my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

اسفند ۸۵ !

مرور ۱۳۸۵!!!

سلام

نمی دونم شما برا خرید عید رفتید یا نه؟ من که کلا از خریدلباس و کفش و... خوشم نمی یاد و تا مجبور نشم خودم برا خرید اقدام نمی کنم (کاش جنسها هم ارزش داشت که آدم وقت بذاره برا خرید!همش بی خود و یه بار مصرف و قیمتها هم که خدا بده برکت .بیچاره باباها !) .

۲ روزه می رم برا خرید !

بیچاره این ملت .!من نمی دونم با چه ذوق و شوقی پا می شند می یاند خرد!(باید قیافه های مردم بیچاره که با حسرت و یه آه به ویترین مغازه ها نگاه می کردند تا شاید بعد این همه گشتن یه چی مناسب پیدا کنند و دست خالی به خونه نرند را می دید.جنسهای چینی بازار ها را داغون کرده .حالا کاشکی هم جنس داشت !جنسهای غیر چینی هم که از بس ارزونبود  آدم خجالت می کشید بره طرفشون(یه روسری ۴۸۰۰۰ تومان ناقبل !یه تیشرت ۳۲۰۰۰ !مانتو ۲۸۰۰۰۰ تومان .بابا چه خبره؟انصاف هم خوب چیزیه .البته اگه پیدا بشه(یادمه ۲۸ سال پیش آگاهی فوت انصاف را دیدم.خدا بیامرزدش .چیز خوبی بود به درد الان مملکت ما خوب می خورد!) 

بگذریم .

میخوام از سال ۸۵ بنویسم !از سال یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج!

سال ۸۵ با همه خوبی ها و بدی ها و تلخی ها وشیرینی هاش داره میره که جزئی از خاطرات قدیمی بشه!

برای من لحظه لحظه های امسال پر از خاطره است !هر روزش یه درس .یه تجربه .یه امتحان !

با همه سختیهاش خیلی سال خوب و دوست داشتنی بود .با اینکه از لحاظ سیاسی خیلی سال بدی بود( تو پرونده ی سیاسی ۲۸ سال گذشته امسال سیاه ترین سال بود .به خاطر قطعنامه ها و ... ).

کلی اتفاقات عجیب و غریب تو این سال برای من اتفاق افتاد .کلی تجربه !

بهار ۸۵ تجربه فراموش خود و گم شدن به خاطر کنکور(حاضر نیستم یه بار دیگه مثل پارسال کنکور را تجربه کنم .داغون شدم.چون از بهمن شروع کردم به درس خوندن همه چیز جز درس را تعطیل کردم حتی تفریحم هم شده بود درس خوندن .خیلی افسرده و خسته شده بودم همش دلم می خواست زود ۱۰ تیر بیاد و خلاص .بعد کنکور دچار یه سردرگمی شده بودم خودم را نمی شناختم .نمیدونستم چی دوست دارم چی کار می خوام بکنم .همه زندگی ام شده بود درس حتی تو اتوبوس و همه جا کتاب دنبالم بود و درس می خوندم بعد کنکور دیگه درسی نبود!پس من چی کار کنم؟من کی بودم اصلا؟خلاصه تامرداد دوباره همه چی را درست کردم خودم را دوباره بازسازی کردم .قلعه ی شخصیمو محکم تر کردم !کلاس رزمی رفتم .گواهی نامه رانندگی گرفتم .کلی تابستون به گشت و گذار بودم.خیلی بهم خوش گذشت.شهریور با آمدن نتایج باید تصمیم می گرفتم.برم دانشگاه و دانشجو ب یا دوباره بخونم و پشت کنکوری بشم!خیلی سخت بود.خیلی زیاد .اما تصمیمم را گرفتم .تصمیم هم گرفتم چه طور درس بخونم که مثل پارسال نشم!درس+تفریح.طوری که خسته نشم و خودمو هم فراموش نکنم.از هفته دوم شهریور شروع کردم به درس خوندن .چه لذتی (تا به حال تو عمرم اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم)بدون خستگی همه چی رو برنامه پیش میرفت.عالی بود!تو همون ماه برای ۲ روز اعتقدتم را گذاشتم کنار .(می خواستم ثابت کنم من خودم همه ام .فقط من مهمم و چیز دیگه ای جز من به داده من نمی رسه  )ایمانم را مارجانیکا را و دعا را .همه را گذاشتم کنار .یه امتحان!می دونید چی شد ایمانم قوی تر شد .من بدون مارجانیکا حتی بنده هم نبودم و نیستم  .بدون آفریدگارم هیچ بودم و هستم !خیلی چیزها فهمیدم و این خیلی بهم کمک کرد که به مارجانیکا بیشتر نزدیک بشم و اعتقادم را قوی تر کنم باز یه دیوار دیگه دور قلعه ی شخصی !شکرت خیلی زیاد مارجانیکای عزیز !

پاییز ۸۵ !چه روزهایی .چه نیمه شبهایی .چه ساعتهایی. مثل یه رویا(هیچ وقت باورش نکردم همین الان هم بیشتر به یاد یه رویای شیرین ازش یاد می کنم تا واقعیت.فکر نمی کنم هیچ وقت هم واقعی بوده باشه !)

شب احیا !عجب شبی بود هیچ وقت اون حالتم را یادم نمی ره !هیچ وقت اون شب یادم نمیره !عجب ساعاتی .باور کردنی نبود.

چقدر تو پاییز با مهسا حرف زدیم راجبه مارجانیکا راجبه خودمون زندگی خودخواهی و اعتقادو مرگ زندگی و جالب بودن همه چی .چقدر بحث .یه روز ۳ ساعت با هم با صدای بلند حرف می زدیم بیشتر به دعوا می خورد تا حرف!نمی دونم آخرش چی شد که هر دومون گریه افتادیم .اما من فقط می خواستم خیلی چیزها را یاد مهسا بیارم.خیلی حرفها و واقعیاتی که خودم هم یادم رفته بود و همش دلم می خواست یکی اینها را یاده من می یورد ! (مهسای عزیزم منو ببخش . دوستت دارم )چقدر انتظار .چقدر بارون .چقدر سکوت .چقدر بحث(پر اتفاق ترین پاییزه زندگی ام تا همین الان بود).پاییز گذشت (یه عمر گذشتو)حالا باید ناظر پیری سال ۸۵ می بودیم . چه زمستونی!واقعا زمستون بود .دی ماهش بدترین روزها را گذروندم .داغون شدم .از خودم بدم امده بود .دیگه مثل سابق شاد نبودم شاید تظاهر میکردم اما از درون شاد نبودم .کلی رو خودم کار کردم تا دوباره مثل قبل شدم .اما باز این مردم نمیذاشتند .هر روز یه غصه جدید به شادیهام اضافه میکردند .کم کم تو کوله بارم فقط غصه و غم پیدا می شد ما من هنوز قوی بودم چون مارجانیکا را داشتم و ایمان و توکل بهش .مارجانیکا را شکر باز تو بدترین شرایط بهترین اتفاقات برام افتاد .چون بهش توکل کرده بودم(بی شک کسی که مرا خلق کرده است .مرا از هر بدی حفظ می کند.)فقط یه مشکلی بود نیاز به یه نفر داشتم که باهاش حرف بزنم و درکم کنه که هیشکی نبود .(هیشکی هم نفهمید که من این نیاز را دارم .به مارجانیکا قسم خیلی حرف برا گفتن داشتم اما گوشی نبودباز خوبه مارجانیکا بود.)باز مارجانیکا به فریادم رسید و دایی را فرستاد .مارجانیکا شکرت!.بهمن ۸۵ رفتم مسافرت .خیلی برام جالب بود اولین بار بود خلیج فارس را می دیدم و بهم خوش گذشت ویکم از دلتنگی هام کم شد . ۲ روز تو زمستون ۸۵ بهم خوش گذشت.یکی ۲۵ بهمن که بی خودی با مهسا از ته ته دلمون می خندیدیم اون شب من و مهساو ۲ تا دیگه بچه ها  خیلی ساکت بودیم (حتی تو اتوبوس با ایما و اشاره باهم حرف می زدیم )اما تو همون سکوت کلی حرف بینمون رد وبدل شد .کلی درددل !کلی خندیدیم از ته ته دل !

یه روز دیگه هم یه شنبه ی بارونی که صبحش با ناراحتی شروع شد .کلی اون روز سبک شدم .یه روز بی خیال همه چی حتی مهمترین مسائل زندگی!خیلی سبک شدم و لذت بردم (چرخ زندگی همون طوری می چرخه که تو می چرخونیش.!)و تو همه ی این اتفاق ها یه همراه و یه همصحبت یه دوست خوب یه فرشته همیشه پا به پای من بود.مهسای عزیزم .

مهسا !مهسا!مهسا مثل ماه .عزیزکم می دونی؟من نمیدونم !کاش می دونستیم!

مهسا دوست دارم .با من باش .مهسا .من و تو امسال چه روزهایی را باهم داشتیم .یادته؟مهسا هنوز پایه ای؟من که پایه ام

سال ۸۵ هم گذشت و چه به یادماندنی گذشت.چقدر با آدم های مختلف با طرز فکرهای مختلف آشنا شدم .چقدر آدمهای عجیب رفتارهای غریب وچقدر چیز عجیب و غریب دیدم . چه گلهایی پرپر شدند .چه غنچه هایی شکفته شدند و زندگی هم چنان ادامه داره بدون توجه به بهار و تابستان و پاییز وزمستان  ودوباره بهار و...!مارجانیکا شکرت که به من فرصت زندگی و درک هستی و امید به فردا دادی .مرسی که تو سختی ها منو  بقل کردی .تو مسیر زندگی ام کنارم بودی .مرسی که بهم صبر دادی .قدرت تحمل دادی و بهم یاد دادی بگذرم .تجربه های سال ۸۵ بیش از یه سال ارزش داره .قدرشو خوب میدونم

از امتحانت هم ممنونم .به من خیلی لطف داری .واقعا سپاسگذارتم

مارجانیکا صد هزار و دو مرتبه شکرت !

محتاجم به دعا .دعاتون را دریغ نکنید .

فعلآ

 


¤ نوشته شده در ساعت 2:40 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 23 اسفند، 1385

چهارشنبه سوری!!!

سلام

الان ساعت ۱:۰۴ بامداد است.ما ۵ دقیقه پیش از مراسم چهارشنبه سوری اومدیم .(همین که از راه رسیدم مطابق معمول همیشه اول سیستم را روشن کردم !)

جای همگی خالی ،خیلی خوش گذشت.کلی آتیش سوزوندیم(هم از نوع جهنمی اش هم از نوع شیطانی اش(بابا همون شیطنت خودمون را می گم)!)و شلوغ کردیم

هم از رو آتیش پریدیم .هم کلی ترقه زدیم (انواع و اقسام شکلاتی .دینامیتی.کپسولی. پروانه ای .کبریتی .۳ زمانه و...)

(راستش حوصله ندارم  مثل همیشه مو به مو اتفاقات را تعریف کنم. کلا خوش گذشت .)

فوق العاده بود.

(راستی پست بعدی که می خوام بنویسم مروری بر سال ۸۵ !فکر کنم خیلی طولانی بشه .{۱۲ ماه .۳۶۵  روز .یه عمره !}.


¤ نوشته شده در ساعت 2:38 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


شنبه، 19 اسفند، 1385

یه روز به یاد ماندنی !

سلام

امروز از ساعت ۶ صبح تا همین نیم ساعت پیش بیرون بودم (رفته بودم دَدَ!)

دیروز با دایی هماهنگ کردیم که با برادرم و  چند نفر دیگه  از صبح بزنیم بیرون !

بنا به قولی هم که به مامان خانم داده بودم دیروز کلی کار برام ردیف کرده بودند (تا ساعت ۲ بامداد دستم بند بود.آخه تا تمومش هم نمی کردم دلم آروم نمی گرفت و خوابم نمی برد !

خلاصه ساعت ۲ دیگه مقدمات خواب را آماده کردم.(۳ تا ساعت هر کدوم با اختلاف ۵ دقیقه کوک کردم  یکی شو بالا سرم گذاشتم .یکی شو یکم دور تر یکی شو هم  رو میز !که خواب نمونم )

صبح ساعت ها یکی پس از دیگری به صدا در آ مدند (اولی که بالا سرم بود  را تحمل کردم .تو خواب  خاموشش کردم . وای نه دومی را باید خودم را میکشیدم تا دستم بهش برسه و خاموشش کنم .تو خواب بیداری خاموشش کردم .(۵ دقیقه فرجه برا خواب هنوز بود!)و اما سومی !این یکی را شرمنده دیگه باید بی خیال  خواب می شدم .بلند شدم رفتم طرف میز ساعت را خاموش کردم(تو دلم کلی چیز به خودم گفتم .(آخه مگه دختر تو بی کاری !و...)دوباره چشمم به تخت افتاد .(ها !هان !شیطونه چی میگه!)دوباره رو تخت دراز کشیدم که موبایلم زنگ زد .(دایی خان :بیداری!!!)بله بیدارم .(اما کاش می شد بخوابم !)دیدم نمیشه .باید دل کند!بابی میلی تمام از  تخت  جدا شدم !لباس پوشیدم و رفتم دم در .برادرم هم پشت سر من آمد و بعد از ۱۰ دقیقه تاخیر همه دم خونه ما حاضریشون را زدند!اول رفتیم کوه.کلی مسافت رارفتیم بالا هیچ بشری جز خودمون ۶ تا را ندیدیم .ساعت ۷ بود یکی دو نفر(اونم میان سال ) را دیدیم!وقتی داشتیم از کوه می یامدیم پایین کلی جمعیت دیدیم که دارند می رندبالا!حالا کی ؟ساعت ۸ صبح که آفتاب لاحاف و تشکش رو رو زمین ولو کرده بود!(کلی به خودمون بالیدیم  !)بعداز کوه .رفتیم تو یه مغازه کله پزی کله پاچه خوردیم !!!(من اولین بارم بود تو یه مغازه کله پزی کله می خوردم .البته بیشتر تماشاچی بودم تا خورنده!زیاد علاقه ای به این نوع غذا ندارم اینم چون دور هم بودیم رفتم!)خیلی با حال بود !بعدش رفتیم پارک .از این ایستگاه های ورزشی صبحگاهی تازه تو پارکهای اینجا ساختند (از اینها که دستگاه های بدن سازی داره!)۲ ساعت تمام با اینها کار می کردیم از این یکی به اون یکی !یه خانم مسن بود که پا به پای ما (حتی بیشتر از ما)با این وسیله ها ورزش می کرد.ماشاءالله (به زنم به تخته)عجب خانمی بود!با یکی از این وسیله ها  نیم ساعت تمام کار می کرد (من پیش خودم گفتم چه قدر این ورزشه راحته!)بعد من رفتم ۱۰ دقیقه ای نفس کم آوردم(بابا ماشاءالله)نه تنها من.دایی و بقیه هم همین طور(مثلا .سر عمر هممون هم ادعا ورزشکاری داریم!).کلی به خودمون خندیدیم .ما دیگه خسته شدیم و رفتیم چایی بخوریم هنوز خانمه داشت با وسیله ها کار می کرد(ما شاءالله).بعد یکم بدمینتون بازی کردیم .رفتیم برا ناهار!بعد از ناهار پینگپنگ بازی کردیم.دیگه هیچی انرژی برامون نموند هممون یکی یه پشتی دستمون گرفتیم.متواری شدیم برا  خواب!(کاری که هیچ گاه نمی کردیم) .ساعت ۶ بعد از ظهر به بعد یکی یکی بیدار شدیم .میوه خوردیم و کم کم برا رفتن حاضر شدیم .وبرا چهارشنبه سوری تو باغ برنامه ریزی کردیم(وای چقدر کیف داره .)و بعدش از هم جدا شدیم .هر کس رفت خونشون .

راستی فردا تولد دایی خان . (هنوز براش هدیه نخریدم آخه این چند روز که من حالم خوب نبود و بعدشم که تعطیلی !)

دایی عزیزم

تولدتت مبارک

برات آروزی بهترینها را دارم .ان شاءالله صد ساله بشی .


¤ نوشته شده در ساعت 21:27 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 18 اسفند، 1385

امروز من!

سلام

این هفته ،هفته ی پرباری برای من نبود.دیروز و امروز  از صبح تا بعد از ظهر را افتاده بودم تو جا (حالم خیلی بد بود.)بعد از ظهر دیدم فایده نداره انگار حالا حالا ها این جسم من می خواد ناز کنه و خودش را لوس کنه .به هر زحمتی بود بلند شدم .تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم .یه سیدی گذاشتم تو سیستم و صداش را تا جایی که مزاحم بقیه نباشه و بلند هم باشه زیاد کردم وبعد همه وسایل داخل کمد و زیر تخت را ریختم وسط اتاق (وای چه لذتی داره .دیگه جا برا قدم گذاشتن نبود.)تا به اینجا رسید باز جسمم طاقت نیورد لذت منو ببینه شروع کرد ادا در آوردن .مجبور شدم کوتاه بیام رفتم   رو تخت دراز کشیدم و مات وسط اتاق شدم !یهو به خودم امدم یکربع گذشته بود!تندی دست به کار شدم یه سبد گذاشتم کنار دستم و  تمام وسایلی  که جاشون را می خواستم عوض کنم و هنوز برا جای جدیدشون تصمیم نگرفته بودم را  ریختم توش.یه پلاستیک هم گذاشتم برا زباله(فقط از کاغذهای خط خطی شده و  خودکار تمام شده و ... پر شد)از این طور اتاق تمیز کردن نهایت لذت را می برم .کتابهامو دست بندی کردم (وای چقدر کتاب! همش هم درسی جز کتاب شعر فریدون مشیری و یه حافظ و یه قرآن (بقیه ی کتابهای غیر درسی ام یه جای خونه است که من اسمش را گذاشتم خلوتگاه .آخه خیلی دنج(تو ایستگاه  راه پله هایی که می ره به سمت پشت بام )!یه صندق قدیمی کوچیک دارم یادگار مادربزرگ مامانمه .توش دفتر خاطراتم و نوشته هامو و داستان هامو می ذارم.خیلی دوسش دارم! از کنارش بی تفاوت می گذرم و می ذارمش سر جاش(آخه همین که درش را باز کنم .دیگه زمان مفهوم خودش را از دست می ده .حداقل ۴ ساعت تمام ! میرم به گذشته !)یه جعبه لوازم آرایشی درش را که باز می کنم بوی ادکلانهای نیمه مصرف شده  و مواد داخلش که مخلوط شده همه ی فضای اتاق را می گیره .بوش خیلی خاص هم تنده .هم ملایم!(وای وای وای همش یا فاسد شده یا خشک !)اینم بعد از بازرسی کامل می ره سرجاش. وای اینو !یه چی اون کنار اتاقم داره چشمک می زنه .به سرعت باد از وسایل وسط اتاق میپرم  و میرم سراغش .جعبه ی ستارم ۲ سال بهش دست نزدم.درش را باز می کنم .وای چقدر خاطره باهاش پر می زنند تو اتاق.سه تار رامی گیرم تو دستم.دنگ دنگ.(وای .نه!!اوخ اوخ اوخ کلآ یادم رفته این همه تلاش همش دست به فراموشی سپرده .کتاب تمرین را باز می کنم.وای بازم خوبه از رو کتاب یه چی حالیمه! دو.ر .می .فا .سول. لا .سی .جای پرده ها هنوز یادمه!اما دستم خیلی کند شده .بیشتر صدای دنگ دنگ می ده تا آهنگ .اینم می ذارمش سرجاش(یه نگاه پر معنی به جعبه سه تار و پایه نوت می اندازم که بذار کنکوره را بدم اولین کاری که میکنم می یام سراغتون !)اوه اینو را !کلی تیکه های  روزنامه. (هر مطلبی از تو روزنامه خوشم می یاد.یا خبر داغی باشه .یا آموزشی باشه  می برم می ذارم تو یه جعبه !)وای چقدر هم این کاغذ پاره ها سنگینند!به جعبه های کفشها م دست نمیزنم حلشون میدم سر جاشون پایه ی دوربین را هم می ذارم روش. ۱۸ تا کیف !اینها هم زیر تخت!(عشق کیف و کیف پولم .از بچگی علاقه ی شدیدی به این قلم جنس داشتم.هنوز که هنوزه هم دارم)اسکیتها هم همون جا زیر تخت(تا تابستون بشه ببینیم بالاخره این مهسا می یاد بریم کلاس یا نه!).لباسهارا هم آویزون چوب لباسی می کنم  می ذارم تو کمد.دیگه چیزی وسط اتاق نیست جز سبد وسایل آواره!می شینم وسط اتاق و وسایل داخل سبد را دورم می ریزم یه نگاه به وسیله ها می کنم یه نگاه به اتاق.یکی یکی جا برا هر کدومشون پیدا میکنم .همه به خوبی و خوشی می رند سرجاهاشون .یه نگاه به دور اتاق می اندازم انگار همه چیز مرتب .داخل همون سبد وسایل بی خانمان(که الان خالی شده )لباس کثیف ها را می ذارم.با پلاستیک زباله می برم تو آشپزخانه کنار ماشین لباس شویی می ذارم .از در اتاق که وارد می شم یه نگاه به  سرتاسر اتاق می اندازم یه آخیش عمیق که از سر رضایتِ می  گم .خودمو رو تخت ول می دم .چشمم می یوفته به سیستم، چراغ کیس روشنه!  خیلی وقته رفته رو استند بای( سیدی هم تمام شده .و من اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم .صدا نمی یاد.)دوباره پا می شم می شینم پشت میز، صندلی را می کشم جلو . در حین اینکه دارم  وارد اینترنت می شم تو دلم می گم کاش یکی نظر داده باشه!تند تند صفحه باز می کنم .صفحه تمام  وبلاگهایی که بهشون سر می زنم . صفحه مدیریت!یکی یکی به همه جا سرک میکشم.نظر می دم .نظرها را می خونم .و در پایان می یام  این پست را می نویسم.

شب خوبی داشته باشید

دعاتون را از من دریغ نکنید.


¤ نوشته شده در ساعت 0:18 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


سه شنبه، 15 اسفند، 1385

چرند+پرند!!!

سلام

(اولا بگم اینو چرند+پرند .الکی وقت نذارید بخونید .چون آخرش می ترسم بهم نا سزا بگید !)

الان فقط می خوام تایپ کنم از همه دری و ازهمه حسی و از همه ی اتفاقات .هم شادم هم غمگین!شدم یه پا تضاد.شدم اینهو نمودار سینوس کسینوس !ییهو بالا نمودارم دارم خوش می گذرونم .سقوط می کنم میرم در پایین ترین سطح نمودار.مثل حرکت نوسانی هی تکرار می شه.غم شادی غم شادی.(زندگی همینه درسته اما نه اینقدر سریع غم شادی غم شادی!صبح از خواب که بلند شدم .بلافاصله سیستم را راه انداختم!یه آهنگ شاد گذاشتم(از این آبگوشتی ها خفن)شروع کردم به ورجه وروجه کردن(ورزش صبحگا هی ).بعد رفتم خونه مادربزرگ دایی را دیدم .فقط یک ساعت فرصت داشتم ببینمش .اون یه ساعت هم همش به احوال پرسی! کی، کجاست! و چه خبر تموم شدچون با مهسا قرار گذاشته بودم .رفتم دم خونه مهسا .با هم اومدیم خونه ما .بعد هم با هم رفتیم کتابخانه مرجان جان جان هم امد.به غیر از عاطی همه بچه ها را تو کتابخانه دیدیم.از ساعت ۱۲ تا ۳ تو کتابخانه بودیم. (اصلا خوش نگذشت .شاید تنها خوبی و خوش گذشتنش این بود که همدیگرو دیدیم .خیلی خسته شدیم .)من و مهسا از کتابخانه تا خونه عاطی را پیاده رفتیم .(آخه قرار بود  امروز رو سیستم عاطی یه برنامه نصب کنم ).خونه عاطفه یکم از کتابخانه گفتیم و برنامه را نصب کردم و اومدیم.همش دعا می کردیم کاش این خیابون طولانی تر می شد کاش حالا حالا ها نرسیم خونه هامون  .اما چه می شد کرد !آخرش رسیدیم . و آخرش باز یه نگاه عمیق و خداحافظ ودلتنگی (نمی دونم چرا تازگی ها اینقدر زود زود دلم برا مهسا تنگ می شه )!!!

می دونید الان دارم به چی فکر می کنم .به من!

م

ن

من

؟؟؟

به تهایی

به خود بودن

به دنیا

الان یهو یاد یه چی بی ربط افتادم یاد حرف ۳ روز پیش مسئول کتابخونمون .گفت آدم از ۳ تا چی نباد قهر کنه!

۱.درس و کتاب(چون آینده ات بهش بستگی داره)

۲.سفره غذا(چون شب باید گرسنه بخوابی)

۳.رختخواب(چون باید رو زمین سفت بخوابی)

جالب بود نه!

وای چقدر خلا دردناک را دارم شدید احساسش می کنم(منظورم سردرده=خلاءدردناک)

یه چی بگم بین خودمون می مونه از خودم خسته شدم کاش می شد این من و این خود را فروخت یه خود جدیدتر یه من پیشرفته تر خرید!

به قول معلم حرفه و فن اول راهنمایی مون(آخی یادش بخیر !از بس این شعر را برامون خوند هنوز که هنوز حفظم!)

اگر را با مگر تدویج کردند                                  درختی شد هویدا کاشکی نام 

خیلی مفهوم داشت .مگه نه؟(آدم با اگر این طور می شد مگه که این طور بشه به هیج جا نمیرسه به جز یه کلمه کاشکی ) 

وای چقدر غصه ام می یاد .انگار این غم و غصه خیلی از من خوششون امده !ولم نمی کنند حتی بی دلیل و سر زده هلک هلک پا می شند می یاند تو دل من !عجب رویی دارند به خدا .نمی ذارند آدم به حال خودش باشه!

مارجانیکا یه عالمه سوال دارم .کاش برا یه هفته می مردم.فقط یه هفته می آمدم پیشت .سوالاتم را ازت می پرسیدم و بر می گشتم.راستش می دونم همین طوری هم می تونم ازت بپرسم اما راستش این فقط بهونه است .از جسمم خسته شدم.می خوام حتی اگه شده یه هفته ازش جدا شم.

راستی یه جک یادم امد بذارید براتون بگم حالتون عوض شه .یه بار اسرائیلی ها یه مرغ را  که اکس خورده می گیرند اگه گفتین چرا ؟

نمی دونید؟

از خود مرغ بپرسید

مرغ:قدس !قدس !قدس

دیگه براتون بگم

هوا چقدر خوب شده .آدم هی دوست  داره بره از این بادها سیلی بخوره !

راستی من نمی دونم امروز روز درختکاری بود یا جدول کاری(تو خیابون داشتند به جای درخت جدول کنار خیابون می کاشتند .و رنگ می زدند)کاش یه قوطی رنگ هم می دادند من تا منم رنگ بزنم .دلم می خواد !!!!

وای دیگه بسه

بقیه اش باشه برا بعد

خدا مرغم بده باز زیادی حرف زدم

ببخشید سرتون را درد اوردم .

(حالا هم دوباره قرار برم خونه مادربزرگ اونجا  هم باز دوباره رو منبرم برا خان دایی جون گلم)


¤ نوشته شده در ساعت 19:16 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 14 اسفند، 1385

حالی به حولی !!!

سلام

خوشتون هست؟

من که حسابی خوشمه(به چه کیفی داره  بعد از یه مدت ناراحتی آدم هی بهش خوش بگذره و خبرهای خوب خوب بشنوه .به این می گند زندگی !نه شادی اش پایدار نه غمش !)

عصری با مهسا یه سر رفتیم خونه عاطفه(آخه ما می میریم اگه یه روز همدیگرو نبینیم و با هم حرف نزنیم )خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم !خونشون را گذاشتیم رو سرمون (از بس بلند بلند حرف زدیم و خندیدیم !)(به قول مامانم معلوم نیست کی این حرفای ما تمام می شه.هر لحظه و هر دقیقه هم با هم باشیم باز حرف برا زدن داریم.جالبه آخرش هم به هیچ نتیجه ای نمی رسیم !نوبتی یکی یکی این جمله را تکرار می کنیم(می دونی! (یکم مکث خیره به چشمهای هم) نمی دونم !(صدای نچ همگی بالا) کاش می دونستیم .(همه با حالت تکیدی میگند آره کاش )آخه چرا؟ (همگی دوباره می گند: واقعا .آخه چرا؟)اول من می گم، بعد مهسا بعد عاطی بعد مرجان جان جان بعد هم همگی میزنیم زیر خنده

بعد امدم خونه یکم تست ریاضی زدم(قربون نزدن !همش غلط غولوط .من تو تنها درسی که خیلی ضعیفم همین ریاضیه اما اعتماد به نفس بالایی هم برا این درس دارم بلد نباشم  فرمول و راه حل می سازم بالاخره به یه جواب می رسم .بیشتر مواقع هم جواب درست از آب در می یاد اما راه حله  من در آوردیم به درد قوطی عطاری هم نمی خوره چه برسه به کنکور!.مرجان رشته اش ریاضیه .همیشه راه حل را درست می ره کلی هم حل می کنه اما گاهی جواب را در نمی یاره .یه چند روزی با هم ریاضی خوندیم .کلی به من خندید .(میگفت خوشم می یاد کم نمی یاری چارتا خط می کشی و ۲ تا عدد بالا پایین می کنی یکم مات تست می شی می گی گزینه فلان .جوابت هم درسته .اما راه حلت منو کشته .)راست می گه بچه!من یه سوال را ایک ثانیه حل می کردم و به جواب می رسیدم اما اون کلی حل میکرد بعد هم جوابش غلط بود .(به جای منطق از طریق فلسفه حل میکنم)

در حین حل تستهای ریاضی بودم(به روش مزبور که براتون شرح دادم).طی تماس مامان با دایی فهمیدم فردا ساعت ۶ صبح اینجاست.کلی ذوق کردم .دیگه تو پوست خودم نمی گنجیدم . تو این وضعیت بهترین خبری که می تونست اینقدر خوشحالم کنه .برگشتن دایی بود .

مارجانیکا صد هزار ویک مرتبه شکرت .

 

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 21:25 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


یکشنبه، 13 اسفند، 1385

یه روز دیگه!!!

سلام

حا ل شما؟

خوبید؟

سرحالید؟

من خوبم و زنده ام و شادم و امیدوارم .هنوز تو دنیای حقیقی ام اما می رم مطمئنم !۲ روزه کتابخانه نمی رم تو خونه درس می خونم برای تنوع و ...

بعد از ظهر مهسا زنگ زد و گفت با یه بچه ها می خواد بره کتابخانه یه سر بزنه .می یای.منم که همیشه حاضرم !

دم خونه مهسا منتظر بودم تا بیاد پایین که بریم.دیدم عاطفه داره با ماشین می یاد!(عاطفه تازه داره می ره کلاس رانندگی و گواهی نامه نداره!)اما جلوی در خونه مهسا نگه نداشت!کلی تعجب کردم دویدم سمت ماشین بهش گفتم چرا نگه نمی داری می گه  ترمزاش خرابه ،دیر می گیره!!!یه کم نگاهش کردم (از اون نگاههای معنی دار!).بهش گفتم آخه عقل هم خوب چیزیه البته اگه گیر بیاد!خلاصه ما هم بی کله .بی خیال جون شدیم و رفتیم (بازم خوب بود می ترسید گاز بده و از دنده ۲ بالا تر نمی رفت و الا ما الان اون دنیا بودیم ).خلاصه رفتیم کتابخانه!

همه چی آروم و همه جا ساکت!

ما هم با یکی از مسئولهای کتابخانه شروع کردیم به حرف زدن .حدود ۴۵ دقیقه تمام !

راجبه شخص من هم چیزهایی گفت!از حرفاش فهمیدم چقدر همه از من توقع دارند و روی من حساب می کنند  (هم خوشم امده بو د و کیف کرده بودم هم احساس مسئولیت بیشتری کردم).

راستش حرفاش یه عالمه انرژی بهم داد .ازش واقعا سپاس گذارم .هم از ایشون هم از مارجانیکا !

باید تلاشم را بیشتر کنم و از خستگی ام هر طور شده کم کنم و یه عالمه تنوع ایجاد کنم.

دوستام بهم می گند سرزمین عجایب!!چون نمی تونند بفهمند من کی چه حالتی دارم .یهو دارم می خندم  می رم تو خودم .گاهی چهرم ازفرط  ناراحتی از ۲ کیلوتری فریاد می زنه یهو شروع می کنم به شیطنت و خندیدن !برا همین بهم میگن سرزمین عجایب!گاهی خودم هم به این نتیجه میرسم!

برام دعا کنید به اون هدفی که دارم برسم. خیلی برام مهمه .دعاتون را از من دریغ نکنید .

از همه شما دوستان عزیز که وقت می ذارید و نوشته های منو می خونید و نظر می دید سپاسگذارم .نظراتتون کلی بهم انرژی میده و خوشحالم می کنه .

واقعا مرسی

 

 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:13 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


پنجشنبه، 10 اسفند، 1385

نهایت!!!

سلام

باز آسمون داره  گریه میکنه .جالبه باز امروز دوباره دل من گرفته بود.تازگی ها هر وقت دلم می گیره ،آسمون هم گریه می کنه!

الان مات صفحه کلیدم، می خواهم حروفی را انتخاب کنم که کلماتی را بسازه که دوست دارم شما بخونید!گاهی می نویسم بعد از این که یه دور از روش خوندم back space  را آروم فشار می دم .حروف یکی یکی محو می شند همون طور که من می خوام !

ع

الف

م

د

ل

ف

ر

ن

ی

کدوم حرف ؟

کدوم کلمه؟

یه جمله ....نه ،نه، نه !

کافی نیست

دلم پر !!!!

مارجانیکا   همیشه به من لطف داشته و هوامو داشته.همیشه بهترینها را بهم داده .همیشه  با نعمتهاش منو شرمنده کرده .با هدیه هاش !

هر شب و هر روز  شاکرشم.

به خاطر همه کس و همه چیز.

باز امشب دلتنگم . از دست این مردم دلم پر

مارجانیکا را شکر همه ی آدمهایی  که به من نزدیکند .خوب و مهربون و دوست داشتنی اند.

اما وای از این مردم غریبه!

از مردمی که آدم را نمی شناسند .با یه عالمه پیش داوری و دید شخصیشون آدم را محاکمه می کنند،مجرم می شناسند  و مجازات می کنند!

وای، وای، وای،

مارجانیکا !مارجانیکا !مارجانیکا

این مردم بخیل دارند همه چیزم را ازم می گیرند!ذره ذره وجودمو .انرژیمو .احساسمو ،عقایدمو ،و خودمو

بدون هیچ رحمی .می درند و می برند به تاراج

خسته ام کردند .نگاههاشون عذابم می ده .حرفاشون دلم را به درد می یاره .رفتارشون از دنیا بیزارم می کنه.و در عوض من فقط نگاه می کنم یه غمخند به چهرهاشون می زنم تو دلم با نهایت سکوت و غم فریاد می زنم مارجانیکا کمک .بهم صبر بده.!!!

تحملم داره کم کم تموم می شه .آره !دارم کم می یارم .

یه تصمیم عجیب غریب گرفتم.یه نقشه فرار کشیدم !فرار از این دنیای حقیقی از این مردم  ...

بارم رابستم

دارم می رم

راحت فرار می کنم .مثل یه بذدل .آخه با مبارزه به جایی نرسیدم .فقط خسته شدم و تا دم مرگ پیش رفتم .

زدم به سیم آخر! این دنیا را می سپارم به همون مردم .همون هایی که شادی آدم را نمی تونند ببیند .خودشون غم می ذارند رو کوله بارت .بعدش که به هدفشون می رسند .میگند آخی چرا این طوری شدی؟تو که شاد بودی؟چشمت زدند!نه !ما که گفتیم  نمی تونی همیشه این جوری بمونی !!!!

خندم گرفته !بی خیال

راستش کوله بارم را بستم .از دنیای حقیقی چیزهایی که دوست دارم را می برم 

دارم می رم به دنیای خیالم!دنیایی که مال خوده خودمه  !یادمه چند سال پیش یه کلبه توش ساختم وسط یه جنگل .اون موقع هم می خواستم  فرار کنم .راستش  ترسیدم!

الان دیگه نمی ترسم.

راستی وقتی رسیدم به کلبه براتون پست می ذارم .حتما از دنیام براتون می نویسم .

راستی یکی از  دردنامه این دنیای واقعی را بذارید براتون بگم

آیا می دانستید شرکت حایر متعلق به جناب آقای قراتی است!

آیا می دانستید شبکه pmc متعلق به آقا زاده هاست

آیا میدانستید تمام پولهایی که جزایری اختلاص کرده بود در آمریکا بوده و به علت روابط سیاسی غیر قابل برگشت.خود آقا هم چند ماه پیش پر زده بود   پیش پولاش.بعد که آبها از آسیاب ریخت اعلام کردند

جزایری پر!

وای

بگذریم

سرم درد گرفت

چقدر دلم پر

ولی باز زیادی حرف زدم

تا پست بعدی 

فعلا...

 

 


 

 


¤ نوشته شده در ساعت 23:1 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


چهارشنبه، 9 اسفند، 1385

هان!!!

 هیچ وقت از دوست داشتن انصراف نده... حتی اگر کسی بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت بده... عشق را تجربه کن حتی اگر توش شکست بخوری... اینو بدون که اگر کسی وارد زندگیت شد و گذاشت ورفت علاوه بر اینکه یه خاطره به جا میزاره میتونه یه تجربه هم به جا بزاره !!!


¤ نوشته شده در ساعت 22:43 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


دوشنبه، 7 اسفند، 1385

درددل با زبان بی زبانی!

سلام

...بعدش.........خلاصه......و پایان !


¤ نوشته شده در ساعت 6:24 توسط چیستا -

|+|    یه چی یادت نره


جمعه، 4 اسفند، 1385

اِ !!!

سلام

امروز  رفتیم پل خواجو  قدم بزنیم !  یاد دوران کودکی ام افتادم وقتی که با بابا و مامانم می رفتیم پارک ومن روی شانه های بابام می نشستم .وقتی می شستم احساس غرور خاصی داشتم انگار واقعا همه ی دنیا زیر پای من و تحت سلطه ی من بود.آدم ها با بزرگتر شدنشون خیلی چیز ها به دست می آورند و در عوض آن خیلی چیزها را هم از دست می دند .همش دلم می سوزه که چرا بچه که بودم شیطونی زیاد  نکردم و همیشه بچه + بودم!همش تو دنیای خودم بودم .دنیای کوچکی که با عروسکها و اسباب بازی هام بزرگش کرده بودم. یه عروسک داشتم که وقتی ۳ سالم بود بابام از باختران برام آورد .از اون موقع اون شد همدم همه ی دورانم.همیشه همه جا دنبالم  می بردم.گاهی مامان و بابام نمیذاشتند دنبالم بیارم به زور وزحمت یا تو ماشین یا تو کیف مامانم مخفی اش می کردم.آخی! یادش به خیر .موهاش خیلی قشنگ و بلند بود یه بار رفتم آرایشگاه و موهای خودم را کوتاه کوتاه کردم وقتی آمدم خونه مو های اون را مثل خودم کوتاه کردم .هنوز که هنوز از اون کارم پشیمونم .واقعا حیف بود!هنوز دارمش وقتی دلم برا خودم تنگ می شه می رم سراغش .

یادش به خیر چه دورانی بود.(تازگی ها هی یاد گذشته می یوفتم .مثل کسایی که همه زندگی شون خاطره شده و دارند تو خاطرات زندگی می کنند.مثل پیرزن و پیر مردهای تو  پارک !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد