my note

خط خطی های قدیمی !

my note

خط خطی های قدیمی !

کوچولوی من !


!! نوشته شده توسط چیستا | 9:9 قبل از ظهر | 87/02/05 • 30 نظر
کوچولو ی من
سلام

این پست ، یه پست تلفیقی از کتاب شازده کوچولو و دستکاری های غیر ماهرانه ی خودم تو جمله هاشه   . قسمتهایی  از کتاب را که دوسشون دارم  انتخاب کردم و اینجا نوشتم . (کلی جمله ها جا به جا شده و تغییر کرده و حتی کاربرد و منظورشون  یه طور دیگه شده. اونجور که می خواستم نشد. حتی ، مفهوم و قابل درک هم نشده فقط خودم می فهمم و بس . بعضی جاها من، مارم، گاهی گل، گاهی شازده گاهی راوی! هی جا به جا عوض می شم . من می شم همشون .من تو این کتاب  زندگی می کنم با تمام مفاهیم عمیق و جمله های ساده اش   (فکر کنید حرفهای کتاب هم حرفهای منه جمله های من شاید !شاید زندگی من شایدم فکرم و شاید ..شاید... )

یه جوری حس مالکیت بهش دارم  . واسه همین اینجا می نویسم کوچولوی من(این ماله خود بودنه، قشنگه . )

 

اگر سخنانم   مبهم است نکوشید تا روشنشان کنید ،سر آغاز همه چیز مبهم است

 

 

دوست دارم مرا همچون سر آغازی به یاد داشته باشید !

 

 

 

چیزی که من دلم می‌خواست این بود که این ماجرا را مثل قصه‌ی پریا نقل کنم. دلم می‌خواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش یه خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کرده‌اند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس می‌کنند.

 آخر من دوست ندارم کسی نوشته هایم  را سرسری بخواند.

 

برای فهم بزرگ‌ترها همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند. این جوری‌اند دیگر. نباید ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند

 

 آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند.

 «دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و می‌خندید و دلش یک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است»شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.

خدا می‌داند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشیند.

این که این جا می‌کوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود.

فراموش کردن یک دوست خیلی غم‌انگیز است. همه کس که دوستی ندارد

دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمی‌رفت. شاید مرا هم مثل خودش می‌پنداشت. اما از بختِ بد،من مثل او نبودم .  نکند من هم یک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «باید پیر شده باشم».

من برایش توضیح دادم که بائوباب بُتّه نیست. درخت است، با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.

 آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عین هم‌اَند با دقت ریشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هیچ مشکل نیست.»

غروب آفتاب را خیلی دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد
-هوم، حالاها باید صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

(یعنی دلم گرفته ! )

راستی

گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست  و شرایط و فشارها بیش از انتظار است برج زهرمار شده‌بودم

خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند

حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند... -مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی... همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!

 

کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟

اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

 اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم...

چه  دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!

 تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا آمده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخکِ نازکی که به هیچ کدام از شاخک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوعِ تازه‌ای از بائوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کارِ آوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقعِ نیش زدن آن غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌آسایی از آن بیرون بیاید

شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آن‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود! با این حساب، هنوزهیچی نشده با آن خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش آب می‌خورد دل او را شکسته بود به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیّتی که از عشقش آب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

 یک روز دردِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بوئید و تماشا کرد. گلِ من تمامِ اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از آن لذت ببرم. قضیه‌ی بحث و دعوا و حرفهای نیش دارش  که آن جور دَمَغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد...»

یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کارِ او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش... عطرآگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشتِ آن کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم!».

فکر می‌کرد دیگر هیچ وقت نباید برگردد. اما آن روز صبح گرچه از این کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرین آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زیرِ سرپوش چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود.
به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گیرم این سرفه اثر چائیدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از این که به سرکوفت و سرزنش‌های همیشگی برنخورد حیرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از این محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: -خب دیگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این سرپوش را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم سَرمائو نیستم... هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
-آخر حیوانات...
-اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز این که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدنم می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هیچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دست‌دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو!

بعضی  مثل پادشاه هستند

پادشاه فقط دربند این است که مطیع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هیچ نرمشی از خودش نشان نمی‌دهد.. یک پادشاهِ تمام عیار گیرم چون زیادی خوب هستند  اوامری که صادر می‌کنند اوامری است منطقی.

باید از هر کسی چیزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکی باشد

پادشاه‌ها تصاحب نمی‌کنند بلکه به‌اش «سلطنت» می‌کنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد

اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر جزیره‌ای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد می‌شود مال تو. اگر فکری به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش می‌کنی و می‌شود مال تو. این  یعنی تصاحب ! احساس مالکیت و از خود بودن

دستور پادشاه منطق :

خودت را محاکمه کن. این کار مشکل‌تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه‌کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود یک فرزانه‌ی تمام عیاری.


شهریار کوچولو به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می‌کنی؟
می‌خواره با لحن غم‌زده‌ای جواب داد: -مِی می‌زنم.
شهریار کوچولو پرسید: -مِی می‌زنی که چی؟
می‌خواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهریار کوچولو که حالا دیگر دلش برای او می‌سوخت پرسید: -چی را فراموش کنی؟
می‌خواره همان طور که سرش را می‌انداخت پایین گفت: -سر شکستگیم را.
شهریار کوچولو که دلش می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: -سرشکستگی از چی؟
می‌خواره جواب داد: -سرشکستگیِ می‌خواره بودنم را.

 

شهریار کوچولو  حس کرد مرد ی را که تا این حد به دستور وفادار است دوست می‌دارد

-فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در آینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در آینده نابود می‌شود؟
-البته که می‌شود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کرده‌ام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه می‌شد اما توانست به خودش مسلط بشود

 

 

شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!... اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است... اما چه‌قدر دور است!

آدم تو کویر یک خرده احساس تنهایی می‌کند.
-پیش آدم‌ها هم احساس تنهایی می‌کنی.

راستی تو چرا همه‌ی حرف‌هایت را به صورت معما درمی‌آری؟

حلّال همه‌ی معماهام من.

خشک‌ِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدم‌هاش که یک ذره قوه‌ی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار می‌کنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف می‌زد...»

شهریار کوچولو گفت: -پیِ دوست می‌گردم.

اهلی کردن یعنی چی؟
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن! راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی،

 چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است.

 عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
 -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

 

فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برای‌شان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...

بخت، یارِ بچه‌هاست.

شهریار کوچولو گفت: -چیزی که کویر را زیبا می‌کند این است که یک جایی یک چاه قایم کرده...

گفتم: -آره. چه خانه باشد چه ستاره، چه کویر، چیزی که اسباب زیبایی‌اش می‌شود نامریی است!

گفت: -مردم سیاره‌ی تو ور می‌دارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان می‌کارند، و آن یک دانه‌ای را که پِیَش می‌گردند آن وسط پیدا نمی‌کنند...
گفتم: -پیدایش نمی‌کنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش می‌گردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفت‌وگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پی‌اش گشت.

به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد. به نظرم می‌آمد که او دارد به گردابی فرو می‌رود و برای نگه داشتنش از چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمی‌شود.
-مسلم است.
-در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره‌ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا می‌کند: همه‌ی ستاره‌ها غرق گل می‌شوند!
-مسلم است...من کاری ساخته نیست...

همه‌ی مردم ستاره دارند اما همه‌ی ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایی که به سفر می‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضی دیگر فقط یک مشت روشناییِ سوسوزن‌اند. برای بعضی که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن بابای تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکی ستاره‌هایی خواهی داشت که تنابنده‌ای مِثلش را ندارد.

خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمی‌زاد یک جوری تسلا پیدا می‌کند دیگر) از آشنایی با من خوش‌حال می‌شوی. دوست همیشگی من باقی می‌مانی و دلت می‌خواهد با من بخندی و پاره‌ای وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ی اتاقت را وا می‌کنی...

می‌دانی؟... گلم را می‌گویم... آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بی‌شیله‌پیله. برای آن که جلو همه‌ی عالم از خودش دفاع کند همه‌اش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!

یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست: برای شما هم که او را دوست دارید، مثل من هیچ چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم، فلان بره‌ای که نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده...

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید: «بَرّه گل را چریده یا نچریده؟» و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید...

و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار بشود که این موضوع چه قدر مهم است!

آدمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی می‌افتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف  بعضی قضیه‌ ها   برای شما آن‌قدرهاروراست نبودم. (همه حرفها که آخه گفتنی نیست !)می‌ترسم به آن‌هایی که من   را نمی‌سناسند تصور نادرستی داده باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد