۱٥ بهمن ۱۳۸٦
کنار دیوار ، بی هیچ دیواری !
رو به روی پنجره یی ، بی هیچ پنجره یی!
برف وهم می بارد...
لب خند می زنم ،
بی هیچ خاطره یی
قار ،قار،قار... آواز می خوانم
بی هیچ نارونی!
سردم می شود ،بی هیچ زمستانی !
کج ایستاده به زمین با حسرت شاخه ،بی هیچ کلاغی !
سُر می خورم پتوی کهنه ی عبث را
تا خر خره ام بالا می کشم !
ناقص می ماند در جذبه ،بی هیچ جذبه یی!
دردِ دل ذهنم ،بی هیچ دلی ...
عیوبم را به هم سایه گان خود نسبت می دهم ،
بی هیچ هم سایه یی!
شعر خویش را می سراید
در دنیایی تلخ ...*
حسین پناهی !