مرا بسوزانید و خاکسترم را بر آبهای دریاها بر افشانید نه در برکه نه در رود که خسته شدم از کرانه های سنگواره و از مرزهای مسدود !
در این جهانم و لحظه ی اکنون را می زیم !اگر کار خوبی هست که می توانم بکنم یا شادی ایی هست که می توانم به دیگران ببخشم لطفا به من بگویید
نگذارید آن را به تاخیر بیندازم یا از یاد ببرم چرا که هرگز این لحظه را دوباره نخواهم زیست !!!
ادامه...
درخت با جنگل سخنمیگوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخنمیگویم نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ریشههایِ تو را دریافتهام با لبانات برایِ همه لبها سخن گفتهام و دستهایات با دستانِ من آشناست. در خلوتِ روشن با تو گریستهام برایِ خاطرِ زندهگان، و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام زیباترینِ سرودها را زیرا که مردهگانِ این سال عاشقترینِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده دستهایِ تو با من آشناست ای دیریافته با تو سخنمیگویم بهسانِ ابر که با توفان بهسانِ علف که با صحرا بهسانِ باران که با دریا بهسانِ پرنده که با بهار بهسانِ درخت که با جنگل سخنمیگوید زیرا که من ریشههایِ تو را دریافتهام زیرا که صدایِ من با صدایِ تو آشناست