا صدا میزد که مثلا جبران مافات کنه!)خلاصه از این اتاق به اون اتاق از این اتاق به سالن .بعضی روزها میرفتم تو راه پله های پشت بام درس می خوندم !(رو دست سونا را آورده بود !)(مثل گلخانه میمونه گرما را می گیره و پس نمیده تا شب گرمه !)خلاصه بعد ۲ هفته حسابی کلافه شدم !به پیشنهاد دایی رفتم خونه مادربزرگ و اتاق دایی را به تصصرف در آوردم .خیلی خوب بود .بازدهی بالایی داشت (اما داداشی هر روز زنگ می زدند و نیم ساعت .یک ساعت حرف می زدند !که بازم قابل تحمل بود ! و کمتر وقتم را می گرفت )یک هفته نگذشته بود که دایی از بندر عباس آمدند مرخصی و نان ما آجر شد !چون با آمدن دایی هر روز بازدید کننده داشتند و علاوه بر اون من چون خیلی با دایی رابطه ی نزدیک داشتم بعد از چند ماه می دیدمش .بیشتر مواقع می رفتم کنارش و حرف می زدیم .اونم برا فوق می خواست بخونه .اما اتاقش را داده بود به من و حواسش بود وقت تلف نکنم اما خوب با اون رفت و آمدها و با دلتنگی های من برا اون مگه می شد!دوباره کوچ کردم به خونه !اینبار دیگه نمی شد رفت تو راه پله ها (کباب می شدم !)صبح به صبح یه فرش بر می داشتم می رفتم تو حیاط! هر جا سایه بود فرش را پهن می کردم و بسم الله .به خاطر چرخش زمین به دور خورشید و تغییر زاویه نور خورشید یک ساعت یک ساعت تا ساعت ۴ دور تا دور حیاط جا عوض میکردم و از ساعت ۴ تا وقتی که هوا تاریک بشه ثابت بودم !بعدش می یومدم تو و ماجراهای کتاب به دوشی ادامه داشت تا یه هفته به کنکور !تو اون هفته ی آخر هم که هر روز مهمان داشتیم ۲ بارش را از اتاق بیرون نیامدم اما دفعه ی آخر دیگه اتاقی هم برام نموند (اتاق ها هم اشغال شد !)استرس زیادم هم به خاطر همین اوضاع قاراشمیش بود!این همه تلاش! تو ماههای آخر داشت از بین می رفت من هیچ کاری نمی تونستم بکنم و فقط با افزایش استرس اوضاع را بدتر می کردم !)فکر های آزار دهنده و (بقیه ماجرا که تو پست قبل نوشتم !)خلاصه کنکور را با این اوصاف دادیم و همه امیدم به مارجانیکاست .به نظر خودم خیلی تلاش کردم .من که اصلا نمی تونستم درس بخونم .با این اوضاع درس خوندم .نتیجه را نمی دونم .اما مهم تلاشی بود که من کردم شاید خیلی ها بیشتر از من تلاش کردن و حقشون بیشتر ازمنه !نمی دونم .امید به مارجانیکا
یعنی نتیجه چی می شه ؟
(می دونید یاد چی افتادم !این پست من، منو یاده یه داستان انداخت که یارو می خواسته راجبه چگونه به قتل رسیدن هیتلر حرف بزنه اینقدر حاشیه می ره وبه تمام موضوع ها کامل می پردازه حتی راجبه سازنده ی تفنگی که باهاش هیتلر به قتل رسیده حرف می زنه ! به تنها چیزی که نمی پردازه چگونگی قتل هیتلره !منم اینقدر حاشیه ها را کامل توضیح دادم که وسطش خودم یادم رفت اصلا موضوع اصلی چی بود!)
ببخشید اما فکر کنم بازم ادامه داره !
۵. روز مادر :
امروز بهترین روز دنیا است .روز فرشته ها .روز مادرهای گل و دوست داشتنی !
روز مادر را به مامان گل خودم و همه مادرها تبریک می گم .
مامان عزیزم خیلی دوست دارم فقط همین !پنجشنبه (.۱۴ .۴ . ۸۶ )
¤ نوشته شده در ساعت 18:12 توسط چیستا -
یکشنبه، 3 تیر، 1386
هوای تازه !
سلام
خوبید؟
۵ روز دیگه مونده تا کنکور !تو این ۲ هفته ی آخر فکر های آزار دهنده ای همه ی انرژی و توانم را با خودش به تاراج می برد .تو اون لحظه ها دلم می خواست یکی را داشتم که باحرفاش آرومم کنه و بهم دل گرمی بده .(خیلی وقتها .وقتی خیلی خیلی احساس تنهایی می کنم .تو دلم می گم کاش من یه خواهر بزرگتر یا یه ممول(آدم کوچولو )داشتم .اما این کاشکی ها .فقط کاشکی اند از نوع کشکی!)
برا مقابله با این استرس و نگرانی و این فکر های تاریخ مصرف دار!باید یه فکری می کردم .دیگران نمی تونستن کمکم کنند(امتحان کردم !با هر کی اومدم حرف بزنم .در کوتاه ترین زمان ممکن پرمعنی دار ترین جمله برا دوران کنکور را بهم پیش نهاد دادند((درس بخون!!!))
برا همین یه فکر مزحک اما کارساز را عملی اش کردم .
هر وقت حالم دگرگون می شد و احساس می کردم استرسه داره غلبه می کنه .خودم یه نامه (شامل سرزنش و تشویق و دلداری و دعوا و...)برا روح خودم می نوشتم و دعوتش می کردم به آرامش .گاهی هم به مارجانیکا نامه می نوشتم از اون کمک می خواستم چون تنها کسی که واقعا می دونه درون من چی می گذره مارجانیکا و خودم هستم!این کار شاید دیوانگی یا خنده دار به نظر بیاد اما خیلی کمکم کرد و تا حدی بر استرسم پیروزم کرد !تنها کسی هم که هروقت اراده می کردم در دسترسم بود و جوابم را میداد حافظ بود(روحش همیشه شاد!)خوندن قرآن و کتاب حافظ هم خیلی کمک کننده بود!
یه چی را باید صادقانه بگم اگه کمک مارجانیکا و همراهی و دست گیری او ن نبود من تا اینجا نمی تونستم بیام ! نمی تونستم یکسال تمام خودم درس بخونم(چون عادت کرده بودم به زور شب امتحان و برا نمره درس بخونم.چون اطمینان داشتم شب امتحان برا من کافیه و همیشه نمره هام با همون ۳ -۴ ساعت درس خوندن قابل قبول ودر حد نسبتا مطلوبی می شد.به خودم زحمت نمی دادم تو طول سال درس بخونم).
شروع درس خوندنم با یه روحیه ی بالا و با یه دلهره شروع شد(که نکنه نتونم و کم بیارم !) ولی به لطف و یاری مارجانیکا تونستم به اینجا برسونم .
مارجانیکا شکرت!
نسبت به سال گذشته این موقع خیلی از نظر درسی سطح معلوماتم بالاتره و دیگه از این جا به بعدش بستگی به روز کنکور داره و خواست مارجانیکا!(صبر سرآغاز یاری خداوند است!اگر خدا بخواهد در کاری انسان را یاری کند در اول کار نمی کندبلکه در آخر کار آن را یاری می کند!)
سال گذشته رتبه ام ۱۰۲۰۴ شد. امسال را مارجانیکا عالمه !(با اینکه خودم خوب می دونم بهتر از پارسال به درسها مسلط هستم .اما دلهره و نگرانی ام هم به همون نسبت (حتی بیشتر )زیادتر شده !(حتما چون توقع ام هم بیشتر شده و باید ی به وجود اومده که داره فشار می یاره!)(این باید از یه هدف قلبی سرچشمه می گیره که باید بهش برسم تا خودم را راضی کنم .چون همه تلاشم به خاطره اون هدف بوده و اگه بهش نرسم همه اش بر باد رفته !من چیزی از دست نمی دم .اما روحم خیلی چیزها را از دست می ده .احساس بودن و رضایت از خود را !)(هدفم فقط دانشگاه رفتن نیست .چون سال گذشته به این هدف رسیدم .بدنبال یه چیز مهمتر هستم که خیلی برام ارزش داره .)
دعا کنید بتونم به این هدفم برسم !
هر یک از دوستان که به وبلاگ می یامدن .تجربه ها و توصیه های کنکوری خودشون را در اختیار من می ذاشتن و علاوه بر راهنمایی وکمک باعث دلگرمی و شادی ام هم می شدند.
از همه ممنون و سپاسگذارم .
قبر کنکور را کندم حالا فقط منتظره روز خاکسپاریم که با غزت و افتخار در جایگاه ابدیتش به خاک بسپارمش !(باشد که در نتیجه ی دلخواه دستگیر ما باشد !)
امروز ساعت ۴ تو حیاط برا خودم داشتم کلمه زبان حفظ می کردم که یهو صدا دعوای ابرا بلند شد وتندی یکی شون زد زیر گریه .بیچاره بد جور دلش پر بود .تو تیر ماه بارون اونم اینقدر شدید !بعید بود .منم که عشق بارون! از جام تکون نخوردم و زیر اشکهای سرده ابره دلگیر موش آبکشیده شدم ! و مثل همیشه دوباره شروع کردم به زمزمه ی شعر و آهنگهای مختلف !بعد که بارون تموم شد یهو احساس کردم دلم خیلی برا مارجانیکا تنگیده .رو موزاییکهای ایوان دراز کشیدم و چشمم را دوختم به آسمون !با حرکت ابرها روح منم پر کشید !دلم خواست برم یه گوشه و ۲-۳ روز فقط من باشم و مارجانیکا .مثل اعتکاف(تا حالا انجام ندادم .اما باید خیلی حس خوبی داشته باشه !)دلم یهو هوای مکه کرد .هوای مشهد .هوایه یه جا مقدس .که تنها ی تنها برم !هیچ کس جز مارجانیکا منو نشناسه .فقط من باشم و مارجانیکا.(راستش این اولین باره که اینجوری هوایی یه جا مقدس میشم !)(دلم خواست.کاش می تونستم برم!)
(پست بعدی ام خیلی برام مهمه ! می خوام یه سوالاتی را بپرسم که خیلی وقته فکر منو به خودش مشغول کرده !)
(تازه از پست بعدی تا چند وقت می خوام آخر هر پست یکی از شعرها و آهنگ های محبوب و مورد علاقم را به عنوان پاورقی اضافه کنم !)
به دعاتون خیلی خیلی محتاجم!دعاتون را از من دریغ نکنید !